شادروان استاد عبدالرحمن پژواک

 

از مجموعهء شعری « بانوی بلخ »

 

 

 

مردان پاروپاميزاد

 

شنيده ام  که سکندر شهنشهء يونان

چو بست بهر جهانگيری از غرور ميان

نبود بر سر راهش کسی فزون از ميغ

به چشم خلق نمودی خدای حربه و تيغ

ز نوک حربهء او ميچکيد خون جهان

ز خاک پاش نمودار خاک پادشهان

چو کرد زير و زبر سرزمين دارا را

بران بشد که بدست آرد آريانا را

گشايد اين در پولاد را به پنجهء زور

نمايد از رهء افغانستان به هند عبور

خبر نبود که اين مملکت عدوسوز است

خدنگ چلهء پکتيسيان جگردوز است

خلاصه اينکه چهل ماه ماند سرگردان

پی حصول مرام، همچو آسيا پی نان

چو مادرش خبر فتح هند را نشنيد

ز حال ابتر فرزند در حراس افتيد

نوشت نامهء که ای نور ديدهء مادر

يگانه فاتح گيتی گشای سکندر

ترا نزاده بدم، جز برای پيروزی

چه جای اينکه بيفتی باينچنين روزی

چرا به هند نرفتی؟ چه در ميان افتاد؟

ستارهء تو و يا اينکه آسمان افتاد؟

چه ساخت دهر که يونان حريف پيدا کرد؟

چه فتنه ايست ندانم که چرخ برپا کرد؟

دلم ز حرف بد و نيک اهل يونان خست

که پادشه نتواند دهان مردم بست

يکی ز کوه ترا سرنگون کند دگری

بگويد آنکه ز تو نيست کمترين خبری

من و ارسطو و اعيان ملک حيرانيم

کجاست راه حقيقت کدام سو روانيم؟

چو فيلسوف نداند که سد راه تو چيست

خيال ميکنم آنجا مکان ديو و پريست

برای خاطر قلب حزين من بنويس:

کدام ديو خياليست نام او پکتيس؟

 

*******

 

سکندر از در خبرت به مشورت پرداخت

سوال مادر خود را به افسران انداخت

نوشت نامه سکندر که ای فدای تو من

سکندر و همه يک ذره خاک پای تو من

سوال سخت ترا ميدهم جواب کنون

ولی نه اينکه به خط و کتابت و مضمون

ببين آه چه مشکل جواب پيچيده

جواب آنچه ارسطوش هم نفهميده

برای يک دو سه هفته ز راه ميهمانی

روانه شد به حضورت سران افغانی

به شرط آنکه گرامی بداری ايشانرا

بدان نمط که شهان پرورند ميهمان را

ولی زياده ز حاجت مخوانشان پيشت

که با خبر نکنند از صلابت خويشت

بده قبول به دربار شان بروز نخست

بگوی هرچه به فکر و رضا و خواهش تست

به مجلس دومی چون بخوانی ايشان را

به هديه های گرامی نوازی ايشان را

که سرفراز بيايند پس به خانهء خويش

بدان غرور که شاهين به آشيانهء خويش

اميد من ز جناب جليله زينسان است

درين زمينه اميدم بخاک يکسان است

که يک خريطه پر از خاک آريانا هم

روانه شده به حضور تو با سران توأم

که قبل مجلس ثانی به زير فرش اتاق

بگسترند اين خاک مفخرت ميثاق

گرفت نامهء فرزند را چو مادر او

گذشت آنچه ز حيرت گذشت بر سر او

به مجلس اولی شد ز هر دهن سخنی

ز باغ و گلشن خود چيد هر کس سمنی

به مجلس دومی چون رسيد نوبت کار

فشانده شد به تهء فرش خاک حيرت بار

چو خواستند خوانين آريانا را

نشان فخر و غرور نژاد آريا را

به درب قصر به هم خورد حالت ايشان

فلک به لرزه درآمد ز صولت ايشان

درين ميانه دو سه تن ميان خون غلتيد

ز ضرت تيشه تو گويی که بيستون غلتيد

تو گفتی کنگرهء چرخ نيلگون افتاد

تو گفتی سقف بهم خورده و ستون افتاد

هزار خم نکند مست می پرستان را

چنانچه ذرهء خاکی وطنپرستان را

چه شور ها که درين خاک پرشور است

چه ديده ها که برای اميد آن کور است

سکندر است نه تنها که زور ما ديده

هزار آيينه را اين غبار پوشيده

 

 

 

پايان

 


 

 

 

 

 

صفحهء اول