احسان پاکزاد

 

 

 

 

 

 

 

 

 

غارت هوش

 

 نوشتهء احسان پاکزاد

 

 

 

در زیرزمین یکی از ایستگاه های" مترو" منتظر ترن شاخه ای جنوب شهر بودم که چشمانم به ناگاه به سوی کشانیده شد که ماه پاره ای حجاب بر دریده ای انجا بر بالای نیمکتی بناز نشسته بود.

 

کافر مذهب فرنگی مشرب، چون افت عقل و غارت هوش، با دو چشم مست و مدهوش که چون نرگس شهلا و می پرست بر باغ حسنش دلربایی داشتند و داعیه ای جمال به حد کمال رسانیده بود، بران هنگامه ای که بر پا داشت حکم روایی میکرد.

آن نسرینه تن مشکموی که شکن طره بر شانه ها ریخته و مرواریدی قشنگ و دلاویز بر گردن آویخته بود چنان مست و مجذوبم کرد که در دریای نگاه سیه مستش بناخواسته غرق در حیرت شدم.

چون لحظ ای بگذشت، بخود تکانی داده و سعی کردم عاقل باشم، دیدم که جمعی نیز به تماشای من مشغولند این بیتم بخاطر گذشت که عزیزی فرموده بود:

من تماشای تو میکردم و غافل بودم

کز تماشای تو جمعی به تماشای منند

 

باری قطار مقصود دررسید،آان مه جبین میگون لب که غمزه اش راه بر دل ها می زد و نگاه طنازش مغز استخوان میسوخت، با جلوه ای طاووسی و خرامی غزال گونه، ناگهان آهنگ برخاستن نمود و چون قامت بر افراشت انگار که قیامتی برخاست، قدی انگونه موزون و بلند بالا بیاراست که سرو در پیشش بنده گی، و شمشاد شرمنده گی میکرد. آهو صفت گامی فرا پیش نهاد و آنگه مغرورانه نگاه وحشی و درذدانه ای به عقب دوخت و هرچه دل و دین بود به یکباره  بسوخت.

زیر لب این بیت بگفتم:

تو زحسن خود خبر کی داشـتی

گــــردن آیینه ســــازان بشکند

 

چون عطر دلنوازش در فضا خوشید و عشق آتشینش در دل ها جوشید، جفا جویانه چشم از همگان پوشید و متکبرانه قدم اندرون قطار نهاد تا در اندرون نیز هنگامه ای بیاغازد و محشری بر پا دارد که در بیرون بپا داشت.

 

 باز این بیتم بیاد آورد که:

 

دیدار مینمایی و پـــرهیـــز میکنی

بازار خویش و آتش ما تیـز میکنی

 

تا بخود باز گشتم قطار رفته بود!!!

 

درآن هنگام که حالتی سخت عجیبم منقلب ساخته و لهیبی مهیبم به دل تاخته بود، پس از آنکه نقاش ازلی و صانع بیچون را نیایش، و قلم زن حقیقی را که نقش چنین نیکو رقم زده است ستایش نمودم، قلم برگرفته و این رباعی نقش کردم:

 

ای روی چو ماه و موی همچون پر زاغ

وی ســرو خجــــــل زقامتت در بـر باغ

با نرگس مست و می پرستت کــــــردی

دل ها همه خونین و جگــر هـا همه داغ

 

 

تابستان 2004 تورانتو - کانادا

 

 


 

 

 

عشوه ای گل

 

 

تن   بیقـــــرار ما را ،  دل  داغدیده    بهتــــر

شب انتظار ما را ، شب نا   ســــپیده  بهتــــــر

 

به  ســـیاه  بختی خود ،  چقدر انیس  گشـــــتم

که مدام می سرایم ،   ســـحری ندیده  بهتــــر

 

چو  فتاده   در ره او ،  گهـــــــر   جوانیی من

همه جا به جستجو یش ، قد مــــا خمیده بهتــر

 

گر ازین  قماش  اید ،  بســـراغ  سرنوشـــــتم

دیده بی فروغ بادا ، رگ جان بریده بهتـــــــــر

 

چه مصیبت است یارب که به درد خوشـترم من

چــــه رضاست اینکه جانم بلبم رســــیده  بهتر

 

همــه تن  غریق دردم ، ســـــر  گلستان  ندارم

چـــون بضاعتی نیارم تن خود کشـــیده بهتــــر

 

به خــــدا که عشوه ای گل  به خــزان او نیرزد

هم ازین ســــرود بلبل ف ســخنی شنیده بهتــــر

 

 

«احسان پاکزاد»

 

 

 

 


 

 

صفحهء اول