آصف بره کی

 

برای چاپب به شکل  PDF

 

 

 

طرح داستانی

نوشتهء  آصف بره کی

 

 

والنتاين يا عيد دلداده گان

 

 

 

 

هنگام صرف نان شب بود، که بهمراهی شمع و چوکيهای اطراف ميز، تصورکرده بودم پسر وعروسم با فرزندانشان دور ميز نشسته اند. خيال ميکردم، همان لحظات نواسه ها مقابلم نشسته اند و بر سر چوکی هايشان پايک ميزنند که پدر بزرگ شيرينی سر نان چه وقت سرويس ميشود!

همينکه غذاصرف شد، تصورکردم همه بی صبرانه انتظار دارند، توت زمينی با کريم برايشان سرويس کنم.لوازم نان را با شتاب ازروی ميز برچيدم، خيال کردم نواسه ها بلافاصله گيلاسهای کريم را روی ميز گذاشته، محکم گرفته اند و بمن چشم دوخته اند تاهر چه زودتر توت زمينی با کريم برايشان سرويس کنم.

آری، درست مثل سالهاپيش،آنها را کاملا پيش چشمان خود ميديدم. آنگاه به تحويلخانه ی زير زمينی خانه پايين شدم و سبد توت زمينی را که صبح آنروز  از مارکيت ميوه خريده بودم، آورده روی ميز گذاشتم. دقايقی بر سرچوکی خود مقابل ميزنان ساکت ماندم، فکر کرده بودم پسرم مثل هميش در حالی که بچه ها دستان شانرا بگردن من و او حلقه کرده، خود را آويخته اند، سرسبد را باز خواهد کرد.

دقايقی به سبد، به شمع وچوکی های خالی کنارميزنان نگاه کردم. احساس سردی دستم داد. اما ناگزير سر سبد را خود باز کردم، بلافاصله در خود تکان برقی احساس کردم.

اين چيست، درخواب يا بيداری می بينمش!

سر سبد را باشتاب دوباره ميبندم. ممکن نيست چنين چيزی در بيداری واقع شده باشد. شايد دچارهلوسيناسيون (توهم) شده باشم. يکبار ديگر ژرفتر انديشيدم، اگرچه شب است، اما من کاملا بيدار هستم و اين تصوير را در بيداری ميبينم.  از جا برخاستم و رفتم جلو ارسی سالن که منظره ی به حياط خا نه داشت. درخت بزرگ سرو را پر  از برف يافتم که  از دو روز پيش تا آندم بالايش پيهم ميباريد. چراغ سرکوچه را که در روشنی اش دانه های زيبای برف رقص رقصان بزمين می نشستند.

سر سبد را دوباره باز کردم، اينبار براستی چشمان ازحدقه برآمده ی سرخ او را ديدم که ازميان توتهای زمينی با وحشت بسويم نگاه ميکردند. با آنکه بقه ها چشمان کلان و  از حدقه برآمده ی دارند، اما اين دوچشم، خيلی ترس خورده و وحشتناک بودند. اگر بچه ها بودند، حتما صحنه برايشان خيلی شگفت آور بود، شايد هم کسی ازسبد توت زمينی برنميداشت.

ناوقت شب که خود را در تنهايی بيشتری احساس کرده بودم، هرچه زودتر ميخواستم صحنه را فراموش کرده، بخواب بروم،اما برخلاف صحنه بيشتر و بيشتر جلو ديده گانم ميدرخشيد. خوابم يکسره پريده بود. اتاق به اتاق ميگشتم و.چه اگر از سبد برون بجهد و در سراسر خانه به خيز و جست بپردازد. بزير کوچ سالن پنهان شود. به اتاق خوابم درآيد و روی بسترم بخزد، درخواب باشم و روی شکمم بالا شود، در تاريکی جلايش چشمان  از حدقه برآمده اش را ببينم. نشود بدرون آشپزخانه خيز و جست بزند. زير يخچال درآيد وهمانجا گرفتارآيد و بميرد....

نشد، گوشی تيلفون را برداشتم:

بلی، اداره ی خزنده هاست؟

او را درلست اداره ثبت کردند، همزمان پرسيدند، اگر ممکن است آنرا برای دو! سه روز ديگری نزد خود نگهداری کنم، چون عيد والنتاين به جمعه برخورده بود که تعطيل بود و بدنبال آن دو روز رخصتی آخرهفته هم پيش روی آن قرار گرفته بود. مشوره های لازمی دادند که آنرا در کجا ودرچه درجه ی گرما نگهداری کنم، با چه خوراکه ها تغذيه اش کنم. در پايان گفتند، او را چگونه و  از کجا گيرآوردم.

سبد توت زمينی را که صبح آنروز  از مارکيت شهر خريداری کرده بودم، قرار معلوم  از کلفورنيا آمده بود، يعنی توت زمينی ازمحصولات آنجا بود. مامورموظف باشنيدن اين توضيح آنسوی خط تيلفون يکباره حالت طبيعی اش را  از دست داد و زبانش حين حرف زدن گرفته ميشد، هوای حرفزدنش تغيير آنی پيدا کرد و لهجه اش حالت جدی وغير عادی بخود گرفت، مکث کوتاهی کرد و باز گفت:

آقای لويس کنستانتين، اگر لطفی بکنيد و آدرس مکمل تانرا برايمان بگوئيد. آدرس را برايش هجا کردم، او بدنبال بلافاصله باجدی ترين لهجه گفت:

آقا لطفا  از خانه برون نشويد و احدی را هم نگذاريد  از خانه برون برآيد، همين حالا تيم نجات بکمک تان ميرسد، تيم عاجل خدمات اطفائيه، پوليس وصحی همه يکجا سوی منزل شما راه افتاده اند و تا چند لحظه ی ديگر سر ميرسند، فهميديد؟

آری، اما آقای مامور چه واقع شده؟

حالا، حالا زمان شرح اين وضع نيست،اما گوشی تيلفون را نگذاريد،  از اين دم تا رسيدن تيم نجات پيوند تانرا با ما نگهداريد. و بگوئيد آقای لويس کنستانتين، حال تان چطوراست؟

بدنيست.

بداست، ياخوب است، لطفا دقيق جواب بدهيد!

بلی، کاملا خوب است.

پس، حال ساير اعضای خانواده تان چطور اس؟

مقصد شما  از پسرم و زن و بچه هايش اس؟

بلی، کاملا، پس حال آنها چگونه است؟

اميدوارم همه خوب باشند.

چطور اميدوار هستيد آقا، آياحال آنها را خوب احساس نمی کنيد؟

بفکر کوتاه فرو رفتم، راستی پسر و خانواده اش را مثل سالهای پيش، چند شب پيش ازعيد «والنتاين» برای نان شب دعوت کرده بودم که نيامدند، و در آخرين دقايق ساعت موعود، آمدن شانرا لغوکردند.

اما مامور  از آنسوی خط پيهم می پرسيد:

آقا، گفتيد، امشب به افتخار عيد والنتاين «دلداده گان» پسر و خانواده ی شانرا برای نان شب دعوت کرده بوديد، اکنون با آنها چه شده؟

ندانستم در خط تيلفون چه بگويم. اما اينرا با خود گفتم، آنها اصلا نيامدند، اما دعوت را پذيرفته بودند، و در آخرين دقايق آنرا بدليل بيعلا قگی بچه هايشان فسخ کردند. اما توان بلند گفتنش را نداشتم.هنوز مفتخربودم که بازمانده گانی دارم، مثل آن پسری ب ازن وبچه هايش.

آقا، آقا، آقای کنستانتين حال تان خوبست؟ لطفا حرف بزنيد، صدای تانرا بلندتر بکشيد، تيم نجات هرآن سر ميرسد، مواظب جان خود و اعضای خانوده تان باشيد، به بقه وسبد نزديک نشويد، آقا آيا ممکن است بايکی  از اعضای خانواده تان حرف بزنيم.

خير.

چرا آقا، آيا  از حال رفته اند؟

خلاصه ممکن نيست.

آقا، نبض شان چطوراست.

نميدانم.

لطفا، يکبار گوش تانرا پيش دهانشان نزديک کنيد که نفس ميکشند يا خير.

ممکن نيست.

پس گوش تانرا بالای قلب شان بگذاريد و تپش قلب شانرا آزمايش کنيد، زود باشيد و فرصت را ازدست ندهيد!

ممکن نيست.

آقا مشکل شما را درک ميکنم، اما زود باشيد يکبار نبض دست شانرا آزمايش کنيد، اما لطفا گوشی تيلفون را نگذاريد.

همين حالا ممکن نيست هيچ کاری  از پيش ببرم.

چطور آقا ممکن نيست، آيا هراس داريد به آنها نزديک شويد، يا حال خودتان خوب نيست؟

نخير، ممکن نيست. ممکن نيست زيرا به آنها دسترسی ندارم.

پس همين لحظه چشمان تانرا ببنديد، دهان و بينی تانرا ببنديد وبه آنها نزديک شويد.

اين کار را کرده نميتوانم.

آيا ديوانه شده اند، يا هيجانی و مست اند؟

نه، نه، نميدانم شايد هيچکدام.

پس کاملا  از حال رفته اند؟

شايد....!

شايد، چه؟

شايد، آری، اما نميدانم.

آقا ميدانم در وضع خاصی قرار داريد، اما خود را تنها احساس نکنيد، ما همه با شماهستيم، و لطفا برويد يکبار نبض شانرا آزمايش کنيد.

به آنها دسترسی ندارم.

چطور آقا، دسترسی نداريد؟

بايد گوشی تيلفون را بگذارم.

نه آقا، نه، لطفا اين کار را نکنيد. تا تيم نجات نرسيده لطفا گوشی را نگذاريد. اما برويد حتما نبض شانرا آزمايش کنيد؟

نميدانم، چگونه؟  از آنها خيلی فاصله دارم.

آيا در جايی خود را دور  از شما پنهان کرده اند؟

نه، بايد فقط گوشی را بگذارم و بروم.

نه نه، اين کار را نکنيد، من منتظر هستم وبرويد نبض شانرا ببينيد.

ممکن نيست.

آقا از زنده گی آنها ما و شما مشترکا جوابگوهستيم!

نه، آنها مستقل اند و خود ميدانند، چه کاری کنند.

با خودگفتم، در آخرين لحظات آمدن شان را به نان شب به افتخار«والنتاين» عيد دلداده گان لغوکردند.

آقا، حال خود شماخوبست؟

ساکت بودم.

آقای کنستانتين، لطفا بگوئيدهمين حالا ساعت چند روز است؟

سکوت ميکنم و حرف نميزنم.

کدام روز هفته وکدام ماه سال است؟

نميدانم به اين پرسشهای احمقانه چه پاسخ بدهم.

چه لباسی به تن داريد، و  از کدام اتاق با ما صحبت می کنيد؟

مهم نيست چه لباسی به تن دارم، اما باز هم که اسرارميورزيد، پيژاما پوشيده قصد خواب داشتم. يعنی که خيلی خسته هستم.

پس حال خودتان خوب نيست، آقا.

نه، حالم کاملا خوبست، اما فقط ميخواهم کمی تنها باشم و...، اماراستی،

چه؟

فقط رفع خستگی کنم.

آيا توت زمينی خورده ايد؟

نه من حتی به اش تماس هم نکرده ام.

و اما دگران توت خورده اند.

شايد، اما آری،آری، بچه های پسرم خيلی توت زمينی را با کريم شيرين می پسندند.

پس آنها توت زمينی خورده اند؟

شايد.

آقا، در زنده گی چه آرزويی داريد به آن دست يابيد؟

شريک زنده گی که ديگر ممکن نيست احيايش کنم. سالها شده  از من گسسته، در آنجا زير مقبره ی زيبای  از سنگ مرمر و گلهای رنگ رنگی که وقت بوقت پای آن ميگذارم، برای ابد خوابيده.

خوب دگرچه؟

نميدانم آقای مامور، شايد همزبانی، يا اگر دقيق بگويم، کسی که بحرفهايم گوش فرادهد.

پس آقا، چه چيزی را مايه ی خوشبختی خود ميدانيد، چه چيزی شما را خوشبخت خواهد ساخت؟

همين که با شماحرف ميزنم و علاقه داريد گپهای مراگوش کنيد.

 

******

 

صدای مهيب موتر های نجات (پوليس،اطفائيه وامبولانس ...) نزديکتر ميشدند.

رسيدند، صدای آنها را ميشنوم.

خداحافظ آقای لويس کنستانتين.

 

******

 

سلام آقای کنستانتين، اينجا اداره سرپرستی خزنده گان بی سرنوشت وبی سرپناه است.

آقا، ونوس (انوشه) شما، شريک زنده گی پيداکرده!

خوب، کار نيکی شد، اما چطورکه بزودی اين،اين چه ی ما گفتيد؟

انوشه، انوشه ی ما، خوب چرا انوشه، نه انوش؟

جالب است، اينرا بايد بگويم، پس  از انجام معاينات صحی در يافتيم که انوشه شما يک دخترخيلی جوان است.کاملا يک زن زيبا و دلفريب که نامش را روی تصادف انوشه (ونوس) نگذاشته ايم.راستش يک دختر خيلی زيبا و دلفريب است.

خوب انوشه، خيلی معذرت ميخواهم، پس چطورشد که اين انوشه ی چشم شوخ ما به اين زودی شريک زنده گی پيداکرد؟

خانم ديگری درهمين نواحی شما بقه ی نگهداری ميکرد که مدتها بود در تنها يی بسرميبرد و فلوريان نام دارد. اين فلوريان واقعا  از تنهايی خيلی خسته و دلگيرشده، ميدانيد که  از بخت خوش جنسش هم مرد است، يعنی که نرهست. بلی کاملا يک بقه ی مردينه ی زيبا و جوان و مجرد. آری، مدتهاست به تنهايی بسرميبرد. اگر موافق باشيد آنها را که باهم يکبار در اداره ما روی تصادف ديده اند، و سخت دلباخته ی يکديگرشده اند به وصلت برسانيم. البته ضمن اين بايد بگويم، که خانم متذکره نيزخيلی آرزو دارد با شماآ شناشود، چون پس  از اين وصلت، هم خانواده خواهيدشد.

خيلی خوب،کاملا موافق هستم و اين خدمت اداره شما را خيلی قدر دانی هم ميکنم. انوشه درخدمت اداره شماست.هرچه دوست داريد، پس اقدام کنيد.

خيرآقا،انوشه مال شماست.و حق تصميم هم در مورد سرنوشت آينده اش دست شماست.

آقا، من در مورد فرزند خود حق تصميم گرفتن ندارم، شما  از سرنوشت بقه ی حرف می زنيد که در سبد توت زمينی من گيرافتاده بود.

بهرحال چهارده هم فبروری روز (والنتاين) برای نامزدی شان مشخص شده، پس  از شما هم خواهش می کنيم، لطفی بکنيد و در آنروز به اداره ما تشريف بياوريد و فقط پای عقدنامه وصلت انوشه با فلوريان امضاکنيد.

 

******

باالهام  از سرگذشت مردی که درفبروری سال ۲۰۰۳ ميلادی طی برنامه ی

  As It Happens  راديو (سی. بی. سی) کانادا بازگويی کرده بود.

 

 

 

صفحهء اول