داکتر سيد اکبر زيوری

 

 

 

 

داکتر سید اکبر زیوری

مطلب زير در واقع  شرح درد و اندوه عميقی است  كه حين سفرم به پنجشير برای زيارت مزار مبارك آمر صاحب شهيد، قلبم را فشار می داد و آتش بر ذهن و ضميرم مي زد. شعله های آن آتش در اين وجيزه بازتاب يافته است. 

 

يا هو!

 

... و ترا می جُویَم

 

 

 

آمر صاحب! امروز دلم گرفته است. می خواهم دمی با تو خلوت کنم. از تنش های روزمره و لبخند های مصنوعی و تعارفات بی بنیاد، در مجالس سیاسی خسته شده ام. هوا سیاست آلوده شده است، درست مانند هوای کابل. انگار خاکباد های سرگردان کابل فریاد می زنند: «جای مردان سیاسی بنشانید درخت تا هوا تازه شود.»

 

این روز ها بسیار حساس اند، درست مانند روز های نیم قرن عمر پر بار تو.  سرنوشت ملتی که تو شب ها را برای روزهای بهتر شان نمی خوابیدی، بدست خواب زدگانی افتاده است که روز شان را بسان خواب شب تباه میکنند.

 

می دانم که چشمانت از فراز سریچه نگران یتیمان و بیوه گان ملت ات هست. می دانم که در واپسین ساعات هم از برخی رهروان ناپیرو دلْ پرخون و زبانْ در کام و مُهرْ بر لب داشتی.

 

آمر صاحب! وقتی به زیارت آرامگاه ات آمدم، ترا مظلوم تر از همیشه یافتم. تنها در دل سریچه خفته ای اما متین، با وقار، پر ابهت. وقتی بعد از پیمودن هزاران کیلومتر بر زمین و شمردن هزاران ساعت در زمان، به مزارت رسیدم، جز سکوت چیزی ندیدم. نه طنین صدای گرمت، نه ندای اللهُ اکبرت. سکوت بود و سکوت درست همانند هزاران سال تاریخ سرزمین ات که بر خون بناحق ریختهء ناجیان و نخبگان خود سکوت کرده است. ابومسلم ها، یعقوب لیث ها، سید جمال الدین ها، چرخی ها، میر مسجدی ها، بدخشی ها، کلکانی ها، لوگری ها، بلخی ها و ... همه...  وقتی برای بیداری مردمان خویش غرش کرده اند، در سکوت، خاموش ساخته شدند.

 

از چاله های راه پنجشیر در یافتم که زادگاهت هم در مظلومیت تو شریک است. مردمت، آن پیچه سفید پینه پوش، آن پیر مرد برهنه پا، آن طفلک خاک اندود، آن دکانهای محقر، آن جاده های زخمی، آن طبیعت زیبا که بسان مردمان رعنایش به حال خود وانهاده شده اند، آن دامنه های  رها شده، آن آبهای به عبث رفته ، آن خونهای خشکیده بر خاکهای تفتان، همه و همه با آن مقبرهء ساده ات از یک جنس اند و قصه گوی یک حکایت غم انگیز.

 

حکایت تغافل نارهروان، روایت تجاهل سرمستان، جنایت تساهل خنّاسان.  آن خنّاسانی که عکس ات را بر می افرازند و نامت را فرو می اندازند.  آن ناکسانی که غرش آزادی روح ترا با مویه های بردگی نفس خود در آمیخته اند.  آن نو کیسه گانی که از نامت به نان رسیده اند. آن خُنیاگرانی که بر نای نام تو می دمند و بر نوای سفره خود می افزایند. هق هق گریهء یتیمان در قهقههء مستانهء شان گم می شود و گام واپس می نهد. آن فریاد های در گلو گره خورده، بُغض می شوند، می ترکند و چشمه های اشک را در چشمان بیوه گان شهداء جاری می سازند.

 

آمر صاحب! در مبارزه جوان شدی، در جهاد پخته شدی و در مقاومت ناجی مردم. دوستانت حاجی شدند و تو حج اکبر بجا آوردی. آیا صفا و مروه ای که تو بین پاراخ و تپهء پشته سرخ می کردی، مقبول درگاه حق نیست؟ آیا اجر تسکین مهاجرین شمالی در دشتک، سر بر محاسن منا وعرفات نمی ساید؟ آیا تقسیم قوت لایموت مردم پنجشیر با مهاجرین شمالی، بازتولید قصهء زیبای مهاجرین و انصار نیست؟

 

آمر صاحب! تو فقط در چشمان پرشرافت حاجی نجیب الله -رانندهء وفادارت- ولی نیستی، بلکه در اعماق قلب انجنیران و داکتران هم ولی و بجای رسیده ای.  حضور شریف  ات در تار و پود قلب مردم وفادارت تجلی نموده است. ذره ذرهء جان شان فریاد بر می آورد که:

 

آمر صاحب!

تو راه بی پایانی

تو اشک یتیمانی

تو زیبا ترین روح پرستندگانی

تو اختر درخشنده ای

تو گوهر تابنده ای

تو امیدی، تو یقینی، تو تکیه گاه برازنده ای

 

تو فوران ایمانی در دل مردمان، بری از غَل و غَش، بدور از خار و خَش.

تو چشمهء جود و سخایی، بری از دامن  آز ، بدور از دست  نیاز.

تو جویبار رأفتی در دشتهای قساوت، بری از حِقد و کین، بدور از عقدهء چرکین.

 

تو ولی گونه ای بودی بر زمین

تو گرانسنگ محوری بودی بر زمان

تو تپش قلب ملتی بودی که ضرباهنگ  زمانه را به چرخش در آورد

جهاد تو و جَهد تو،

فریاد تو و عهد تو،

انفجار آه قرون و بُغض اعصار  بود در سرزمین خراسان.

 

من ترا می ستایم، زیرا نداشته هایم را در تو می یابم.

وقتی به کوی ات می نگرم، رویت را می بینم.

وقتی به سرایت می شتابم، سایه ات را می جُویَم.

من همه جا ترا مي جُویَم.

 

ای قبر! ای سینهء خاک! ای سریچهء پاک!

تو چه داری که عزیز ما را با خود داری؟

مگر تو کدامین نذر را بجا آورده ای که گوهر نایاب ما را در بر گرفته ای؟

تو حق داری بر خود بنازی، زیرا امید ملتی را دفینه داری.

 

اي سريچه!

من به تو رشک می برم

من بر تو اشک می ریزم

من خود را و روح ملتم را در دل تو می جویم.

 

دیگر دلی نمانده است که برای اشک یتیمی بتپد.

دیگر عزمی نمانده است که برای راست کردن کژی ها جزم گردد.

در مارکیت قلمزنان دالری،

در منده یی مطبوعات سمارُقی،

در بازار سیاست ان جی اویی

دریغ از دلی صافی، عزمی کافی، عهدی وافی.

 

اما... آمر صاحب!

میدانم که هنوز تنها نیستی، همانطوریکه هیچوقت ایمان و عشق و پیمان، در سرزمین من تنها و بیکس نبوده اند.

 

شاید در کاخ های کابل تنها باشی، اما در کوخ های افغانستان، هرگز.

اگر در میتینگ های آکسفورد از تو نمی گویند، نام عزیزت بر زبان و مرام شریف ات در رگ رگ جوانان این وطن، جاریست.

 

سریر نهضت تو بار دگر به گردش در آ مده است.

برادران تو و پیروان تو،

همرزمان تو و رهروان تو،

قدم در جاده نهاده  اند و روی به سریچه دارند.

 

 

 

کابل- سه شنبه،  16/ 4/ 1383 مطابق به 6 جولاي 2004

 

 

 


 

پنجشير: سه سال بعد از مسعود (از سايت بی بی سی بخوانيد)

 

تصاويری از پنجشير (در سايت بی بی سی)

 


 

 

 

 

 

صفحهء اول