© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 




ســیر یگانه

                                                    خـانه دوسـت

خانه دوست ترکیب جالبیست. وقتی به خانه می اندیشیم تصور ما کلی تر از خشت و گل و دیوار است، به ساکنان خانه هم می اندیشیم. به نظر من خانه بدون ساکنان آن، بدون آنانیکه دوست شان داری، ارزش بیشتر از چوب و سنگ نخواهد داشت. و اما خانه دوست، همان خانه که در آن دوست جا گزین است، همانی که دوستش داریم اما با ما همسرای نیست، تصویریست والا تر. شاید به دلیل مرکب شدن تصویر دوستی این ترکیب احساس جالبی از گرمی، صمیمیت و صفا به ما هدیه میکند. از طرف دیگر وقتی از این ترکیب والاتر سخن میگوییم نا گزیر به یاد شهکار سهراب سپهری می افتیم، سهرابی که در جستجوی خانه دوست بود، همان خانه ای که در کوچه باغ سبز تر از خواب خداست.... خانه دوست کجاست؟

در فلق بود كه پرسيد سوار
آسمان مكثی كرد
رهگذر شاخه ي نوری كه به لب داشت به تاريكي شن ها بخشيد
و به انگشت نشان داد سپيداری و گفت
نرسيده به درخت
كوچه باغی است كه از خواب خدا سبز تر است
و در آن عشق به اندازه ي پرهای صداقت آبی است
مي روی تا ته آن كوچه كه از پشت بلوغ، سر به در می آرد
پس به سمت گل تنهايی مي پيچی
دو قدم مانده به گل
پاي فواره ی جاويد اساطير زمان می مانی
و تو را ترسي شفاف فرا مي گيرد
در صميميت سيال فضا، خش خشی مي شنوی
كودكي می بينی
رفته از كاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور
و از او می پرسی
خانه ی دوست كجاست


ژرف نگری و ژرف نگاری سهراب در این شعر بی نظیر است. از سویی خانه دوست را در کنار هر استعاره میتوان یافت، همان جای که عشق به اندازه ی پر های صداقت آبی است، همان جای که آسمان ساکت است، همان جای که از خواب خدا سبز تر است، همان جای که کودکی میبینی، همان جای که.... ولی از جانب دیگر در پایان شعر نشانی دقیقی از خانه دوست دستگیر "سوار" نمیگردد. از دید شعری سهراب خانه دوست در همه جاست ولی بیننده در کار است تا از جستجو صرف نظر کرده دیده را شایسته ای دیدار آن خانه کند، و در آن خانه بیارامد. از دید فلسفی نوین و فرا تر از نوین اگر خانه ای هست و یا تصویری از آن، آنرا صرف در چهار چوب استعاره یی آن باید جست، لمس کرد، دید و فهمید. پس تلاش برای خانه دوست و نشانی دقیق آن نه تنها بی فایده بلکه زاید است. برای رسیدن به زیبایی باید زیبا دید و بس! و زیبایی وسیله ای برای یک پایان یا هدف والا تر نیست. زیبایی خود هدف است. از این چشم انداز سهراب شاید از سوال "سوار" سخت نا راحت باشد.

پس حقیقت خانه دوست، و یا به طور کلی حقیقت اهداف انسانی، چیست؟ از دید کلاسیک یونان باستان یا چشم انداز سقراط، افلاطون و ارسطو باید همچو چیزی – حقیقت واقعی – موجود باشد اما درک آن با حواس پنجگانه سخت دشوار است. افلاطون میگوید: "انسان اندیشمند عاشق حقیقت است، نه شیفته ی دنیای متحول احساس که از پندار تاثیر میپذیرد. دنیای حقیقی متحول نیست، ثابت است زیرا اساس آنرا دانش/معرفت تشکیل میدهد." پس خانه دوست کجاست؟ از چشم انداز افلاطونی باید خانه دوست را از دید منطقی یا غیر مجازی دریافت نه از پندار سهراب سپهری. پندار حقیقت نیست چون متحول است. پس خانه دوست را باید خارج از احساسات، از تجزیه دقیق شکلی به الگو های اولیه یا اصلی و با استفاده از منطق نمادی و فلسفی (همین شکل منطق اساس ریاضیات را تشکیل میدهد) دریافت. مثلا اگر واژه دوست متضاد واژه دشمن است پس حد اقل میتوان فرض کرد که در خانه دوست دشمن زیست نمیکند. از لحاظ منطقی این روند استنتاج ما را به خانه ای دوست یک قدم نزدیک تر میسازد. مثال دیگر: خانه دوست باید از سنگ و گل و چوب ساخته شده باشد زیرا اینها اجزای خانه را تشکیل میدهند. از این طریق باید تمام اجزاء و روابط مهم دوست و خانه او را دریابیم و با استفاده از معادلات شکلی و قائده استنتاج بدون آنکه به پندار – حدس و گمانی که بر منطق استوار نیست – مراجعه کنیم، به منطقی ترین واقیعت برسیم و آنگاه ادعا کنیم که خانه دوست اینجاست. این ادعا با همه دقت منطقی خویش عاری از فرضیه های زبانی، شکلی، ترکیبی، و غیره نمیتواند باشد ولی منطق انتهایی آن به فهم بشری فراگیر/عالمگیر است و کمتر عاقلی با ان مخالفت خواهد کرد.

سوفسطایی های یونان قدیم که فصاحت و بلاغت لفظی را تدریس میکردند و رویهم رفته غیر مذهبی بودند چشم انداز متفاوتی از حکمت فلسفی یونان قدیم (افلاطون و شاگردان او) داشتند. برای آنان فصاحت بیان در توصیف چگونگی خانه دوست اهمیت داشت زیرا آنها برداشت از منطق شکلی/فلسفی پدیده ها را دشوار و زاده پندار فورمی انسانی میدانستند. شاید دید شعری از خانه دوست و متقاعد ساختن دیگران از زیبایی پنداری آن خانه هدف سوفسطایی باشد. ابوسعید ابوالخیر که از عارفان بزرگ اسلامی اواخر قرن چهارم و اوایل قرن پنجم به شمار میرود، نا رضایتی خود را از بینش سوفسطایی چنین بیان میکند: "سوفسطایی که از خرد بی‌خبرست / گوید عالم خیالی اندر گذرست / آری عالم همه خیالیست ولی / پیوسته حقیقتی درو جلوه گرست"، چون از دید تصوفی او حقیقت نهایی را در وجود خداوند باید جستجو کرد. پس نشانی خانه دوست را از دید تصوفی باید از مولانا و عطار و دیگر برتران آن مکتب جست. آن فرهیخته ترین فرهیختگان در جایی چنین آورده است: "آیینه دل چون شود صافی و پاک / نقش ها بینی برون از آب و خاک".

ایمنول کانت را میتوان از پیروان نظریه ارتباطی حقیقت دانست که اساس آن دوباره به یونان باستان و نظریات افلاطون، سقراط و ارسطو برمیگردد. کانت باور دارد که رابطه ای میان پندار (برداشت) و اشیا موجود است و حقیقت و غیر حقیقت متعلق به چگونگی این ارتباط میان اشیا، پندار و شرح ما از آنها میباشد. به بیان دیگر، اشیا وجود خارجی در خارج از تفکر یا پندار ما دارند و برداشت درست و شرح دقیق ما از آنها در رسیدن به حقیقت کمک میکند. کانت دستیابی به ماهیت اشیا (ماهیت خانه دوست) را سخت دشوار میبیند چون باور دارد تصویر اسمی اشیا از ماهیت یا ذات حقیقی شان متفاوت است. پس رسیدن به خانه واقعی دوست نهایت دشوار و حتی نا ممکن است چون اول برداشت از خانه ی دوست برای هر جوینده متفاوت بوده و دوم شرح هر بیننده از برداشتش از آن خانه بستگی به مهارت زبانی/شکلی منحصر به فرد خودش دارد. پس همچو خانه ای نه خانه اصلی دوست بلکه تصویری مجازی آن است.

دید هیگل از خانه دوست شبیه دید مولاناست زیرا اندیشه هیگل، بر خلاف کانت، از نشانی روانی یا پنداری یا خودی برای خانه دوست دوری میگزیند. هیگل ترکیب جالب از افلاطون و تصوف دارد زیرا باور دارد که حقیقت کلی یا خارجی موجود است که از انقلاب اندیشه های متضاد به آهستگی و بر اساس قانون سه پایه ای دیلکتیک رشد کرده به معراج برتریت رسیده، در فرجام تکمیل میگردد. برای هیگل تکامل حقیقت از تفکیک پذیری یا حل شدن مجادله میان متضاد ها سر چشمه میگیرد و با هر مجادله نشانی دقیق تری از خانه دوست دستگیر جوینده میگردد. دقت باید کرد که از دیدگاه هیگل تکامل تفکر یا اندیشه (ویا به ارتباط موضوع نشانی دقیق تر از خانه دوست) ناشی از سیر تاریخی و هدفمند خرد یا شعور است. پس تاریخ سیریست به سوی حقیقت کامل و ختم تاریخ همانا رسیدن به حقیقت کامل و بی قید و شرط است: یعنی رسیدن به آن بالا ها، رسیدن به "آنچه اندر وهم ناید"، رسیدن به آنکه یا آنچه سر چشمه ای حقیقت است. در اینجا به نزدیکی اندیشه هیگل و تصوف اسلامی باید درنگ کرد و مولانا را در هیگل و هیگل را در بیدل و اقبال دید. جالب تر اینکه همچو اندیشه ای روحانی یا غیر مادی اساس مارکسیسم را هم تشکیل میدهد زیرا مارکس از قانون سه پایه ای دیلکتیک هیگل استفاد نموده سیر تکاملی برگشت نا پذیر تاریخ را اساس گذاشت، ماده را محور آن قرار داد، و جهانی را دگرگون کرد. به گفته نیچه: این هم زهر خندیست از تاریخ.

نیچه باور دارد که جستجوی خانه دوست یا آرزو برای یافتن آن از آرزو برای قدرتمند بودن یا محبوب بودن سر چشمه میگیرد. بطور کلی، نیچه آرزوی قدرتمند بودن یا جاه طلبی را بزرگترین و اساسی ترین انگیزه انسانی تلقی کرده شدیدا مخالف موجودیت حقیقت خارج از پندار انسانیست. از چشم انداز نیچه اهمیت جستجوی حقیقت مبالغه شده است. نیچه باور دارد که آرزو برای رسیدن به حقیقت خارج از پندار یا خارج از این دنیا ریشه ای در نا رضایتی انسان از حقیقت مقابل چشمان شان دارد. انسان ها در جستجوی حقیقت اند تا به خوشی های دست نا یافته امیدوار بمانند نه برای اینکه حقیقت والا تر است یا همیشه به خوشی های دنیا حاضر می افزاید. اگر دروغ یا ناراستی یا خلاف حقیقت به قدرتمند بودن کمک بیشتر کند دروغ را بر حقیقت ترجیح خواهند داد. به بیان دیگر حقیقت (اگر موجود باشد) تا زمانی اهمیت دارد که بر خوشی ها می افزاید، دردی را دوا میکند و به بقای زندگی کمک میکند. اگر اینها را نکند پس ارزشی بهتر از دروغ ندارد. پس قدرتمند بودن یا محبوب بودن صادقانه ترین انگیزه نهاد انسانی است و آنرا میتوان حقیقت خواند. و اما حقیقت چیزی بیشتر از لشکر متحرک – یعنی تغییر پذیر – استعاره ها، مجاز سازی ها و تصویر پردازی ها نیست. اگر سوار سپهری از نیچه میپرسید که خانه دوست کجاست، نیچه شاید میگفت همان جای که زیبایی را مییابی و از آن لذت میبری، همان جای که عزتی داری و شنونده ای، همان جای که به بقای روانی و جسمی ات کمک میکند. اینکه به آن مکان دیگران چه نامی و نشانی میدهند و یا اینکه آن مکان وجود مطلق یا کامل دارد یا نه به درد نمیخورد: "ساقی غم فردای حریفان چه خوری / پیش آر پیاله را که شب میگذرد". به تایید ادعای نیچه نابغه ای فارسی زبانی که چندی پیش ریس جمهور ایران حلقه وصل حقیقت جویان عالمش خواند، ششصد سال پیشتر از نیچه فریاد بر می آرد: "کس چو حافظ نگشاد از رخ اندیشه نقاب / تا سر زلف عروسان سخن شانه زدند" و با فریادش خاطر نشان میسازد که حقیقت لشکر متحرکی از مجاز سازی ها و تصویر پردازی ها است.

در آخر درنگی کنیم در دیار فریدون مشیری، تصویر پرداز معاصر زبان فارسی، که عاشق زیباییست و از او بپرسیم خانه دوست کجاست؟

خانه ای داشته باشم پر دوست
کنج هر ديوارش
دوستهايم بنشينند آرام
گل بگو گل بشنو
هرکسی می خواهد
وارد خانه پر عشق و صفايم گردد
يک سبد بوی گل سرخ
به من هديه کند
شرط وارد گشتن
شست و شوی دلهاست
شرط آن داشتن
يک دل بی رنگ و رياست
بر درش برگ گلی می کوبم
روی آن با قلم سبز بهار
می نويسم ای يار
خانه ی ما اينجاست
تا که سهراب نپرسد دیگر
"خانه دوست کجاست؟"


و اگر در اینجا خواننده از من درخواست نتیجه گیری مشخصی نماید باید به سهراب پناه برده باز گو کنم: "کار ما شاید این است که میان گل نیلوفر و قرن پی آواز حقیقت بدویم"...

***

واشنگتن، دی سی
دوازدهم نوامبر ۲۰۱۱


 


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول