© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

... آوایـی از تـه آب ...

 

" کتابچه خاطرات رونا امیر"

    
برگردان: صبورالله سیاه سنگ

hajarulaswad@yahoo.com

 

 

بیست و نهـم جنوری 2012، پرونده خونین محمد شفیع، طوبا یحیا و حامد محمد در دادگاه کانادا بسته شد. هـر یک ازین سه تن به اتهـام کشـتار و زیر آب کـردن گیتی (سـیزده سـاله)، سحـر (هفـده سـاله)، زینب (نزده ساله) و رونا (پنجاه ساله) باید بیست و پنج سال از پشت میله های زندان ستاره بشمارد.

 

در میان انباری از عکسها، ایمیلها، تکستها، نامه ها و یادداشتهایی که پس از مرگ سه خواهر و مادراندر شان به دست آمده، دستنوشته هایی با سرنامه "کتابچه خاطرات رونا امیر" است.

 

رونا سرگذشت و روانگذشت دردناکش را – مانند نگارنده "بوف کور" – برای سایه خودش نوشته بود و هرگز گمان نمیبرد کسی آن را ببیند یا بخواند.

 

روزگار چه بازیهای شگفتی که در آستین ندارد: آنچه او سالها پنهان از چشم خانواده تنها به سـپیدی نامه سپرده بود، اینک در گستره آشکار هـزاران هـزار رسانه فریاد میشود.

 

پس از خاکسپاری زنده یاد رونا، دستنوشته هایش امانتدارانه به انگلیسی برگردان شدند. اینجا برگردان (واپس فارسی) آن برگها را میخوانید.

[][]

 

 

هشتم اپریل 2008

بسم الله الرحمن الرحیم

 

کتابچه خاطرات رونا امیر

Rona’s Diary Book

 

نامـم "رونا" ست، رونا دختر امیر محـمد. روز سـوم مـاه اسـد سـال سـیزده سـی و نه [25 جـولای 1960] در "ده افغانان" کابل چشـم به جهان کشودم. پدرم دگـروال متقاعد بود و در دوران ظاهر خان و داوود خان از اکادمی حربی فارغ التحصیل شده بود. او چندین سال در بخش عسکری/ نظامی خدمت کرد.

 

در خانه نه نفر بودیم: سه خواهر و دو برادر از یک مادر؛ سه خواهر و یک برادر از مادر دیگر. مادر من، خانم دوم پدرم بود. خانواده ما خانواده میانه حال گفته میشد.

 

کودکیهایم را به یاد ندارم. وقتی در پنج سالگی مرا شامل مکتب ساختند، میگریستم. مرا در کنار یک بچه جای داده بودند. گریه کنان میگفتم: "مه نمیخایم ده پالوی بچه بشینم. مه نمیخایم ده پالوی بچه بشینم." برادرم "نور" که معلم مکتب استقلال بود، به من گفت: "پروا نداره. ای بچه مثل بیادرت اس. گریه نکو." و من باز هم میگریستم.

 

در مکتب استقلال واقع چهارراهی ملک اصغر [کابل] شامل شدم و چهار صنف را همانجا خواندم. صنف چهار بودم که مسئولین فرانسوی ما گفتند در نظر دارند این مکتب را ویران کنند و به جایش یک مکتب جدید بسازند. شاگردان باید به متوسطه شهر نو عقب سینما زینب میرفتند. صنفهای پنجم و ششم را آنجا خواندم و سپس به لیسه ملالی رفتم.

 

در صنف هفت مضمونهای زیادتر داشتیم. همان سال در امتحان ریاضی ناکام ماندم. سه ماه رخصتی زمستان با برادرم "حاجی" خوب درس خواندم. بار دیگر امتحان دادم و کامیاب شدم.

 

در لیسـه ملالی بسیار خوش بودم. زیاد خواهـرخوانده داشتم. خوشبختانه خانواده ما خانواده روشـنفکر بود. به همین دلیل، کمتر با قوانین سختگیرانه خانوادگی مواجه میشدم. یگان بار پس از ختم درس، میرفتم و مسابقات باسکتبال مکتبها را تماشا میکردم. مادر و پدرم ممانعت نمیکردند. اعتماد شان را حاصل کرده بودم. کار خلاف انجام نمیدادم. خیلی شرمگین و عاجز بودم.

 

در لیسه ملالی لسان فرانسوی تدریس میشد. از این زبان بسیار زیاد خوشم می آمد. سه تقدیرنامه گرفتم. زندگی من در میان خانه و مکتب سپری میشد.

 

تازه صنف یازده را ختم کرده بودم. برادرم "نور" ازدواج کرد. در محفل عروسی شان "شیرین جان" که خویشاوندی دوری با پدرم داشت، هم آمده بود. خاموش و آرام در یک گوشه نشسته بودم. چشم شیرین جان به من افتاد. او مرا برای پسرش خوش کرده بود.

 

شیرین جان چندین بار به خانه ما آمد. یک بار هم ما را به خانه خود مهمان کرد تا پسر بتواند مرا خوبتر ببیند. وقتی پسرش رضایت نشان داد، شیرین جان خواستگاری آمد. ازین کارها چیزی نمیدانستم.

 

روزی، برادر کلانم از من پرسید: "نظر خودت چیس؟" گفتم: "اگه آدم خوب اس، مره به خانه بخت روان کنین. اگه نیس، نکنین." ... پس از پرس و پال و گردآوری معلومات گفتند: "آدم خوب اس، مگر سواد کامل نداره. به خاطر مشکلات خانوادگی موفق نشده که مکتبه تا آخر بخانه." خلاصه، شفیع و من نامزد شدیم."

 

در هفته اول نامزدی، کشیدگیهایی رخ داد و سبب آزردگی چند نفر گردید، اما زود حل و فصل شد. محفل نامزدی ما در "هوتل انترکانتیننتل" [کابل] صورت گرفت. دو سال بعد از نامزدی، عروسی ما نیز در همان هوتل گرفته شد.

 

در دوران زناشویی، از اول اول تا همین لحظه که یادداشت حاضر را نوشته میکنم، زندگیم سیر نزولی در پیش گرفته است. حمل نمیگرفتم. شفیع میگفت باید خود را به داکتر نشان بدهم.

 

به دکتور کریمه رشیدی رفتم. پیچکارییهایی به من داد و گفت: "حامله میشی. جگرخونی نکو. دیر نشده." شش ماه گذشت، دارو درمانش نتیجه مثبت نداد. رفتم به داکتر ترینا که در رشته نسایی ولادی خیلی مشهور بود. او هم گفت: "جای پریشانی نیست. حتماً حمل میگیری."... شش هفت سال همینگونه یکی پی دیگر گذشتند و من مادر نشدم.

 

بهانه گیری و بدرفتاری شفیع آغاز شد و پیش رفت تا آنجا که مرا از رفتن به خانه مادرم هم ممانعت میکرد. بر هر کارم، از پختن و شستن تا آماده ساختن نان و هر چیز دیگر خرده میگرفت و خیلی اذیتم میکرد. گرچه دوبار مرا برای تداوی به هند برده بود، ولی گپ به جایی کشید که مجبور شدم، گفتم: "برو! زن دیگه بگی." شفیع گفت: " هم تره تداوی میکنم و هم زن میگیرم."

 

عزیز وعده کرده بود که زن دیگری پیدا میکند. از وعده عزیز آگاه نبودم. پس از چندی خانمش به دیدن ما آمد و دید که چه خانه بزرگ – اما بدون اولاد – داریم. او خواهر [هفده ساله] خود را به عقد نکاح شفیع درآورد. به این ترتیب، شوهرم زن دوم گرفت و من با فاجعه تازه آشنا شدم.

 

انباقم "طوبا" پس از سه ماه حمل گرفت. شفیع وعده داد که او را برای ولادت به هند خواهد برد و تداوی مرا نیز مد نظر خواهد داشت. به این ترتیب، اولین دختر خانواده در هند تولد شد. نامش را "صدف" گذاشتند. در خانه او را "زینب" میگفتیم.

 

داکتر هندی گفت: "رونا به خاطر مادر شدن باید جراحی شوه". شفیع قبول نکرد، زیرا از یکطرف پانزده روز به آمدن ما مانده بود و از سوی دیگر میگفتند کابل داکترهای خوب ندارد. اگر ناحیه جراحی مکروب بگیرد، چه خواهد شد؟" پس کابل آمدیم.

 

در سالگره زینب طوبا دوباره حمل گرفت. برخورد شفیع با من خرابتر شد. پیش از آن چندان بد نبود. انباق آرام آرام دست به کار شد و شوهرم را از من گرفت؛ ورنه شفیع هر جا میرفت و هر چه می آورد، ما دو نفر را برابر میدانست. طوبا همین کارش را خوش نداشت.

 

وقتی حامد تولد شد، بخت سیاه من سیاهتر گشت. تا هشت ماهگی حامد، طوبا و من کارها را مساویانه تقسیم کرده بودیم. یک هفته نوبت او میبود و یک هفته نوبت من. دیدم طوبا باز حامله است.

 

یک شب دوستان شفیع خانه ما آمدند و از سر شب تا صبح قطعه بازی [پربازی] کردند. همینکه مهمانها رفتند، گفتم: "طوبا! حامده بگی. ظرفشویی و پاککاری ره مه میکنم." طوبا گفت: "نی! حامد ده پیش تو باشه. کارها ره خودم میکنم." بچه را در بغل گرفتم و رفتم بالا تا در گوشه گک بام بنشینم. نمیدانم چطور شد، پایم لغزید. هر دوی ما افتادیم. از حامد پایش افگار شد و من از ناحیه سر، بازوها و پاها زخمی شدم.

 

روز شنبه بود. ما را به شفاخانه بردند. به مرحمت خداوند و به کمک داکتر انور (برادر شفیع) بهتر شدیم. من به هر حال، تحمل درد را داشتم، اما برای حامد که یک خاشه طفل گفته میشد، بسیار مشکل بود. در مقابل انتی بیوتیک حساسیت داشت. مگر به فضل پروردگار سر هر دوی ما به خیر گذشت.

 

پس از حـادثه افتادن، برخـورد شفیع با مـن فوق العاده دشـمنانه شد. هـر لحظه، هـر سو میرفت، میگفت: "بچه مره به زمین انداختی." میگفتم: "قصدی نبود. خودم هم زخمی و اوگار شدم". داد میزد: "بلا ده پس تو! مه پروای تره ندارم. بچه مره انداختی." خیلی زیاد زجر کشیدم. تا طفلک کاملاً بهبود نیافته بود، اصلاً به خود فکر نمیکردم. شفیع تا جور شدن حامد، حتا با بزرگان خانواده ام برخورد مودبانه نمیکرد.

 

طوبا حمل دیگر گرفت و سه ماه پس از افگار شدن حامد، طفل سوم تولد شد. نامش را "سحر" گذاشتند. سحر که چهل روزه شد، طوبا او را به رسم "فرزندی" به من داد و گفت: "اینه بگی! سحر از تو. مسئولیت کلان کدنش هم به دوش تو." این اقـدام طوبا زیاد خـوشحالم سـاخت. شب و روز کار میکردم و نمیگذاشـتم که طوبا خس را روی خس بگذارد یا به آب سرد و گرم دست بزند. از روی دو چشم سحر، یکسره فشار تمام کارهای خانه را به دوش خود گرفتم.

 

وقتی سحر چهار ماهه شد، طوبا گفت: "رونا! پس ازی، شفیع سه شب همرای مه میباشه و یک شب همرای تو". قبول کردم، زیرا دخترش را به من داده بود.

 

سحر هشت ماهه شد. جنگهای داخلی [مجاهدین] در کابل شدت گرفت. روز 18 اگست 1992 رفتیم پاکستان. اول همرای داکتر انور در حیات آباد/ پشاور زندگی میکردیم و بعد رفتیم دیفنس کالونی در منطقه فوجی سکشن. این بار طوبا دونیم ماهه حامله بود. طفل چهارمش که بچه است به نام علی [در 1993] در پشاور تولد شد. طوبا باز حمل گرفت و دختر سومش به نام "...." به دنیا آمد . پس از او گیتی گک که طفل ششم بود، [در 30 نوامبر 1996] تولد شد.

 

در سراسر این سالها او را از دل و جان کمک میکردم. هر باری که حمل میگرفت، چهار ماه پیش از ولادت و چهل روز پس از ولادت، به خدمتش میدویدم و میگفتم: "قطعاً به کار خانه دست نزن. مه هستم. هر کاره خودم میکنم". در اپریل 1996 که گیتی چهار ماه بود، دوبی رفتیم.

 

طوبا در پنج سال اول زندگی در دوبی حمل نگرفت. این کار به خواست خودش بود. در حقیقت، در همین زمان که برج زهر مار شده بود، رابطه میان من و شوهرم را برای همیشه قطع کرد. در اوایل به شفیع گفته بود: "سه شب با من باش و یک شب با او، پس از چند ماه گفت: یک هفته با من، یک شب با او؛ این بار گفت: همیشه با من. بس خلاص!"

 

طوبا این کارها را نه با خشونت و شور و فریاد، بلکه خیلی آرام و خونسردانه انجام میداد. هشیارانه پای خود را از هر قضیه بیرون میکشید و وانمود میکرد که از هیچ چیز اطلاع ندارد. جدایی دایمی من و شوهرم را مطلق به دوش شفیع انداخت. من بدبخت که نمیتوانستم سوال کنم، خاموشانه همه اش را قورت میکردم. چاره دیگر نداشتم.

 

کلان کردن بچه ها و دخترهای طوبا در ملکهای مسافری آسان نبود. جانم را کشید. اگر یکی از آنها خود را افگار میکرد یا دست و پایش را میسوختاند، برعلاوه اینکه من ملامت میشدم، صدها بار بر پدرم لعنت میشد.

 

طوبا منظم حمل میگرفت و منظم استراحت میکرد. واضحاً تمام کار و بار خانه به دوش من می افتاد. شوهر هم که چنان شوهر! از برگشتگی بخت، خداوند محبت او را هم از من گرفته بود.

 

طوبا به کورسهای آموزش رانندگی شامل شد و تمام حق و اختیارات مسایل مالی/ پولی خانه را از من گرفت. هر سو میرفت، زر و زیور میخرید.

 

ساعت: دو بجه نیمه شب

پنجشنبه، پنجم ماه جون سال 2008

 

ازینکه در دوبی زندگی ما تغییر کرده بود، چند وقت خوشحال بودیم، اما خوشی من دوران زودگذر داشت. طوبا با مکارگی خاصی، آهسته آهسته توطیه های خود را جامه عمل پوشاند. او مرا به گودال بدبختی انداخت، بدون آنکه خمی به ابرو بیاورد و نشان بدهد که شخص خودش در پشت پرده است.

 

یک روز شفیع به من گفت: "میخایم یک مقدار زیورات بر هر دوی تان بخرم. دستبند خوش داری یا سیت طلا؟" بعد رویش را سوی طوبا کرد و پرسید: "طوبا! دستبند خوش داری یا سیت طلا؟". گفتم: "سیت طلا میخایم. مه دستبند دارم."

 

یک شب شفیع گفت: "طوبا بیست و چارسات میگه: رونا یک خروار طلا داره، از مه ایله یک مثقال میشه. مه ایطو میکنم که تمام طلاهای تره میفروشم. بعد ازو به هر دوی تان عین مقدار طلا میخرم تا بین شما دو نفر از طرف مه عدالت برقرار شوه."

 

دو سیت طلا داشتم، هر دو را پیشروی شفیع گذاشتم و گفتم: "بگی." یکی از آنها را پیش از عروسی با طوبا برایم خریده بود. گردنبندم یازده دانه "نیم پوندی" داشت مگر بدون زنجیرک. سیت دیگر همرای دستبند و یک جوره گوشواره بود. شفیع همه اش را گرفت و 55000 روپیه هندی فروخت. در آن وقتها، قیمت یک دالر امریکایی سی افغانی بود.

 

وقتی صدف (زینب) تولد شد، شفیع مرا به طلا فروشی برد. یک سیت طلا را انتخاب کردم. گرچه دستبند و انگشتر نداشت، اما خوشم آمده بود. همان سیت را در سال 1997 در دوبی 32000 درهم میداد. گفتم: "برم چله بخـر." شفیع که چله عـروسی ام را هم فروخته بود، گفت: "حـالی همیقه بس اس. باز یک وخت دیگه." و تا امروز که در کانادا هستم و خاطراتم را روی کاغذ می آورم، مرا فریب داده میرود.

 

گرچه از موضوع [فروختن چله عروسی] سالها میگذرد، اما چنان داغی در دلم مانده که هرگز یادم نمیرود. امشب خواستم، این فصل غم انگیز داستان تلخ زندگی خود را هم بنویسم. به هر حال، قصه را ادامه میدهم:

 

شفیع فردای آن روز، طوبا را برای خرید طلا برد. طوبا گفت: "ده دوبی رفت و آمد زیاد نیس. محافل عاروسی هم ده اینجه چندان زیاد دیده نمیشه، مه سیت طلا نمیخرم. سیت طلا ره چی کنم؟ برم چن تا دستبند بخر." شفیع شش دانه دستبند خرید. او یکی از آنها را به من نشان داد و گفت: "سیل کو! شفیع برم چی خریده." پرسیدم: "چن گرام اس؟" گفت: "بیست گرام." اما در حقیقت پنجاه گرام بود، به خاطری که دو انگشت ضخامت داشت. گفتم: "اگه به کور هم نشان بتی، باور نمیکنه که بیست گرام باشه. وزنش زیادس، بسیار زیاد." طوبا شروع کرد به دلیل و دلیل بازی و در آخر گفت: "به کس چی؟ طلایم، دلم! سال آینده باز همیقه میخرم، یک سیت مکمل." گفتم: "طوبا! هرچی دلت میخایه، بخر. مگر دروغ نگو."

 

شفیع وقتی با طوبا به طلا فروشی رفت، برای من هم یک چله آورد. گرچه گفته بودم: "بر خرید چله باید یکجا بریم، مه میخایم به ذوق خود خوش کنم." اما او با طوبا رفت و چله خرید. طوبا خوب میدانست که چله سابقه ام (همانی که شفیع فروخته بود) یک قسم رخـدار [جالیگک جالیگک] بود. یگان بار چیزهایی در آن بند میشد. من چله خوشتراش و صاف میخواستم. شفیع باز هم چله رخدار آورده بود.

 

گفتم: "وختی مه همرایت بودم و خاهش کدم که چله بخر، نخریدی. ای هم جالیگک اس." شفیع گفت: "اگه خوش نیستی، بته به طوبا" ... چله را با نوک دو انگشت به سوی طوبا انداختم.

 

سال دیگر، که رونده آسترالیا بودیم، به شفیع گفتم: "میخایم یک جوره لباس بخرم." او که میدید طوبا هر روز به خریداری میرود و کالاهای نو میخرد، گفت: "عاروسی خودت اس که میخایی لباس نو داشته باشی؟" چیزی برای گفتن نداشتم.

 

یک روز طوبا گفت: "میرم که بر دخترا و بچا کالا بخرم." همه رفتند و یازده بجه شب برگشتند. متوجه شدم که در دستهای شان کدام خریطه کلان به چشم نمیخورد. آمدند و نشستند. ناگهان شفیع گفت: "طوبا! بیا طلاهایته بپوش". او هم آمد و سیت طلا را به سر و رویش آویزان کرد. شفیع گفت: "همرای طلا بسیار مقبول مالوم میشی. بسیار مقبول." نتوانستم چیزی بگویم. میدانستم اگر کوچکترین چیزی بر زبان می آوردم، طوبا مثل همیشه میگفت: "هرچه دلم بخایه، همطو میکنم. شفیع بر تو هیچ چیز نمیخره" در دلم گشت: شاید یکی از آن دستبندها یا گردنبندها را به من بدهد. طوبا گفت: "اینا ره تحفه خریدیم. تحفه بر دوستای ما که ده آسترالیا هستن."

 

گردنبند را برای خانم قیام خریده بود. وقتی به آن کشور رسیدیم، تحفه خانم قیام را داد و طلاهای دیگر را برای خود نگهداشت. از جمع کسانی که طوبا مد نظر داشت، یکی هم به دیدنش نیامد.

 

هم شفیع و هم طوبا با رخ زدن طلاهایش، در مقابل من از نیش و کنایه زیاد کار میگرفتند. وقتی دیدم شفیع در دوبی آنقدر طلای زیاد برای طوبا خریده و در حصه من وعده خود را شکستانده و دروغ گفته است، یک هفته نان نخوردم. هفت روز بعد طوبا گفت: "مه که ایقه طلا خریدم، به خاطر اولاداس. اگه نی، خودم طلا ره چندان خوش ندارم. تو یک سیت داری، همو بریت کفایت میکنه. اولاد نداری، طلا ره چی میکنی؟ میخایی ناق خوده جگرخون بسازی." بعد رفت، نان آورد و علاوه کرد: "خیر اس! هر وخت خاسته باشی، بر تو هم میخره! چرت نزن. شفیع گپه گوش نمیکنه. مه خودم گفتم: بر رونا هم طلا بخر؛ اما شفیع ده جوابم گفت: نی! نی! اگه مه بر رونا طلا بخرم، زنکه فکر خاد کد که مه ازش میترسم"... میدانستم که این گپ ساخته و پرداخته خود طوباست. او بسیار زرنگ بود.

 

یادم است، هشت سال پس از آن حادثه، روزی از طوبا خواهش کردم: "یک انگشتر برم میخری؟" او چنین به دهانم زد: "مه انگشتر بخرم؟ بر تو؟ نی! برو شوهر نو بگی که بریت انگشتر نو بخره. اگه بسیار ضرورت داری، یکی از زیورات ته بفروش و انگشتر بخر. هان! اگه کمک کار داری، مه میبرمت، اما به شرطی که شفیع خبر نشوه."

 

طوبا و من به طلا فروشی رفتیم. مرا نزدیک ویترین نمایش زیورات برد و گفت: "هر چه خوشت میایه، انتخاب کو". پس از چند لحظه متوجه شدم که طوبا نیست. او مرا رها کرده و رفته بود. هم تنها، هم نابلد، حیران مانده بودم که چه کنم. قصه کوتاه، سیت کوچک طلای خود را دادم و یک انگشتر گرفتم. فروشنده گفت: طلای 18 قیراط اس. قیمتش 1900 درهم.

 

گردنبند من 36 گرام بود و گردنبندی که بدل کرده بودم، 23 گرام اما طلای 22 قیراط. روزی که به میدان هوایی کانادا رسیدیم، شفیع پرسید: "تو یک گردنبند طلا داشتی. او ره چی کدی؟" گفتم: "خودت گفته بودی که با انگشتر تبدیلش کو. نظر به گپ خودت تبدیلش کدم." نام طوبا را نگرفتم و نگفتم که در حقیقت او مرا رهنمایی کرده بود. شفیع چیزی نگفت، به خاطری که در میدان هوایی بودیم.

 

خوب! برای آنکه از اصل داستان زندگی خودم دور نشوم، باید سریال طلا را همینجا قطع کنم.

 

اینکه میگویند "چوب خدا صدا نداره" و "یار بیکسا خداس" کاملاً حق است. در آسترالیا شفیع خساره خیلی خراب دید. خداوند انتقام مرا از آنها گرفت و زار و ذلیل شان ساخت. او درخواست مهاجرت به نیوزیلند داده بود. همه کارها خوب پیش رفتند، اما معاینات صحی من رد شد. پرویز دوست شفیع گفت: "بیایین همه ما بریم آسترالیا. شما ویزه بگیرین. از مه یک عضو فاملیم ده اونجه زندگی میکنه. میتانیم یکجایی آسترالیا بریم." شفیع ویزه یک ساله تجارتی گرفت.

 

یک حقوقدان به شفیع گفت: "ده آسترالیا برت وکیل قانونی بگی که موضوع اقامت دایمی تان سر و صورت پیدا کنه." وقتی به آسترالیا رسیدیم، دوستانش به او چنین مشوره دادند: "اگه ده اینجه خانه و جایداد بخری، زود جواب مثبت میگیری.". شفیع ذوقزده رفت و خانه بسیار کلان و یک نمره زمین خرید. وکیل هر روز به او میگفت: "ایطو نکو! خریداری خانه و زمین ده تعیین سرنوشت تان فایده خو هیچ نمیکنه، اما تاوان زیاد میرسانه. ای کارا ره بان برآینده. باش که اول موضوع اقامت تان حل شوه." و این لوده احمق به جای آنکه مشوره وکیل را قبول کند، گپهای مفت دوستان خود را قبول کرد.

 

نتیجه چه شد؟ خانه و زمینی که خریده بود، به فرمان مقامات به لیلام گذاشته شد. کمر شفیع شکست. از سوی دیگر، زنی که مسئول انجمن مهاجرین افغان در آسترالیا بود، به حکومت چنین گزارش داد: "شفیع شخص نامطلوب اس". حکومت با شنیدن این سخن، دلیل بزرگتری به دست آورد و به او گفت: "تو اینجه آمدی که خوده سرگرم تجارت بسازی. برکشور ما کدام کار مفید انجام ندادی. خرید و فروش زمین و خانه ره از خاطر منفعت شخصی خود به راه انداختی. هر کاری که ده اینجه کدی، منافع شخصی خوده بالاتر از هر چیز دیگه مطرح ساختی." شفیع زیاد پول مصرف کرد. باختن کیس آسترالیا آنقدر خساره مندش ساخت که مجبور شد خانه کابل خود را بفروشد و تاوان بکشد.

 

خلاصه، از استرالیا اخراج شدیم. در این وقت حساس، تصادفاً بیست و چهار ساعت به باطل شدن ویزه سه ساله دوبی ما مانده بود. پس رفتیم به دوبی، در هوتل "حیات ریجنسی" منطقه "گلوریا" که رهایشگاه موقتی خانواده ها بود. سه ماه آنجا ماندیم. از این هوتل خاطره های خیلی ناگوار دارم.

 

شفیع همیشه قهر میبود. هر روز با طوبا مینشست و عقده های خود را بر من خالی میکرد. بر سرم داد میزد و میگفت: "از دست توس. سم صحیح ده نیوزیلند قبول شده بودیم. ما ره قدم تو تباه و برباد کد." ولی حقیقت این است که آن ضربه اقتصادی نه از قدم من، بلکه ثمره اشتباهات احمقانه خودش بود.

 

روزی شفیع گفت: "رونا! برو کابل. مه نمیتانم تره مثل دمب خود هر جایی که میرم، کش کده کش کده ببرم." گفتم: "شفیع! طالبا به قدرت رسیدن. مه چطو میتانم کابل برم؟ کلان کلان شیر بروتها مجبور شدن از کابل بگریزن. تو مره کابل روان میکنی؟" از جا بر خاست و با مشت و لگد به جانم افتاد. دخترها آمدند و فریاد زدند: "بابه! نزن. بابه او ره نزن". شفیع گفت: "میزنم به خاطری که مادر تانه توهین کد. مادر تانه دو زد." او دروغ گفت، زیرا نمیخواست حیثیتش در پیش اطفال پایین بیاید.

 

هر کاری که میکردم، اگر مینشستم، اگر می ایستادم و اگر چیزی میخوردم، توهین و تحقیر میشدم. خلاصه، خود زندگی را برایم شکنجه ساخته بود.

 

بعدها در منطقه "یاسمین بیلدنگ" یک خانه کرایی گرفتیم و آنجا کوچ کردیم. شفیع از بس درمانده شده بود، گفت: "بر یک چند وخت دگه نام در خاست پناهندگی ره هم نمیگیرم. در هیچ مملکت دگه هم نمیریم."

