برای چاپ به شکل PDF

 

 

 

 

 

حساب جانبازان ِ عرصهء کارزار از
حساب کاسبان لـَم داده در بازار جداست

اسحاق نگارگــــر

 

 شيوهء جر و بحث ِ منطقی اين است که طرفين ِ بحث مقوله ها و اصطلاحاتِ خويش را از بيابان ِ تجرد و سر در گمی وارد شهرستان تشخص و روشنی می نمايند و هنگاميکه تعريف مفاهيم يکيديگر را باز شناختند ميدانند که صحبت ِ شان بر سر چيست، با چه مقوله ای هماهنگی دارند و با کدام يک سرِ ستيز؛ ولی آنگاه که مقولات و اصطلاحات خود را مشخص نکرده ودقيق تعريف نفرموده اند همانند آن چهارکس که يک درم يافته و از درک ِ مقصود همديگر عاجز بودند، يکی عنب ميخريد و ديگری هوای انگور داشت و سومی و چارمی نيز ميلِ اوزوم و اُستافيل ميکردند و بيهوده بر سر همديگر فرياد ميزدند و سر ستيزه داشتند تا عارفی به ايشان فهماند که مقصودشان يکيست و جنگ شان بر سر تعبير هاست.

ما افغانها نيز بيست و سه سال بر سر همديگر کوفته و به خاطر ِ مفاهيم ِ مجرد تيغ کشيده ايم و خون ريخته ايم و اما آن مفاهيم مجرد که ما به خاطرش گريبان هم را گرفته ايم کدام است؟ « اسلام»، « جهاد»،
« مجاهد»، « وطن» ، « مردم ِ رنج کشيده»، « آزادی» و بالطبع در اين اواخر بر فهرست ِ مان مقوله های « دموکراسی» ، « جنگسالاری» « مسووليت و « شفافيت» نيز زياد شده و بالنتيجه دلايل جنگ و ستيز ِ ما را نيز زياد نموده است و تا آنگاه که ما مفاهيم  ِ خويش را مشخص ننماييم و متعصبانه همديگر را به کافر، ملحد، مرتجع ، بنيادگرا و غيره تقسيم کنيم کار مرافعه و دعوای مان حل نميشود که هيچ بلکه بدتر نيز ميشود و تازيانه تخويف و تهديد جهانی برای هميشه بايد وجود داشته باشد تا مارا از شر همديگر نگاه دارد.

من در اين نگارش خود تلاش می ورزم که حدود و ثغوراصطلاحات مطروحه را روشن و در پرتو آن ثابت نمايم که سرزمين ويران ما خود گواهی زنده است براين که برخی از هموطنان ما به خاطر منفعت های شخصی، گروهی  و ايديولوژيک آنرا تا بدانجا ويران کرده اند که اکنون کارِ آباديی دوباره اش از ما ساخته نيست و همانند گدای سامره کجکول بر سر ِ بازار جهان گرفته ايم و داد ميزنيم که به خاطر خدا (ج) بياييد و کار باز سازیيی وطنی را که به دست خود ويران کرده ايم برای مان انجام بدهيد ويکی هم در جهان يافته نميشود که جبين شماتتی به سوی مان ترش کند و بگويد: « بی عرضه ها، مگر نشنيده ايد که خود کرده را نه درد اس و نه درمان؛ مگر سرتان را مار گزيده بود که وطن نازنين خود را ويران و مردمش را آوارهء جهان کرديد؟» در اين فقط يک چيز ما را تسلی ميدهد و آن اين که جهان مدعيی فرهنگ و تمدن نيز گاه به گاه همان بيعقلیي ما را آزموده و سرزمين های فراوان را ويران کرده است تا از باز سازيی کشوری که خود ويران کرده است پول بيندوزد. مگر همين امروز امريکای ابر قدرت با بهانه های صد بار مزخرف تر از ما کشور آباد عراق را ويران نکرده است تا کمپنی های حريص و ثروت اندوز خويش را بفرستد و با صرف مليارد ها دالر دوباره آبادش نمايد و به عنوان قدر شناسی از آن همه دُم لابه گری و تيرآوری استخوان چربی به سوی کمپنی های انگليسی بيندازد. حالا اگر عمليه « ملت سازی» متضمن ويران کردن ارزش ها و کلتور باستانی و آباد کردن کلتور مبتنی بر مصرف محض يا به گفته خودشان کانسيومريزم است هنوز بهتر که رواج کلتور امريکايی روغن در چراغ کمپنی های توليد کننده ء فلمهای سيسمی ستريت ( کوچه ء کُنجدک) و کمپنی های که همپای طبيبان بدون مرز زيبايی های بدون مرز نيز صادر ميکنند، ميريزد و همين اکنون خواننده روشن بين من می بيند و ميداند که بيمار محتضر کشور در دست طبيبان (اِن ، جی ، او) چی ميکشد و چگونه نسخه های متناقض آنان روزش را به نميکند که هيچ بلکه بدتر نيز ميکند زيرا که اينان به قول يکی از طُرفا به جای بازسازيی کشور مصروف بازسازيی جيب های پُرناشُدنيی خود استند و ما پيش از آنکه اين سيلاب ما را با خود ببرد و راه ِ برگشت مان را سد کُند بايد ايستادن به پای خويشتن را بياموزيم و عذرِ مهمانان ناخوانده خويش را بخواهيم و اين ميسر نيست جز با تصفيه ء مليي آن عناصر ناباب که تا امروز محمل مداخله ء خارجی بوده اند و بعد از اين نيز خواهند بود. کشور به رهبران ِ ملی که برگرايش های قومی و قبيلوی فايق آمده و از ميان مردم برخاسته باشند نياز دارد. ما نبايد از ياد ببريم که رهبران ِ خلقی و جهادی هردو از بس مينای غرور ملی ما را در برابر ديگران شکسته اند کسی ما را جدی نميگيرد و جهان حق انتخاب آزاد و فارغ از مداخله را از ما سلب کرده است و هر يک به نوعی برای ما بت تراشی و رهبر گماری ميکند. ما به رهبرانی نياز داريم که از کوره ء انتخاب مردم بيرون آيند و مانند کوهی تسخير ناپذير در برابر تفرقه گرايی که در شکل خود از جويبارهای بيگانه آب ميخورد بايستند و آنانی را که در بزم بيگانه رقصيده و دست افشانی کرده اند مردانه به محکمه بکشانند نه اينکه سربقال ضعيف را بر سنگ جفا بکوبند ولی از کنار قصاب زورمند و شخ بروت خپ ، خپ و با ترس ولرز بگذرند.

گذار تصوير های گوناگون رويداد های را که بر کشور گذشته است پيش روی بگذاريم و چهره های را که خود در کمال سلامت عقل اعتراف کرده اند که در جريان ويران کردن وطن محمل مداخلهء خارجی بوده اند و هنوز هم سر بر همان آستانها ميسايند باز شناسيم.

تصوير اول: ما سرزمينی با حدود معين جغرافيايی داريم که نامش افغانستان است و آنرا « وطن» ميخوانيم. از گذشته های دور که بگذريم چهل و چار سال اعليحضرت محمد نادر شاه و پسرش محمد ظاهر شاه که امروز او را بابای ملت خوانده اند بر کشور ِ ما سلطنت نموده اند.  اين دوران نه خوب مطلق بود که ما را به مرحله خود کفايی و بی نيازی از ديگران ميرساند و نه بد ِ مطلق که جامعه را در همان شرايط عصر ِ حجر ميخکوب ميکرد. ما آهسته آهسته بسوی جهان متمدن چشم باز کرديم صاحب عده ای با سواد و تحصيل کرده شديم، دکتاتوری و دموکراسی هردو را آزموده ايم. عقب ماندگيی کشور ما طوری درد آفرين بود که صبر و حوصله را از دل  ودماغ نيروی جوان ما غارت ميبرد و بذر انقلاب را در روح  ناآرام شان می افشاند. جوان معمولاً انقلابی است، او بر تگاور تخيل سوار است و آسمان صاف آن سوی ابر ها را تماشا ميکند و ميخواهد بدون اينکه حساب دخل و خرج جامعه را بگيرد سازمان ها و مناسبات موجود را از بنياد واژگون نمايد و به جای آن دنيای محصول تخيل خود را بر نشاند. ا و اگر مطالعه کند که بدبختانه غالباً نميکند، مطالعه اش نيز منحصر به تجربه ء همان کشور هاست که انقلاب تخيليی او را آزموده اند و چون هيچ کس نميگويد که دوغ من ترش است و هريک از دستاوردهای خويش آلبوم های رنگه و گرانقيمت چاپ ميکند؛ جوانک انقلابی با ديدن آن البوم ها شب و روز  خود را يکی مينمايد تا به بهشت جامعه بی طبقات آن البوم ها برسد، بالنتيجه رهبران انقلاب  آزموده کشور های ديگر امام و پيشوای اين يکی نيز ميشوند حالا بسيار ممکن است که کشور های طرف توجه او از احساساتش به نفع خود استفاده ببرد و صاحب طبال و سرناچيی مفت شود.

درست بدين ترتيب بود که احزاب چپ با الهام از بيجنگ و مسکو و احزاب راست نيز با الهام از مصر، سوريه، ليبی و سودان در کشور ما وارد عرصهء پيکار سياسی شدند. اين هردو جناح آنچه را که ميخواستند احتمالا برای سعادت و بهروزيی وطن و مردم خود ميخواستند ولی چنان سرگرم جدال ايديولوژيک شدند که اصل يعنی وطن و منفعت وطن کاملا از ياد شان رفت. جدال بيهوده و خسته کن اينان که همه موسسات تعليمی و بالنتيجه حکومت ها را دچار بحران و رکود مطلق نمود جامعه را رو به آنارشی برد که در آن انقلابيون چپ و راست خود را مکلف به تبعيت از قوانين ارتجاعی و عقبگرا نمی شمردند  و حکومتها نيز از تطبيق قانون عاجز بودند. اين حالت مجال استفاده معقول  از دموکراسی را نداد و احزاب سياسی مجال تکامل قانونی را نيافتند.

 وضع مستولی بر جامعه، سردار محمد داود خان را که با پسران عم خود يعنی شخص شاه و سردار عبدالولی دچار تعارض و اختلاف شده بود فرصت داد که با يک کودتای بدون خونريزی بار دوم وارد صحنه سياست کشور شود.1 و نيز که مردی تحول طلب بود با تحول طلبان يک جناح حزب دموکراتيک خلق يعنی جناح پرچم پيمان اتحاد بست اما، به زودی آنان را عناصر سطحی وفاقد تجربه يافت که احساسات مليی داود خان را درک نميکردند و تارشان به دست شوروی بود که هر وقت او تار را کش ميکرد اينان عروسک وار دستک ميزدند. چون داود خان درست مانند زمان صدارت خود کفه بيطرفيی کشور را به نفع شوروی ها سنگين کرده بود و امريکاييان نيز در هنگام جنگ سرد افغانستان را که همسايه ديوار به ديوار شوروی بود حوزه طبيعيی نفوذ روسها ميپنداشتند و کاری به کارش نداشتند. داود خان اين دولتمرد مغرور که ميديد آهسته، آهسته در مرداب نفوذ روس غرق ميشود خواست جهت سياست خود را تغيير بدهد اما ديگر دير شده بود و شورويها که خود هم ميدانستند دست به قماری بزرگ ميزنند مير اکبر خيبر را ترور کردند به حزب دموکراتيک خلق دستور قدرت نمايی و سر انجام کودتا دادند و چون حزب دموکراتيک خلق هيچگونه تجربه ء سياسی و اداری نداشت از طريق  برخی اصلاحات مطلقاً غير لازم و راديکال خود را در برابر خشم ملت قرار داد و در برابر سيل توفنده و خروشان مردم تنها ماند و روز به روز اتکايش بر روس ومشاوران روسی بيشتر شد تا آنجا که ابتکار عمل کاملا در دست مشاوران روسی افتاد و انقلابيون به دهن نگران تمام عيار روس بدل شدند. اين استحاله منحط شوروی ها را وادار ساخت که برای نجات حزبی کاملاً منفور پا پيش گذارند درست آن سان که امريکا برای نجات وان تيوبه ويتنام رفته بود و همين مداخله روس ها بود که کار را خراب کرد.

تصوير دوم:

مداخله روس افغانستان را به محراق جنگ سرد بدل کرد. مردم افغانستان که هويت اسلامی و مليی خود را در خطر ديدند بر ضد مداخله روس به جهاد برخاستند و بدين ترتيب گنج بادآورد فرصتی را که امريکا در جستجويش بود به دستش دادند و امريکا با نيت خاص خود به کمک جهاد افغانستان آمد. امروز که آبها از آسياب افتاده است امريکا انکار نميکند که قصداً زمينهء مداخله روسها را فراهم کرده واصولاً داستان رابطه حفيظ الله امين با سی. آی . اي ساخته و بافته امريکا بوده است. برژينسکی رئيس امنيت مليی جيمی کارتر در جنوری ١۹۹۸ هنگاميکه با »لی نوول آزوروتور« هفته نامه فرانسوی مصاحبه ميکرد گفت: « بلی مطابق نسخه رسميی تاريخ، کمک سی.آی . اِی  با مجاهدين در جريان ١۹۸۰ بعد از تجاوز شوروی در افغانستان يعنی ۲۴ دسمبر هفتاد  و نه آغاز شد، اما، واقعيتی که تا همين اکنون مخفی نگاه داشته شده بود اين است که جيمی کارتر به تاريخ سوم جولای هفتاد و نه نخستين رهنمود را برای سی.آی .اي امضا کرد که در آن خواسته شده بود مخفيانه با مخالفان رژيم طرفدار شوروی کمک کند و در همان روز من در يادداشتی به رئيس جمهور نوشتم که به نظر من اين کمک سبب مداخله نظاميی شوروی ميشود. « و هنگاميکه از اوپرسيده ميشود که آيا از اين مداخله احساس ندامت نميکند، پاسخ ميگويد: « ندامت برای چی؟ آن عمليات مخفی نظری عالی بود. آن عمليات روسها را در دام افغانستان افگند و شما از من ميخواهيد، احساس  ندامت کنم؟ روزی روسها از مرز عبور کردند من به رئيس جمهور کارتر نوشتم: ما اکنون فرصتی مساعد بدست آورديم که برای روسها ويتنامش را بدهيم. در واقع روسها مجبور گرديدند ده سال جنگ را ادامه بدهند و روحيه ء خود را به شيوه قابل ترحم کاملاً ببازند که در نتيجه آن بالاخره امپراتوری شوروی در هم شکست. « ووقتی که از او پرسيده ميشود آيا از پشتيبانی بنياد گرايی اسلامی نيز احساس ندامت نميکند با صراحت ميگويد: « برای تاريخ جهان کدام يکی ارزش بيشتر دارد؟ طالبان يا سقوط امپراتوريی شوروی ؟ يگ چند تا مسلمان ديوانه يا آزاديی اروپای مرکزی و پايان جنگ سرد؟»

( مراجعه شود به برخورد بنيادگرايی ها، جنگ های صليبی ، جهاد و مودرنيزم اثر ِ طارق علی ورسو ۲۰۰۲ فصل ١٧ صفحه ۲۰٧ و۲۰۸) اين اعتراف آشکار نشان ميدهد که ديگران از جهاد به نفع خود استفده کرده و رهبران مجاهدين را تا همان روز ماما گفته اند که خرِشان از پل مراد گذشته است. جهاد افغانستان به دليل بی کفايتی های قابل ترحم رهبران مجاهدين، مردم افغانستان را در دهليز تاريخ شان يک قدم جلو نبرده بلکه صد قدم عقب برده است. اين رهبران مجاهدين بودند که يتيمان معصوم جهاد را به دست مدارس بنياد گرای پاکستانی سپردند تا از آن به دلخواه خويش طالبان را بسازند. پاکستان در پرورش اژدهای طالبان منفعت مليی خود را در نطر داشته است و به خاطر آن منفعت ما را از پشت خنجر زده است اما عامل ضعف ما آن رهبران بی کفايتی استند که تخم نفاق و فرقه بازی را در ميان ما افشانده اند، بهره ميبرند و در مناسبات خود با ما همان قطعه را بار بار بازی ميکنند و چنانکه پنداری افغان تا بوده نوکر اين و آن بوده است رهبران بی کفايت تنظيم ها را در زنجير اين يا آن سازمان جاسوسی می بندند و بدبختانه تا امروز مردی پيدا نشده است که رو در روی نشرات  و مطبوعات بين آن رهبران تجارت پيشه که در اقامتگاه های مشابه به قصر های افسانوی در پشت ايرکانديشن های ساخت جاپان لم داده اند جهاد را به طور مطلق مطرح و خويشتن را به عنوان يگانه قهرمانان آن معرکه ها جا ميزنند و از ياد ميبرند که اشخاص شامل در جهاد نقشهای متفاوت بازی کرده اند، برخی تفنگ برداشته رهسپار جبهات جنگ و به افتخار شهادت نايل شدند يعنی به اصطلاح معروف غازی  بودند وشهيد شدند برخی جهاد کردند و غازی شدند اما به دليل جنگهای بی معنای تنظيم ها دامن فراچيدند و به فکر سوء استفاده از جهاد نيفتادند . برخی نيز در سنگر مقاومت فرهنگی قلم و قدم زدند و هنگامه را گرم نگاه داشتند ولی عده ای همانطور که قبلاً عرض کردم در پشت ايرکانديشن ها لم دادند و اسلحه ای را که پاکستان از امريکا ميگرفت و بعد از جدا کردن سهم خود  که بدبحتانه هميشه بيشتر از سهم ما می بود به اينان ميداد. اينان بخشی از آن اسلحه را به نام اينکه خرج مجاهد خود ميکنند می فروختند و بخشی را هم به دست عاشقان جانباز جهاد و شهادت می دادند. اينان در مقام و مرتبت خود يک سان نيستند و اگر رهبران قبل از ويران کردن کابل و کشتن هزاران بيگناه افتخاری هم داشتند منحصر بدين بود که اگر خود مرد نبودند باری تا حدی در خدمت مرد مجاهد بودند اما، در سال ۹۲ به مجردی که در کابل رسيدند  به خاطر جر کردن قدرت، مردم را در خون وآتش نشاندند. امروز اگر يکی از اين آقايان با ديده درايی ادعا ميکند که
« کابل را کافران اماتور  ( يعنی آنانيکه جناب رهبر را به جرم ويران کردن صدها خانه و کشتن هزاران بيگناه به محکمه فرا ميخوانند. نگارگر) ويران کرده اند» و بدين ترتيب ميخواهد دست داد خواهان را از گريبان خود جدا کند چشمه آفتاب را با يک مشت گل کور ميکند؛ زيرا او بهتر از ديگران ميداند که چه کسی مردمان بیگناه افشار، چنداول، چهلستوان، خوشحال خان مينه و سيد نورمحمد شاه مينه را کشت و بسياری از خانه های قابل سکونت کابل را ويران کرد. اينان رهبران جهادی بودند يا به اصطلاح جناب رهبر کافران آماتور و اگر ادعای رهبران اين باشد که ما محمل تحريک و مداخله خارجی قرار گرفتيم و کشور زيبای خود را ويران کرديم ديگر حزب دموکراتيک خلق را به چه دليل مورد شماتت و ملامت قرار ميدهند؟ اگر استدلال تحريک خارجيان آنان را تبرئه نميکند اينان را چه گونه تبرئه ميکند؟

پس از اينکه مجاهدين کابل را اشغال کرده اند از ميان اينان گروهی متهم به کشتن مردم وبرباد دادن دارايی های عامه استند و همان اسلامی که اينان بيش از ديگران سنگش را به سينه ميزنند عمل شان را جرم ميداند و ميگويد: « هر که مومنی را به قصد بکشد جزايش برای هميشه جهنم است.»  به اساس فقه اسلام اينان از حدود حق العبدو حق الله هر دو خلاف ورزی نموده اند و بنابر اين، يک محکمه با صلاحيت حدود اين تخلف را بايد روشن نمايد. از ديدگاه حقوق مدنی نيز آنچه رخ داده است بر خلاف مبادي اوليه حقوق بشر است و رهبران جهادی اگر واقعاً پاک استند و از محاسبه باک ندارند بايد به خاطر آرامش وجدان خود نيز دست از لجبازی بردارند و در برابر يک محکمه عادل از خويشتن دفاع نمايند. سازمان کشور های اسلامی ميتواند مرجع قانونی برای ايجاد اينگونه محکمه باشد.

اگر رهبران جهادی جرأت روبرو شدن با آيينه وجدان خود را ميداشتند به روشنی ميدانستند که محاکمه ايشان نياز فوری و مبرم مردم است که اگر اينان را محاکمه نکنند کسی نميتواند خلافکاران خلق و پرچم را نيز محاکمه نمايد. رهبران جهادی تا سوزن را به جان خود نگيرند نميتوانند جوالدوز را به جان ديگران بگيرند. امروز اگر فلان رهبر جهادی ادعا دارد که وطن را به زور شمشير گرفته وبنا بر اين حکومت بر وطن حق مسلم او است بايد بداند که شمشيری براتر و پر زور تر  از شمشير بی ، پنجاه و دوی B52 امريکا نبود شمشير کند او قدرت برگرداندنش را کاملاً از دست داده بود و اما، آنکه به زور شمشير بی، پنجاه و دوB52 جناب رهبر را پس به کابل آورده است کم از کم در حرف متعهد به اصول دموکراسی است و در برابر مردم جهان قول داده است که افغانستان را از شر زور سالاری نجات ميدهد و آنکه متعهد به اصول دموکراسی باشد لغت سوته کراسی را ناگزير از قاموس خود دور می اندازد.                           

و اما، تصوير سوم: « مجاهدين» خويشتن را قهرمانان خارق العاده اسلام يا به اصطلاح انگليسی (Icon  ) های اسلام ميپندارند و چنين وامی نمايند که اگر اينان نباشند اسلام نيز از ميان ميرود. نخست در اسلام سلسله مراتب روحانيت چنانکه در عيسويت ديده ميشود وجود ندارد؛ دوم اينان غالباً از ياد ميبرند که خود عناصر فانی و ميرنده استند ولی اسلام دينی ابدی است که پيش از اينان وجود داشت و بعد از اينان هم بدون شک وجود دارد و اما، حرف حساب اينان چيست؟

اينان به نام اسلام از چه چيز دفاع ميکنند؟ و چرا از اين ابن سينا گرفته تا مولانا جلال الدين بلخی، عين اقضات همدانی، سيد جمال الدين افغانی و اقبال لاهوری همه را با چماق تکفير به پندار خود از حصار اسلام بيرون رانده اند؟ و تاريخ نيز هر بار  به روشنی نشان داده است که اينان بر حق نبوده اند و جز مستولی کردن رکود و انحطاط بر جامعه دراز مدت خويش با همه خونهای که ريخته نتوانسته است که جلو تحرک فکری را بگيرد؟ مگر خليفه عباسی هادی دستور نداد که پنج هزار فيلسوف را در بغداد سر ببرند و ريشه علوم را در بلاد اسلامی بخشکانند؟ ( مراجعه شود به سيری در انديشه سياسيی عرب از حميد عنايت ضمن شرح حال سيد جمال الدين افغانی ص ١۰٧) اما، آيا او از آنچه کرد طرفی بست؟ اينان که بيهوده تلاش می ورزند دروازه تعقل و استدلال را به زور استبداد در دماغها ببندند نميدانند که قرآن کريم خود به پيروان خود دستور ميدهد که « بگو برهان تان را بياريد»؟ و بالاخره منظور دقيق و بی پرده شان از حکومت اسلامی چيست؟ اينان در آيينه اسلام تصوير قدرت و منفعت خويشتن را ميبينيد و از همين قدرت و منفعت دفاع مينمايند. اگر مسأله اين نيست که من ميگويم چرا جناب ربانی حکومت مجددی را که وجه المالحه خود ساخته بود نپذيرفت مگر حکومت او اسلامی نبود؟ و يا آنگاه که جناب ربانی بر اريکه قدرت تکيه زده بود چرا جناب حکمتيار کابل را راکتکاری ميکرد؟ اگر حکومت ربانی اسلامی نبود چرا بعد ها حکمتيار با او مصالحه کرد و صدراتش را پذيرفت؟ اگر حکومت جناب خامنه ای واقعاً اسلامی است چرا مردی مانند آيت الله منتظری در منزل خود زندانی ميشود و يا حجة الاسلام محسن کديور را به زندان می افگند ؟ حالا من به سرنوشت دردناک هزاران مسلمان ديگر که در زندانهای اينان رنج ميبرند هيچ اشاره نميکنم زيرا عيانی است که حاجت به بيان ندارد.

در روزگار ما تجربه نشان داده است که حکومت اسلامی يعنی حکومت يک متنفذ روحانی و يا حتی غير روحانی که در تنازع قدرت به زور برچه يا رشوه بر ديگران کسب تسلط نموده حريفان خود را از صحنه کنار زده است. اينان خوب ميدانند که خداوند (ج) خود مستقيماً نمی آيد که بر زمين حکومت کند و کلام او نيز معروض به توجيه و تفسير است که معتزله از آن يک برداشت دارد و اشاعره از آن برداشی ديگر . شيعه آنرا به يک شيوه تفسير ميکند و وهابی به شيوه ديگر و اينان متأسفانه يکديگر خود را متهم بکفر وزندقه مينمايند و حنفی هم نه اين را ميپذيرد و نه آنرا. نتيجه ای که از اين مقدمات بيرون می آيد اين است که حکومت اسلامی مقوله ای نيست که همه روحانيون دربارهء آن توافق داشته باشند و آن را يک سان و به طور جامع تعريف بنمايند. حکومت جناب ربانی نزد خودش صد درصد اسلامی است ولی مجددی، علی مزاری، حکمتيار و ديگر اعضای شورای هماهنگی آن را حکومت شر و فساد ميخوانند و به حکم وظيفه دينی بر ضد آن پيکار ميکنند. اين يک جانب قضيه است و اما جانب ديگر اينکه بايد ميان حکومت وروشی که حکومت با مردم وارد معامله ميشود تفاوت قايل شد. حکومت ساختی متشکل و منظم است که از جامعه بيرون آمده و به زور يا از راه رغبت وانتخاب مردم در رأس جامعه قرار گرفته است. حالا اين ساخت يا از راه قانون، مدارا، تحمل  و گذشت حکومت ميکند يعنی متکی بر روش دموکراتيک است يا اينکه روش استبداد، زور، ترس، وحشت، ارعاب  و خشونت را بر جامعه مستولی ميگرداند بنابراين، روش بر خورد حکومت با مردم است که نوعيت آنرا تعيين ميکند نه شعارهای که مدعی دشلمه گفتارهای خود ميکند، چنانکه در دنيای عيسويت و اسلام هر دو ما حکومت های را ميبينيم که مبتنی بر عدالت نسبيی اجتماعی بوده است  مردم حق بازخواست را از امير يا رهبر جامعه داشته اند. حکومت عمر بن عبدالعزيز (رض) و حجاج بن يوسف هردو به اساس ادعای خود حکومت های اسلامی استند ولی اصل حاکم بر نخستين عدالت اجتماعی، رحم وارفاق است و بر دومی ظلم و خود سری. يک مسلمان عادی حضرت عمر فاروق (رض) را بدليل اينکه پيراهنش دراز تر از ديگران است از منبر خطبه فرود می آرد ولی رهبرانی که از پول جهاد سرمايه های گزاف اندوخته اند وقتی بخواهی از سرمايه های انان و ويرانيهای کابل ياد کنی رگ گلو می پندانند و سر و صدا راه می اندازند که عده ای از غرب برگشته اين گونه مسايل را مطرح و رهبران جهاد را در ذهنيت عامه ميکوبند. حالا اگر اين مسأله را عناصر برگشته ازغرب مطرح ميکنند يا عامه مردم افغانستان اصل مسأله نيست بلکه اصل مسأله اين است که رهبران خود در برابر محکمه بايستند و مردانه از کشتن هزاران نفر و ويران کردن کابل دفاع کنند و برای ملت بگويند که آن قدرتهای خارجی که اين آقايان را در حال عقل و بلوغ به اين کارها واداشته اند از کدام وسايل استفاده برده اند؟ آيا اينان را تطميع کرده اند يا به زور به اين کارواداشته اند؟ اگر تطميع کرده اند آيا مقدار پولی که داده اند ارزش اين همه ويرانی را داشت؟ اگر اين آقايان صادقانه دموکراسي پارلمانی يا نظام جمهوری ميخواهند چرا به مردم حق نميدهند که از اينان دربارهء کشته شدن عزيزان و برباد رفتن خانه های خود بازخواست کنند  وهنگاميکه اينان به صورت مجرد از علمای اعلام نام ميبرند منظور شان از اين علمای اعلام کيست؟ مگر نه اينست که مشتی از همين علمای  اعلام را دولت دست نشاندهء روس خريداری نموده بود وعده ای ديگر نيز به اساس اعترافات مکرر جناب مجددی در گرو پاکستان رفتند و باز در خود  پاکستان نيز مگر علمای اعلام نيستند که امت مسلمه را به نام سپاه صحابه و سپاه محمد (ص)  به جان هم افگنده شهر های کراچی  و لاهور را به قتلگاه های سنی و شيعه بدل کرده اند. آری اين علمای اعلام  مدتهاست که به گفته سنايی غزنوی انجيل عيسی را در بهای جو خر داده اند. از اينها گذشته مگر علمای اعلام امروز  خود نميگويند که جنگهای کابل به تحريک خارجيان به راه افتاد؟ آيا اينان خود عامل آن مداخله ها نبودند؟ اگر بودند چه گونه ميخواهند مردم اين سرمه آزموده را بار ديگر بيازمايند و بر اينان اعتماد کنند؟ و آنگهی اينان چرا نميدانند که هر قدر دامنه سواد  و آموزش گسترده تر شود مردم در دين خود عاقل تر و تعداد علمای اعلام بيشتر ميشود و بالطبع توافق باهمی شان نيز دشوار  و گزينش يک فرد به عنوان عالم اعلم دشوار تر ميگردد؟ اينان که از لفظ دموکراسی ابراز انزجار مينمايند وميگويند که به جای لفظ دموکراسی « عدالت اسلامی» را بگذاريد معلوم نيست دشمنيی شان با لفظ است و يا با ماهيت ومن ميگويم :

جناب  رهبران جهاد! شما در چند سال اخير چنان آش داغ  و دهن سوزی از« عدالت اسلامی» برای اين مردم بيچاره پخته ايد که سال های سال يادشان نخواهد رفت. آخر فقط يک بار سر در گريبان فروببريد و صادقانه بگوييد که مردم فريادهای اسلام، اسلام تان را بشنوند يا مقدار ثروتی را که به نام اسلام اندوخته ايد نيز ببينند. بدبختانه شما همان قاضيانی استيد که خلق از شرماندن تان عاجز است زيرا که، خود احساس شرميدن را در خويشتن کشته ايد.

نتيجه ميگيرم: در زمان  حزب  دموکراتيک  خلق و احزاب  جهادی هر دو قتل ، خيانت و جنايت صورت پذيرفته است اما نه به وسيله تمام شان بلکه از جانب يک عده ارباب نفوذ و اقتدار در آن احزاب بنا بر اين، نه تمام افراد جهادی را به زور کل بدون حکم يک محکمه با صلاحيت می توان خاين و وطنفروشی خواند و نه هم حزب  دموکراتيک خلق را که محکوم کردن تمام افراد يک تشکيل  بدون تفکيک درجه مسئوليت های فردی شان عدالت نيست ولی رهبران هردو که رهبران خود گماشته  و عمری بوده اند  حتماً بايد به محکمه بين الملی هاگ سپرده شوند. من قبلاً دربارهء محاکمه اعضای حزب خلق (هردو جناح) و رهبران تنظيم های مجاهدين عرايض خود را در جایي تقديم کرده ام که اين جا تکرار نميکنم. اميدوارم بعد از تصويب قانون اساسی که کشور به سوی نظم و قانونيت ميرود يکی از نخستين اقدامات رئيس جمهور منتخب مردم به محاکمه کشاندن آنانی باشد که با نوعی فرعون منشی مردم را کشته و دارايی های شخصی و عامه را برباد داده اند که ارفاق با اين پلنگان تيز دندان هر گونه نظم و قانونيت را بی اعتبار می سازد.   

 
والله اعلم بالصواب   ۲۰۰۳/٧/١١برمنگهم

 

 

صفحهء اول