© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بچه های افغان با ارزش اند، بنابرین دخترها میکوشند مانند آنها باشند

 

روزنامه نیویورک تایمز، بیستم سپتامبر دوهزار و ده

 

 

نویسنده: جینی نوردبرگ

ترجمه: حامد علی پور

 

کابل افغانستان: مهران رفعت که شش سال دارد مثل دیگر دختران همسن خود است. او میخواهد محور توجه دیگران باشد؛ وقتی مردم به حرفش توجه نمیکنند ناراحت میشود و مثل سه خواهر بزرگ خود، او هم سخت مایل است دنیای ماورای اپارتمان شانرا در منطقه مرفه کابل کشف کند.

 

ولی وقتی مادرشان، آزیتا رفعت، که عضو پارلمان است لباس های اولاد ها را به جان شان میکنند تا آمادهء رفتن به مکتب شوند، یک تفاوت مهم دیده میشود.  خواهران مهران لباس سیاه و چادر سیاهی که موهای چوتی شده شانرا میپوشاند، به جان میکنند. اما مهران، پتلون سبز، پیراهن سفید با نکتایی می پوشد.  بعد، مادرش دستی به موهای کوتاه و سیاه مهران میکشد و بدینگونه مهران از خانه بیرون میرد و – مانند یک بچه افغان.

 

آمار دقیقی در مورد اینکه چه تعدادی از دختران افغان در جامعه خود را مانند پسر نشان میدهند وجود ندارد. ولی وقتی از مردم بپرسی، افغانهای نسل های مختلف قصه میکنند که خبر دارند که یک دختر خویشاوند، دوست، همسایه، یا همکار شان بدون اینکه مردم بدانند مانند پسر بزرگ شده است.  برای کسانی که ازین حقیقت باخبرند، این اطفال نه دختر و نه پسر خوانده میشود.  برای آنها در زبان دری اصطلاح "بچه پوش" را استفاده میکنند.

 

در لابلای مصاحبه های متعددی که در جریان چندین ماه با اشخاص مختلفی صورت گرفت، بیشتر اشخاص نام خود را مخفی نگه میداشتند و گاه فقط نام اول خود را میگفتند تا کسی نداند که از کدام خانواده اند. (اما) این حقیقت واضح شد که این عمل که تا به حال در مورد آن کمتر معلومات وجود داشته است پیشینه و سابقه طولانی داشته است، در تمام سطوح اجتماعی، تعلیمی و در میان ملیتهای مختلف و محلهای مختلف جغرافیایی دیده شده است؛ و در درازنای جنگها و حکومتهای متعدد زنده نگهداشته شده است و از بین نرفته است.  

 

خانواده های افغان دلایل مختلفی برای وانمود کردن دخترهای شان به مثل یک پسر دارند، به شمول دلیل اقتصادی، فشار اجتماعی که باید پسر داشته باشند، و گاه هم به خاطر یک عقیده خرافاتی که اینکار باعث میشود که آنها صاحب یک پسر واقعی شوند.  والدینی که پسر ندارند، با کوتاه کردن موهای دختران و ملبس کردن شان به لباس پسرانه، به دروغ جلوه میدهند که صاحب پسر اند. در مقابل این کار محکومیت قانونی و دینی وجود ندارد. بیشتر اوقات وقتی کودکان به سن بلوغ میرسند، دوباره به "دختر بودن" خود بر میگردند. والدین تقریباً همیشه این تصمیم را میگیرند.

 

در سرزمینی که پسران ارزش فراوان دارند، و در فرهنگ قبایلی که تنها پسران وارث دارایی پدرشان استند و نام آنها را حفظ میکنند، خانواده هایی که پسر ندارند مورد تاسف و تحقیر قرار میگیرند. ادعای دروغین داشتن یک پسر هر چند برای کوتاه مدت هم باشد مقام یک خانواده را برای چند سال هم که شده کمی بالا میبرد.  یک "بچه پوش" همچنان میتواند از تحصیل بهره برد، بیرون از خانه کار کند، از خواهران خود در بیرون از خانه محافظت کند. بدینترتیب آزادیهایی را کسب کند که در یک جامعه که زن و مرد را به شدت از همدیگر جدا نگهمیدارد، برای دختران وجود ندارد.

 

ولی برای بعضی از دخترها این تغییر همانطوریکه میتواند آنها را به گونهء آزادتر بسازد، میتواند آنها را در میان دو جنس مغشوش نیز نگه دارد.  شکریه صدیقی (به طور مثال) به حیث یک پسر بزرگ شده بود ولی وقتی به سرعت مجبور شد به ازدواج از قبل ترتیب شده تن دهد. مطابقت با وضع جدید برایش مشکل بود. چادری هی در پایش بند میشد و صحبت با دیگر زنان برایش مشکل بود.

 

این رسم و روج شاید سابقهء قرنها داشته باشد.  نانسی دوپری، خانم امریکایی هشتاد و سه ساله که قسمت بیشتر زندگی اش را به عنوان مورخ در مورد افغانستان کار کرده است میگوید که در مورد این پدیده چیزی نشنیده است اما عکسی را به خاطر می آرد که در سالهای 1900 گرفته شده است و متلعق به کلکسیون شخصی یکی از افراد خانواده سلطنتی است.  این عکس یک خانم را نشان میدهد که ملبس به لباس مردانه در پیشروی حرم شاه حبیب الله ایستاده است.  دلیل آن اینست که حرم شاه را نمیشد توسط مردان حفاظت کرد زیرا آنها برای زنان خطر تلقی میشدند ولی در ضمن نمیشد که حرم را توسط زنان نیز مواظبت کرد.

 

"جدا نگاه کردن دو جنس نیاز به ابتکار دارد" خانم دوپری میگوید.  "این مردم عجیب ترین قدرت را برای برای مطابقت دادن شان با اوضاع دارند."

 

در میان افغانهای کم تحصیل غالباً این عقیده وجود دارد که یک مادر میتواند دختر یا پسر بودن نوزاد را قبل از وضع حمل تصمیم بگیرد.  بنابرین وقتی یک دختر به دنیا می آمد، مادر مورد ملامت قرار میگیرد.  چندین داکتر افغان و کارمندان امور صحیه از سراسر دنیا گفته اند که آنها زنانی را دیده اند که وقتی دختر به دنیا آورده اند در چهرهء شان یاس و ناامیدی خوانده شده است. آنها همچنان میگویند که به خاطر فشار جامعه روی داشتن پسر این عکس العمل در زنان بیشتر دیده میشود.

 

خانم رفعت با انگلیسی که گاه کمی ناقص است در خلال چندین مصاحبه خود میگوید " میدانم که این مسله برای شما عادی نیست. و میدانم که برای شما سخت است که درک کنید چرا یک مادر این کار را در حق کوچکترین دختر خود میکند.  ولی برایتان میگویم که در افغانستان چیزهایی رخ میدهد که برای مردمان غرب قابل تصور نیست." 

 

فشار وجود دارد که باید یک خانواده پسر داشته باشد. خانم رفعت  میگوید که از روزی که برای اولین بار مادر شد، هفتم فبروری 1999، او میدانست که ناکام مانده است.  ولی او در حالیکه بر روی زمین سرد خانه فامیلی اش در ولایت باغیس از خنک میلرزید خسته تر از آن بود که قدرت صحبت کردن را داشته باشد.

 

او قبلاً دو دختر به دنیا آورده بود، دوگانگی به نامهای بنفشه و بهشته.  اولاد اول  این دوگانگی ها بعد از هفتاد و دو ساعت انتظار برای وضع حمل یک ماه قبل از زمان موعود به دنیا آمده بود.  او فقط 2.6 پوند وزن داشت و در اول نفس درست نمیکشید.  خواهرش ده دقیقه بعد به دنیا آمد.  او هم بیهوش بود. وقتی خشوی او شروع به گریه کرد، خانم رفعت میدانست که گریهء خشویش به خاطر این نبود که او میترسید نواسه هایش زنده نمانند. پیرزن ناامیدانه گریه کرده بود و به خانم رفعت گفته بود "چرا ما درین خانه باز دختر به دنیا می آوریم؟"

 

خانم رفعت در کابل بزرگ شده است. او از شاگران ممتاز بود و به شش زبان میتواند صحبت کند.  آرزویش همیشه این بوده است که روزی داکتر شود. ولی وقتی پدرش او را مجبور ساخت که زن دوم یکی از پسران کاکایش شود، او به جبر همسر یک دهقان بیسواد شد.  زندگی در دهات در خانه  که آب و برق در آن نبود، خشوی بیوه حکمروای خانه بود، و وظیفه او نگهداری از گاو و گوساله و مرغ بود به مزاج او هیچ جور نیامد.

 

دعواهای خانم رفعت با خشویش به زودی شروع شد زیرا رفعت میخواست روی نظافت تاکید بیشتر شود و با مردان خانه روابط و تماس بیشتر داشته باشد.  او از خشوی خود تقاضا کرد که از لت و کوب زن اول پسرش با عصایش دست بکشد.   ولی وقتی به حرف خانم رفعت گوش داده نشد و او روزی از فرط ناراحتی زیاد عصا چوب خشو را شکستاند، پیرزن از پسرش خواست که زن جدید خود را زیر اداره خود بیارد.

پسر این کار را با چوب و یک میله آهن انجام داد.  خانم رفعت به یاد می آرد که "به جانم و به رویم میزد.  کوشش کردم که او را ازین کار باز دارم.  گفتمش که بس است، نکن.  بعضی از اوقات همین را هم نگفتم."

 

خانم رفعت به زودی حامله شد. هر قدر شکم او بالاتر می آمد، رویه خانواده در مقابل او کمی بهتر میشد.  خانم رفعت به یاد می آرد که "آنها این بار آرزو میکردند که نوزاد پسر باشد." خانم اول عزت الله رفعت دو دختر به دنیا آورده بود، یکی در کودکی از دنیا رفته بود.  آن خانم دیگر نمیتوانست حامله شود. آزیتا رفعت دودختر در یک زمان به دنیا آورد و دوچند ناامیدی به بار آورد.

 

روی آقای رفعت فشار آوردند که باز کوشش کند که زنش حامله شود.  خانمش دوبار دیگر حامله شد و دو دختر به دنیا آورد به نامهای مهرانگیز که حالا نه ساله است و بلاخره مهران، که حالا شش سال دارد.  وقتی از خانم رفعت پرسیده میشود که آیا هیچگاه در فکر رها کردن شوهر خود هم شده بود او سخت متعجب میشود و میگوید "من به مرگ اندیشیدم ولی به طلاق هرگز. اگر من از شوهرم جدا میشدم فرزندانم را از دست میدادم و آنها هیچگونه حقی نمیداشتند. من آدمی نیستم که کار را در نیمه راه بگذارم."

 

امروز خانم رفعت مقام بزرگ و با قدرت دارد. لااقل در روی کاغذ او آدم قدرتمندی است. او یکی از 68 زنی است که عضو پارلمان 249 نفری افغانستان میباشد و نمایندگی از ولایت بادغیس میکند. شوهرش کار ندارد و بیشتر اوقاتش را در خانه سپری میکند.  خانم رفعت به شوخی میگوید "او شوهر خانه نشین من است."

 

آزیتا بعد از آنکه شوهرش را قانع ساخت که از مادر خود دور شود و خودش در کمک در امور مالی سهم گرفت، به کار سیاسی خود شروع کرد.   سه سال بعد از ازدواج شان، بعد از سقوط طالبان در سال 2002، آزیتا شروع به کار داوطلبانه با چند موسسه غیر دولتی در ساحه امور صحی کرد.  امروزه به حیث عضو پارلمان او معاش 2000 دالری در ماه دارد.

 

خانم رفعت در موقعیتش به حیث یک سیاستمدار در راه بهبود حقوق زنان و حکومت قانون میکوشد. او در 18 سپتامبر در انتخابات برای بار دوم شرکت کرد و تا جاییکه آمار رایگیری مقدماتی نشان میدهد، او خوشبین است که دوباره برنده شده است.  ولی او فقط در صورتی میتوانست کاندید باشد که شوهرش به صورت واضح برای او اجازه بدهد و  اینبار شوهرش چندان راضی به نظر نمیرسید. شوهرش میخواست که صاحب یک پسر شود و خانم رفعت میگوید که حاملگی و نوزاد نو با داشتن کار و وظیفه مشکل است. وانگهی او میدانست که او شاید باز صاحب یک دختر دیگر شود. ولی فشار داشتن یک پسر تنها محدود به شوهرش نبود. آزیتا میگوید این یگانه موضوعی بود که بیشتر رای دهندگان او وقتی در خانه او می آمدند میخواستند در مورد آن صحبت کنند. خانم رفعت  مسله را چنین تشریح میکند "در افغانستان وقتی شما پسر ندارید، مثل اینست که در زندگی شما یک کمبودی وجود دارد.  مثل اینکه شما مهمترین چیز در زندگی تانرا از دست داده اید. همه برای شما تاسف میخورند."

در نقش یک سیاستمدار، از خانم رفعت انتظار این بود که یک زن و یک مادر خوب باشد. اما او به خاطر می آرد که در عوض در انظار رای دهندگان او یک زن ناکام به نظر می آمد. شایعات و خبرهای بی اساس به ولایت او نیز رسید و از شوهرش نیز سوالاتی شده بود که او را خجالت داده بود. 

 

خانم رفعت در پی حفظ وظیفه خود بود، شوهرش را هم میخواست راضی نگهدارد و در ضمن میخواست شوهرش به تهدیدش که زن سوم خواهد گرفت عمل نکند.  بنابرین او پیشنهاد کرد که کوچکترین دخترشانرا مثل پسر بسازند.

 

خانم رفعت میگوید که به یادش است که "مردم به خانه ما می آمدند و به حال ما افسوس میخوردند که ما بچه نداریم. دختران  خود را نمیتوانستیم بیرون روان کنیم و اگر مهران را به پسر تغییر میدادیم، ما برای او آزادی بیشتر در جامعه بدست می آوردیم و میتوانستیم که او را برای خرید سودا و کمک به پدرش هم به بیرون بفرستیم." بنابرین درین مورد کوچکترین تاملی هم نشد.

 

خانم رفعت میگوید او و شوهرش با دختر خوردشان صحبت کردند و برای او پیشنهاد فریبنده کردند که: "میخواهی مثل بچه ها لباس بپوشی، بازیهای جالبی را که بچه ها میکنند مثل بایسکلرانی، فوتبال و کریکت، تو هم بکنی؟ میخواهی مثل بابه ات باشی؟" مهران به سرعت گفت: بلی. عصر همانروز پدر مهران او را به سلمانی بود و موهای او را کوتاه کرد. بعد به بازار رفتند و برای او لباس های پسرانه خریدند. اولین کالای او به گفته خانم رفعت "کالای کاوبایی بود" که در افغانستان به معنای یک جین آبی و پیراهن سرخ "دینم" با لوح "سوپرستار" در عقب آن است. برای او حتی یک نام نو هم دادند.  در اصل نام او منوشه بود و آنرا با کمی تغییر پسرانه ساختند و مهران خواندند.

 

رفتن دوباره مهران به مکتب در حالیکه ملبس به پتلون بود و موهای چوتی شده اش دیگر وجود نداشت هیچ عکس العملی در دیگران به وجود نیاورد.  بعد از ظهرها او هنوز هم با دخترها یک خواب کوتاه نیمروزه داشت، وقتی لباس خود را تبدیل میکرد در اتاق جداگانه میرفت. بعضی از همصنفیهایش هنوز او را منوشه صدا میزدند در حالیکه دیگران او مهران میخواندند. ولی او همیشه خود را به حیث یک پسر معرفی میکرد.

 

سرمعلم مکتب به نام خاطره مومند که کمتر از یکسال میشد درینجا کار میکرد میگوید که او همیشه تصور میکرد مهران یک پسر است تا اینکه یک روز او به مهران کمک کرد که لباسهایش را تبدیل کند.  خاطره مومند میگوید "من بسیار متعجب شدم."  وقتی خانم رفعت به مکتب تیلفون کرد و توضیح داد که خانواده آنها فقط دختر دارند (و بدین سبب مهران را پسر جلوه میدهند) خانم مومند مسله را به وضاحت درک کرد. بعضی از دوستان خود او که در اکادیمی تربیه معلم با او یکجا بودند در کودکی مثل پسر بزرگ شده بودند.

 

امروزه خویشاوندان و اطرافیان همه میدانند که مهران دختر است ولی خانم رفعت میگوید که ادای داشتن یک پسر در حضور مهمانان و دوستان دور کافی است که خانواده (شوهرش) را تا حدی راضی نگهدارد.  لااقل برای فعلاً.

 

آقای رفعت میگوید که او خود را به مهران نزدیکتر از بقیه فرزندانش میداند و او را مانند پسر خود فکر میکند. او میگوید "من بسیار خوش استم. وقتی مردم از من میپرسند (که آیا بچه داری؟) من میگویم بلی یک بچه دارم و آنها میبینند که دارم.  مردم حرفی نمیزنند و من هم چیزی نمیگویم." وضع مهران چندان هم استثنایی نیست و وضع اقتصادی یکی از دلایل آن است.

 

یک دخترک پشتون دیگر که ده ساله است و مینا نام دارد برای دوساعت در صبح به مکتب میرود. او لباس دخترانه میپوشد و چادر به سر میکند. ساعت نه صبح او به خانهء خود در یکی از غریبترین منطقه کابل برمیگردد و لباس پسرانه به تن میکند. او بعداً برای کار به دکان بقالی کوچک عبدالمتین میرود و معادل 1.30 دالر در روز کمایی میکند و به خانه می آورد تا خانواده متشکل از هشت دختر و مادر چهل ساله اش نسیمه را کمک کند

 

پدر مینا گلکار میباشد و فعلاً بیکار است. او بیشتر اوقات در خانه نیست و وقتی کدام کار موقتی پیدا میکند و کمی پول بدست می آورد، تمام آنرا خرچ مواد مخدر میکند. مادر مینا میگوید که تغییر دادن مینا را به پسر از روی مجبوریت اقتصادی کرده ایم تا تمام خانواده بتوانند زنده بمانند. این پیشنهاد را دکانداری که دوست خانوادگی شان است کرده بود.  نسیمه میگوید "او به ما توصیه کرد که این کار را بکنیم و گفت مینا میتواند برای ما کمک اقتصادی کند."

 

همانطوریکه مادرش نیمتواند، مینا نیز قادر نیست که در دکان به عنوان یک دختر کار کند. شوهرش و همسایگان شان هم به این مسله موافقت نمیکردند زیرا همانطوریکه نسیمه میگوید "فرهنگ ما طوری است که دختران اینگونه کارها در دکان را نمیکنند." مینا بسیار خجالتی است ولی اقرار میکند که سخت میخواهد مانند یک دختر معلوم میشود. او هنوز دوست دارد که لباسهای خواهرش را در خانه بپوشد. میترسد که یکروزی یکی از همصنفی هایش او را شناسایی کند و همه بفهمند که او دختر است. مادرش میگوید "او هر روز شکایت میکند که من در دور و پیش بچه ها آرام نیستم.  من دختر استم."

 

مادرش کوشش کرده است که او را دلداری دهد و برایش تشریح میکند که این کار فقط برای چند سال است. به هرحال، کسانی دیگری جای او را خواهند گرفت. مادرش میگوید "وقتی مینا بزرگ شد، خواهر دومی جای او را به حیث پسر خواهد گرفت، و بعد خواهر سومی."

 

برای بیشتر از دخترها بچه بودن حتماً یک روزی پایان می یابد. این دخترها وقتی به اویل سن 13 میرسند، صرف نظر از امتیازها و مسوولیت های که داشته اند، باید به زندگی خود به حیث یک دختر برگردند. وقتی بدن آنها شروع به نمو میکند و به سن ازدواج نزدیک میشوند، والدین شان میدانند که بودن این دختران در دور و پیش پسران خطرناک است.

 

زهرا که پانزده سال دارد وقتی دروازه خانهء اپارتمان طبقه دوم شانرا که در منطقه معتبر کابل واقع شده است باز میکند، ملبس به دریشی سیاه با شانه های گشاد است و پتلونش برای پاهایش به مراتب بزرگتر است. هرچند چهرهء زهرا ملایم است ولی او لبخند نمیزند و مانند دیگر دختران چشمانش را به زمین نمی دوزد.

 

زهرا میگوید که تا جایی که به خاطر دارد او مانند پسر لباس پوشیده است و زندگی کرده است. او با خونسردی میگوید که اگر مساله مربوط به او میبود او هیچگاه دوباره به "دختر بودن" باز نمیگشت و اضافه میکند "هیچ چیز در من احساس دختر بودن را به من نمیدهد."

مادر زهرا، لیلا، میگوید که او چندین بار به زهرا پیشنهاد کرده است که کوشش کند مانند دخترها باشد ولی زهرا این نظر را رد میکند و با تاکید میگوید "من برای همیشه میخواهم بچه باشم، بچه، بچه".

 

زهرا صبحها با دریشی دخترانه و یک چادر به مکتب دخترانه میرود. ولی به مجردی که از مکتب خارج میشود چادرش را در بکس مکتب خود میگذارد و بقیهء روز را مانند یک پسر نوجوان سپری میکند.  او فوتبال و کریکت بازی میکند و بایسکلرانی هم میکند.  او برای مدتی با بچه ها در یک کلب تمرین تکواندو میکرد و تنها معلم میدانست که او پسر نیست.

 

مادر زهرا میگوید که بیشتر همسایه ها از مساله خبر دارند ولی زهرا هر جای دیگری که میرود مردم تصور میکنند که او یک بچه نوجوان است. پدر او در قوای نظامی افغانستان پیلوت است و ازین کار دخترش حمایه میکند و میگوید "این برای من یک امتیاز است که دخترم در لباس پسرانه ملبس باشد. او در قسمت خرید سودا به من کمک میکند و بیرون و درون رفتن از خانه هم برایش هیچگونه مشکلات ایجاد نمیکند."

 

پدر و مادر هر دو اصرار میکنند که این تصمیم ظاهر شدن مانند پسر تصمیم خود زهرا بوده است. مادرش میگوید "من اول خوشم می آمد چرا که ما بچه نداشتیم. ولی حالا واقعاً نمیدانیم که اینکار خوب است یا خیر."

 

زهرا که آرزو دارد روزی خبرنگار شود و احتمالاً هم سیاستمدار، دلیل خودش را برای اینکه نمیخواهد یک زن باشد اینگونه ابراز میکند: "مردم به زنان به دیده تحقیر مینگرند و آنها را اذیت میکنند. مردم حرفهای بد در مورد دخترها میزنند. در کوچه ها بر سرشان جیغ میزنند. من وقتی این رویه ها را میبینم، دیگر نمیخواهم دختر باشد.  وقتی پسر استم کسی اینگونه با من رویه نمیکند."

 

زهرا میگوید از وقتی که خود را پسر نشان داده است تا به حال یک مشکلی نداشته است هرچند گاه و بیگاه مردم بر جنسیت او مظنون شده اند. او علاوه میکند "من با بچه ها چند بار جنگ کرده ام. اگر آنها دو گپ بد مرا بگویند من سه تا میگویم. اگر آنها مرا یک بار سیلی بزنند، من دوبار خواهم زد."

 

برای شکریه صدیقی این تغییرلباس و تغییر جنسیت طولانی و پیچیده شد.  حالا او سی و شش سال دارد، متاهل است و سه اولاد دارد.  او در یکی از شفاخانه های کابل به حیث نرس بخش بیهوشی کار میکند. شکریه کوتاه قد است و اندام قوی و کلفت دارد و در حالیکه کالای داکتری به جان دارد، در جریان جراحی یک مریض که پایش شکسته است، برای چند دقیقه تفریح میکند.  او روزی را به خاطر می آرد که خاله اش یک دامن دراز برای او آورد و گفت "زمان برگشت" رسیده است." دلیل این حادثه زود واضح شد: او را به شوهر میدادند. والدین او برایش یک شوهری را انتخاب کرده بودند که شکریه او را هرگز ندیده بود. در آنزمان او خود را شکور میخواند و در نظر خود و بیشتر مردمان دور و پیشش یک مرد بیست ساله بود. او پتلون کاوبای و جمپر چرمی میپوشید و در جیب پتلون خود یک چاقو همیشه با خود داشت. شکریه نمیدانست چه بگوید – او هیچوقت در باره ازدواج فکر نکرده بود.

 

خانم صدیقی با برادر بزرگ خود مانند رفیق در یک خانواده مشتمل بر هفت دختر و یک پسر بزرگ شده بود. او میگوید "میخواستم مانند برادرم باشم و رفیق او باشم. میخواستم چهره ام مانند او باشد. ما در یک تخت میخوابیدیم. یکجا نماز میخواندیم. ما عین عادت ها را داشتیم."

والدین شکریه ممانعتی نداشتند زیرا بقیه اولادها دختر بودند و این فکر خوبی بود که پسر کلان یک برادر خورد هم داشته باشد. ولی شکریه صدیقی در زیر نقاب "پسر بودن" بسیار دیر مخفی ماند، حتی بعد از دوره بلوغ که برای او کمی دیرتر از معمول رخ داد.  

 

شکریه میگوید او شانزده ساله بود که بلاخره وجودش کمی تغییر کرد. او در حالیکه به سینه هموارش اشاره میکند میگوید "من حتی در آنوقت هم چیزی برجسته درین قسمت نداشتم." وقتی شکریه برای اولین بار حیض شد و عادت ماهانه اش شروع شد، مثل بیشتر دخترهای افغان وارخطا شد که مبادا مریض باشد. مادرش هم هیچگونه تشریحی برایش نکرد زیرا این موضوع برای بحث مناسب نبود. شکریه صدیقی میگوید او هیچوقت در مورد بچه ها – یا دخترها –  خیالات عشقی نداشته است.

چهره و قیافه او برای جوانی که به سوی مرد شدن میرفت هیچگاهی برای مردم سوالی ایجاد نکرد. ولی برای کسان دیگر غالباً مشکلات ایجاد میکرد. مثلاً وقتی که او یکی از دوستانش را که دختر بود و مریض شده بود تا خانه اش همراهی کرده بود، مردم منطقه در مورد دوست او غیبت کرده بودند که دختر شان با یک پسر دست به دست میگشته است و شکریه بعداً باخبر شده بود که والدین دوستش دختر شانرا لت و کوب کرده بودند. 

 

شکریه در یک خانواده طبقهء متوسط در کابل بزرگ شده بود و والدینش او را اجازه داده بودند که به فاکولته برود و رشته پرستاری را بخواند. او به آینده و زندگی تخصصی اش با اطمینان و اعتماد می اندیشید و تصور میکرد که او هیچوقت مجبور نخواهد شد در زیر قیدهایی که زنان افغانستان با آن دچار بودند زندگی کند.

 

اما پدر و مادر او تصمیم خود را گرفته بودند که شکریه با مالک یک شرکت کوچک ساختمانی ازدواج کند. او هیچوقت فکر اینرا نکرده بود که بر ضد گپ والدین خود عمل کند یا از خانه بگریزد. او میگوید "این فرهنگ ماست. این امید خانواده ما بود و ما مطیع خانواده خود استیم."

ازدواج اجباری برای هر کس مشکل است ولی برای خانم صدیقی مشکلتر. او هیچگاه در عمر خود آشپزی نکرده بود و وقتی به زودی مجبور شد که چادری بپوشد، پاهایش هی در آن بند میشد و به زمین میافتاد.

 

او نمیدانست که در دنیای خانمها چگونه رویه کند. شکریه میگوید: "من مجبور بودم یاد بگیرم که چگونه با زنها بنشینم، حرف بزنم و رویه کنم." سالهای زیاد میشد که او با دیگر زنها هیچگونه رابطه نداشت و حتی سلام و علیک کردن با زنها برایش مشکل بود. 

خانم صدیقی میگوید "وقتی دوباره میخواهی تغییر کنی و مثل زنها باشی، مثل اینست که دوباره تولد شده ای و تمام چیز ها را باید از سر یاد بگیری.  دوباره، زندگی ات از نو شروع میشود."

 

خانم صدیقی میگوید که او طالعمند بود که شوهرش آدم خوبی برآمد. او از شوهرش اجازه خواسته بود که این مصاحبه را انجام بدهد و شوهرش قبول کرده بود. شکریه میگوید که شوهرش زندگی گذشتهء او را درک کرده وآنرا قبول کرده است. او آشپزی خانمش را تحمل کرده بود و شکریه میگوید او حتی مرا تشویق کرده بود که در خانه پتلون بپوشم. او میدانست که اینکار شکریه را خوشحال میسازد.  

 

یکبار وقتی آنها مشکلات زناشوهری داشتند، شوهرش خواسته بود شکریه را لت و کوب کند ولی به مجردی که شکریه دوباره شوهر خود را زده بود، دیگر این واقعه هرگز رخ نداده بود. خانم صدیقی میگوید که حالا او میخواهد مانند یک خانم معلوم شود و اولادهایش یک مادر داشته باشند.  با وصف اینها، روزی نمیگذرد که شکریه به گذشته و به "بهترین روزهای عمرش" فکر نکند.  وقتی ازش میپرسی که آیا آرزو داری یک پسر به دنیا میامدی، او خاموشانه سرش را به عنوان تایید تکان میدهد. ولی او همچنان آرزو دارد که کاش طوری دیگری بزرگ میشد و میگوید "برای من بهتر بود که مثل یک دختر بزرگ میشدم چرا که در آخر به هر حال یک زن شدم."

 

امروز در خانه رفعت مثل همیشه بیروبار زیاد است. آزیتا رفعت در تشناب کوشش میکند که چادرش را به درستی به سر کند، زیرا عکاسی به خانهء او آمده است و  قرار است عکس او را برای مبارزه انتخابی آماده بسازد. اولادها ناقرار استند و گاه فلم کارتونی تام و جیری را در تلویزیون مشاهده میکنند و گاه هم در کامپیوتر "لپتاپ" مادرشان بازی های کامپیوتری میکنند.  بنفشه یازده ساله و مهرانگیز نه ساله، هر دو لباس مانند هم میپوشند – یک پتلون نازک صورتی رنگ و دامن پرک دار روی آن.  آنها اول به بازی کامپیوتر می پردازند. مهران شش ساله منتظر نوبت خود است و تفنگچه بازیچه را بدست گرفته است و به طرف هر یک از مهمانان فیر میکند.

 

در نرمی گوش مهران یک بانداژ دیده میشود.  یکروز پیش او خواسته بود که گوش خود را برای گوشواره پوشیدن سوراخ کند و گوشواره مادر خود را برای اینکار استفاده کرده بود.  مهران میخواسته مانند هنرپیشه هندی مورد علاقه اش سلمان خان معلوم شود که گوشواره های طلایی میپوشد.

 

بعد مهران مثل اینکه به قدر کافی انتظار کشیده است که نوبت بازی کردن او در کامپیوتر برسد. او پاهای خود را با صدای بلند بر زمین میزند و دستهای خود را تکان میدهد و به روی بنفشه یک سیلی میزند.

 

خانم رفعت آهی میکشد و به انگلیسی میگوید "مهران بسیار شیطان و نافرمان است." خانم رفعت (وقتی به انگلیسی حرف میزند. مترجم) هر دو ضمیر پسر و دختر را -که در دری وجود ندارد- استفاده میکند. او میگوید "دختر من تمام عادات بچه ها را گرفته است.  تو او را دیده ای، حرکاتش، گپ زدنش، هیچ چیزش به دختر نمیماند."

 

خانواده رفعت هنوز تصمیم نگرفته اند که مهران چه وقت دوباره به "دختر بودن" بر میگردد ولی خانم رفعت میگوید که امیدوار است تا پنج شش سال دیگر به این برگشت نیازی نباشد.  خانم رفعت میگوید "باید آهسته آهسته به او بگویم که حال که روز به روز بزرگ شده میرود، او کی هست و چگونه مواظب خود باشد. هر روز درینباره فکر میکنم که بر سر مهران چه خواهد آمد؟"

 

خانم رفعت که معلوم میشود نگران تاثیر این مسله روی آیندهء دخترش است به طور ناگهانی در مورد گذشته خود یک افشاگری میکند و میگوید "میتوانم یک چیزی را برایت صادقانه بگویم؟ من خودم سالهای متمادی مانند پسر بزرگ شده بودم."

خانم رفعت اولین اولاد در خانهء خود بود و وقتی ده ساله بود در دکان کوچک پدرش به کار پرداخت و برای چهار سال در آنجا کار کرد. او بلند قامت و ورزشکار خوبی بود.  وقتی والدینش پیشنهاد کردند که او مثل پسرها باشد او این فکر را پسندید.  او فکر میکرد که اینکار به نفع او خواهد بود و بدینترتیب میتواند آزادانه به هر طرف برود.

 

او میگوید که صبحها به مکتب دخترانه میرفت و بعد از ظهرها به دکان می آمد و ملبس به پتلون و کلاه پیک دار کارهای خورد و ریزه را انجام میداد. او به خاطر می آورد که لباس دخترانه پوشیدن و محدود شدن آنقدر مشکل نبود ولی ناراحت کننده بود و کمی هم مایوس کننده.

خانم رفعت میگوید "مفکر میکنم که این کار مرا قویتر ساخت و بیشتر نیرو داد." او همچنان معتقد است که سپری کردن این مدت به مثل یک پسر به او کمک کرده است که مردها را آسانتر درک کند و با آنها صحبت کند. خانم رفعت میگوید که آرزو دارد که تاثیر این ایام روی شخصیت و روحیه مهران مثبت باشد و او را امتیاز بدهد نه محدودیت.  او گوشزد میکند که یاد کردن این مسایل شاید انتقاد دیگران را بر انگیزد ولی معتقد است که باید این پدیده را که - بیشتر زنان کشورش آرزو دارند هیچگاه وجود نمیداشت- افشا کرد.  او میگوید "در افغانستان این یک حقیقت است."

 

او میگوید که به عنوان یک زن و یک سیاستمدار نگران است که با وصف کوششهای فراوان و سرمایه گذاری خارجی برای کمک به زنها، او در وضع زنان تغییر کمی مشاهده نموده است و دیده است که روی این مسله کم توجه شده است.

 

خانم رفعت میگوید.  "مردم فکر میکنند که تمام مسله مربوط به پوشیدن یا نپوشیدن چادری میشود.  اگر دولتم بتواند امنیت و نظام قانون را نافذ بسازد، من حاضر استم که دو تا چادری بپوشم. برای من فرقی نمیکند. اگر این یگانه آزادی است که من باید از دست بدهم، من حاضر استم."

 

***


               

 

 

                                                       «»«»«»«»«»«»   

 

 

 

         ________________________________________________________


 

اجتماعی ـ تاريخی

صفحهء اول