برای چاپ به شکل  PDF

 

 

 

 

داستان کوتاه

نوشته :آصف بره کی

 

"ای ناله ها،ای ناله ها،ای ناله ها،ای ناله ها از خون هژده ساله ها،از خون هژده ساله ها

درفرشها، در زير پا مانند برگ لاله ها مانند برگ لاله ها درچاله ها، درچاله ها"

(بازارصابر)

 

 

مادر دوزخی

 

 

 

سرش را که درد شديدی داشت باهر دو دست محکم گرفته، به قيوم صدا زد:

زودشو يک گيلاس او يخ بيارکه سرم ميترقه.

آب را سر کشيد، دلش را سرد ساخت،اما با سراسيمگی درحالی که تيلگرام فريد را در دست پرعرقش کلوله، نمناک و رنگ نشرکرده محکم گرفته بود، بسيارآمرانه گفت:

امو نمرهِ کميتهِ مرکزی ره دايرکو!

ماه گل جان، اونجه نيس همی پيشترام زنگ زدم. ده سکرتريت گفتن جلسه کميته مرکزی دوسات پيش خلاص شد و رفيق نشاندارم ازاونجه برآمد.

ماه گل دستش را زير لبهايش برد و باز به قيوم تحکم آميزگفت:

خی به دارالنشا يک زنگ بزن!

سردار نمره را دايل کرد،ازآنسوجواب آمد، رفيق نشاندارمصروف جلسه است.سردار در حالی که گوشی بگوش داشت به ماه گل گفت:

پيدايش کديم.

گوشکه بته،

سردار با يکدستش روی ميکروفون تيلفون با اشاره به ماه گل چيزی ميگفت،اما ماه گل به اشاره قيوم توجه نکرد، بلافاصله به گوشی تيلفون چنگ انداخت و آنرا نزديک گوش ودهانش برد.

سلام، کجاستی! چی، گفتی مره نشناختی! وی ده گور تاريکی مصروفيتايت ايقه زيات شده که حالی صدايمام نميشناسی.

همشيره مه رفيق نشاندارنيستم!

اوه، ببخشی ...رفيق مه فکرکدم نشانداراس. چرا پيش تيلفون نامده، گفتی، ده جلسس ؟ صدايش کُنين که کتش گپ ضروری دارم.رفيق، نميشه يانی چی؟ مه ازخانه زنگ ميزنم، خانمش هستم.زود صدايش کنين که بياييه.

....امکان نداره.

...هوم، خو وختی ميگين صدايش کده نميتانين، خی هميکه ازجلسه خلاص شد، بگويين، زود يکدفه خانه زنگ بزنه!

ضروريس؟

بلی، بسيار ضروريس.

خيريت اس؟

از خيريت تيراس رفيق، بگويين،از مسکو تيلگرام فريد جان آمده، فاميدين!

...تيلگرام ف ! ر! ی ! د از مس ! کو.

بلی، تيلگرام فريد جان ازمسکو.

گوشی راگذاشت و رو به قيوم محافظ سابقه دار که دگرازمحرمهای خانه پنداشته ميشد، گفت:

ببين ای پدرای امروزه، دو هفته بادعروسی بچيش اس، اما خوداش مصروف جلسای خودس.از اولاد بيخبراس، وای بحال اولادای نازنينم که ده ملکای خارج مسافرشدن.

****

نشاندارحوصله مه به سررساندی کت جلسايت، يکروز ده کميته مرکزيستی، يکروز ده بوروی سياسی و روز دگام ده خانه دوستی.اما از اولاد بيخبر استی که اونام يک هوس وارمان دارن.

خو، بگو ماگل، بازای گپ ضروريت ازچه قراراس؟

چطو خوده گول ميزنی، آدم بی مسوليت، خوب ميفامی سه هفته بادعروسی فريداس،ام اتو هنوز خسه سرخس نماندی.

دگه چی کنم.پيسی نخت، جنس، کالای عاروسی و جيز ميزام خو وخت آماده کديم، تکتشام دوسه روز باد از دفتر”ايرفلوت” گرفته روان ميکنيم. تنا ميمانه ما و شما که يکروز پيش خوده تيارکده، عاروسی ره باخوشی بخيرده جمع دوستا ورفيقا تيرميکنيم.

نشاندار يادت نره که باي دسه چهار موتر نفراز دوستای نزديک پيش فريد ميدان بريم؟

مه شايد نتانم، راستی ده او روز رفته نميتانم....بخاطری که جلسه ی مويم....داريم.

قرا! قرا...رفته نميتانم چه ماناداره!

راستی ده او روز رفته نميتانم.

اما ميفامی که فريد ده تيلگرام نوشته،...ميخايه ازعمه تا خاله، بی بی جان، کاکاشيرين وماما جانآغايشه همگی ده ميدان بياين. ميخايه اوناره باد از سه سال مسافری ده ميدان ببينه، که باد ازو راسا خانه مابياين وهموشو خيشخوريام کنيم.

 

*****

 

ساعت نزديک چاشت است.ازبالای آسمان اشعه آفتاب برفرق سرمردم نشترميزند و گل زمين هم که از خشکی ترکيده، مثل سنگ تيغدار زننده و پاه ها را ميسوزاند. نشانه ی از وزش باد نيست.فقط رفت وآمد موترهای نظاميست که در وقفه های دراز و کوتاه از درون و برون قطعه درعقب خود دود سوخته ديزل و خاک آفتابخورده سرک خامه را بهر سو پخش ميکنند.

يکدسته مردم اينسو و دسته ی آنسو، تنی زيراين درخت و تنی هم زيرآن درخت خوابيده و نشسته اند.روز نفرکـَشی و تقسيمات است. مادران و پدران، خواهران، برادران، کاکاها، ماما ها دوستان دور و حتی برخی همسايه هاپيش بچه هايی آمده اند که پدر و سرپرست دگری ندارند. نزديک قرارگاه گرد آمده اند.مردم حاضرازطريق کميساری عالی نظامی دريافته اند، امروز درقطعه  نمبر...تقسيمات صور ت ميگيرد. دوستان و وابستگان سرصبح خود را اينجا رسا نيده اند.دم قرارگاه تدابير شديد امنيتی گرفته شده است. به احدی درون قرارگاه اجازه ی ورود داده نميشود.

جلوغرفه محافظ نوکريوال که دارای يک دريچه سرکش است، قطار صد متری مرد و زن برخی با طفل وکودک ايستاده اند.آفتاب داغ که برزمين خشک و باير”ريشخور” تابيده آنرا پاره پاره کرده، حتی برگهای درختان مقاوم اکاسی در اوج تابستان زرد شده اند، با آنکه سايه ی زيادهم نميدهند، اما همه منتظران بزيرهمان درختان شتافته اند، تاسر و بخشی ازتن شانرا زيرسايه کرده باشند.

يکی صداميزند، بچيمه ازراه مکتب بردن، ديگری از راه سودا خريدن، از راه نانوايی، از پيش دکان مستری. يکی صدا ميزند، بچيم بوت دوز بود، شاگرد خياط بود، تبنگ فروش بود، و مردی از آنسوتر به تاييد صداميزند، بچيمام دستفروش بود و يگانه نان آورِ خانه.

چندين جفت و دسته ی ازمنتظران گرد هم آمده اند.مردان با مردان و زنان با زنان. دو زنی از زير چادری با صدای بلند با يکديگر درد دل سرداده بودند:

بچيم ده پل باغ عمومی دستفروش بود، بخدا اگه غيراز چند تا ايزاربند، پلته اشتوپ و تيل سوز چيز دگه داشته بوده باشه، مگم بازام شوانه چند تا نان زيربغل کده خانه ميآمد. پدراش زمستاناره برفپاکی ميکد، دو سال پيش يکروز برفباری شديد که شو ازخوشالی ده کالا جای نميشد،صوب وخت کدِ راشبيل خود بر برفپاکی خانای مردم برآمد. خوب يادم اس صوب وخت ملازان بود، همی ميگفت،امروز زيات اجوره ميگيرم. مه برش از امو صوب وخت گفتم او مردکه خيرته بخای ايقه وخت نرو. امو بود که ده يک خانه دومنزله وخت پايان شدن، زينه زيرپايش لخچيد وسر صفه کانکريتی بی صايب بکمر ده زمين خورد و همونجه جای بجای ازناف پايان فلج شد، که اينه از امو وخت تا امروز ده خانه بيحرکت افتيده. ای بچه رام سه روز ميشه عسکرای تلاشی...از دان منديی بردن دو روز اوالشه نداشتيم. تا که ده کميساری گفتن اوره اينجه آوردن. اگه دکاندارای منديی نميديدنش بخدا اگه ازهست و نيستشام خبر ميشدم.

خانم دگردرمقابل ميگويد:

برو خوار جان خی قصه ما و تو يک قسم اس، بچه گک مه ده زمستان کيله فروشی و ده تابستان شورنخود فروشی ميکد. پدرشه دوره امين کشتن.

يکباره متوجه ميشوند قطار جلو غرفه نوکريوال قرارگاه بحرکت افتاد و سر و صداهايی بلند شد. آندو هم به قطار دراز مردم پيوستند. صدای کسانی که به غرفه نزديکتر شده بودند، بخوبی شنيده ميشد.

يک طلف (طفل) چارده ساله ره عسکری بردين، پدرش ده مين پريده. مرد موسپيدی که دستش را به ريشش برده بود، با لحن نفس سوخته ميگويد،اوه! او بيادرا پدرشه راکت کشته مه همسايه شان هستم، دراينحال صدا های چندگانه منتظران ازعقب که در قطارايستاده اند، مثل صدای کورَس شنيده ميشود،خانمی صدا برميکشد:

پدر بچی مره مجاهدين بردن،

از مره کشتن،

او مسلمانان، پدراش گم شده، يتيم اس ..

زن سالخورده ی لاغراندام که از کوتاهی نفس و سالخورده گی پيهم زير چادری لعاب دهنش را قرت کرده، ميگويد:

اينه، اينه به ليازخدا ظابط صايب!

مرگ ظا ! ظا...ظابط صايب، مه دريم بريدمن هستم.

بريدمين صايب ببخشين، خاک ده دانم ناخان استم.

بگو، نه نه وخت زياد گپ زدن نيس.

جان مادر، بچيم بسيارخُرداس (گلويش رابغض اندوه ميفشرد و درچشمانش اشک جاری ميشود) بچيم بسيارخُرداس.هيچ چيز دنياره نديده، همی تفنگه ده دست گرفته نميتانه، بسيارلاغر وضيف اس. حتا ده دستش کتابای مکتبام گرنگی ميکد. پدر نداره يگانه نشانی زنده گيم امی غلام بچگکم اس

اينه خوب شد نه نه جان که بچيت از شر کتاب بوردنام خلاص شد، اينجه بخير آرام ميشه ری نزن. کت قروانه عسکری ايتو سر و گردن کنه که چند ماه باد نشناسيش.

مگم خرداس هنوز  سندش (سنش) به عسکری برابر.نيس.

نه نه قانون قانون اس، بچی توعسکری نکنه بچی مه عسکری نکنه خی بچی کی عسکری کنه؟

مگم سندش خرداس.

سند و سالشه ما ميفاميم، پيش تو بچيت هنوز ده غنداق اس که می بينيش، بانش که مرد شوه، تا عسکری نکنه پخته نميشه....

خی بريدمن صايب تره بخدا قسم که ده اطراف نتينش.

بدست مه نيس نه نه،

نی بچيم توخوصايبمنصب ...استی، اول پيش خدا و باز پيش خودت روی ميارم که اوره ده اطراف نتين.

نه نه مه نوکريوال دروازه هستم، تصميمه هيات درون قطعه ميگيره.

خی مره بان که درون برم.

اجازه نيس.

بچيم، بچيم، بريدمن صايب، قومندان صايب،

سرباز محافظ قرارگاه پيره زن را پس ميزن دبه قصد اينکه باي دبرگردد ومزاحمت نکند.

پيرمردی پيش ميآيد.

چی گپ اس بابه؟

قومندان صايب، بچيم همينجس،

خو دگه چی ميخايی؟

او هنوزبسيارخرداس.

خی مه چند ساله بودم که بوظيفه شروع کدم؟

حتما بسن و سال بچيمه نبودی.

بابه، کلگی امی گپه ميزنن، برو بان ماره که کار خوده کنيم.

 

*****

 

زن سالخورده که خود را مادرغلام تازه سربازجبری معرفی کرده بود، دوباره پيش دريچه غرفه نوکريوال نزديک ميشود:

بريدمين صايب مره بان درون برم، که يکدفه خو ببينمش.

نه نه بچيته زيات ديدی حالی بان که ما ببينميش.

يکدفه ميخايم کدش خداحافظی کنم.

نه نه، خلق مه زيات تنگ نکو، تره بانم دگرايته چی بگويم ببين که يک لشکربيخدا اينجه ايستاداستن.

خيراس بچيم پيچه سفيد استم، حوصله ماتل شدنه ندارم، بچيم!

نه نه ما زير امر استيم،هيچ چيزکده نميتانم، برو به لياز پيچه سفيديت چيزنميگم، اگه نی وخت حالی سربازه گفته بودم، که ازاينجه بيرونت کنه

بريدمين صايب، اينجه يک چيزکی بربچيم آورديم، خيرت کده خی اميره برش برسان.

ای چيس نه نه ؟

اينه ببی.

ازپيش مه دورش کو، که کدام بم مَم ناورده باشی،

خدا نکند بريدمين صايب بم نصيب دشمنايتان شوه، فقط چند دانه گک تخم اس ازماکيانای خودما، وس آوردن چيز دگه ره برش نداشتم، بازام خيرتکده اميره نصپشه خودکت بگی و نصپشام بربچيم غلامجان بتی.

مه چطوبشناسمش؟

امی که غلامجان بچی امروی چارديوال صدا کدی خوده ميشناسه.

نه نه پندکته واز کوکه اول درونشه ببينم.

صييس، پس سراشه بسته کو، گفتی چندتايش ازمه؟

نصپ برابرش ازتو، نصپشام ازغلامجان.

صييس دگه نه نه جان، دلت جم باشه،امشالا برش ميرسانم.

بريدمين صايب نميشه اوالشه برم پس بياری، ياخودشه اينجه بخايی؟

نی،نی نه نه،ايکاره کده نميتانم.

خير کو بچيم، زنده گی ايتبار نداره خاک ده دانم مرگ و موردنس، پيراستم، نفس ده گلونم رسيده، خداميدانه که تا ترخيص بگيره ببينمش يا نبينمش.

حتما ميبينيش.

بريدمن صايب، اگه ايکاره کنی و بريکدقه بخاييش مه اينه ای چند روپيه گکام که برش جم کديم،هميرام بين هردوگکتان نصپ کنين، حالی توام بچيم شدی، خدا نگيريت آدم خيرخاستی، بگيرهمی چند روپيه گکه بين تان نصپ کنين.

يکدفه دگام نامشه بگو نه نه ؟

غلامجان بچی امروی چارديوال.

نه نه نام اصلشه بگو؟

آه، اينه ميگم باش...، خاک ده سرم، گلونم خشک شده، نامکش غلام مامد ولد امرالدين اس.

صييس برش ميرسانم، اميجه انتظاربکش، يا او طرفتر زيرسايه درخت بشين اوالشه برت ميارم.

 

*****

 

ماه گل سوار موترخدمتی که اصلا برای تکت گرفتن روانه دفترآيرفلوت بود، کمی پيش از آن مسيرحرکت شانرا برای خريد ترکاری تغيرداده بودند. قيوم محافظ مثل هميش جلوی موتر کنار سردار دريور نشسته بود که يکباره نزديک پل خشتی سر و صدا، بی نظمی، هارن و بدوبدو مردم و توقف غيرمنتظره موترها بميان آمد. موترحامل ماه گل وهمراهان در سه صدمتری ترکاری فروشيهای لب دريا متوقف ميشود.

قيوم، چی گپ شده؟

نيمفامم، اما، موترای پوليس و امبولانس زيات ديده ميشن!

بيرون شو، اوال بگی که ناوخت ميشه؟

قيوم بيرون ميبرآيد وبازميگردد.

يک راکت پشت ماجت خورده،

خوده گه بماچی، حرکت کو سردار.

امکان نداره، ماگل جان؟

ده خود سرک خونخورده که سرکاره بند انداخته باشه.

چه ميگی، تلفات ايقه زيات اس، که همه جايه خون و توتای گوشت و پوست جان آدم گرفته.

خی، کمی پيش بريم به ثحاارندويا بگويم ما ره اجازه بتن که دفترايرفلوت بسته ميشه.

ماگل جان امکان نداره، خون و گوشت آداما کت خشت و توتای کانکريت سرکه بند انداخته.

بريم ازيک رای دگه،

امکان نداره چارطرف بنداس.

خاک ده سرای اشرارا شوه همی راکته ميرفتن يکجايک دگه ميزدن.

قيوم محافظ و سردار دريور بق بق بخنده شده، ميگويند: ماگل جان دگه ده کجاميزدن، شکر اس که از ارگ دور اس. خدا ارگ و کميته مرکزی ره از افتيدن سر سوزن نگاه کنه،

در آندم ماه گل که زير احساسات درونی گپ دلش را پنهان کرده نميتواند، نيمه بلند ميگويد:

کاشکی هميره امروز ده يکجايک دگی شارميزدن.

باز سردار و قيوم بخنده شده ميگويند:

خی خدانکنه ده مکرويان و  وزيراکبرخان ميزدن يا...؟

نی خدا زبانتانه گنگه کنه مخصدم از يکجايک گوشه تر بود که را ه موتراره بند نميساخت.

بخيالم مخصدتان از منديی بود؟

نی،...مثلاده چمن ببرک.

چی ميگی، چمن ببرک پر از خانای سرخودآبات شده!

ده اموجايايش که هنوز خانه آبات نشده.

ماگل جان راکت زنی مثل شکاراس، شکارچی لايق ميفامه ده کجا فيرکنه،

سردار که هنوز از بق بق خنده نمانده بود، اضافه ميکند:

حتما ده جايی که مرغ برشکار زيات اس، چطور قيوم؟

قيوم هم درحالی که پيهم ميخندد، ميگويد،

مخصدت ازهمی چند تامرغ ومرغ فروشای پشت پل خشتيس؟

نی، اونجه تنا مرغفروشا نيستن که دستفروشا، تبنگ فروشام زيات استن.

قيوم بازهم بالحن کنايه آميزی ميگويد:

بخيالم نان و پلو فروشای پشت پل خشتی يادت رفت؟

 

*****

 

نشاندار، برخاله جان،عمه جان، بی بی جان و مامايش موتر گرفتی؟

ماگل عزيز، کل چيز سربراس، دگه صبا کت چار موتر ميدان ميرين، خلاص.

 

*****

 

نزديکای شام است و مردم بخانه هايشان برنگشته جلو قرارگاه گرد آمده اند. زنان و مردان زيادی دريک حلقه نامنظم اينسو و آنسو ايستاده، نشسته يا در زمين چند متراطراف خود بی صبرانه دور زنی ميکنند. برخی زنان که از انتظار زياد بستوه آمده اند، گريه و ناله سرداده اند. شکايت دارند، که چرا پسران شانرا در چند موتری که تازه از جبهه بر گشته هنوزنديده اند. چند تا افسر و سرباز که مردم را جلو قرارگاه هدايت ميکنند و از احوال “سيرو پودينه” بخش محاربوی قطعه آگاهند، برای منتظران چيزی نميگويند. دم حاضر در بهانه تراشی برای قناعت خاطر خانواده ها و وابستگان تجربه حاصل کرده اند. اصلش تجربه دارند که در همان روز از دليل سربازان باز ناگشته چه بگويند.

بچيم همی موترای کل سربازا چه وخت ازجبه ميرسن؟

نه نه، سربازا ازجبهه ده دو سه نوبت مياين، فاميدی اگه امروز نامدن امشااله که صبا دگه صبا کلشان ميرسن.

آنروز برگشت سربازان از جبهه که به شام رسيده بود، بازهم دريم بريدمن خيرباز خان نوکريوال دائمی قرارگاه که از جريان تعداد سربازان زنده برگشته و برنگشته آگاهی داشت، از دورچشمش به مادرغلام افتاد. درحالی که با مادرغلام چندين متر فاصله داشت، بازهم سراش را بسوی ديگری بر گشتاند وپيک (نوک) کلاهش را بالای چشمها و بينی پايين آورد، تا شناخته نشود. آنروز کسی را جلوغرفه نوکريوال نميگذاشتند. منتظران خلاف روز های پيش حتی چندين متر دور تر ازغرفه نوکريوال نگهداشته شده بودند، اما خيرباز خان بازهم ميکوشيد خود را بچشم مادرسودازده ی غلام نزند. نميخوا ست با وی چشم بچشم گردد.

آنروز مادر غلام برخلاف چندماه پيش سودازده تر و کمگوترمعلوم ميشد، اما مثل ماه هاپيش “رويک” چادری اش را بالا انداخته، کناريک “جويک”خشک و بی آب روی پشته که خاکش زيربارش بارانهای موسمی تر و سپس زير اشعه آفتاب مثل سنگ سخت شده بود، دست زيرالاشه نشسته بود. بسيار زار و ضعيفتر از گذشته بچشم ميخورد. سرخود گپ ميزد، با يک توته سنگ کوچک لشم که از کوه زمانی باجريان آب وسيلاب آمده بود، برسر دامن چين خورده چادری اش، نشسته، روی زمين خط ميکشيد. باخود گپ ميزد. گاهی يکدستش را که بيشتر زير الاشه داشت، به تالاق سرخود برده چادری اش را که کمی به پشت سراش عقب رفته بود، پيش ميکشيد. سنگ را اينسو و آنسو روی زمين خشک بجوانب مختلف ميکشا ند. در وقفه های کوتاه اين سنگ را ب ادست خود بالا ميکشيد، بسوی آسمان نشان ميگرفت. چيزی ميگفت، کمی ميخنديد، باز بلافا صله چينهای پيشانی اش را بهم نزديک ميساخت، خشماگين شده، صداميزد:

اوه خدا های روی زمين! امو...غلامه روان کنين دگه که بريم. شما نميفامين که صوب وخت برش تندورانداخته بودم، شما نميفامين که برش شوروا پخته کديم. آزاتش کنين دگه که بريم، رايما از اينجه بسيار دور و درازس.

سراش را بسوی آسمان بالا ميبرد، وبالحن خنده وگريه سودايی ميگويد:

.اوخدا،...يا از دل مادرا نميياين، تو بگو برشان، غلامه آزات کنن که خانه بريم، رايما بسيار دوراس، توميفامی که چقه پياده روی داريم.سنگ را به پشت سرش قلاچ ميکند. باز هردو دستش را با هم ميبندد و بالای دو زانوی نيمه قات شده ی پا هايش ميگذارد. سراش را پائين انداخته با خود گپ ميزند. در فاصله ديگر، دوباره سراش را بالا ميکشد، و باز چشمش برای جستجوی پارچه سنگ خيره ميشوند. سنگی در اطرافش گير آورده باز به خط کشيدن ادامه ميدهد.

 

*****

ماه گل بهمراهی خاله، عمه، ماما و بی بی فريد در چند موتری يکی دنبال دگر سوی ميدان هوايی روان هستند. ماه گل را که سراپا تب پذيرايی پسرتازه دامادش فريد فراگرفته،اما بازهم دوستان را درخواندن وکف زدن کست مست بلند درون موترهمراهی ميکند، سرميشوراند، گاهگاه شانه اش را نيزميجنباند. اما هنوز که طياره بزمين ننشسته، ناآرام و بيخود به نظر ميرسد. دوستان دگر از شور و مستی بيخود شده اند، به اطراف واطرافيان شان توجه نميکنند. هی پيهم خواندنهای کست درون موتر را با صدای خود شان همراهی کرده، کف ميزنند. اما همينکه به يکباره موترهای شان نزديک چهار راه صحت عامه متوقف ميشوند. ماه گل صدا ميزند:

اوف، قيوم چرا باز ايستاد شديم؟

نميفامم،

خی که نميفامی، ماتل چيستی، پايان شو که باز چی گپ اس، چرا ايستاد استيم!

قيوم از موتر برون شده، در جمع بزرگ مردم که دو سوی سرک چهارراهی صحت عامه ايستاده اند نزديک ميشود.وقتی کاملا ميان جمعيت مردم ميرسد، ميبيند محافظان مسلح در امتداد چند صد متری دو سوی سرک جاده ايستاده اند، به عابران اجازه نميدهند از يکسوی سرک جاده بسوی دگری عبور نمايند. مردم هم ناگزير بحيث تماشاچی به صحنه ی تماشا ميکنند که جريانش هنوز برای بسياری حاضران ناروشن است.

ديری نميگذرد که قيوم پيکر زن لاغر و سرسپيدی را ميبيند که خم شده به نظر ميرسد وچادری اش را نيمه بالا انداخته و از لاغری به يک مشت پوست و استخوان ميماند. زن سالخورده ی موسپيد با فغان وناله، و دست و پا زدن به سر و رويش ازميان مردم متعجب درحال گذشتن است، و رو بروی قيوم ميآيد.

آی بچگکم، آی يتيم مادر، آی غلامجان بچيم مادرته تپه شيدا ميبردن. چرا امو روز مادر دوزخيت تره از شر عسکری خلاص نکد. مادرته نماندن کتت يکجای گور شوه. تو لايق خاک سياه نبودی، ميخاستم مره ده خاک سياه ده پالويت ببانن که سير ميديدمت. يکسال شد از مکتب بوردنت، يکسال شد مادر بدبختت رويته نديد.يکسال شد اوالته نداشت.بچيم، مره ظالما نماندن کتت ده خاک ميرفتم. بابه نداشتی،پيسه و واسطه نداشتی که بازخاستته ميکد. وای خدا، بچگکم، مه ده ای شار چه کنم.مره نماندن چند دقه پيش جان سوخته وذغال گشتيت بشينم. مره نماندن زخمای سوخته ی جانته ماچ ميکدم، عقدای يکسال نديدنته از دل سوختيم بيرون ميکشيدم....

قيوم با همه سنگدلی که داشت درجايش ايستاده خشکيد، با آنکه حوادث زياد ديده بود،اما اين تصوير اول مثل يخ روی آفتاب آبش کرد وسپس روی زمين خشکش ساخت. کلاهش را از سرش بيرون کرد، بجايش ايستاد ماند، حرکت آرام موترهای امبولانس ماشی رنگ عسکری را با علامه خورشيد سرخ ميديد از شفاخانه چهار صد بستر در قطار های منظم يکی دنبال دگر بيرون شده از چهار راهی صحت عامه سوی مکروريان سوم درحرکت اند.

ناگهان صدايی تکانش داد.

ماه گل بود که ارسی موتر را پايين کرده چند بارپيهم بالايش صدا زده بود:

قيوم کرشدی، چی گپ اس، برو از او رفيقای امنيتی پرسان کو، که ما ميدان رفتنيستيم. مسافرماده ميدان دير ميمانه.

قيوم درحالی که هنوز صدای فغان و ناله زن سالخورده ی زار و نحيف را در گوش خود به تکرارمی شنيد، از جايش حرکت کرد، سوی حلقه امنيتی سربازان مسلح رفت، اما توانش را در بريدن جمعيت و يافتن خط گذشتن از ميان مردم ناممکن ديد، اصلا دليلی نميديد، که جمعيت بزرگ مردم با آنکه مات و مبهوت ايستاده اند، فقط او بايد از سربازان امنيتی اجازه عبور بخواهد. بازهم از دور قدش ر اچند باربلند! بلند کرده ميخواست، با افسر موظف صحبت کند، اما موفق نشد. ميخواهد دو باره بر گردد، نميداند به ماه گل چه بگويد، ناگزير از جمعيت مردم ميپرسد:

چی گپ اس؟

دو تا پير مردی که لنگی های سپيد بی سر و سامانی بسر دارند، باصدای شکسته ميگويند:

شهيداره تپه کورکدن ميبرن.

جوانکی از درون جمعيت بيرون ميشود، خطاب به يکی از مردان حاضرميگويد:

بريم بابه خلاص شد!

بچيم، جنازه زيات بود؟

اوه، نگو بابه، مه ايساب کدم بيست و پنج تا امبولانس تيرشد.

جنازه ...ناصره نديدی؟

آن آن، يک نظرديدم، خود کاکا نظر بايسکل سازام ديدم، ده پيشروی يک “گازک”عسکری شيشته بود از پشت امبولانسا تيرشدن، ارومرو اموجنازه ناصربود.

سردارميپرسد:

چی ميگی،٢۵ امبولانس؟

آن، امی کمش ٢۵ تا امبولانس بود.

چقدر زيات!

آن کاکا، بيچارا ده” چک وردک” شهيد شده بودن. يکيش ناصر نام داشت که همسايه ما بود.

و قيوم سه انگشت دست راستش را روی دولبش گذاشته با خود ميگويد، ويکيشام، امو غلام بود که مادرش روی مورديشه نديده بود.

مرد ميانه سال ديگری نزديکی جمعيت بزرگ مردم که شالی بگردن خود تابيده و يک انجامش را زير دو دندانش محکم گرفته، چشمان خشمآگين ونگاه دزدانه داشت، با آرامی گفت:

شهيد چی، کشته شدن.

 

 

پايان