 

روزی از خواب برخاستم و متوجه شدم که شفیع و طوبا نیستند. از دخترها پرسیدم: "مادر تان کجاس؟" گفتند: "مچم. خبر نداریم". فکر کردم پیش داکتر رفته اند. چاشت شد. شفیع و طوبا نیامدند. آن روز آشپزی و پاککاری نوبت طوبا بود. اما یک تلفون هم نکرد تا بدانم که نمی آید. نمیدانستم چه کنم. فکر کردم لباسها را اطو کنم. تقریباً سه بجه پیشین بود که آمدند. پرسیدم: "کجا بودین؟ هیچ نگفتین که بر چاشت چی جور کنم." طـوبا گفت: "وی! قیامت خو نشـده! پخته میکـدی یک چیز." چند دقیقه بعد، دو باره پرسـیدم: "کجا رفته بودین؟" گفت: "رفته بودیم ده یک دفتر که فورمای درخواستی مهاجرت کانادا ره بر ما جور کنه". بسیار جگر خون شدم. آنها میتوانستند شب پیشتر که میخواستند اقدام کنند، مرا در جریان بگذارند.

 

طوبا خوش نداشت که من از هر کار با خبر باشم. او میخواست کارها مخفیانه صورت بگیرند. پرسیدم: "شما که کانادا میرین، سر نوشت مه چطو میشه؟" او که هر گز به من راست نمیگفت، جواب داد: "مه چی میفامم؟ شاید شفیع تره کابل روان کنه. مخصد ده دوبی نمیمانی." پریشانیهایم زیادتر شدند.

 

قبولی درخـواست مهـاجرت آنها به کانادا دو سـال طول کشید. در این دو سال، چه خون جگر که نخوردم. همه بروند کانادا من بروم کابل. چه خاکی به سرم خواهم کرد؟ در دلم گشت بهتر است بروم فرانسه و با خانواده خودم باشم.

 

یک روز که موضوع رفتن آنها به کانادا یک طرفه شد، شفیع خانه آمد. تکتهای پرواز کانادا در دستش بود. برای من ویزه جرمنی را گرفته بود. همایون جان برادر طوبا برایم دعوتنامه روان کرده بود. سفارت جرمنی در ظرف سه هفته ویزه داد. زیاد خوش شدم و برای سفرم لحظه شماری میکردم؛ زیرا پانزده سال میشد که خانواده ام را ندیده بودم. تحفه هایم را هم خریدیم. طوبا هر چیز را که میخواست در کارتنها میماند تا از طریق کانتینر به کانادا فرستاده شود.

 

یک ماه پیش از پرواز، شفیع یک عراده موتر با چندین قلم مال دیگر، اثاثیه و وسایل مورد ضرورت خانه از میز و چوکی تا لوازم آشپز خانه، پتوها و غیره، همه را در کانتینر سوی کانادا فرستاد.

 

شبی که فردایش پرواز داشتیم، کسی خواب نکرد. خانه، آشپز خانه و همه جا را پاککاری کردم. پس از نماز صبح، ساعت 5:00 آماده رفتن شدیم. ده دانه بکس کلان داشتیم. با دو تکسی راهی میدان هوایی شدیم. پرواز من ساعت 8:30 بود و پرواز آنها 9:00. من پس از هفت و نیم ساعت به جایگاه خود رسیدم. آنها که یک توقف در لندن داشتند، پس از شانزده ساعت به کانادا رسیدند.

 

ساعت 1:30 روز پنجشنبه 14 ماه جون 2007 به میدان هوایی "شارل دوگول" در پاریس پیاده شدم. مادرم را از دور دیدم و شناختم. اما دیبا جان را نشناختم. نام خدا کمی وزن گرفته بود. آخرین باری که او را دیده بودم، بسیار جوان بود، عروسی کرده بود و دو طفل داشت. حالا او را در چهل و دو سالگیش میدیدم. صحنه دیدار را هرگز فراموش نمیکنم. هر دوی شان را در آغوش گرفتم و اشک ریختم. به هر حال، خانه رفتیم. دیبا جان گپ میزد و من از خستگی زیاد تنها سرم را تکان میدادم.

 

شـب دیبا و مـن در یک اطاق استراحت کردیم. فـردا صبح که بیدار شـدم دیدم دخترها [زینب، سحـر، گیتی و دوی دیگر] در کنارم نیستند. وای! چقدر با آنها خوی گرفته ام. دوری از آنها غیرقابل تحمل بود. هر روز به یاد شان گریه میکردم. حتا نمیتوانستم قرآن مجید بخوانم. دلتنگ شان بودم، اما وقتیکه تلفونی گپ میزدیم یا از طریق "ویبکم" در انترنت دیدار میکردیم، دلم آرام میگرفت. آینده را کسی نمیداند. کاش اینقدر در دلم شیرین نمیبودند تا پشت شان دق نمیشدم. اولین بار بود که از خانواده شوهرم جدا میشدم.

 

پس از دو ماه، جرمنی رفتم تا ویزه ام را تمدید کنم. نظر به قانون تنها کسی که سپانسر کرده بود، میتوانست درخواستی تمدید ویزه مرا امضا کند. این را نمیدانستم.

 

همایون برادر طوبا تلفون کرد و گفت باید یک ماه پیش از ختم معیاد ویزه به جرمنی بیایم تا اپاینتمنت بگیرم و همچنان در عروسی لیلا جان اشتراک کنم. خانواده دیبا را هم به جرمنی دعوت کرد. دیبا بسیار خوش شد و گفت: "خانه راضیه جان میریم و چن روز پیش از عاروسی اونجه میباشیم. باید ده عاروسی دختر راضیه جان هم اشتراک کنیم." راضیه گفته بود: "تنها یک هفته میتانن مهمان ما باشن، نه زیادتر؛ به خاطری که مه کار میکنم." دیبا گفت: "پـروا نداره. مه به عـوضش کار میکنم." راضیه گفته بود: "نی! مهمانا از هر سو زیاد میاین. جای تنگ اس." دیبا اول جگر خون شد، اما وقتی همایون جان تلفون کرد و گفت: "بیایین به عاروسی لیلا" زیاد خوش شد. همایون باز تلفون کرد و گفت: "با یک نفر بیا به خاطری که جای کم اس. پس از عاروسی مه خودم او ره میبرم. تا روز عاروسی بهتر اس ده خانه کدام خیشای خود باشه". این گپ بر دیبا خوش نخورد و گفت: "مه نمیرم و تکت سفر خوده پس میتم." وقتی کمپیوتر را چک کردند، گفتند: "صرف یک روز مانده و در این فاصله کوتاه تکت تانه کسی نمیخره." دیبا تکت را 1000 یورو خریده بود. نفر مسؤل گفت: "تنها 200 یوروی تانه پس میتیم." دیبا قبول نکرد و گفت: "مهم نیس. میریم به خانه نازی جان یا خانه خاله جانم، یا خانه بیادرای راضیه جان." آخر، در مورد خانه نازی جان به توافق رسیدیم.

 

روز شنبه هشت اگست 2007، یک بس کلان گرفتیم و راهی جرمنی شدیم. دو بار ترن را تبدیل کردیم. اول از "لینیور" تا "پویتر" و دیگر از "پویتر" تا "تاور". از تاور در بس نشستیم و رفتیم فرانکفورت. باید در شهر "کسل" پیاده میشدیم، اما رفتیم فرانکفورت. لسان یاد نداشتیم و به هزار مشکل توانستیم از کسی بپرسیم. در ایستگاه ترن، یک موتر از طرف کمپنی بس آمد و ما را گرفت.

 

عروسی لیلا جان روز 11 اگست بود. دیبا 200 یورو داد تا به کسل رسیدیم. در کسل از موبایل دیبا به همایون تلفون کردم. آمد و بدون آنکه یک صلای خشک و خالی بزند و بگوید "بیا خانه ما"؛ دیبا را به خانه نازی روان کرد. دو روز به عروسی مانده بود. بسیارغمگین بودم، اما حال دل را بر زبان نمی آوردم. همایون همینقدر هم نگفت که "خوارت پس از عاروسی اینجه بیایه."

 

یک هفته در خانه همایون ماندم. به دیبا تلفون کردم که بیاید تا با هم برویم فرانسه. به ایستگاه ترن آمد و یکجا سوی پاریس رفتیم. وقتی پاریس رسیدیم، تا نیور بس گرفتیم. دوازده بجه شب بود که به ایستگاه ترن رسیدیم. از آنجا تا خانه یک ساعت پیاده رفتیم. خسته و مانده شده بودیم. شاور گرفتیم و استراحت کردیم.

 

پس از دو هفته، ساعت پنج صبح روز 6 سپتمبر2007 روانه دوبی شدم. طیاره ساعت 3:30 از پاریس پرواز کرد. سفر هفت ساعت بود. دوازده بجه شب به دوبی رسیدم و تا خانه آمدم، یک بجه شد. هوای دوبی بسیار گرم بود.

 

چند روز بعد، ماه مبارک رمضان آمد. 45 روزپس از رمضان هم با شفیع و تمنا [برادر زاده پانزده ساله شفیع که در هژده سالگی در دنمارک خود را کشت] در دوبی ماندم. شفیع برایم ویزه شش ماهه انگلستان را گرفت. به اساس ویزه انگلستان میتوانستم ویزه کانادا را بگیرم. اگر کانادا ویزه نمیداد، میتوانستم دو باره فرانسه بروم. سفارت کانادا مرا ویزه سه ماهه داد. روز پنج نومبر 2007 از دوبی پرواز کردیم و پس از توقف دو ساعته در لندن و تبدیل طیاره، ساعت 5:30 به خاک کانادا پیاده شدیم. در میدان هوایی کانادا بکسهای ما دانه دانه خوب اساسی تلاشی شدند. بعد خانه آمدیم.

 

طوبا گشـته و بر گشـته میگفت: "شفیع ده دوبی بسیار دق آورده بود. بدون مه یک دقیقه نمیتانه زندگی کنه." و با این گفته ها مرا آزار میداد. یگان روز میگفت: "همی تو چرا از فرانسه پس آمدی؟ همونجه میماندی و گرنگ و سنگین میشیشتی. اینجه هم میتانی یک سال، دو سال با ما باشی مگر ده آخر باید از کانادا بیرون شوی. مالوم میشه که فامیل خودت هم جوابت دادن. شـر نکبت تره از سر خود کم کدن. خو دیگه! کی میخایه که یک بار سنگین اضافی ده گردنش آویزان باشه؟" او با این گپها روح و روانم را تکه تکه میساخت.

 

گاه برعکس بود. روزها گپ نمیزد. مجبور میشدم خودم پیشش بروم و سر صحبت را باز کنم. به خاطری که پاسپورتم در قبضه او بود. میگفت: "زندگیت ده دست مه اس". هر روز حوصله میکردم.

 

یک شب دختر شفیع گفت: "به سرم قسم بخو که با پدرم همبستر نشدی؟ گفتم: "اگه شده باشم، هم عیب نیس. شوهرم اس. اما بر تو، به ای سن خورد، خوب نیس که پرسان کنی."

 

یک روز طوبا به سحر گفت: "بیا کچالو پوست کو." سحر به گیتی گفت: "برو کچالوا ره بیار". طوبا گفت: "بر دیگرا بوت پاکی میکنی، بر مه نمیایی؟" و چند گپ خراب هم زد. سحر دوایی را که معمولاً در بین دستکولها میباشد تا خراب نشوند و "پایزن" [زهر] نام دارد، در آب انداخت و خورد. بسیار جگرخون شدم. دو دسته به رویم زدم و گفتم: "چرا میخایی خودکشی کنی؟ چرا دوا خوردی؟" طوبا گفت: "بلا ده پسش. بان که خوده بکشه". گفتم: "چرا؟ چرا خوده بکشه؟ تو سحره به مه دادی. نمیخایم دختر مه ایطور شوه." طوبا گفت: "رونا! از تو هم آخرین روزت باشه که اینجه هستی". گفتم: "برو! پغمانی! تو نمیتانی مره از خانه بکشی. یک زن شفیع تو یک زنش مه". او گفت: "تو زن شفیع نیستی، نوکر مه هستی".

 

شفیع آمد. شب خواب کردم. صبح طوبا همه چیز را به او گفت. شفیع قهر بود. من هم از دوبی تا کانادا همه چیز را گفتم و در آخر پرسیدم: "گناه مه چیس؟ مه چی کدم؟" شفیع آرام شد و پس رفت. دو روز بعد مرا پیش خود نشاند و نصیحت کرد که باید با طوبا بسازم. با آنکه بیگناه بودم، ملامتم کرد.

 

از وقتی که طوبا در خانه ما آمده، هر بار، همیشه ولو گناه من نبوده، باز هم شفیع جانب او را گرفته است. این بیعدالتی دور از تحمل من است. بسیار مایوس شدم. روزانه در پارکها میگشتم و اشک میریختم. خانه که می آمدم، کسی با من صحبت نمیکرد. تنها گیتی و سحر، آنهم دور از چشم مادر شان، با من گپ میزدند. برایم بسیار دردآور و سخت تمام میشد. طوبا دخترها را نمیگذاشت که در اطاق با من استراحت کنند. بیرون میرفتم و به فامیلم تلفون میکردم تا اعصابم آرام شود. بعد می آمدم، چیزی درست میکردم و میخوردم.

 

پنج شش ماه طوبا و من حرف نمیزدیم. یک روز که سالگره ام بود، طوبا کیک خرید و به دست دخترش روان کرد. رفتم و از طوبا تشکری کردم. به این ترتیب آشتی کردیم. شب پیش، دخترش ما را آشتی انداخته بود، اما با هم صحبت نمیکردیم. در همین وقت همه چیز را به او گفتم. گفتم: "زندگی ده اینجه برم بسیار سخت شده. امید وارم کمکم کنی." طوبا وعده کمک داد.

 

ساعت 3:30 روز پنج شنبه 21 اگست روانه تورنتو شدیم. میخواستیم "آبشار نیاگارا" را ببینیم. پس از چهار ساعت سفر، بیست دقیقه به هفت شام مانده بود. چشم شفیع به پولیس افتاد و فوراً موتر را در یک گوشه توقف داد تا جای خود را با طوبا تبدیل کند. پولیس که از دور نظارت میکرد و با دوربین میدید، پیش آمد. طوبا گفت: "مه درایف [رانندگی] میکدم." پولیس گفت: "نه! شوهرت درایف میکد". پس از یکساعت بگو مگو، موتر در یک گوشه قید شد و پولیس برای ما دو تکسی خواست و به کمپنی "توو–ترک" هم زنگ زد تا موتر را ببرد و یک هفته در کمپنی نگهدارد.

 

میخواستیم برای رفتن به تورنتو موتر کرایی بگیریم. دفترهای موترهای کرایی بسته شده بودند. اگر با تکسی میرفتیم 1200 دالر میشد. تصمیم گرفتیم که به نزدیکترین هوتل برویم. شب را آنجا سپری کردیم. صبح وقت، حامد و پدرش با ترن سوی مونتریال رفتند تا موتر طوبا را بیاورند. قیمت تکت 90 دالر بود. آنها پیشین روز به مونتر یال رسیدند. ساعت پنج از خانه برامدند و نه بجه شب پیش ما رسیدند.

 

ده بجه شب از هوتل بر آمدیم. دو ساعت منزل زدیم تا رسیدیم به تورنتو. یکنیم ساعت دیگر رفتیم تا رسیدیم به نیاگارا. تقریباً 3:00 بجه صبح شده بود. به هوتل رفتیم و تا ده بجه آنجا ماندیم. بعد رفتیم به هوتل نزدیک آبشار که قبلاً آن را برای یکهفته ریزرف کرده بودیم. از شنبه تا چارشنبه در این هوتل پاییدیم.

 

آبشار نیاگارا را دیدیم. بسیار زیبا بود. چهار طرف را به دقت تماشا کردیم. در یکی از همان روزها وحیده و خانم فرید از تورنتو آمدند. کباب آورده بودند. ساعت هفت صبح روز چهارشنبه رفتیم خانه فرید که دوست شفیع بود. ساعت هفت شام روز پنجشتبه رفتیم به خانه وحیده جان شان و شب را با آنها (در پیکرین) سپری کردیم. ساعت شش عصر روز شنبه از خانه فرید شان (در ریچموند هیل/ یانگ ستریت) برون شدیم. خانم فرید زن بسیار مهربان است. با اصرار بسیار ما را تا روز یکشنبه نگهداشت و زیاد  قدر و عزت کرد.

 

یازده و نیم بجه روز یکشنبه از خانه فرید به خانه وحیده آمدیم و ساعت دوازده روانه مونتریال شدیم. ساعت شش و نیم شام خانه رسیدیم.

 

***

رونا میتوانست یادداشتهایش را دنبال کند و رویداد نیمه شب 30 جون 2009 را نیز از آغاز تا پایان بنویسد، اگر در همان تاریکی – با سه دختر جوان – کشته نمیشد. (سیاه سنگ/ ریجاینا/ سوم فبروری 2012)

[][]

 

                 


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول