بيرنگ کوهدامنی

 

بيرنگ کوهدامنی

 

 

 

 

 

من، ناله می نويسم

 

 

سال ِ گذشته رفت، آن ماه از کنارم

نوروز را، ملولم، افسرده در بهارم

او، آفتابِ طالع، من برگم و درختم

سويش کشوده باشد، آغوش ِ انتظارم

در خواب، مرغ و ماهی، از هر طرف سياهی

با يادِ چشم هايش، استاره می شمارم

او، رفت و نامه هايم، يک يک دوباره برگشت

"يا او نشانی ندارد، يا من خبر ندارم"

نی وقت نغمه خواندن، نی فرصت شکفتن

مرغ ِ ترانه خوانم، شاخ ِ شکوفه بارم

آيد اگر، برويم، نايد اگر، بميرم

بی او همه زمستان، با او همه بهارم

هر گوشه ای که کردم بنياد آشيانه

هرگز قرار نَبوَد از دستِ روزگارم

بسيار خسته يی تو، بی خوابی ات نبايد

رو سر بنه به بالين، تنهايت می گذارم *

شعرش چه می نهی نام، نثرش چرا بخوانی؟

من ناله می نويسم، فرياد می نگارم.

 

16 اگست 2002، لندن

* با تغيير از مولانا جلال الدين

 

 

 

 

گل خورشيد گردان

 

 

نمی دانم بيانجامد، کجا راهی که من پويم

بکارد آسمان سنگی، به هر وادی به هر کويم

ز دست من چه می آيد، چه باشد اختيار من

به فرمان تو ميرم، به فرمان ِ تو می رويم

ترا آيينه در دست و من آن طوطی که حيرانم

اگر خوانم ز تو خوانم، اگر گويم ز تو گويم

نه آوازی مرا از خود، نه پروازی مرا از خود

تو تلقينم کن هردم، من آن مرغ سخنگويم

عجب فصلی فراز آمد، بهارانش بريزد خون

برای لاله می گريم، برای سبزه می مويم

چه بيدادی به پا کردی، که هر ساعت به پا خيزد

فغان از رگ رگِ جانم، صدا از تارِ هر مويم

تمام عمر، بی حاصل، نوشتم نام تو در دل

ازين دفتر دگر نامت، برای جاودان شويم

همان رو سوی خورشيدم، گل خورشيد گردانم

زند گر آسمان سيلی، اگر نيلی کند رويم.

 

3 می 2002، لندن

 

 

 

 

بادِ ترانه خوان

 

 

از عرشيان بلندم، من خاکِ ارجمندم

با شعله ها برقصم، با باد ها بخندم

سنگی سرشت باشم، خورشيد بوسه گاهم

سر بر فلک بسايم، آن کوهِ سر بلندم

چيزی که من نخواهم، گردون پديد آرد

از من کند نهانش، چيزی که می پسندم

از خود خبر ندارم، من از خدا چه گويم

آن سيب های سرخش از هوش می بَرندَم

از دست تو نيابم، تا ناکجا، رهايی

چشمت کند اسيرم، مويت کند به بندم

از چند و چون خود من، حرفی چگونه گويم

داند خدا که چونم، ماند خدا که چندم

خواهم شبی به خلوت، مژگان بهم بيارم

چشمان مست نازت، آزار می دهندم

باد ترانه خوانی، هر لحظه می رساند

از آفتاب توبيخ، از آسمان گزندم

 

1 می 2002، لندن

 

 

 

 

پروانه های کوچک غمگين

 

 

پُر کن پياله ی من و خالی اياغ را

می، می کند هميشه علاجی دماغ را

من رهسپار جاده ی تاريک، تو چرا؟

از دست من به زور گرفتن چراغ را

آواره تا کجا بکنی باز ای خدا!

پروانه های کوچکِ غمگين ِ باغ را

جان و دل ِ عقاب نمی خواهد هيچگاه

عمرِ درازِ نکبتِ مفلوکِ زاغ را

آتش زدی به پيکر هستی، کجا برم ـ

اين خرمن گداخته، اين درد و داغ را؟

آن کبک خوشخرام که مستانه می چمد

دنباله رو چگونه بگردد کلاغ را

تو فارغی ز قصه ی خونين ِ مرغ ِ شب

پَر بسته ی اسير نداند فراغ را.

 

11 می 2002، لندن

 

 

 

 

پيوند و پيمان

 

 

ای سپيدارِ بلند، ای قامت ايمان ِ من

با توام پيوند باشد، با خدا پيمان من

تا کجا باشد شتابت، در کجا يابی قرار

ای نسيم هرزه گرد، ای روح ِ سرگردان من؟

کوچه باغ کودکی، يادت هميشه سبز باد

گـَرد تو هرگز نمی سازد رها، دامان من

شرح حال ِ خود برای تو، حکايت چون کنم؟

خون چکد از قصه و افسانه و دستان من

می کند تفسير مفهوم ابد را، با ازل

رنج بی آغاز من، آلام ِ بی پايان من

معنی دشوار و آسان را،اگر پرسی ز من

دوری ات دشوار من، نزديکی ات آسان من

بود دود و بوی خون و بوی آتش می دهد

می شناسی هر کجا بينی اگر ديوان من

بحر طوفانی است، کشتی غرق می خواهد شدن

ناخدا باشد خدا، يا نوح کشتيبان من

دورم از تو، ای وطن! بی برگ و بار سايه ام

ريشه دارد در زمينت، بيخ من، بنيان من

 

24 اپريل 2002، لندن

 

 

 

 

اطاعت و عصيان

 

 

توفان هنوز می شکند شاخه های ما

آری بخوان سرود رهايی برای ما

عمری است ای خدا که همه درد و شِکوه ايم

در زير آسمان تو پيچد، صدای ما

پيغمبران تو همگی در گمان من

پوشيده اند از تو، همه ماجرای ما

حاجت به دوزخ ِ ديگری  نيست داده يی ـ

اين جا، در اين جهنم دنيا، سزای ما

خشم خدا و موج ِ غضبناک را ببين

کشتی بَرَد کدام طرف، ناخدای ما؟

از من چسان ترانه ی شادی طلب کنی

همزاد ماست غصه و غم آشنانی ما

بر سر به هر دقيقه هوای تو باشَدَم

ای آفريدگار! نداری هوای ما

طاعت قبول نامَــدَش،عصيان کنم دگر

شايد که اين پذيره شود، خدای ما.

 

14 می 2002، لندن

 

 

 

 


 

 

صفحهء اول