© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سمیع رفیع

 

                                        بوی بهـــــار می رسـد

آب زنید راه را هین کــــــه نگار می رســد .. مژده دهـــــــید باغ را بوی بهـــــار می رسـد
راه دهـــــید یار را آن مـه ده چهــــــــار را .. کــــــز رخ نوربخش او نـــــور نثار می رسـد
چاک شدست آسمان غلغلهء ست در جهان .. عنبر و مشک می دمــــد سنجق یار می رسـد
رونق باغ می رسد چشم و چراغ می رسـد .. غم به کــــناره می رود مــه به کـنار می رسد
تیر روانه مي رود ســــوی نشانه می رود .. مــا چه نشستهایم پس شـه ز شکار می رســد
باغ ســلام می کند ســـــرو قیام مـی کـــنـد .. ســــبزه پیاده می رود غنچه ســـوار می رسـد
خلوتیان آســمان تا چه شـراب می خــورند .. روح خراب و مسـت شـد عقل خمـار می رسد
                            چون برسی به کوی ما خامشی است خوی مــا
                            زان که ز گفت و گوی ما گرد و غبار می رسد
                                                                                                           مولانا


غزلي از مولاناي بلخ را انتخاب نموده ام و می خواهم كه در بارهء اين غزل چند سطري بنويسم.
شمس بي خبر ناپديد مي شود و مشام جان مولانا از رايحهء لطف او محروم مي ماند. مولانا علاقه و نياز روحاني به شمس داشت، وقتي اطلاع حاصل مي كند كه ( صنم گريز پا اش ) ، بعد از اين همه فراق كه حتي مولانا را تا سرحد جنون كشانيده بود، به قونيه مي رسد، اين غزل را كه آغاز بهار است، مي سرايد. به باغ جانش مژده مي دهد كه بوي بهار و حلاوت نسيم بهاري از جانب شمس مي رسد. بوي بهاري كه باغ جان مولانا را سرسبز و تازه مي سازد. براي پذيرايي از نگار نازنين خود، روح و روان خود را آب مي زند و تازه مي سازد. اين پذيرايي از براي آن نگاري است كه با رُخ نور بخش خود برايش نور نثار مي كند و باعث منور شدن و تنوير جان و روان اش مي شود.آسمان چاك شده است و در زمين غلغله ها برپاست، عنبر و مشك دمیدن گرفته، چون پرچم ولايت شمس ِ جان مي رسد. شمس رونق باغ است، كسي است كه باغ جان و روان از او سر و صورت یافته، تجمیل مي گردد، شمس، صيقل آیینه و آرايش جان و روح است، چشم و چراغ است، چون او برسد تاريكي از بين مي رود، او هم چشم مولانا است و هم چراغ مولانا ، هم با او مي بيند و هم او راه گشاي مولانا است، از اين جاست كه می گوید:
چو تو پنهان شوي بر من همه تاريكي و كفرم .. چو تو پيدا شوي بر من مسلمانم بجان تو
وقتي مهتاب به كنار مي رسد، غم و تاریکی به كناره مي رود، يعني شمس كه خاصيت مهتاب را دارد و روشني دهندهء ظاهر و باطن و حقیقت است، با صحابت و نزدیک شدن او همه اسباب تشويش و غم هايي كه انديشه را در عالم اوهام مشغول می سازد، از بين مي روند و ذهن موهوم از نور شمس و مصاحبت با او از تاريكي نجات پيدا مي كند. تیر به سوی هدف پرتاب می شود، تا به هدف می رسد مسیر خود را طی می کند، یعنی عاشق باید به طرف معشوق مانند تیر بشتابد و خود را به معشوق که هدف و شکار است، برساند، عاشق تَبَلُد نمیورزد بلکه همیشه بسوی محبوب خود در حرکت می باشد، ما نشسته هستیم و شاهِ ما یعنی شمس، برای ما شکار می کند و از آن شکار معرفت، ما مستفید و بهره مند می شویم. مولانا كه ( باغ) جانش به مقام تسليم رسيده است، به محبوبش سلام مي كند و (سرو) روح و روان ِ تشنه اش، براي قيام آماده شده و هرلحظه انتظار سيراب شدن از چشمه سار معنوي شمس را مي كشد. به پيش قدم هاي غنچهء خود مثا ل سبزه فرش مي شود و سر تعظيم فرو مي گذارد. عاشق وقتی معشوق را می بیند، زنده می شود، تَبَلُج برایش دست می دهد و طراوش پیدا می کند. این تصویر به خصوص از حالت متضرع و مشعوف عاشق در حضور معشوق است. خلوتیان آسمان که مراد از عرفا و صوفیان پاک دل و درویشان خدا است، از پیمانهء معرفت، شراب مستی آفرین را سر می کشند ،روح شان مست و سرشار می شود. در این بیت حضرت مولانا مشرب و مقام عرفا و درویشان را بیان می کند و منظورش از شمس است. حضرت مولانا به شمس وعده می دهد که در حضورش زبان تر ننموده، خاموشی اختیار خواهد کرد، بلی، در حضور صاحبدلان نباید سخن گفت، بلکه زبان را به کام باید کشید. شمس آیینهء مولانا است و مولانا با این آیینه خود را تصحیح می کند و به کمبودی های خود ملتفت می شود. مولانا که در اوایل معرفتش با شمس گفتگو ها و معارضه هایی را تجربه نموده است، می داند که از این گفتگو ها گرد و غبار می رسد و حالا که چشم باطنش روشن شده و می داند که « پای استدلالیان چوبین بُود»، بُرهان و استدلال را جز مانع عروج از خود رهایی چیز دیگر نمی داند، فقط سکوت اختیار می کند و می گذارد که آیینه اش حرف بزند و او مستفیض گردد.
بهار فصل عشق و محبت است، بهار یعنی تولد دوباره، زندگی دوباره، در سینه ها باید آشیانهء از مهر و دوستی بنا نمود و کینه، عداوت ، حسد و بد بینی را باید از خود دور ساخت.
با عرض حرمت، التماس و دعا
جرمنی
 


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول