امام عبادی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


اينک به خواهش همکار گرامی فــــردا آقای امام عبادی لبيک گفته و شعر «کوچه» را به صدای جناب داکتر اکـــرم عثمان پيشکش می کنيم.

 

ببرای شنيدن دکلمه شعر لطفا اينجــــا را کليک کنيد

 

قابل يادآوری ميدانيم که اين شعر در تابستان سال 2004 در تورنتو در محفلی که بمناسبت بزرگداشت از کارنامه های دکتور اکرم عثمان توسط بخش فرهنگی «افغان رساله برگزار گرديده بود دکلمه شده. ضمنا از همکار گرانقدر فــــردا آقای هژبر شينواری که اين دکلمه را در اختيار ما گذاتشه اند اظهار سپاس ميکنم.  «فــــــردا»


 

 

امام عبادی

 

 

«کوچه» در شعر شاعران

و «کوچهء» مشيری

 

 

 

همه ميدانند که کوچه يگ گذرگاه عمومی است و حريمی دارد و در هر حريمی آن خانه کس يا کسان است، از کسانی از خودش، از کسانی از دلبر و معشوقعه اش، جان و جانانش.

و بی ترديد در کوچه ای که دوران بيغمی طفلی آدم و خاطرات شوريدگی و جوانی اش و ميانه سالی او و پيری وی گذشته باشد، آن کوچه در وطن بزرگ آدم، وطن کوچک او است و همانطور دوست داشتنی مثل ميهن محبوب او. همانطوريکه کوه ها، دريا ها، دره ها، جنگلها، باغها و حتی صحرا های خشک و لامزروع وطن اصلی را دوست داشته ميباشد، سنگ سنگ و ديوار ديوار کوچه های پرخاک و خانه های کاهگلی آنرا نيز دوست ميدارد.

در باره کوچه شاعران زياد شعر های عاطفی و عشقی، بزمی و رزمی نوشته اند.

و چه بسيار شاعران و نويسندگان با احساس ما بوده و هستند که در سال های حرام جنگ برادرکشی در باره کوچه های ويران شده و به خاکستر نشسته شده شان سروده ها و داستان های جانگداز واقعی با اشک چشم و خون دل نوشته و بچاپ رسانيده اند.

اگر غلط نکنم نويسنده فرهيخته جناب داکتر اکرم عثمان داستان بلندی دارد بنام «کوچهء ما».

نويسنده و شاعر و طبيب حاذق، دکتور عبدالواسع لطيفی شعری دارد بنام « کوچه ديگران»، که همه اش پر از درد است و غم بی وطنی.

برعلاوه کسانی نام های کتاب های شانرا کوچه گذاشته اند، می گويند شادروان احمد شاملو نام دايرة المعارف حجيم و چند جلدی اش را «کوچه» گذاشته است.

و حافظ شيرازی در بارهء کوچه ميگويد:

ای که از کوچه معشوقه ما می گذری

باخبر باش که سر ميشکند ديوارش

و در ادبيات عرفانی، بار ها به کوچه، اشاره شده است:

 

هفت شهر عشق را عطار گشت

ما هنوز اندر خم يک کوچه ايم

«مولانای بلخی»

 

پس در اين کوچه نيست راه شما

راه اگر هست، هست آه شما

«سنايی غزنوی»

 

دانم که کوچ کردی ازين کوچه خطر(1)

ره بر چهار سوی امان چون گذاشتی

«خاقانی»

 

ديوانه شو که عشرت ديوانه جهان

در کوچهء سلامت زنجير بوده است

«صائب تبريزی»

 

کوچه باغها،

کوچه های قديمی

کوچه حسن چپ

کوچه بن بست

کوچه شيربچه ها

کوچه عاشقان

 

کوچه پس کوچه ها:

"کوچه ای هست که در آنجا پسرانی که بمن عاشق بودند، هنوز با همان مو های درهم و گردنهای باريک و پاهای دراز به تبسمهای معصوم دخترکی می انديشند که يک شب او را باد با خود برد.

کوچه ای هست که قلب من آنرا از محله های کودکيم دزديده است." (2)

 

ترا به کوچهء ديگر نبرده ای تو مگر

نمرده ای تو مگر؟

بيا دوباره گمشکو

گپ از درنگ مزن

دو باره زنگ بزن، ليلا! (3)

 

کوچه

مادر!

ديار بيگانه

با همه زيبايی هاش

با همه رويايی هاش

برايت دلتنگ شده است

و پيوسته بمن می گويی

ترا دوباره به ديدار وطن ببرم

آن شهر آفتاب طلائی

آن کوچه های قديم ما

آن کوچه های نديم ما

آن کوچه کودکی من

آن کوچه مدرسه ها

                 مکتبها

آن کوچه که راه داشت

                  به دانشکده ها

و آن کوچه که کوچگی هاش همه بودند

مردمان پاکدل و بندگان راستين خدا. (4)

 

اما،

کوچه مشيری:

که مشيری آنرا در سال 1339 شمسی سروده و از آن زمان تا امروز بيش از چهل سال از آن ميگذرد، در پيچ و خم آن هفت شهر عشق را ميتوان پيدا کرد، چه آسان، چه ساده و چه خواستنی و پر رويا...

شعر «کوچه» مشيری بحيث برانگيز ترين شعر او و  اصلاً تداعی کننده نام او است.

شعر «کوچه» بيان يک خاطره دلپذير از عشقی سالم، شرم آلود، شيرين  غم انگيز، بی خطر، بی ضرر، معصومانه، گذرا و در عين حال پايدار است.

 و اين شعر بلند بعد از انتشار آن در مجله روشنفکر در ايران، بلافاصله در افغانستان درمحافل ادبی ما، در قلب ها و در زبانهای جوانان ما، دلباختگان و عاشقان ما، هم انسان شهر و دهاتی ما راه پيدا کرد. و شعر روز شد. و از حق نگذريم که تا امروز هم خوانندگان دارد، از دکلمه و گويندهِ آن شنوندگان چه بسيار است.

شعر «کوچه» مشيری سينه به سينه می گرديد و گوش بگوش. آنگاهی که در وطن ما آرامی بود و از جنگ و برادرکشی و ويرانی و خاکستر و خون خبری نبود جوانان ما، آنرا در شب های مهتابی يا روز های ملايم آفتابی به گوش عزيزان و دوستان و رفيقان يکرنگ و يکدل شان زمزمه ميکردند، نطاقان ما دکلمتوران ما آنرا در انجمن ها نيز ميخواندند. و چه بسا اوقات که دلبخاتگان! آنرا بجای «من» عاشق به «تو»ی معشوق ميخواندند. که اگر بخطا نروم اصل شعر «کوچه» مشيری هم از همين «من» عاشق و «تو»ی معشوق تشکيل شده است.

خود شادروان «مشيری» در يکی از مصاحبه هايش چنين گفته بود:

"با اينکه من در دوازده مجموع شعر بيش از 600 عنوان شعر سرودم و بيست تا سی شعر آن از جمله اشکی درگذرگاه تاريخ تقريبا هميشه درمجامع فرهنگی از من خواسته شده است که آنها را بخوانم ولی شعر کوچه رکورد همه ی اين درخواست ها را شکسته است. در هرکجا که دوستان جمع بودند و من حاضر شدم همه حاضران به يکصدا می گفتند کوچه، کوچه و تا آنرا نمی خواندم رهايم نميکردند!..."

 

و بياييد که «کوچه» اين قصه ی نامکرر عشق را بخوانيم:

و در اخير هم از دکلمتور ورزيده و سابقه دار وطن، جناب داکتر اکرم عثمان صميمانه بخواهيم که اين شعر را به همت و کمک دست اندرکاران وب سايت فـــردا به آواز افسونگر شان ضبط سايت کنند، مثل زمزمه های شب هنگام، مثل نيايش بامدادی. چه آگاهی دارم که آن گرامی مرد، شعر کوچه فريدون مشيری را بار ها در اثر تقاضای دوستان خوانده اند.

 

کوچه

 

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم

شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم

شدم آن عاشق ديوانه که بودم!

 

در نهانخانهء جانم گل ياد تو درخشيد

باغ صد خاطره خنديد

عطر صد خاطره پيچيد

 

يادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتيم

پر گشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم

 

ساعتی بر لب آن جوی نشستيم

تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت

من همه محو تماشای نگاهت

 

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشهِ ماه فرو ريخته در آب

شاخه ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا  گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ

 

يادم آيد تو به من گفتی:

ازين عشق حذر کن!

لحظه ای چند براين آب نظر کن

آب، آيينه عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا که دلت با دگران است!

تا فراموش کنی، چندی از اين شهر سفر کن!

 

با تو گفتم:

حذر از عشق؟

ندانم

سفر از پيش تو هرگز نتوانم، نتوانم

 

روز اول که دل من به تمنای تو پر زد

چون کبوتر لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی، من نه رميدم نه گسستم

باز گفتم که تو صيادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ند انم

سفر از پيش تو هرگز نتوانم

 

اشکی از شاخه فروريخت

مرغ شب ناله تلخی زد و بگريخت

اشک در چشم تو لرزيد

ماه بر عشق تو خنديد

 

يادم آيد که دگر از تو جوابی نشنيدم

پای در دامن اندوه کشيدم

نه گسستم نه رميدم

 

رفت در ظلمت غم، آنشب و شب های دگر هم

نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم

نکنی ديگر از آن کوچه گذر هم

بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم...

 

[][][][][][]

 

 

1 ـ کوچه خطر: کنايه از دنيداست

2 ـ تولدی ديگر ـ فروغ فرخزاد

3 ـ سميع حامد در رثای ليلای شاعر ـ گرفته شده از سايت انترنتی فردا در زير مقاله شاعر و نويسنده ارجمند جناب صبورالله سياه سنگ

4 ـ امام عبادی ـ ندای صلح سنتياگو ـ شماره 23 ثور 1377 ش.

5 مصاحبه مشيری در سال 1988 ـ امريکا ـ مجله استپند

 

منابع:

ـ ديوان حافظ

ـ يک آسمان پرنده ـ «کوچه» ص 55 ـ فريدون مشيری

ـ مجله اسپند شماره چهل سوم ـ داکتر مهشيد مشيری

ـ يادداشتهای نگارنده

 

 


صفحهء اول