داستان کوتاه

 

نوشتهء آصف بره کی

 

 

 

                   شــــهر ســـــرمازده

 

 

 

 

شام تيره و تارملال آوری بود.  سردی وخشک باد بود که به تندی از شرق وغرب ميوزيد و زوزه کنان امواج سرد خشک سرما را به در و ديوار خانه ها، بروی انبارهای بزرگ سنگ و کلوخ بنا های ويران شهرميکوفت.  با چنان زور و تندی که درزهای بزرگی دردل پارچه های کلان ۔ کلان کلوخ خانه های ويران کشيده بود.  صدا صدای زوزه کشيدن تندباد بود. در کوچه ها نشانه ی وجود آدم کمتر احساس ميشد.  شبح جنس نحس بود که بر سراسر شهر حکم ميراند.  از زنده جانها فقط قوله های سوزناک سگ های توله يی شهر بودند که ترس طنين انداخته بودند. شهردرخواب قرون فرو رفته بود. چراغ و ماه نبود، ستاره نبود. از دور و نزديک فقط بوی تيل خاک و ديزل بمشام ميرسيد. شهر، تيل سوز و تيل بوی بود. آنانيکه نام شهريان ازاد بسر داشتند، خود را در خانه های گلی و سنگی شان زندانی کرده بودند. و از زندانيان پشت ميله های آهنين فقط يک برتری داشتند.

خدا مهربانس امروز،

خدا مهربانس فردا،

خدا مهربانس آينده

در چنين يک شبی بود که نسيمه در خانه نيمه ويران با ضرب راکت، در اتاق ارسی دار بی شيشه، با پنج فرزند خرد و بزرگ خود خوابيده بود. آنشب مثل شبهای پيش روز های از سرگذشته را، بار بار ياد آورده بود. آری، تا عمق خواب رفتن، پيهم بياد آورده بود:

در هفده سالگی به زنی درآمدنش را، پنج سال و پنج کودک بدنيا آوردنش را و باز پرسيده بود:

آخر ميان زنده گی زن و اين سگهای کوچه که از سردی و گرسنگی قوله ميکشند، چه اختلافيست؟

پنج فرزند بی نان، بی خانه، بی گرما، بی آب، بی روشنی. پنج فرزند شير به شير و بی سرنوشت!

 سالها شده بود که نسيمه شب و روزاش را پس ازحاکميت سياهی و سرما با فرزندان قد و نيم قد خود زير يک لحاف عريض صندلی کهنه و پينه يی بهم چسپيده گذرانده بودند. ارسی بی شيشه خانه را پلاستيک زده بودند تا از ضرب شلاق تندباد خشک سرما چيزی کاسته باشند. پلاستيک را رحيم در چهارگوشه ی ارسی خوب ميخکوب کرده بود. پلاستيک از خشکی و ضربه های دم بدم تند باد خشک سرما خش و پش ميکرد و گوشهارا ميخراشيد. از سوراخهای انجامهای ميخ ناشده اش باد”هوهو” زده، وارد خانه ميشد. بيرحمانه پا ها و سر و صورتهای خشکيده را شلاق ميزد.

کفشکن خانه سرد وتاريک بود. آب در آبدانش يخ بسته بود. آبدانی که روز ها و شبهای دگر از شيردهن ليکش آب می چکيد، اما آنشب حتی چکيدن آب از آبدان متوقف شده بود. شيردهن از حرکت بازمانده بود و دگر صدای ناخوشآيند چلوق ۔ چلوق چکيدن آب از شيردهن گوشها را اذيت نميکرد. درکفشکن خانه اشتوپ“چرب و چغت” قرار داشت. در کنارش بوتل شيشه يی تيل خاک و گِلن چرکيده ی ديزل ايستاده بودند. پلته هايش در حال اختتام بود. انجامهای نيم سوخته پلته ها، گويای پيری و نحيفی اشتوپ و تسليمی اش بمرگ بود. حلقه فلزی پلته دانی اشتوپ به دهن باز اشتر پيری ميماند که با دندانهای نيم رفته و نيم شکسته سياه و زرد رنگش بروی آدم خنده زهرناک ميزد و در تاريکی شب ترس و هيبت ميآفريد. نگاه اشتوپ با دهان باز دندانهای عمرباخته اش گويای حال و احوال اشتوپ بود که سالهای دراز بی برقی و بی هيزمی، درآن مخلوط خاک و ديزل سوختانده شده بود. بوی بدسوز مخلوط ديزل و خاک بر اعماق در و ديوار خانه، البسه، ظرف و بسترهای خواب چسپيده بود.

وجود اشتوپ با مردم شهر مثل يک عضو مهم خانواده گره خورده بود، حتی مهمترين دارايی پرارزش خانواده های نادار همين اشتوپ بود. فقط او بود که سالهای دراز جنگ و مصيبت را شب و روز در خدمت بقای خانواده سپری کرده بود. اشتوپ باارزشترين دستيار خانواده بود، وسيله پخت و پز،گرما و روشنی.

آنشب پايان عمر پلته ها سوال يکی دو ساعتی بيش نبود. اگر زبان ميداشت، حتمی پژواکش به آسمانها بلند ميشد که دگر تاب و توان خدمت در او باقی نمانده، اما از او فقط دود سياه تلخ و زننده بود که از راه روشندان کفشکن و از فضای باز حويلی به آسمانها بلند ميشد. اما اين دود بی زبان که صدا و پيامش را کس نميشنيد و نميدانست، از بلنديهای هوا دوباره بر سر و روی افراد مصيبت زده ی شهر، بر بام و حويلی خانه های شهر می نشست. و اين شهرنشينان بودند که فقط بوی ديزل و خاک می آشاميدند، سر و تن شانرا ابره های دود سياه سرد و جامد که از هوا ريخته بود، فرا گرفته بود.  

نسيمه با آنکه از دود اشتوپ و پخت و پز نفرت داشت، اما از سوی دگردلش بحال اشتوپ هم ميسوخت. هر وقت کنار اشتوپ زانو زده پخت و پز می کرد، بار ها اشتوپ از کهنگی خاموش ميشد، دود ميکرد، نسيمه عاصی ميشد و به او هم لعنت ميگفت. نسيمه آنهمه شب و روز های تيره و تاری را که در نبرد جانکاه با سردی خشک سرما، برای آرامش خاطر فرزندان خرد و بزرگ شکم گرسنه سپری کرده بود، سرنوشت بهتری از اشتوپ نداشت. نسيمه نيز برای فرزندان، برای خانه سرد و تاريک و برای رحيم به منبع گرما و روشنی قرار گرفته بود، اما بهای همه جانفشانی های روزگار را در آئينه درز برداشته وجيوه رفته ی روی ديوار کفشکن، بخوبی ديده بود. از آئينه ميترسيد و از ديدن تصوير خود روی آن نفرت داشت. بروی آئينه پارچه نخی گرفته بود تا بيش از آن چهره پيره زن را در وجود سی ساله اش نگاه نکند. نسيمه از آئينه گريزان بود. او از ديدن آيينه نفرت داشت.

نسيمه ايستادنهای پانزده سالگيهايش را در برابر آئينه، چنانکه همه دختران و زنان وهمه آدمهای بالغ و نو بالغ که ميخواهند به سر و صورتشان برسند، مثل خواب ديشب بياد آورده بود. پوشيدن بوتهای زنان مهمان و مادراش را، خواب ايستادن در برابر آئينه را که سر و صورتش را آرايش بدهد. لباس زيبای دلفريب ببوشد، خود را در برابر آئينه مقابل معشوق دلباخته ی خيالاتی اش نگاه کند. يکبار و فقط برای يکبار بسرعت برق سيمای معشوق خيالی نوجوانيهايش را در حضور خود مجسم کرده بود، آهی کشيده بود، نيمه لبخند زده بود، دو دستش را بروی چشمانش برده بود، مثل اينکه شرميده بود، آری، همان شرم و حيای دخترافغانی که حتی در تنهايی و در خيالبافی درونی هم از قيد شرم و حيا فارغ نيست. باز بخود نگريسته بود.

 نسيمه تا دير ها زن جوان و مقاومی باقيمانده بود، اما آنروزها دگرخود را از حال رفته احساس ميکرد و توان دست و پنجه نرم کردنش ب اناسازگاريهای زندگی سر رفته بود. گاه ناگاه که فرزندان با يکی دو گپ مادرانه و مهر آميز آرام نگرفته بودند، نسيمه بخود،آسمان و زمين ناسزاميگفت و ميگريست و فرياد ميکشيد، وقتی خوب گريسته بود، آنگاه دوباره آرامش نسبی خاطراش را بازميافت و توبه ميکشيد و عذرخواهی ميکرد. و فرزندان نيز لحظاتی گرداش جمع شده بسويش (تری ۔ تری) نگاه ميکردند، نازی کوچک دست نسيمه را که روی چشمانش قرار داشتند با دستان نرم و گرم کودکانه اش پائين ميآورد. ميخواست روی کامل و لبخند مادراش را نگاه کند و فرزندان دگر نيز ميخواستند لبخند مادر شانرا ببينند. حرفهای اميدبخش، قصه های خود ساخته مادرشانرا در مورد خرگوش و پشک، در مورد فيل و موش در مورد آدم وحوا بشنوند. اما طاقت نسيمه طاق شده بود. روز و شب اش در نبرد يافتن لقمه نان تر و خشک پسمانده همسايه ها ميگذشت که در برابرش برايشان مدام کالاشويی ميکرد و در کارهای خانه و مراسم غم و شادی شان حصه ميگرفت. روز هايی که نسيمه برای فرزندان لقمه نانی نيافته بود، فرزندان تا اعماق شب چشم براه پدرشان نشسته بودند که هيچگاه سر وقت از کار روز مزدوری و يااز شهدای صالحين دوباره بر نميگشت.

رحيم ريش و بروت بی سر و سامانی داشت. بار ها گفته بود، اگرخداوند برايش قدرت و قيچی بدهد، ريش و بروت کل شهر را آراسته خواهد کرد. نسيمه روز های اخير از آوردن مقدار ناچيز نان از دست رحيم شکايت کرده بود.

رحيم ده ای روزها بخيالم که نيم نانه در راه زار و زقوم جانت ميکنی، چطور؟ ای اولادا چيره بخورن؟

 رحيم بار ها گفته بود:

 بخدا اگه ايتو گپا باشه نسيمه، نميفامم چرا ده ای روزا برم کم نان ميرسه.  

نسيمه گفته بود:

مگم که تيدادنان بگيراده شودا (شهدا صالحين) زياد شدن، چطور؟

نی نی، نسيمه ايتور نيس،ا گه اونجه دو هزار نفرام باشه مه خوده بين اولی ها ميرسانم، مگم نميفامم که چرا برم کم نان ميرسه، اصلا که ده ای روزا دگه آدمای غنی کمتر ده شودا دفن ميشن.

ای چه گپ اس که ميزنی رحيم، از مرگ هيچکس خلاصی نداره چه فقير و چه دارا باشه، همگی ميموريم، مرگ حق اس که غريب و دارا نداره!

مگم گپ ده ايس که غنيای شار دگه نماندن، همشان خوده از شار کشيدن. ده شار او مملکتای دگه ميمورن و ده همونجه به عزت دفن ميشن. خوشا بحال خيرات و اسقاط خورای او شارا و مملکتا!

مگم رحيم چند دفعه شنيديم که مرده يگان آدمای غنی و سرشناسه از امريکا و طرفای دگام اينجه آوردن، شوجمگيا و چِلای پر و پنا کدن.

خو، ايره مام شنيديم، مگم آدم که مرد، ده او دنيا فقط عمل خوده ميبره، خدا کنه ده هر جای دفن شده باشه. ببی باز امو مورداره (مرده ها را) که از خارج ميآرن، برابر نيم وزنشان پيسه مصرف ميکنن، اماده اينجه دوست و اقارب و وطندارايشان ده گشنگی و ناچاری زنده گی ميکنن. ده پيش چشم امو بيچارا که سالا مصيبت جنگ و گشنگيره کشيدن، نان و خيراتای رقم رقم نمايش ميتن.

نسيمه گپ ده همينجس. امروز پير و جوان ما از خارج مکتلای شريف ميرن، خروارای پيسه مصرف ميکنن، بدوستای بيچاره خود ده اوغانستان عکسای حجه کت چلتارای عربی روان ميکنن، مگم ايره نميفامن، که اول اقارب و دوستا و باز وطندارای در و ديوال و کوچگيايشان ده اينجه مثل ما و شما فقيری و گشنگی ميکشن.

نسيمه، مردم ماره کس تغيير داده نميتانه.  

رحيم اينرا نيز دانسته بود که دگر روز ت اروز ريش و بروتش بی سروسامانتر ميشدند.  موهايش هفته ها آب و گل سرشوی نديده بودند. موهای سراش چرک و چرب معلوم ميشدند.  پيراهن و تنبانش چرب و چرکين بودند.  چند جای پينه خورده بودند. کالای جان رحيم در کش وگير خيرات و اسقاط کنده گيهای کلان کلان پيدا کرده بود که بساده گی قابل پينه و پيوند نبود. فقط بالاپوشی را که بجان خود داشت با آنکه در جان نحيف و لاغرش درا زی و کلانی ميکرد، مگر خوب گرم بود تابجلک پايش را پت ميکرد. اگر از چند جايی کنده و پاره نميبود، هنوز نو معلوم ميشد. هر وقت کنده گيها ی بالاپوش را ميديد به “اسقاط خواران” شهدای صالحين لعنت فرستاده بود. از دست آنها بود که هنگام تقسيم لباسهای بازمانده حاجی خدا بيا مرز، بالاپوش در”کش وگير” چند جايی پاره شده بود. اما شکر خدا که بالاپوش به رحيم رسيده بود.  رحيم بار۔ بار بحق حاجی دعای خير کرده بود. او را به بهشت برين فرستاده بود.

رحيم از نابسامانی سر و صورت و کالای جانش به آنانی ميماند که شب و روز شانرا در خرابه های شهدای صالحين زير درختان توت و بيد مقبره ها و يا درگور های فرورفته بسر ميبردند. چرس و هيروين دود ميکردند و برای دريافت يک لقمه نان تر  و خشک به سر جنازه ها ميريختند. تا زمانی سر و صورت رحيم به آدمهای عادی ميماند، مرده داران برايش حق اوليت ميدادند، اما پسانها که در ظاهر با آدمهای بی خانمان و معتاد ظاهرا همرنگ شده بود، بار ها بگوش خود شنيده بود:

اوهيروئينی ره نتين، به يک مستحق بتين بيادرا، به يک چوچه دار و عيالدار بتين که ثواب داره.

آری به کرات شنيده بود:

اييام ازهمو سوزن زنای پودريس، نتينش که از ثوابش کده گنايش زياتس، به يک چوچه دارغريب بتين که ثواب داره بيادرا.

 و رحيم اينرا نيز به نسيمه نگفته بود که در شهر شهدا نعت خوانی پايان يافته. اينرا نگفته بود دگر آن جمعيت عارفان و صوفيان و درويشان شهدای صالحين از هم پاشيده. آواز نعت خوانی از شهدا بريده شده. سرود آوازی نعت در شهر شهدا خفه شده.

رحيم پس از حاکميت سياهی که با احکام دگم و منطق تفنگ در شهر تبارز کرده بودند و همزمان رونق کار دفتر و ديوان، کار خدمات و توليدات، کار تدريس و آموزش فروکش کرده بود، راه دگری نيافته بود جز آنکه به روزمزدوری روی آورد. در بهارها، تابستانها که کار تعمير و ترميم خانه ها رونق داشت گاهگاه موفق ميشد روزمزدوری پيداکند. حتی در خزانها برای گل مالی بامها کار و باری پيدا ميکرد. مگر در سرمای سال روز ها در اطراف مسجد پل خشتی و جوار منار و يران سپاهی گمنام چوک ميوند به هدر می ايست.  و از کار روزمزدوری خبری نبود.

روز هايی که رحيم کار نيافته بود، نان نخريده بود، شامها برگشت بخانه را ننگ ميدانست.  فضای زندگی را بر خود تلخ ميديد و خود را ميان آتش دوزخ روی زمين احساس ميکرد.

آخر به چوچا چه ببرم، به چوچا چه بگويم، چوچايم چه بخورن؟

 و هر دم روزهای را بياد ميآورد که نعت خوانی هنوز در شهدای صالحين ممنوع اعلام نشده بود، آن چند روز سرد سالهای اول بيکاری را بياد می آورد که با گروه نعت خوانان شهدای صالحين ميگذراند. آنروزها پيوستن رحيم به دسته نعت خوانان شهدا برايش پناهگاهی شده بود که از بی روزگاری، از گرسنگی عيال و فرزندا ن بدآنجا روی آورده بود. اما بزودی اين خوشی و اميد را نيز از دست داده بود.

 رحيم بياد آورده بود، چند باری مردان سياهپوش و سياه ريش تفنگدوش، بالای جمعيت نعت خوان شهدای صالحين ريخته بودند.  و با قرار دادن ميله های تفنگ به هدف جان آنان، به بردن و بستن و به زندان انداختن تهديد شان کرده بودند. و بدينسان جمعيت شانرا از هم پاشانيده، تحقير شان کرده بودند.  و نعت خوانی را بر آنها قدغن کرده بودند.  

سازحرام اس، آوازخوانی حرام اس. ده دين شعبه و طريقه و موسيقی حرام اس.

رحيم نعت خوان نبود، او را ناگزيری بسوی نعت خوانان کشانيده بود. اما در روزهای پسين آوازش را به همرايی نعت خوانان رسا برکشيده بود. رحيم با سوز و گداز درونی درد های ناگفته اش را در ابيات نيايشی بحضور خداو پيامبر و ياران و اصحابش بيان کرده بود:

الله هو،

 ياهو،

 يا مدد.

بروی علی  و ابوبکر و عمر و عثمان مدد.  بروی حسن و حسين به بيماران به زخميان به گرسنگان و غريبان مدد.

 شاد بود آوازاش با نعت خوانان همآهنگی پيدا کرده.  خود را خوشبخت احساس ميکرد، خوشبخت از آن که آوازاش را رساتر به گوش پروردگار ميرسا ند. خوشبخت از آن بود که پروردگار عالميان صدايش را خوبترميشنود.  و بيشتر و بيشتر به آواز بلندتری گريسته بود. تا اگر پروردگار زمين و زمان برويش سهولتی بارآورد. رحيم وقتی ميخواند و نيايش ميکرد نااميدی هايش به اميد مبدل ميشدند. و گاه ناگاه با جمعی از افراد نادار،از خيريه و اسقاط جنازه  داران که پول و نان و حلوا پخش ميکردند، بهره مند ميشد و شام ها با بسته نانی فرسنگ ها را تا خانه پياده ميآمد.

خود رحيم حتی روزهای بيشماری شکم سير نان نميخورد.  و مثل روزه داران روز ها را گرسنه شکم سپری ميکرد و اين وضع از چشمان فرورفته به کاسه سراش هويدا بود. از چين های عميق جلد افتيده درگونه اش، از چسپيده گی پوست قاق دست و تن اش، از توله های خشکيده پاهايش.

مگر با آنکه چهره باخته بود، هنوز در خود توان کافی رفت و آمد پياده را سپيده دمان به شهدای صالحين و شام ها را در برگشت واپس بخانه احساس می کرد. اما دگر اينروز های اميد نيزسر رسيده بودند.

نسيمه با درازی موی سر، ريش و بروت رحيم عادت کرده بود. برايش رحيم تغييرچندانی نکرده بود. اما رحيم نحيفی اولادها و نسيمه را خوب تشخيص ميداد. يگان شب که ناوقتها بخانه برميگشت، همه را مثل کلوله تار خام بهم چسپيده مييافت که در يک کنج خانه خوابيده اند. نسيمه در خواب از خستگی روز و رنجهای بی روزگاری با وجود تن لاغراش خور و پف ميکرد، صدا ميکشيد، نالشت ميکرد، يکه ميخورد، توبه ميکشيد.

اولاد های خرد از گرسنگی آنقدرگريسته بودند تا از خستگی خوابشان برده بود. و خطوط خشکيده جريان اشک درگونه های سياه شان از سبب نشستن دود تيل خاک و ديزل مثل آب سرمه برويشان نقش بسته بود. اولادها از گرسنگی در خواب هذيان ميگفتند. با قهر وغضب هذيان ميگفتند.  خواهر و برادر با هم درجدال بودند. در خواب از يکديگر حق مطالبه ميکردند. حق نان، حق حلوا، حق نقل نخودی، حق شيرنيگک رنگه....

رحيم بسياری روز ها را ناوقت های شب بخانه برميگشت. همينکه پای به کفشکن گذاشته بود، نازی دختر سه ساله شان بلافاصله ازخواب صدازده بود:

بابه آمد۔ نان....

يگان وقت که پشک همسايه روی تصادف راه گم کرده به کفشکن شان سر ميزد، پايش به ظرف و کاسه ای بر ميخورد و صدا ميکشيد، نازی نا خودآگاه ازخواب گفته بود:

بابه آمد۔ نان... .

آن شب نسيمه و اولادها تا ديرها چشم براه رحيم مانده بودند. از خانه همسايه ها هم چيزی نرسيده بود. اولاد ها تا ناوقتهای شب بر سر نسيمه آسيا سنگ چرخانيده بودند. آنشب برف خشک ميباريد. برف (امانته)، به بزرگی دانه های بادام کاغذی و چهارمغز. اولادها چندين بار تادم کوچه رفته و آمده بودند و پيهم گفته بودند:

بابه ده راس مگم هنوز ده پس کوچه مالوم نميشه

امروز حتما جنازه زيات بوده.  

امروز حتما يک حاجی بوده.

امروزحتما پيسه تقسيم کدن.

امروزحتمانان وحلوا پخش کدن.

امروزحتما نقل نخوتی پخش کدن.

آن شام رفت و برگشت فرزندان از خانه بکوچه و از کوچه بخانه برای نسيمه درد سر خلق کرده بود. حرارت ناچيزی که چند ساعت آتش اشتوب به خانه بخشيده بود به اثر رفت و آمد فرزندان از خانه فرار کرده بود. آن شب خانه سردتر از همه شب ها بود.  خانه بدون شيشه، خانه بدون اجاق و بخاری و صند لی بود.

آنشب سردی خشک همه را تا رفتن بخواب خوب حسابی لرزانده بود. همه را خنک و گرسنگی يکجا لرزانده بود. همه را تندباد سرمای خشک لرزانده بود. آنشب اولاد ها نان گفته بودند و گرمی و اشتوپ. و آنشب مثل بسياری شبها نسيمه پيهم گفته بود:

صبر داشته باشين بابه تان بخير ميرسه، تيل، پلته و نان مياره.

نازی پرسيده بود:

حتما نان مياره؟

 سيمه گفته بود

هرومرو نان مياره.  

نازی گفته بود:

 ان خشک مياره يا نان حلوادار؟

نسيمه گفته بود:

شايد که حلوادارمياره.  

نازی گفته بود:

مادر، بازام حقته پت کده به مه ميتی؟

نسيمه درگوشش گفته بود:

آرام که دگرانشنون

نازی در حاليکه اشک چشم و آبريزه های بينی اش را با آستين دست سرد وخشکيده که با مشت محکم گرفته بود، پاکيده بود و لبخندی به اميد بسته، سر بزانوی نسيمه بخواب تلخ فرو رفته بود.  

نسيمه نيت کرده بود:

نان،

حلوا

وجنازه ی ثروتمندی.  

و نشسته بخواب عميق فرو رفته بود.

شهرمثل بسيار آدمهايش سرمازده تاريک و ساکت بود. و فقط هنوز صدای زوزه تندباد و قوله های سگهای توله يی کوچه آميخته بانعره مردان سياهپوش تفنگدوش بگوش ميرسيد:

خيرت اس ؟

بلی، خيرت اس !

 

 

******

 

 

صفحهء گذشته