© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

    

به یاد آغاز دوران آوارگی و آشنایی با چترا سینگ

 

حامد علی پور

 

                      حدود یکماه قبل همانطوریکه به مقالات متعدد سایت وزین فردا سر می زدم، چشمم به این مقالهٔ آقای سیاه سنگ در مورد جگجیت سنگ خورد.  http://www.farda.org/articles/11_updates/110330/poem_S_Siasang1.htm بیش از سی سال می شد که با موسیقی جگجیت آشنایی داشتم.  بنابرین، این مقاله را به دقت خواندم و از خواندن آن و شنیدن آهنگها سخت لذت بردم. بعد به سرم زد که بنده نیز دو سال قبل یک خاطره گونه در مورد همسر جگجیت سنگ، چترا سنگ، نوشته بودم. در جستجوی این نوشته تمام "زوایای" ناپیدای کامپیوتر و ایمیل های دوسال قبل خودم را پالیدم تا اینکه پیدایش کردم.

باید بگویم که دو سال قبل دلیل نوشتن این خاطره ایمیلی بود که از برادرم، ضیا رضوی، گرفته بودم.  ما برادران همه اهل شعر و موسیقی استیم و اگر به شعر و آهنگ خوبی برخوردیم، همدیگر خود را باخبر می سازیم. باری، برادرم در ایمیل خود یک لینک یکی از آهنگهای چترا سنگ را فرستاده بود و در متن ایمیل با احساس فراوان مخصوص به خودش نوشته بود، " من آواز فرشته را تا به حال نشنیده ام، ولی اگر روزی بشنوم، آواز چترا خواهد بود". همانطوریکه بعضی از شاعران "فی البدیهه" شعر می گویند، من فی البدیهه این خاطره را در قالب نوشته آوردم و تقدیم به برادرم کردم.  اینک این نوشته با کمی پیرایش، از دایرهٔ شخصی بیرون می آید و برای دوستداران هنر چترا سنگ تقدیم می شود.

                                                    

تابستان سال 1982 بود که با صدای جادویی چترا و جگجیت سینگ از طریق دوستی آشنایی پیدا کردم. ما تازه به شهر پشاور، پاکستان آواره شده بودیم. اگر در شعر زمستان اخوان ثالث "هوا بس ناجوانمردانه سرد " بود، اقلیم تابستانی پشاور "بس ناجوانمردانه" داغ و طاقت شکن بود و برای ما که با هوای "عشرتسرای کابل و دامان کوهسارش" خوی و عادت داشتیم، قیامت تمام بود. من با یک برادر و دو خواهرم و پدر و مادر تازه در پشاور مهاجر شده بودیم و در یک حویلی کوچک در محلهء به نام غریب آباد (که سخت مصداق نامش بود) زندگی میکردیم. خانه تقریباً در وسط یک کوچه خاکی و کم عرض واقع شده بود. موتر که نه، حتی ریکشا هم نمی توانست تا دم خانه برسد. با بایسکل هم به زحمت میشد از کوچه عبور کرد. این خانه گلی سه اطاق داشت، یکی بزرگ و دو تا کوچک.

خدا معلم های مکتب سیدجمال الدین افغان و لیسه غازی را خیر بدهد که به من درس و سبق خوب داده بودند. تشویق فامیل و وفرت کتاب و مجله در خانهٔ ما نیز باعث شده بود که خواندن و نوشتن فارسی من برای یک جوان هفده، هژده ساله بسیار خوب باشد. همین باعث شد که یکی از آشنایان دور که با دفتر مجاهدین همکاری داشت مرا یک کار بسیار جالب و آموزنده داد.  این کار جالب و آموزنده چه بود؟ بگذارید حکایتش را به طور مختصر برایتان بگویم زیرا اینگونه مشاغل دیگر وجود ندارد.  کار بنده این بود که هر شب به شبکه های بی-بی-سی، صدای امریکا، دیویچه ولی، و بخش فارسی رادیو پاکستان گوش بدهم. به مجردی که خبر در مورد افغانستان پخش می شد، آنرا ظبط کنم و بعد به روی نوشته بیارم. این نوشته روز بعدی در دفتر تایپ می شد و بعد به صورت محدود کاپی و تکثیر می شد. خوانندگان آن رهبران جهادی بودند و چند رئیس و کارمند رتبه بالا که در آن تعمیر کار می کردند. هدف این بود که این اشخاص بدانند که رادیوهای دنیا در مورد جهاد مردم افغانستان به فارسی و پشتو چه می گویند.  گاه نمی دانستم که یک لغت چگونه نوشته شود. گاه هم موج و فریکوینسی رادیو خراب می شد و حرف نطاق یا سخنگو واضح نبود.  من کوشش خودم را می کردم و پدرم مرا درین راه کمک می کرد. 

پشاور آن زمان که دوران جهاد ضد روس و نظام دست نشاندهٔ شان در کابل بود، دنیای عجیبی بود. هر گونه آدم یافت می شد. مبارزینی که هنوز از نشهٔ "زر و زور و تزویر" بیحال نشده بودند، قاچاقبرانی که "شغل شریف" شان خریدن ارزان اسلحه از دست چند قوماندان بود و فروش آن به اشخاص مشکوک. شاعر و نویسنده و روشنفکرانی که با اتحادهای سه گاه و هفت گانه جور نمی آمدند هم زیاد بود.  خانهٔ ما به خاطر سابقهٔ فرهنگی پدرم محل ملاقات شاعران و نویسندگان و اهل سیاست بود. یکی ازین شاعران نوگرا محمد طاهر خدری نام داشت. من از طریق او با جوان دیگر آشنا شدم.  این جوان خود را زلمی میخواند و خودش میگفت که این نام مخفی اش است!  و من هیچگاه ازش نپرسیدم که چرا نام مخفی دارد و تازه چرا این حقیقت را به دیگران میگوید. انسان خوبی بود و در گوشه و کنار پشاور به کارهای خورد و ریزه مشغول بود. کتاب زیاد میخواند و همچنان دست به قلم هم میبرد، به ویژه در ساحهء "ادبیات کودک". من از دنیا بیخبر، این اصطلح "ادبیات کودک" را تا آنروزها نمیدانستم و از او آموختم.

برگردیم به مطلب اصلی که گفتهٔ برادرم ضیا مرا به نوشتن آن وادار کرد. این زلمی بود که برای اولین بار مرا با آواز چترا و جگجیت آشنا کرد. اشتباه نخواهد بود اگر بگویم که با شنیدن اولین آهنگ در اولین کست، روح و قلبم با آواز این دو رابطه برقرار کرد. آهنگ "ای کاغذ کی کشتی" تازه مشهور شده بود. (متاسفانه این آهنگ و بعضی دیگر از آهنگهای این زوج گرامی را بعضی از خوانندگان وطن ما به شکلهای بدی اجرا کرده اند و کاش سنگی را که نمیتوانند بلند کنند ببوسند و به جای آن بگذارند.) درآهنگ های دیگر شان مثل "ایسا لگتاهی زندگی تم هی" یا "سون تیهی که میل جاهیتو هر چیز دعا سی" من و ما دانسته یا ندانسته غم و خوشی آنروزها را زمزمه میکردیم.

سه دهه از آن روزها می گذرد. جگجیت و چترا برای من نمونه های اعلی از یک هنرمند اند زیرا به خلاقیت عشق می ورزند. تجربه می کنند، راه ناپیموده را می پیمایند، و هر آنچه خلق می کنند از قلب و روح شان سرچشمه می گیرد. هر آهنگ آنها را که بشنوی، درک میکنی که رابطه نوازندگان با همدیگر و بعد رابطه تمام شان با خواننده در چه سطح اعلی وجود دارد. هر چند مطمئن استم که خوانندگان این سایت با آواز چترا آشنایی دارند، ولی برای نمونه می شود به این آهنگها گوش داد. 


 
http://www.youtube.com/watch?v=jVqGYXuJ76A

http://www.youtube.com/watch?v=vOIuvFjBtdg&feature=related

http://www.youtube.com/watch?v=RDYBqKHjZcc

 

برادرم ضیا شاید راست میگوید: هیچکسی صدای فرشته را نشنیده است. صدای فرشته شاید صدای کودکی است که می خندد، صدای عاشقی که میگوید "دوست دارم"، صدای مادری است که فرزندش را با لالایی به خواب دعوت میکند، و شاید هم صدای چترا سنگ.

 

«»«»«»«»«»«»

 

 

 

 


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول