آصف بره کی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

داستانواره

به بهانه اتهام کفرگويی بر لطيف پدرام

 

 

 

”ازخودکش بيگانه پرست”

 

نوشته: آصف بره کی

 

 

 

شاهد خان که تازه پا به اينسوی آبهای اقيانوس گذاشته بود، از فراوانی دار و ندارکانادا هولزده شده بود و از بيکاری رنج ميبرد. وقتی با گذشت هر روز ميديدهمسالان، همسايگان، آشنايان وهموطنانش با امکانات خوبی در اينجا بسر ميبرند، حسرت وهولزده گی اش دو چند ميشد. برآن شد تا هرچه زود شغلی دريابد و با بی ريايی خواسته بود بحرکت افتد تا او هم مثل دگران از نعم خداداد اينجا بهره مند گردد.

بزودی از هموطن مهربانی مشوره کاريابی خواست و او هم که احوال زنده گی اش را بهتر ميدانست، صادقانه او را به يک موترشويی راهنمايی کرد که ”موترشويی بادست” نام داشت.و شاهد خان که اين کار راهنوز تجربه نکرده بود، بحيث يک کار(سياه) با دستمزد نقد خيلی مناسب حال خود ميدانست.

روزی که شاهدخان موترشويی رفت، فضا را در آنجا چنان پر سر و صدا يافت که “صدای خر به خاوند نرسد” همين سر و صدا هايی بگوش ميرسيد که...آقا بگير، آقا نمان، آقا ببر، آقا بشو، آقا درونش تميز کن، برونش تميز کن، داش برش تميز کن، يواش يواش کار نکن، پايپاک برون بريز و....در اين گيرودار موترشويی بود که لحظه ی خود را نيز ميان کارگرانی تصور کرد که هرکدام پارچه ی نخی، اسپنج، سطل آب کفدار، پل شيشه پاک بدست دارند و موتر ميشويند. با خوشبينی تصور کرده بود، پس از اين روز هايش را با ساير کارگران همينگونه سپری کرده، دستمزداش را گرفته سربلند بخانه باز خواهد گشت. حساب بانکی باز کرده، بخشی از دستمزداش را بحساب بانک تحويل خواهد داد. اما نبود که هارن موتر لوکسی بيرحمانه تکانش داد و يک قد از ميان خط موتر رو که بدرون گاراج موترشويی متصل شده بود، برون پريد.

دقايقی در مدخل ورودی ايستاد و به چهارسوی خود خوب نگاه کرد،اما کس توجه ی به او نکرد، سرانجام رفت و کنارمردی که مشتريان را نشسته عقب ميزکوچکی پذيرايی ميکرد و پول می گرفت، ايستاد. دقايق بيشماری ايستاد ماند، اما در اين ميان دو سه باری با مرد نشسته پشت ميزبه نماد اين که بيکدگر توجه کرده اند، تبادل چشم و ابرو کردند، و در فرصت دگرمامور موترشويی پرسيد:

Are you done?

شاهد خان سر جنباند که نه. مامورهم سراش را برگشتاند و با مشتری دگری مشغول شد، پول حساب کرد، چيزی گرفت و چيزی داد. دقايق بيشمار دگری هم سپری شدند، اماشاهد خان هنوز ايستاد مانده بود. چيزی بيش از يک و نيم ساعت ايستاد مانده بود تااين که سروصدا رو به کم شدن گرفت و از تعدد مشتريان هم کاسته شد. آنگاه مامور موترشويی همين که آخرين مشتری را مرخص کرد، باز چشمش به شاهد خان افتاد و گفت:

Then where’s your car?

من که موتری ندارم،

شما فارسی بلدايد، پس اون موترش چيه؟

همانی که گفتيد، ماشين.

پس شما...؟

بلd،  مرا دوستی فرستاده که شما کارگراستخدام ميکنيد؟

نه، اشتباه آمديد، ما که زياد کارگرهم داريم، چطور شما را استخدام کنيم، اما خوب ببينم،مثل اين که کمی فارسی بلدی؟

بلی،

پس اهل کجاهستی؟

افغان، از افغانستان.

مرد نشسته پشت ميز به اطرافش نگاه کرده، بلند صدا زد:

حميدآغا(آقا)، حميدآغا، بيا زودباش!

مرد ميانه سالی سر رسيد و پرسيد؟

چی شد حسين آقا، چه رواينقدر بلند صداميکشی؟

حسين آقا گفت:

اين مال افغانيه، شغل جستجو ميکند، براش گفتم که ماجای خالی نداريم.

درست گفتی حسين آغا، هيچ جايی نداريم. خوب باشد، گفتی اهل کجاست؟

مال افغانيست.

اوه، افغانيست، پس زودباش اون يک ماجرای زن باردار مهاجر افغان رو که با شوهراش برای وضع حمل رفته بود...، براش قصه کن. اگر شغلی نيافت، حداقل طبع اش خوشحال ميشه و ما هم کمی ميخنديم.

ميگم، ميگم، باش يه لحظه يادم رفته بود.

خوب يک زن مهاجرافغان در ايران که باردار بود و وضع حملش نزديک شده بود و بايد....

وقتی فکاهی تمام شد، هردو چنان بلند خنديدند که حتی توجه کارگران را نيز بخود جلب کردند و تعدادی دست از کار گرفته، نگاه هايشان را به آنها دوختند.درست مثل اين که نمايش ”سرکس” تما شاميکنند.بعد از آن حميدآقا رو به حسين آقا گفت:

“اون سرگذشت سه دوستی راهم براش بگو که يکی در کابل ميزيست، دگری در مزارشريف تازه عروسی کرده بود و سومی هم درقندهار بُز ماده خريده بود”.

حميدآقا، پيش از آن که جريان قصه بازگو شود، خوب يک چاشنی خنديد و در اين ميان، شکسته شکسته ميگفت که بهادر خان، دو دوستی داشت که يکش جمال الدين نام داشت، در قندهار ميزيست و تازه ماده بزی خريده بود و دگری شجاع خان که در مزارشريف ميزيست و تازه زنی به نکاح درآورده بود. بهادر خان که در زنده گی دوستانش رويداد های مهمی واقع شده بود، بهر دو تبريکی نوشت و نامه ها را پستی فرستاد، اما چيزی که شيطان نکند واقع شد، جمال الدين که ماده بز خريده بود، تبريکی نکاح بزنی را دريافت کرد و شجاع خان که واقعا نکاح کرده بود، تبريکنامه خريداری ماده بز را....

و آنگاه بود که بازهم هر دو غرق خنده خود را بزمين ميزدند و شاهدخان مات بهر دو نگاه ميکرد، چشم براه بود چه وقت خنده شان بپايان ميرسد که اوهم چيزی بگويد تا بحق خود رسيده باشند. روده هايش از خشم بخود می تابيدند. بر سر و جانش عرق خشونت جاری شده بود،اما بياد آورده بود که در درخواست پناهنده گی نوشته، من در مخالفت با جنگ، با تروريزم، باتندروی، تعصب و پيگرد روشنفکران از کشورخود فرارکرده ام و بخاطر آزادی، دموکراسی، حقوق بشر، آزادی بيان و...اينجا آمده ام.

آری، همانگونه که در اعلاميه درخواست پناهنده گی نوشته بود: زنده گی ام در کشور بمرگ تهديد ميشد، از اين سبب اينجا آمده ام. من يک انسان صلح دوست، آزدايخواه، دموکرات، روشنفکر و متمدن هستم. اما شاهد خان در اصل خيلی سراسيمه شده بود. انتظارچنين برخودی را نداشت، حداقل در اين بخش متمدن روی زمين.

بهرحال، دو مامور موترشويی تا توانستند، با چشمان بسته خنده کردند، اما زمانی که چشم باز کرده، به شاهدخان نگاه کردند، ديدند او خشمآگين و بيباورانه به آنها نگاه ميکند و چيزی برای گفتن دارد که اصلا نداشت. خوب هويدا بود که ماموران موترشويی کمی آرامش خاطر خود را از دست داده اند. در آن موقع يکبار دگرحميد آقا رو به حسين آقا کرده گفت: اين آقای افغانی که ميخاد شغلی دريابد، پس بايد کمکش کنيم.

حسين آقا گفت: خوب تا اينجا زحمت کشيده، پس بياييد که با او برسم معمول نواستخدام شده گان “انترويوو” مصاحبه کنيم، آنگاه حميدآغا رفت و يک چوکی چرکين را که در آن آثار روغن موتر ديده ميشد، نزديک آورد و شاهد خان را با اشاره دست به نشستن روی آن دعوت کرد. آنگاه دو مامور موترشويی قيافه های جدی بخود گرفتند و حميد آقا پرسيد:

گفتی افغانستانی ای؟

بلی،

چقدر اکسپرينس (تجربه) کانادايی... داری؟

شاهد خان گفت: مقصد شما از اکسپيرينس...چيست؟

پس اينگليز(انگليسی) هم بلد نيستی!

نه، بسيار کم.

پس سوال ما را نفهميدی، که!

فقط اکسپيرينس کاناداييش را نفهميدم.

خوب کجای اين دو حرف برايت نافهم است، از چه مدت کانادا هستی؟

يکی دو روزی ميشه.

يکی بديگر سريع نگاه کردند و حميدآقا ادامه داد:

پس اينطور، تو مدرک رسمی کار هم نداری؟

بلی، درست فرموديد.

در افغانستان پيشه ات چه بود؟

خودم رئيس، پدرم جنرال، بعد وزير و پدرکلانم سرقبيله پسانها وکيل شورا و...

خوب کافيست، کافيست، پس چند کلاس مدرسه رفتی؟

دوازده پاس هستم، بعد فاکولته خوانديم.

اونش چيست؟

بکلوريا و ليسانس،

ماشاالله، رو به حسين آقا کرده، گفت، پس معلومه دگه که مهندسه

حسين آقا که تا آندم خاموش نشسته بود، پرسيد:

چه زبانی بلدی؟

همين فارسی و.. و.. دگه چه بگويم،

حميد آقا گفت، خوب فارسی که کم بلدی، زبان اصليت افغانيس، يا اونره چه ميگن “پاشتو”

بلی، بلی زبان مادری ام پشتوست.

آنگاه حسين آقا بزبان انگليسی به حميد آقا گفت:

He’s realy an idiot, we can easily have a free ride of him,

Well, let’s have more fun.

Then, ask him some funny questions.

What do you mean?

Such as this: Have you got a proper document, you can work as a Car Washer-Boy, because this is a professional job in Canada, and requires diploma or at least a certificate.

Yaa, yaa, Got it, Great!

Well, then go ahead.

Yes, I do...

خوب، آيا مدرکی برای انجام شغل ماشين تميزکردن داری؟

نه، چنين سندی ندارم.

آها می بينيم، خوب وقتی مدرک شغلی نداری و فقط کمی فارسی بلدی، پس چرا ايران نرفتی، در آنجا که برای همشهريان شما شغل خيلی زياد پيدا ميشه و بيشترهم مدرک نميخان، چه خودت تو تا اينجو زحمت دادی، در حالی که زبان هم نمی فهمی. من که به قيافه ات نگاه ميکنم برای حفرچاه، کانال، تهداب ساختمان و شاهراه سازی خيلی مساعدی و در ايران ميتونستی دستمزد خوبی هم بگيری. واقعا آدم بدبختی. خوب حسين آقا با اين افغانستانی چه کارش کنيم.

Ask him, we can give him an opportunity as a volunteer to work for us , at least for a month or so, till he gets some experience then, if we were satisfied with his achievements, we will offer him a salary of 5$/h in cash.

Ok,

حسين آقا دلش برايت سوخت و پيشنهاد ميکند، برای اين که هيچ مدرک و جواز کار هم نداری، پس مطابق رسم اينجا بايد يکی دو ماهی پيش ما داوطلبانه کارکنی و دستمزدنخواهی، مگر آن که اين زمان به پايان رسيد و تجربه هم حاصل کردی، آنگاه برايت مزد پنج دولار در ساعت خواهيم داد، مثل همه بچه هايی که اينجا نگاه ميکنی، همينطور کار آغاز کرده اند و تعدادی از آنها حدود دو سالی با ما کارميکنند و امروز حتی شش دولار مزد ميگيرند.پس اگرميخواهی ميتونی،همين حالا کار آغاز کنی.

شاهد خان که از خشم درونی ميلرزيد، کوشيد خشمش را با فشار دندان بالای دندان فرونشاند و همين که ازموترشويی برون شد، باخود گفت:

کاشکی افغان ميبودند و در افغانستان.اول خو به کفرگويی متهم شان کرده، باز سر و دندانهای شانرا می شکستاندم، تا ميدانستند که ما افغانها مردم باغيرت هستيم و بکس حق نميدهيم سرما گپ بزنن، خاصتا به به به....، چند لاهول گفت تا آتش کينه شيطانی بيشتر بالايش غلبه نکند و دست به عمل ناسنجيده نزند. سکوت کرد و بعد لحظه ها با خود گفت، خاصتا به کی حق نميدهيم بالای ما گپ بزنند؟ ما تا بحال هرچه کرديم و توانستيم بکنيم فقط بالای مردم خود ما بوده. بالای اطفال، زنان، روشنفکران و زيردستان بيدفاع چون فقط همين ها هستندکه نه دولتها، نه احزاب و گروهاعقب شان ايستاده اند. از اينرو همين ها را ميتوانيم بساده گی توهين کنيم، به کفر و الحاد متهم بسازيم، بزندان بيندازيم، محکمه کنيم، بزنيم و بکشيم.

اما شاهد خان که هنوز خشمآگين بود و چند متری هم از موترشويی دور شده بود، از نزديکترين فروشگاه بوتل آبی خريد و براهش ادامه داد. به محلی رسيد که گرد زمين ناآبادی را با پارچه های بزرگ مستطيل شکل کانکريتی احاطه کرده اند. از ناراحتی پشت خود را به يکی از آن پارچه هاتکيه داد، سختی آن جسم جامد غول پيکر را بگوشت و پوست خود احساس کرد. بوتل آبش را بازکرده جرعه ی سر کشيد. با خود انديشيد. مگر چرا ماموران موترشويی بر ما نيشخندزده، خنديدند؟ مگر ما مردم دلقک هستيم! نی، نی چنين نيست، ما مشکلی داريم که در حلقه حاکميتها نه اين که برای پذيرفتنش تن در نميدهند و درون جامعه هم حتی به بيانش بکس حق نميدهند. چنين است، که اين مشکل از صد ها سال يک بردگری انبار شده، به گلوله سرطانی مبدل شده، در وجود جامعه ريشه دوانيده، که نتيجه آن همين چندرنگی و نا همآهنگيست. روزی فرد و گروهی را متقاعد ميسازد سلطنت را چپه کند. دگری را متقاعد ميسازد با کودتای خونين قدرت بدست بگيرد و نامش رابگذارد انقلاب، کسان دگری راهم وادار بسازد،که باهمه در مخالفت قرار بگيرد وغير از خط و اند يشه خود خط و انديشه هيچکس دگری را برسيمت نشناسد، گفتگو را رد کند، سلاح بدست گيرد و در راه آرمان خود جوی خون جاری کند و نامش را بگذارد مقاومت، آزاديخواهی، پيشرفت و....

شاخد خان پشتش را بيشتر به پارچه کانکريتی چسپاند و احساس بيشتر درد جسمی، اما راحتی روانی کرد. خود را از مدار تنگ نزديک بينی وطنی برون کشيد. مناسبات درونی وطن را پيش خود تصور کرد، منطقه را، جهان را و کشور دور دست اينسوی آبهای اقيانوس را که تازه آنجا زنده گی ميکرد. افکارش بسيارعميق بمسايل و جرياناتی فرورفت که در ديد تنگ سنتی او و همانندانش نمی گنجيد. وباز با خود گفت:

عجب کوتاه بين هستيم، روزانه چقدر مقالات طويل توهين آميز از مناسبات کهنه، تبعيض آميز در جامعه ما توسط خارجيان بچاپ ميرسند. چقدر برنامه های راديويی و تلويزيونی در خارج از برخورد تبعيض آميز با زنان و روشنفکران افغانستان نشر ميشوند.چقدر فلم های مستند و هنری خارجی که در مورد نابسامانيهای کشور ما با تصاوير و متن های به اصطلاح ضد اسلامی و اهانت آميز ساخته و نشرميشوند. آيا کور ونابينا هستيم، که اينها را نمی بينيم. اما بمردم داخل کشور فرصت حرفزدن هم نميدهيم. يگان کس که برون برآمد، وسيله دست خارجی ها شده، بحساب کشور ما در ساختن ساز و برگ سودجويی و تبليغات سياسی آنان گماشته ميشوند. آيا تا چه وقت دگرهم اين واقعيت را درک نمی کنيم؟

شاهد خان بوتل آبش را يکبار دگربلند کرد و آخرين قطره های آنرا نيزسر کشيد و خاطراش را آرامتراحساس کرد. نفسی براحتی کشيد و با خود گفت: ايکاش اينقدر“ازخودکش بيگانه پرست” نبوديم. و ادامه داد، حتما چيزهای در کشور ما به تغييربنيادی نياز دارد. اگر خود ما تغيير نيآوريم و به انسان جامعه ی خود مافرصت سخن زدن و ابراز نظر بر نابسامانيها را ندهيم، پس از بيگانه ها نبايد گله مند باشيم که بر مردم وکشورما نوشته های انتقادی ميکنند، فلم های سينمايی و تلو يزيونی توهين آميز ميسازند. ما منطق تفنگ را مردود شمرديم و اينک به انتخابات روی آورديم، از اينر و تحمل نظريا ت مخالف، پذيرش انتقاد و هضم دموکراسی را بايد با همه دشواريهای پيشر و تمرين کنيم .با آن که اين کار بسيار سخت است، اما راه دگری برای ما باقی نمانده. دگر مصيبتهای ما با خشم،دندانخايی، اتهام بستن، تفنگ گرفتن و کشتن يکدگر حل و فصل نميشوند.

 

 

*******

 

 

ياداشت: مقصد از فلم ها توليدات فلمسازان و کارگردانان افغان درون و برون کشورنيست. من از همه آثارهنری و مستند افغانی بويژه از کارهای آقايان برمک و رحيمی وچند فلمی از فلمسازان ايرانی ستايش ميکنم.

 

 

 

 

 


 

 

 

صفحهء اول