© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

                                                            همسایه
                                                       فلمی از زبیر ارغند
نقدی از همایون کریمپور

در سال 1377، زندانیان افغان در اردوگاه سپیدسنگ ایران به خاطر رفتار غیر انسانی زندانبانان، دست به اعتصاب زدند. هلیکوپترهای نظامی، اکثر شان را تیرباران کردند. از میان زندانیان جمعی موفق به فرار شدند . بزودی بر روی گور دسته جمعی کشتگان سرکی قیر اعمار گردید و کتیبه گور بی نشان شان گشت. فلم جنجال برانگیز همسایه با الهام از سرنوشت تلخ آنان ساخته شده است.

داستان فلم در فضای کشوری بی ترحم میگذرد. همه جا سخن از بیداد است. در صحنه نخستین مردی را می بینیم که پرونده ای را که از داغِ مُهری محرمانه شرمسار است، به سرپرستی می سپارد. مخاطبش اعتراف میکند که سرهنگ همدانی از کرامت انسانی دست شسته است...

محمد عمر، قهرمان اصلی فلم دیوانه وار به کار فرمایش زنگ میزند. بیصبری او حدی ندارد. اما نمیتواند به او دسترسی یابد. آشنائی بیننده با او، از همان زنگ زدن سراسیمه اش آغاز میگردد. تمام وجود او از طپشی نارام مرتعش است. زن مریض و حامله اش را به جرم بی پولی از شفا خانه ای رانده اند. او در پی قرض و وامی بی تاب است. دست دادگری در آن حوالی در دسترس نیست. زمانی که کارفرما را می یابد به جز از اهانت چیزی نصیبش نمی گردد. هنوز گوشی بدستش است که هیاهوئی بر میخیزد. گروهی از افغان ها را پاسداران تعقیب میکنند و تحت لت وکوب قرار میدهند. او هم در جمله هموطنان غیر قانونی و بدون کارت هویت دستگیر می شود. عذر و زاری بخاطر همسر ناخوشش که از فرط بیچارگی در برابر دیدگان کودکان نا توانش نقش بر زمین شده است، جائی را نمیگیرد.

در بازداشتگاه، بازهم عمر میکوشد تا ترحم افسر ایرانی را جلب کند. افسر که ظاهرآ با همسر خویش نوکر وار زبان به تملق گشوده است، به مجرد گوشی گذاردن امر میدهد تا افغانی آشغال را ازو دور کنند.

اتوبوسی جماعت بیوطنان را شبانه به زندان وحشتناکی می برد که سنگ سپیدش مینامند. راننده که از بوی بد مسافر های وحشی اش رنج می برد، پول گزافی برای کرایه راه از آنها میگیرد.

وقتی اتوبوس به زندان می رسد، افسری برای مسافران اعلام میدارد که به جهنم رسیده اند. استقبال از زندانیان جدید پر از اهانتی غمبار است. در هر قدم سیل فحش، و مشت ولگد نثار آن بخت برگشتگان می گردد. برای پیشروی در صحن زندان، باید هم بر زمین نشسته، با دسته های گره خورده بر گردن، خیزک زنان راه بپیمایند. متخلفین سخاوتمندانه لگد میخورند و بر گور پیر و آبا و اجداد شان لعنت فراوان نثار می گردد.

با عبور از پشت دفتر افسران، کمره از لوحه ای که بر دیوار نصب است تصویر پر معنائی می گیرد:
مسلمانان جهان با هم برادرند!

نامنویسی در لیست زندانیان نیز پر از فحاشی و بد زبانی و تهدید و اهانت است. از خلال باز پرسی ای میدانیم که محمد عمر چهل ساله و ازقوم تاجیک است. وقتی که زندانیان در صحن زندان جمع می شوند، بلند گو ها موسیقی انقلابی ایرانی پخش میکنند. عمر از مخزن آبی دست و رویش را می شورد. افسری با خشونت تمام برایش میفهماند که آن آب، آب افسران وکارمندان است.

در یکی از خیمه های بیشمار زندان، مرد پشتونیست بنام غمی که با صاحب منصبان ایرانی زد وبندی آشکار دارد. با هم چلم دود میکنند. چرس می کشند و خوش و بش شان بسیار است. همه فکر میکنند که او توانمندی کمک شان را دارد. آوازه است که زندانیانی را پنهانی از حبس می رهاند. دوست و معاون او جوان هزاره ایست که عوض نامدارد. زندانیان که تعداد شان زیاد است، تبصره های گوناگونی در مورد غمی دارند: گروهی میگویند که مردیست صلاحیتمند. با رئیس زندان معامله هائی دارد. در اردوگاه مواد می آورد. لیست هائی می سازد. بعضی از زندانی ها را با خود می برد.


درفضائی پر از انتظار و دلهره و اظطراب ، عمر شبانگاهان گریه های دختر هایش را، ناله های دردمندانه زن ناتوانش را از یاد برده نمیتواند. در زندان همه از نا سخاوتمندی روزگار می نالند وا ز آمدن به آن ملک بی ترحم سخت پشیمان اند. عمر مسلمانی ایرانیان را مورد سوال قرار میدهد. شبانه میگیرید و از شدت تاثر دچار تنگ نفسی میگردد. وقتی سری از خیمه بدر میکند تا سینه تنگش را از هوای تازه پر کند، سیلی که از فحش و اهانت نثارش میگردد ، دردش را دو چندان می سازد.

برای رفتن به بیت الخلا زندانیان باید از دهلیز گندیده ای که لبریزِ مواد فاضله و ادرار است، بگذرند. جعفر که مرد مریضی است، از فرط نا توانی در آن گندیده آب سقوط میکند. عمر دیگران را وامیدارد تا هموطن بخت برگشته را با هزار زحمت بلند کرده و لباسش را نیز عوض کنند.

جعفر که از پای افتاده است، قادر نیست تا در حاضری گرفتن زندانیان حضور بهم رساند. عمر دلیل غیابت جعفر را بیان میکند و خود مجازات می شود. جعفر بیمار را بزور، کشان کشان به صحن زندان می کشانند. او قادر نیست تا بروی پا هایش استوار بیایستد. اما در آن دیار، رنجوری و دردمندی عذری نیست. دختر جعفر که در بیرون زندان در آرزوی دیدار پدر است، در صحنه چماق خوری و حشیانه او نا خواسته حضور می یابد. لاشه بیحال جعفر را در بیت الخلای کوچکی زندانی میکنند.

عمر با همراهی دوستش حسین، شکایت به غمی می برد و وضع اسفبار زندانی شدن بی موجبش را بیان میکند. غمی که ظاهرآ هیچنوع احساس همدردی ای با او ندارد میگوید که لیست او قبلا کامل شده و از دستش کاری بر نمی آید. در مقابل عوض، شاید کاری برای او کرده بتواند. عمر همراه با هم اطاقی دیگری، با پرداخت صد هزار تومان زمینه فرار شان را فراهم میسازد.

در شب موعود، وقتی عمر و هم اطاقی اش حسین برای فرار حاضر می شوند، عوض بهانه میکند که با پولی که پرداخته اند فقط یک نفر گریخته میتواند و بس. بلاخره چون وضع عمر بغرنج تر از حسین است، قرار بر آن می شود که تنها او بگریزد. وقتی در تاریکی شب، از دیوار زندان به امید استشمام هوای آزادی فرود می آید، افسرانی در انتظار اویند. روز بعد چنان دمار از روزگارش بر میآورند تا برای دیگران سر مشقی شود...

عوض، معاون غمی، به هم قومی خود حسین ، که با تعداد کثیر هموطنان غمزده و بر آشفته شاهد خرد و خمیر شدن وحشتناک دوستش عمر است، نزدیک شده و به او میفهماند که عدم روان کردن او به منظورجلوگیری از دچار شدن به سرنوشت عمر بود ه است!

ناگهان فلمی که میرفت تا ظاهرآ پرده از ددمنشی همسایه ای ستمکارو نژادپرست و تبعیض طلب بردارد، با ظرافتی شگفت انگیز، هموطنان خودش را ریا کار و مقصر و توطئه طلب قلمداد میکند. گوئی در نشستی شیطانی، پشتون و هزاره دست به هم داده اند تا هموطن بی پناه تاجیک شان را تا سرحد نامردی رذیلانه ای تحت شکنجه و عذابی بی پایان قرار دهند. توجیه این صحنه سازی ها مستلزم تعمقی است که ازساحه توانمندی نویسنده این سطور بیرون می نماید.

فلمنامه روالی خطی و طرح ساده ای دارد. فلم توصیفی مستند گونه است از زندانی مخوف. زندانبانان همه بد اند. بدِ بد. قلب های شان با عاطفه بیگانه است.

زندانیان اکثرآ مردمانی اند متین وبرده بار. رنج می کشند و تحمل می کنند. زیاد تر بیگناه اند و بدون دلیل راهی زندان شده اند. بین سیاهی و سپیدی رنگ دیگری نیست. و این خود بزرگترین مشکل این فلم است. فلمی که ظاهرآ به مثابه فریاد قوی ای در گوش وجدان می کفد و برای اولین بار از رنج های عظیم ملتی یتیم و بیکس پرده بر میدارد، نا گفتهء دیگری نیز دارد...

فلمنامه با تآمل بر شخصیت های متفاوت، طعم واقعگرائی گزارشی را بر خود میگیرد تا اینکه به عمق مسایل برود. زندان بانان منفور نماد ملتی نژاد پرست می شوند که با وجود شعار های برادرانه، همسایگان فلک زده شان را تا آخرین سرحد بی آبروئی مورد انزجاری بی پایان قرار میدهند. رفتار حقارتبار، با تکراری مداوم، بالاتر از حد تحمل بیننده استمرار می شود. زندانیان مظطرب و سرخورده، وضع اسفناکی دارند. احساسات گرائی مفرط فلمنامه ، مانع تفکر در مورد علل عمیق نا بسامانی های ازین قبیل است. رفتار فاقد هر نوع اصول انسانی به اندازه ای زیاد است که خشونت ها را رفته رفته عادی جلوه داده، از سهمگینی شان میکاهد. در هر لحظه فلم، احساس خطری فرسوده کن، طنین انداز است.

مسببین تیره روزی هموطنان کیست؟ در قعر زندانی دوردست، در کشوری فارسی زبان، که اتفآقآ اکثر زندانیان افغان و بدون خصایص نمایان قومی اند، فقط یک نفر با توجه خاصی پشتون بودنش را فریاد میزند. لحن او گویای اصل و ریشه اوست. تمام خاصیت های کلیشه ای را داراست: چرس می کشد، قاچاق میکند، همجنس باز است. روابطش با مسئولین زندان بی نهایت خوب و صمیمانه است. همه بر زیر خیمه او میروند و از و حساب می برند. ظاهرآ در تجارتی با زندانبانان شریک است. دستیاری دارد هزاره تبار. هیچ چیزش به یک زندانی نمیماند.
شخصیت عمر بر بستری از اهانت و توهین در فضائی شکنجه آلود شکل میگیرد. در شروع فلم مردیست سراسیمه و آشفته. قصد دارد با وامی تن رنجور زن آبستنش را از دردی جانکاه نجات بخشد. اما خود در دامی می افتد که به چاهی بی انتها میماند. با هر قدم، زندگی اش از سیاهی به تیرگی و ظلمت کشانیده تر می شود. فلمنامه با داستان او آغاز میگردد. اما در زندان، کسانی چون او بسیارند. فلمنامه نویس گوئی در تعقیب شخصیت اصلی داستانش دچار تردید میگردد. فلمنامه با توجه به شخصیت های دیگر، ترسیم عمیق شخصیت مرکزی را مغشوش می سازد و از اهمیتش میکاهد. در درون زندان داستان حرکت خود را از دست میدهد واز هم پاشیده می نماید. شخصیت اصلی برتری اش را بر دیگران به ثبوت رسانیده نمیتواند. البته منظور ازین برتری، جذابیت داستانیست...
افسران ایرانی که در اهانت و توهین گوئی با هم داخل رقابتی بی انتها شده اند، همه زیاد با هم شبیه اند. تعدد آنها، شباهت رفتار و کردار شان این از هم گسیختگی را شدت می بخشد. داستان فردی به یک نوع داستان گروهی مبدل میگردد و شخصیت اصلی وجه تمایزش را با دیگران می بازد و مرکزیتش را از دست میدهد.
بنا بر قواعد و گرامر فلمنامه نویسی، فورمول جهانشمول و شتابزده یک فلمنامه را میتوان چنین خلاصه کرد:
در آغاز هر فلم، شخصیتی قصدی دارد. برای رسیدن به هدفش داخل اقداماتی میگردد. موانعی از هر قبیل مانع رسیدن او به هدف میگردند. از مبارزه او با موانع جدال به و جود می آید. جدال ماجرا می آفریند و منجر به رسیدن و یا نا رسیدن شخصیت فلم به هدف میگردد.
تلاش زیاد در اینست که حوادث، از هر قبیلی که باشند، موجب انکشاف شخصیت اصلی گردیده و نقش عمده او را در پیشبرد داستانی تا آخر حفظ کنند. در فلم همسایه تشریح این هدف در شروع فلم به خوبی اظهار شده است. اما حوادث بعدی این هدف ابتدائی را کاملآ از یاد می برند. قهرمان فلم دستخوش نا بسامانی های غیر منتظره ای میگردد و قادر نمیشود تا هدفش را دنبال کند.
افسران پاسگاه به نماد تخویف، خطر و اهانت مبدل شده اند. هیچک از آنها از راه انسانیت نگذشته است. همه خوفناک، بد خواه، مستبد، غریب آزار و تا حدی مریض گونه اند. از رنج زیر دستان حظ می برند. یک ماهیتی همگانی، وزن افسر ی را که منحیث نقش منفی باید ظهور کند، ضعیف می سازد. همه همکاران مانند اویند و او مانند دیگر هم قماشانش. خاصیت ضد قهرمان بودنش زیاد تخفیف می یابد. این خود نقص سناریو است که خواسته است خوبی ها و بدی ها را منصفانه بین دو گروه مستبد و مظلوم پخش و تقسیم کند. در نتیجه قهرمان اصلی کاملآ قهرمان نمیماند و شخصیت مخالف فاقد وزنی در خور شآن خود میگردد.
در یک فلمنامه خوب موجودیت یک قهرمان قوی مرکزی حتمی است. عدم حضور او باعث پراگندگی توجه بیننده می شود و از وزن داستانی اش میکاهد.
قهرمان فلم زمانی که وارد داستان می شود، درد کشیده و سخت سراسیمه است. بیننده شناخت قبلی ای ازو در فضای آرامتری ندارد تا با شخصیتش نیمه انسی گرفته باشد. زن دردمندش را نیز پیش از پیش ندیده است و با دو دخترش آشنائی ندارد.
او با عذر و زاری و گریه و تضرع به میدان می آید، گرچه در نخست احساسات بیننده را بر می انگیزد، اما بعدآ از شدت رنج های بی پایان او نوعی احساس خستگی و انزجار به بیننده دست میدهد. تناوبی در غم و خوشی نیست. تاثر دایمی، سخت ملال انگیز است. معرفی ناقص و نا تمام شخصیت اصلی، موجب عدم نزدیکی بیننده با او میگردد. مردی که همواره به مویه و زجه حرف میزند و میگرید وزار میزند و تضرع میکند، از قدرت جذابیت قهرمانی های خود میکاهد.
در یکی از صحنه های نخستین، در حالیکه افسر ایرانی مشغول صحبت تیلفونی با همسر خود است، قهرمان فلم با اصرار زیاد و آزار دهنده ای ، همزمان با او ، داخل صحبتش دویده و با پا فشاری بی نظیری خواهان دادرسی به و ضع خود میگردد. این صحنه حتی خشم بیننده را نیز بر علیه قهرمان فلم بر می انگیزد. بد رفتاری افسر ایرانی بعد از خاتمه صحبت، بر خلاف آنچه کارگردان میخواست به ثبوت برساند، قابل توجیه به نظر می آید.
موجودیت او در زندان در همزیستی با زندانیان بخت برگشته دیگر که همه از دردی رنج می برند، درد های او را معمولی تر جلوه میدهد. سرنوشت دردناک جعفر که او هم بدون مقدمه قسمتی از داستان را اشغال میکند با حضور تصادفی دخترش در صحنه لت خوری وحشتناک او، با وجود مزایایش کاملآ اضافیست. فلمنامه نویس می توانست شخصیت های مشابه را در وجود یک شخصیت قوی اصلی ذوبان دهد. مثلآ به عوض دختر جعفر ، دخترک عمر، قهرمان اصلی، شاهد اهانت و کتک کاری پدر می گشت، تا رشته اصلی داستان از هم پاشیدگی نجات می یافت.
شخصیت ها شباهت های زیادی با هم دارند و تفکیک خصا یص شان از همدیگر ساده نیست. آنکه را که بایست قهرمان فلم پنداشت، برازندگی چنین موقفی را، بخاطر عدم پرداخت عمیق داستانی، گوئی ندارد. مریضی جعفر و آنچه براو می رود، قصه عمر را تا لحظات درازی دستِ دو می سازد. همایون پائیز که بازیگریست توانا، با نگاه سرد و سیاه و خصومتبارش، نقش منفی فلم را میتوانست سهمگینی عمیق تری بخشد. گوئی در انتخاب بازیگران، به جز از چند مورد، دقت خاصی صورت نگرفته است.
سرسپاهی زندان، با بازی خوبش، جسمآ شباهت زیادی با زندانبان که مردیست ددمنش و بد طینت و بد سگال، ندارد. امکان تعویض نقش او با نقش قهرمان اصلی داستان موجود بود.
از شروع توقیف، عمر با مردی بنام حسین همراه و ظاهرآ دوست است. در اکثر صحنه ها آنان باهم اند اما حتی کلامی با همدیگر رد و بدل نمیکنند. حضور حسین دایمی است بدو ن آنکه در نخست اهمیت نقشش قابل فهم باشد. وقتی جعفر، یکی از زندانیان به مرضی مبتلا میگردد، بخاطر انسجام بهتر فلمنامه ، اگر آن مریضی حسین و یا قهرمان فلم را رنجور می ساخت، برای عملکرد فلمنامه بهتر بود. اما دلیل پنهانی ای مانع این امتزاج عضوی عناصر فلمنامه میگردد که بعدآ توجیه اش را بنوعی می یابد.
زندانی بدان بزرگی، از انسان های ظاهرآ بیگناه لبریز است. گوئی همه با هم ، بدون محاکمه ، بروی هم ریخته شده اند. واقعیت هر چه باشد، موجودیت همزمان گروه های واقعا گناهکار، زشتخو و تبهکار در میان زندانیان داستان فلم را از کیفیت بهتری برخوردار می ساخت.
این مسئله در مورد شخصیت های مخالف نیز که جمعی از افسران و یا نگهبانان زندان اند کاملآ وفق میکند. به عوض چندین تن زندانبان که در فضیحت و اهانت با هم مسابقه درد انگیزی را آغاز کرده اند، با تلفیق و ذوبان آنها با هم ، یک شخصیت منفی قوی ساخته می شد ودربین آنهمه سپاهیان ددمنش، انسان درست و برخوردار از حس آدم دوستی ای نیز بایست حضور می یافت، تا افتضاح یک زندان، دامنگیر ملتی نمیشد. وهم فلم از قاطعیت شتابزده و از حکم مطلق اش، چنان رنج نمی برد. حضور چند افسر بی غرض و حتی نیکخواه از پراگندگی نقش اصلی منفی میکاست.
زمانی که قهرمان فلم داستان زندگی اش را با جزئیات با مویه و درد و ماتم به غمی قصه میکند، بیننده پیش از پیش همه این حوادث را دیده است. تکرار آنچه را که با تمام سهمگینی اش یک بار متحمل شده ایم، غیر قابل تحمل است.
زمانی که محمد به بهانه گریز بدام زندانبان می افتد ودر حضور زندانیان بیشمار به صورت غم انگیزی لت خورده، مضروب و مجروح در برکه آب انداخته میشود، زندانیان از رنج های بی پایان او خشم می گیرند، فر یاد های اعتراض آلود شان فضا را می لرزاند. بیننده نیز از مجازاتی چنین ناروا، سخت به جوش می آید. برای لحظه ای چنین فکر میگردد که همه داستان بسوی اوج، با شتاب پیش می رود. هر دل حساسی خواب قصاص محرک اصلی این همه بیعدالتی را می بیند. آرزوی یک قیام عمومی در همه دل ها ریشه میدواند و از قیافه ها خشمگین گمان آن میرود که طغیانی بی امان، دروازه ظلم و ستم را مانند دریای طوفان زده ای از بیخ بر خواهد کند. اما بر خلاف انتظار آبی از آب ها تکان نمیخورد. محمد در اوجی بی سرانجام خرد و خمیر میگردد.
درین صحنه که کینه تماشاچی نیز بر ضد بیرحمی زندانبانان اوج گرفته است، همه دل ها در انتظار انتقام اند. ولی انتقامی در کار نیست. اوجی که میرفت پر بار شود، ناگهان می خشکد و منجمد می شود. آنچه را تزکیه نفس توسط هنر میخوانند در ین اوج حتمی بود, اما افسوس که فلمنامه نویس متوجه این احساس نیست و فرصت طلائی را از دست میدهد.
قهرمان اصلی از صحنه بیرون میرود و وقتی دوباره نمایان میگردد دیگر برای اوجی قوی، قدرتی ندارد. و هم بیننده از تب و تاب سوزناکش افتاده است. درین فلم عناصر قوی ای بود که میتوانست اثر زیبائی از خود بیادگار بگذارد اما کوچک اندیشی های بیمورد مانند موریانه ای جادویش را از درون خورده و بی اثر می سازد...
همسایه مُهر و نشانهء و روح روزگاریست سخت شگفت. گوئی آینده نگری ها به جز از کینه توزی های بی پایان، و نفاق اندازی ها، خواب زیبائی را در خرگاه اندیشه نمی بافند. در جامعه کثیرالاقوامی مانند کشور ما، که با بحران هویت ملی مواجه است، نبودِ یک فرهنگ ملی که تجلی گر ارزش ها و منافع تمام اجزای سازنده آن باشد ، زمینه تفرقه اقوام مختلف و تمایل برخی از آنان را به استقلال و جدایی طلبی فراهم خواهد کرد.




 


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول