مهاجرين و قصه

 

فريد سيا ووش 

 

 

روباه وخروس

 

 

درين شب و روز ها از مراجع مختلف، دهن های خورد وکلان بی بو، بـدبو يا خوش بو اخبار اخـراج مهاجرين افغان ويا فيشنی تر برگشتا ندن آنها را به افغا نسـتان به بهانه های مختلف ميشنويم و اين دنيای سرگردان يکبار ديگر دور سر مهاجرين سرگردان افغان ميچرخد. در همين چرت وفکر بودم که داستان «روباه و خروس» در ذهنم قـد بلندک کرد. قصه از اين قرار بود:

 

روزی روبای سير اما آزمند بقصد خوردن خروس که در مزرعه ميچريد برامد چون سير بود در فکر آزار خروس شده و بهانه ميگرفت.

روباه- او خروس تو پادشاه، پدرت پادشاه يا پدر کلانت پادشاه س که تاج پوشيدی؟

خروس- قربان نه خودم پادشاه نه پدر وپدر کلانم پادشاه هستن ای تاج طبيعی و خدا داد اس.

روباه - تو ملا، پدرت ملا يا پدر کلانت ملا اس که آذان ميتی؟

خروس- نی بادار هيچ کدام ما ملا نبوده و نيستيم وختی گلويم خارش ميکنه سلفه ميکنم سلفه مه ره به آذان چی.

تير بهانه های روباه که بخاک خورده بود با عصبانيت فريا د زد:

 

-    مره تيز نکاح خطته.

-     کدام نکاح خطه!؟

-     نکاح خطته همرای ای ماکيا ن که مستی داشتی.

-     مه وظيفه خوده انجام ميتم، نسل اندرنسل ما نکاح نکديم و نکاح خط نداريم.

-     پادشاه نيستی تاج داری، ملا نيستی آذان ميتی، نکاح خط نداری همرای نا محرم چکر ميزنی به جرم اين سه گناه کلان حمله...... و خروس بيچاره چشم بهم زدنی بال بال و پرپر شد.

 

مهاجرين بيچاره هم زير رگبار چنين بهانه ها قرار گرفته اند. موثر ترين شيوه برخورد با اين مساله همدلی،همدستی و همکاری افغانهاست.

 

 

صفحهء گذشته