© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

    

غلام حیدر یگانه

 

 

 

شترـ گاوـ پلنگ

 

زرافه اصلاً خيلي كوچك بود. او در آن وقتها، بسیار سم های نازکی داشت و به زحمت راه مي رفت. بدن زرافه هم مثل حالا قشنگ و خال خالي نبود و گردنش آنقدر كوتاه بود كه نمي توانست به آساني اطرافش را ببيند.

زرافه در يك دشت خاردار تولد شده بود و همان جا زندگي مي كرد. او هر روز سراسر آن دشت را طي مي كرد تا به جنگل مي رسيد؛ از جنگل مي گذشت و مي رفت تا به آب برسد.

 يك روز، زرافه از جنگل به طرف آب مي رفت که يك گله گاو پيش رويش آمد. گاوها از راه دوري آمده بودند؛ تشنه بودند و به زرافه گفتند: اي حيوان كوچك ما را شيرها از جنگل فرار داده اند. در اين جا نابلد هستيم، مي تواني آب را به ما نشان دهي؟

زرافه گفت: با من بیایید. من هم به طرف آب مي روم.

گاو ها خوشحال شدند. از دنبال زرافه به راه افتادند. گاو ها خيلي تشنه بودند؛ مي خواستند زودتر به آب برسند؛ اما، زرافه نمي توانست در زمين سخت با تندی بدود.

گاوها فكري كردند و بعد، هر يكي، كمي از سم هاي خود به او بخشيدند. زرافه صاحب سمهاي محكمی شد. گاو ها از زرافة كوچك خواهش كردند كه زود تر قدم بردارد و سمهايش را امتحان كند. زرافه شروع به دويدن كرد. سمها خيلي راحت و استوار بودند و زرافه توانست بزودي گله گاو را به رودخانه برساند.

زرافه، دیگر به آسانی راه را طی می کرد و در همین رفت و آمدها بود که روزی به چوچه پلنگی برخورد. چوچه پلنگ تنها بود و با التماس گفت: من امروز از سمت دیگری به سوی آب رفتم و اکنون، راه خانه ام را گم کرده ام؛ می توانی مرا از این جنگل بزرگ بگذرانی؟

زرافه بی هیچ تردیدی موافقت کرد و او را از راه های پُرخم و پیچِ جنگل به سوی دشت راهنمایی کرد. آن ها به دشت نزدیک شده بودند که با پلنگِ مادر مقابل شدند.

پلنگ که از گم شدن چوچه اش خشمگین بود، در اول، خواست به زرافه حمله کند؛ اما، وقتی که دانست موضوع از چه قرار است، آرامش یافت و از او استقبال کرد.

زرافه خیلی ترسیده بود؛ نمی خواست بیشتر نزد پلنگها بماند؛ لذا، به سوی خانه اش براه افتاد.

 پلنگ مادر، نمی دانست چگونه از زرافه تشکر کند؛ ولی  چوچة پلنگ، با خوشحالی چند خال قشنگِ خود را بطور یادگار به او داد.

پلنگِ مادر هم با رضایت به زرافه گفت: ما در همین نزديكي ها زندگي می کنیم و اگر روزي به كمك نياز داشتي از همين جا ما را صدا بزن.

زرافه با آن خال ها و سم ها، خیلی زیبا شده بود. پا ها و بدنش هم کلانتر معلوم می شد و تنها گردنش خیلی کوتاه مانده بود. با آن هم او راضی بود و با خوشحالی در آن دشت زندگی می کرد.

 

صبحی، زرافه بيدار شد و ديد كه یک گله شتر در نزديك خانه اش مي چرد. زرافه رفت؛ به آن ها سلام داد و بعد گفت: شما امروز مهمان هستيد و مي توانيد تا شام در اين دشت بچريد؛ اما، روز ديگر، اجازه نمي دهم كه در نزديك خانه من بمانيد.

شتر ها اينگونه حيواني نديده بودند. سم هايش، مثل سم هاي گاو بود و خال هايش به پلنگ ها مي مانست. حيوانك قشنگ بود، اما گردنش خيلي كوتاه به نظر می آمد؛ آن ها به گردن كوتاه زرافه خندیدند و هیچ توجهی به حرفهای او نکردند. اصلاً شتر ها دشت را خیلی پسندیده بودند و نمی خواستند آن جا را ترک کنند.

زرافه غمگین بود. او فکر می کرد که بی کمکِ دوستانش، یعنی گاو ها و پلنگها، نخواهد توانست به نتیجه برسد. در همین وقت بود که داناترين شترِ پیر نیز از راه رسید. وقتي که شتر پیر دانست با زرافه چه پيش آمدي شده است، شتر ها را ملامت كرد و از آن ها خواست تا از خوشرفتاریِ زرافه تشکر کنند و هر یک، كمي از گردن خود به او بدهد.

زرافه اين هديه را پذيرفت و ديد كه گردنش از گردن شتر ها هم بلند تر شده است. او با اين گردن و سمها و خالها، قشنگتر و بزرگتر هم شد.

زرافه از خوشحالي همه دشت را به شتر ها بخشيد و خودش رفت به سوی جنگل. او ديگر به آساني مي توانست در آنجا از برگهاي درختان بلند بچرد و با آسودگی زندگي كند.

این حیوان عجیب تا اکنون هم به نام زرافه مشهور است؛ ولی، بسیاری ها که از سرنوشتش اطلاع دارند، او را به نام «شتر-گاو- پلنگ» هم صدا می زنند و زرافه به این نام هم راضی است و به آن افتخار می کند.          (پایان)

 

 

 

 

«»«»«»«»«»«»

 

 

 

 


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول