كبك مست

 

 

محمدحسين محمدی

 

 

 

 با طلب پوزش از خواننده گان و آقای محمد حسين محمدی که داستان کبک مست ناقص نشر گرديده بود، اينک شکل کامل آنرا پيشکش می نماييم

 

 

 

پيرمرد هر روز صبح وقت به قبرستاني مي‌آيد. صبح وقت قفس كبكس را برمي‌دارد. قطيفه‌اش را به دور خودش مي‌پيچاند. كلوش‌هاي كهنه‌اش را پاي مي‌كند و به قبرستاني مي‌آيد. پيرمرد است و كبكش. پيرمرد كبكش را دوست مي‌دارد، بسيار دوست مي‌دارد. همه‌ي زندگي‌اش در يك اتاق تاريك و دودزده و كبكش خلاصه مي‌شود. اتاق دود‌ زده‌اش در كنج يك سراي كوچك و قديمي است. پيرمرد از وقتي كه زنش مرد و تنها بچه‌اش به جنگ رفت و ديگر برنگشت، به اين سراي قديمي آمد و تنها يارش اين كبك شد.

كمتر مسافري كذرش به سراي قديمي مي‌افتد. پيرمرد هم روزها از اتاق دود زده‌اش مي‌برآيد و شب هنگام كه هوا تارك مي‌شود، برمي‌گردد و وارد دنياي كوچك و دود زده‌اش مي‌شود و باز صبح وقت، او مي‌ماند و كبكش. پيرمرد وقتي كه تنها است با كبكش گپ مي‌زند. پيرمرد زيادتر وقت‌ها تنها است.

سالي است كه پيرمرد و كبكش بر سر زبان‌ها افتاده‌اند. مي‌گويند كبك بابه بگل شده و امسال جنگ كرده نمي‌تواند.

پيرمرد همه‌ي اين گپ‌ها را مي‌داند اما نشنيده مي‌گيرد و باز صبح وقت،قطيفه‌اش را به دور خودش مي‌پيچاند. خريطه‌ي سياهي روي قفس كبكش كش مي‌‌كند. كلوش‌هاي كهنه‌اش را پاي مي‌كند و به قبرستاني مي‌آيد. در قبرستاني نفس مي‌گيرد. پاچه‌هاي ازارش را تا زير زانو بر مي‌زند. خريطه را از روي قفس برمي‌دارد و كبكش را ايلا مي‌سازد. كبكش را چكر مي‌دهد، كبكش را در قبرستاني چكر مي‌دهد. كبكش را روي قبر‌هاي كهنه و نو به چكر مي‌آورد. به اطرافش هيچ توجهي ندارد. نمي‌فهمد كه در پيرامونش چي مي‌گذرد. زيادتر وقت‌ةا يك پاچه‌ي ازارش كشال مي‌شود و با يك پاچه‌ي بر زده و يك پاچه‌ي كشال، كبكش را روي قبرها مي‌دواند تا نفسش پخته شود. هر روز صبح وقت، آفتاب برآمد، كبكش را چكر مي‌آورد. هر روز صبح وقت كبكش را تشويق مي‌كند و همراهش گپ مي‌زند:

 

ـ هله بِدَوْ!... هله هله زود شو بدو! تا نفست پخته شود. پاي‌ْهايت قوت بگيرد. باقوت شود تا در ميدان خوب بدوي‌. بدوي و جنگ كني و حريف را زير پر و بالت بگيري و لگد بزني‌. بان‌ْ مردم هرچي دلشان خواست بگويند. بگويند تا مانده شوند. ما چه كار به گپهاي مردم داريم‌. آفرين قوماندانك‌! آفرين‌، هله‌، هله بدو، نو آفتاب‌ْ برآمده‌. صبح‌وقت است‌. بدو، بدو خودت را خاك بده‌. در خاكها غلت بزن‌، پر و بالت را بهم بزن‌، تا پَت‌ْپَت‌ِ بالهاي خاكستري‌ات را بشنوم‌. وقتي بالهايت را باز و بسته مي‌كني‌، پَت‌ْپَتِشان گوشهايم را نوازش مي‌كند. بدو، بدو، در قبرستاني كسي نيست كه چشمت كند. تا مي‌تواني بدو... بدو!... روي سنگ سفيد قبر چقدر مقبول مي‌شوي‌. ايستاد نشو... ايستاد نشو.. زود شو... از قبر پايان شو، هله ... هله از اين قبر به آن قبر، بدو تا نفست پخته شود. در جنگ يك جُوال نفس به كار است‌، نفس پخته‌، تا دور آخر بتواني جنگ كني‌، چند ميدان‌، خدا مي‌داند بايد جنگ كني‌. مي‌خواهم مثل دفعه‌ي پيش نشود. خوش دارم باز مثل سابق همه‌ي ميدانها را فتح كني‌. نول‌ِ سرخت از خون كبكهاي حريف سرختر شود. پر و بال‌شان را نول‌ْ زده كَنْدَه كني  و لگد بزني‌، لگد بزني‌، خوش دارم وقتي كه پِخ‌ْ مي‌زني‌، كبك حريف از ميدان بگريزد. بگريزد و پشتش را هم نبيند. نو آفتاب‌ْ برآمده‌. قوماندانك‌! هميشه برايت ماش مي‌دهم‌. برگهاي مزه‌دار كاسني را مي‌خوري‌. خوب چكرت مي‌دهم‌. كدام آدم را ديدي كه كبكش ... جايي به اين خوبي‌. بَين‌ْبَين‌ِ قبرها مي‌دوانمت‌، بين‌بين قبرها، بين قبرهاي نو، بين قبرهاي كهنه چكر مي‌زني‌. قبرهاي كهنه زياد است‌. قبرهاي كهنه هر روز خراب و خراب‌تر مي‌شوند. هر روز به سطح زمين نزديك و نزديك‌تر مي‌شوند، هموار مي‌شوند. مردم ديگه مرده‌هايشان را اينجا گور نمي‌كنند. قبرستاني پر شده‌. هله‌، هله بدو!... زود شو بدو، آفرين‌، باز مي‌رويم به كافي‌، من چاي مي‌خورم و تو ماش خودت را بخور، به كافي والا گفتم‌... از لب جوي برايت برگهاي تازه‌ي كاسني مي‌كَنَم‌ْ. برگ كاسني را خوش داري‌؟ برگ كاسني‌... باز مي‌رويم به كافي‌. من روي تخت مي‌نشينم و نفس مي‌گيرم‌. نفس به كار داري تا جنگ كني‌. قفس تو را به درخت بيد آويزان مي‌كنم‌. خودم روي تخت‌، زير درخت بيد مي‌نشينم‌. تو بايد بخواني‌. يك خواندن كني تا همه بفهمند كه قوماندانك من باز مست شده‌، چار مسته شده‌، ديروز هم خواندن نكردي‌، همه به قفست مي‌ديدند. تو زير خريطه آرام بودي‌، هيچ نخواندي‌. خوش دارم وقتي چاي‌ْ مي‌خورم صدايت را بشنوم‌. خوش دارم ماش خوردنت را ببينم‌. وقتي كه مي‌خواني كافي والا باز مي‌گويد: باز قوماندانك‌ِ بابه مست شده‌. بابه‌! قوماندانكت مست شده‌! از اين گپ خوشم مي‌آيد. ولي هيچ كس نگفته است‌. تو هم خواندن نكردي‌. ديروز كاكه كبكش را آورده بود. كاكه نو از جنگ آمده‌. كاكه به كبك نوش ناز مي‌كند. به تفنگش ناز مي‌كند... هله ... هله بدو!... زود شو، آفرين قوماندانكم‌. بخوان كه خواندنت را خوش دارم‌. عجب خواندن مي‌كردي‌. بخوان‌، آفرين‌، هله‌، هله‌... بخوان‌، باز بخوان‌، كاشكي ديروز همي خواندنت را در كافي مي‌كردي‌، حالا اينجا مي‌خواني‌؟ امروز در كافي خواندن كن‌، خُو! خواندن كه كني خُوش‌ْ خُوش‌ْ چايم را مي‌خورم‌. ديروز چاي از گلونم پايان نرفت‌. گيلاس چايم يخ شد. كبك كاكه چي خواندني مي‌كرد. تو نخواندي‌، در جواب كبك كاكه نخواندي‌. سرم پايان ماند. امروز بايد خواندن كني‌. مردم به خواندن كبك كاكه گوش مي‌كردند. مي‌گفتند: چار مسته است‌. امسال حتمي ميدان را مي‌برد. كاكه به كبكش بادام مي‌داد. اگر امروز تو هم خواندن كني‌، برايت بادام مي‌خرم‌. چاي نمي‌خورم‌، براي تو بادام مي‌خرم‌. وقتي مي‌گويند... كاكه گفت‌: باز قوماندانك‌ِ بِگِل‌ْ را آوردي‌؟ كبك بگل چه به كار مي‌آيد. خوش دارم نفست پخته شود. خوش دارم در همو ميدان اول كبك كاكه را بزني‌. بايد با پخ اوّلت بگريزد. بگريزد تا كاكه آتش بگيرد. هله بدو!... هله‌، هله زود شود بدو!.. خوش دارم‌. خوش دارم نفست پخته شود. هه‌!... هه‌هه‌!... سرِ تو از سرِ كبك‌ِ كاكه كلانتر است‌. سرِ كلانت را شور بده‌. پرهاي گردنت را بخيزان‌. پخ بزن‌!... فقط يك پخ بزن كه دلم خوش شود، جز تو كسي برايم نمانده‌. قوماندانك‌! تو كه هميشه ميدانها را مي‌بردي‌، اما ميدان آخر بود. تو شش ميدان را بردي‌. شش كبك را گريختاندي‌. مانده شدي‌. شايد نفست خوب پخته نشده بود. امسال تجربه داري‌، كاكه مي‌گفت‌: قوماندانك بگل را مست مي‌كني‌؟ گفتم‌: ها، امسال چار مسته مي‌شود. كبك تو را كه در همو ميدان اول مي‌زند. كبك كاكه‌، نو امسال مست شده‌. مي‌گويد: صد لَگ‌ْ خريده است‌، صد لگ را مانده كه هزار لگ خريده باشد. هزار لگ هم كه خريده باشد در پيش تو هيچ است‌. تو را كه ايلايي قوماندانك نمي‌گويند. كافي‌والا قوماندانك‌، قوماندانك مي‌گفت‌. امروز برگ كاسني مي‌دهمت‌. در راه از لب جوي مي‌كنم‌. هله‌!... زود شو بدو!... هنوز خوب مانده نشدي‌. چرا نفسك نفسك مي‌زني‌. من كه پير شده‌ام هنوز نفس دارم‌. ذِلّه نشدم‌... امروز برايت بادام هم مي‌گيرم‌. همه‌ي كبكها مست شده‌اند. وقتي به ميدان مي‌درآمدي‌، مردم چَك چَك مي‌كردند. باز چُپ مي‌شدند و خيره خيره نگاهت مي‌كردند. خودت را به چار طرف قفس مي‌زدي‌. بوي و خواندن كبكها را از صد متري مي‌شنيدي‌. خودت را به فقس مي‌زدي‌. مي‌زدي‌. در ميدان پخ كه مي‌زدي‌، با نول اوّل‌، با لگد اوّل‌، كبكها را پيش مي‌كردي‌... هله‌!... هله بدو. زود شو، قربان پخ زدنت شوم‌. چرا پخ نمي‌زني‌. چرا پَت پَت بالهايت را نمي‌كشي‌. ايستاد نشو. ايستاد نشو. هله‌، هله‌، بدو... مانده شدي‌! چرا؟ هنوز نيم ساعت نشده كه مي‌دوانمت‌. هميشه يك ساعت مي‌دويدي‌. چكر مي‌زدي‌... بدو! هله‌... بدو، بدو... هله زود شو بدو...

 

پيرمرد نفسك مي‌زند و كبكش را به دَوِش‌ْ وامي‌دارد. كبك با پر و بال كشال روي قبر كهنه‌اي ايستاد مي‌شود. سينه‌اش بالا و پايان مي‌رود. پيرمرد يك پاچه‌ي ازراش پايان آمده‌. پاچه‌اش را كمي برمي‌زند. روي قبر كهنه‌اي مي‌نشيند. نفس مي‌گيرد. بعد قفس كبكش را مي‌آورد. كبك تقلايي براي گريز از قفس نمي‌كند. خريطه را روي قفس مي‌اندازد. قطيفه‌اش را به دور خود مي‌پيچاند. كلوشهاي كهنه‌اش را پاي‌ْ مي‌كند. قفس را برمي‌دارد و حركت مي‌كند. يك پاچه‌ي ازارش برزده است‌; تا زير زانو برزده است و پاچه‌ي ديگرش كشال‌.

پيرمرد مي‌رود تا در كافي روي تخت بنشيند و چاي صبحش را بخورد. مي‌رود شايد كبكش  يك خواندن كند و او خوش خوش چايش را بخورد و كافي والا بگويد:

ـ بابه‌! باز قوماندانكت مست شده‌، باز مست شده‌...

اين كار همه روزه تكرار مي‌شود. پيرمرد هر روز، صبح‌ِوقت‌، مي‌آيد به قبرستاني‌; كبكش را چكر مي‌دهد. نفسش مي‌سوزد. بعد مي‌رود به كافي ولي هيچ وقت چايش را نمي‌خورد. انتظار مي‌كشد تا كبكش خواندن كند و او خوش خوش چايش را بخورد و تا شب مي‌نشيند. چايش يخ مي‌شود. كبكش خواندن نمي‌كند. شب باز در دنياي كوچك و دودزده‌اش در سراي‌ِ قديمي گم مي‌شود و تا صبح همانجا مي‌ماند.

پيرمرد آهسته آهسته قدم برمي‌دارد، آفتاب‌ْ برآمده است‌، پيرمرد مثل هر روز به طرف كافي مي‌رود، شايد كه كبكش مست شده باشد. شايد امروز خواندن كند، شايد... شايد امروز هم چاي پيرمرد يخ شود... صداي خواندن كبكي از دور مي‌آيد، ولي كبك پيرمرد در قفس آرام است‌، گويي صدايي نمي‌شنود. گوشهاي پيرمرد هم سنگين شده‌، او هم خواندني نمي‌شنود.

مشهد ـ17 قوس 1376

 

 


 

به صفحهء اول