خزان نامه...

 

من متولدِ پاييزم،
فصل ِ زردی
فصل ِ بادِ وحشی
فصل ِ شاعرهای پير
فصل ِ نقاشان بی نظير
کس چه می داند!
شايدم بس دلگير!!

از آن اولين پاييز تا آخرينش
از عطر فروردين تا باد پاييزی
از نياز آن عاشق تا ناز آن معشوق
از کنج آن مسجد تا بعدِ ميخانه!
من همه را پيموده ام!

من مسلمانی ديدم از قوم يهود!
که چون آن درويش ِ پير
نعره يا هو می کشيد!
من به او گفتم : هـــو يا « يا هـو»؟!
او با تمسخر گفت : هم من هم هـــــو!!

~~~~~~~~~~~~~~

و در آن شبهای پاييزی
ياد ِ تو گرمای وجودم بود
همچون شعله های عشق،
طبع پر شورم بود.

من طعم ِ شرر انگيز ِ‌ آرزوهای محالم را
با همرهی باد سرد خزان
به استقبال گور خواهم برد
که بپوسند در آنجا
و به ديدارکسی در خموشی بروند.

راستي چه کسی می گفت؟
« زندگی تر شدن پی در پی در حوضچه اکنون است »
گويا سهراب هم تر شده بود...!

من آخر هر کوچه بن بست
به دنبا ل ِ دری می گردم
دری که مرا ببرد به وسعتِ مرگ
دری رو به آفتاب
دری تا انتهای بودن
شايدم مردن!!

~~~~~~~~~~~~

من تاکنون دو بار مرده ام
يکی در مرگِ شقايق
يکی در فصل ِ خزان
و هر بار تو به من زندگانی بخشيدی!
تو مهربانانه به من عاطفه بخشيدی!
تو به من گفتی بمان
و من ماندم!

مـــــاندم!



من ماندم که با تو بروم به سر قله احساس
که قدم بزنيم در کوچه بن بستِ شکوه

خالی از شک

خالی از ترس

خالی ازبيم



و من اکنون تنها به ابديت خواهم رفت
به تنهايی با بيد سخن خواهم گفت
و به آن دنيای دگر خواهم رفت....

آرام خواهم رفت!

~~~~~~~~~~~~~~

من از شوق لبخند تو، لبخند زنان
چه سرودها که نخواندم
چه فخرها که به نرگس نفروختم!
آه ، افسوس ــ
که آن دل شادان سخت بپژمرد!



من متولد پاييزم
فصل ِ دلسردی عشق
فصل ِ افتادن ِ برگ
فصل ِ تولد ِ رنگ!

در همان يک قدمی ها
من يخ زده بودم
دلِ من به گرمای دلت خوش بود و نمی دانست
که دلت سنگ است و خالی از هر عاطفه ای!
و تـــو هم، متولد پاييز
تو هم ســرد!
تو هم بــاد!

~~~~~~~~~~~~

من عشق را ديدم ـ
احساس را ديدم
و خودم را در آئينه تو!
چه پوچ بودم و زشت!
و تو را درآئينه خود!
چه سليس بودی و روان!

آه صد افسوس
که من با تو تر نشدم
کاش باران زده بود
تا نگاه خيس باران زده ات را
فرو می بردم در دل
و صعود می کردم در شور!


من طرحي از روی تو را
با خود برده بودم به خيالم!
که اگر شبی ماه نبود
من پای در تاريکی شب نگذارم.
من نميرم .
من .....آه!


~~~~~~~~~~~~~~

دلم از زمين گرفت
دلم از خزان گرفت
دلم از نبودنت گرفت
دل من ــ دل نبود
واژه خواستنی بود محال
جام عشقی بود تهی!

لابه لای اين همه خواب
رويای عشق تو هم رفت به خواب
و خودت نآمدی ای عشق
و خودت گپ نزدی ای عشق
و مرا سوزاندی
مرا بردی به خواب
خوابی از جنس ناب!
خواب....!

چه کسی مرا بيدار خواهد کرد؟!
با کدامين بانگ؟!
با کدامين داد!
با کدامين فرياد...

~~~~~~~~~~~~

مراد ازگفتن نامت
تسلای خاطربود و بس
ورنه خود دانم که اين لاف عقل است
حرف ِ پيوند ، خيالی باطل است.


من کجا باشم ، تو کجا؟!
تو نباشی در خور رنگِ سياه!
من همه رنگِ تباهی ــ تو فرشته!
تو خودت صبح سپيدی!
تو خودت عشق
تو خودت مهر ِ فزونی!

من گاه با خود می گويم
که چرا بين من و تو
اينهمه فاصله است
اينهمه دوری راه...
اينهمه سختی هجر
که جدائيم چرا؟!

~~~~~~~~~~~

آه کاشکی در اين غربت ِ دور
مرا اميد وطنی بود
ای کاش در اين باديه هم
اميد آب و علفی بود!

و در اين غربتِ سرد
و در اين سوز ــ و در اين بيم
چشم تو، چشمه نور
ياد تو، عطر گل ياس
و نگاهت چه تب آلود !

افسوس که غم غمناکِ مرا
نيست فرصتِ هيچ شرری
از سرزمينی دور به سرزمينی دورتر
از غربتی به غربتِ ديگر
و اين اوج اندوه من ست!
ای کاش مرا

اميد وطنی بود!

~~~~~~~~~~~~~

من متولد پائيزم
فصل ديدن رنگ در بعد نگاه
فصل آرامش دل
فصل غوغای نگاه!
فصل خواهش

فصل سايه
فصل باران
بـــاران!


من در رويايی دور از دسترس!
تو را بردم به فضايی که فقط من بودم و تو!
و نگاه تر شده ات
مرا برد به ما فوق مکان
مرا برد به ماه
مرا برد به ژرفای خيال!

و تو آرام نگاه می کردی
که چرا من آنگونه پريشان
چشم بسته بودم به نگاهت!
و دريغا که نمی دانستی
من دلبسته بودم به نگاهت!

در آن چشمان بزرگ
و در آن لبخند ظريف
و در آن حس ــ و در آن وادی عشق
من گم شده بودم
و متنفر از هر پيدا شدنی!

~~~~~~~~~~~~~~~~~

و پائيز مثل هر فصل دگر
باز آمد و رفت
و اين رسم زمان من و توست!
هر آمدنی را رفتني ست در کار.

روزهای خزان همه يادگاران ِ تو اند!
روز ميلاد ِ تو اند.
روز ميلاد ِ منند.
روز ميعاد من و تو.

من و دل مانديم در حسرتِ تو
در حسرتِ يک پائيز دگر
آه ...پائيز هم آمد و رفت!
دل بسوزاند و برفت..
افسوس ....
پائيز هم آمد و رفت!

 

 

ع. م.آزاد

خزان 1382

 

 


 

 

 

 

 

صفحهء اول