زمری پائيز نثاری

 

 

 

 

چند شعر از زمری پائيز نثاری

 

فرستنده: فضل الرحيم رحيم

 

زمری پائيز نثاری  درسال 1353 خورشيدی  ديده به جهان گشوده، زادگاهش ولسوالی بگرام ولايت پروان است. دوره دانش آموزی را در ليسه امانی کابل سپری کرد و دوره دانشجوئی را در دانشکده ادبيات (زبان المانی)  دانشکده کابل پی گرفت. از دوران نوجوانی علاقه به شعر وادبيات فارسی داشت همين علاقمندی وعشق اش به ادبيات فارسی او را به شهر قشنگ شعر رهنمون شد. سروده های زمری پائيز نثاری در نشرات بيرون مرزی کشور به چاپ رسيده.  فعلآ وی در شهر مونشن جمهوری فدرالی المان زندگی می کند.

 

...هی زندانيان

 

روزگار ترا دارم

زمين تنگ

آسمان کوتاه

زندانيان

هی زندانيان

احساس می کنم

درد تان را

دلتنگی تان را

دوری از پسر بچه کوچک تان را

روزگار ترا دارم

نقب ها تنگ

هوا دق

و خورشيد دور

دورتر از اميد

يقين رهائی

آه... دامن وسيع آزادی

زندانيان

هی زندانيان

کدامينتان

کواکب ديده ايد

در دل شب

کدامينتان

در عصر

پرواز بلند عقاب را

بسوی غروب ديده ايد

و يا کدامين تان

رشد درخت سرو  ديده ايد

روزگار ترا دارم

روزگار ترا دارم

 

----------------

 

 

خانه ام کجاست

 

ره گم کرده ام

خانه گم کرده ام

کوچه باغ های تنگ و مرطوب را چه شد

تنگی تنگ خاکی را

صدای آب جوی ريگی را

چه شد

ره گم کرده ام

خانه گم کرده ام

خانه ام کجاست

در شمال

روی  دودست باد

يا در بلندای

نزديک آسمان آبی

که آنجا صفا را

ارزانيست

و...محبت را

می توان

از پلوان های مرطوب  و سبز

از کنار گياهان ارزه چيد

و روی دو بال سپيد و هر رنگ

پروانه های بهار

ره گم کرده ام

خانه گم کرده ام

آه جاده های شلوغ جنگل

باغ های آراسته از چنار های بلند

غاز های مسافر

خانه های کا هگلی

تاک های سبز و پر ثمر

درختان توت کهن

باری باز...

باری باز...

در خوابها يم اثر کنيد

ره گم کرده ام

خانه گم کرده ام

 

 

------------

 

از خنده خبرم نيست

 

روزگاری بدی دارم

گذشته ام چنين نبود

خنده را می دانستم

مادرم به من آموخته بود

و يا مادر بزرگم

در آن صبح روشن بهاری

که گاوش دوقلو  می زايد

مرا با اين واژه  زيبا اشنا کرده بود

روز گاری بدی دارم

شايد از جدم  به ارث  مانده

پسر بچه  يتيمی بود

کجاست دستهای نوازشگر مادرم

که بوی نان گرم داشت

و صدايش برايم

آغاز صبح خوبی بود

روزگاری بدی دارم

از خنده خبر م نيست

مديديست

که مرزبانان

ماموران گمرک آنسوی شهرم

خورجين خنده هايم را

ظبط کرده اند

و يا کوتاهی  کرده ست دست تقدير

برای تمديدش

اگر بديدار من می آيی

در روز ميلادم ای دوست

برايم، يک سبد خنده بيار

روزگاری بدی دارم

گذشته ام چنين نبود

روزگاری بدی دارم

روزگاری بدی دارم

 

زمری پائيز نثاری

 

 

 

 


 

 

صفحهء اول