© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

شاپور احمدي

 

پاي لخت را بر گِل خورشيد سودم

 

پاي لخت را بر گِل خورشيد سودم.

آوخ، هيچ نمي‌دانستم خورشيد

آشياني دارد در دهي يكريز باراني.

***

سر و روي گوسپند نازنيني را مي‌بوسد و لبخندان

به دالان مي‌كشانَد اين همبازي خورشيد

گُل سرخي هزاران پر.

***

 اخگري رازدارِ آتشخانه‌ي زردشت

مي‌تراود در گونه‌هايش، آه

چون داغ دل من.

***

من اينجايم. چارزانو در خاكستري گلگون

برج هورقليايي‌ خود را يافتم، آه

سايه‌هاي خردلي جوباره‌اي

سنگ چشمهايم را بي‌بروبرگرد

همخانه‌ي خود كرد.

سگي خوشگل نزديكيهاش

با ريگ و علفزار آن چنان ور رفت

كه بيهوش سر فرود آورد.

چهره‌ي زرد مرا ديد. هيچ نگفت.

***

آخ سپندارمذ سپندارمذ

دختربچه‌اي است طناز

آبي ِآسماني

بر خاك

عصري خاكسترين و خيس

آمده است مهمانم كند

در حلقه‌ي كولي‌وشي گيجاگيج.

***

مرغكان سحر آشفته مي‌بينند نيم‌رخ خامي كه باز سرگشته به سوي خوش‌نشين خود نااميدانه مي‌لنگد اما تا صبح مي‌ستايد پنجه‌هاي خاكستري را تا بناگوش، آه در تشتهاي ماه.

***

شبِ آهنينِ كهكشان

باراني است سياه و نوازشگر.

رشته‌هاي ليمويي‌اش را كوركورانه مي‌بويم.

نمي‌دانم پروانه‌ام را بسته‌ام؟

***

پس از اين همه حالا بگو آيا پشت ميزهاي ساكت

شبانه‌ي آغازين جهان را با چشمهاي خفته نواختيم؟

***

بادهاي هيچكاره گيرم آوردند.

آه ژرفاي افق، ژرفاي افق

تق‌تق كولي‌بچگاني كه مي‌دمند

افسون ماه و بهشت را

بر گُرده‌ و گيس اسبي دلباخته.

نرم‌نرم هشيار بر شانه‌ام پلكم سينه‌ام

نسيمي نه دست ماليده مي‌خزد.

اينست خرمي يك سكه‌ي سياه

قلب داغ ديده‌ام.

 

 

 


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول