© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


 

وهاب مجیر

 

                  روز هایی با وحید ِ قاسمی،    

                                               تجسم ارزش های متعالی ! 

آشنایی من با جناب وحید قاسمی ـ این حنجرة آشنا و عاشق ـ  بر می گردد به سالهایی که پاره یی از سرود های دلنواز او خاصه آهنگِ « نشود فاش کسی آنچه میان من و تست» انباز ِ لحظه های راز آمیز تنهایی و رامشگر آن روح سرگردان در کوچه های خیال انگیز یاد ها و فریاد ها بود . . . سرود های او « امروز جمال تو، سیمای دگر دارد» ، « مهر تو ز سینه رفتنی نیست»، « میشه در باغ دو چشمایت بشینم» و . . . شور و شیدایی مرا به سمت های دیگر می بردند . . . از سالهایی حرف میزنم که به قول ِ یاری از همان سالها ... کوچه ها شام های ما را کج میکرد، سالهایی که زیر دیوار های بی خیالی، سپیده از پیش ِ چشمان مان می گذشت بی آنکه سلامی به دلتنگی و خسته گی های ما نثار کند ...

                         

 

این سالها دلواپسی ها ، درد و دریغ ها وخنده ها و گریه ها، بر دوش، به گذشته مبدل شدند و ما افتان وخیزان پیش روی فرمان زنده گی آمدیم و آمدیم و آمدیم ...

تا سال 1385 که با جمعی از یاران : شهباز ایرج، شفیق پیام و صادق عصیان روی روزنامة « بازتاب» کار میکردیم، تا روز را به شام بسپاریم... درهمین سال آوازة آمد آمد ِ همان حنجرة آشنا و عاشق، همان که می خواند « نشود فاش کسی ... » همان که دیدارش، گلِ بالا بلند ِ چمن آرزو ها بود ... در جان بلخ پیچیده بود، آری وحید قاسمی آمد و دیدار شد فراهم . بلخ در آن سال، چند روزی میزبان ِ این حنجرة آشنا و عاشق بود، وحید قاسمی را دیدم و چنانش یافتم که فکر میکردم ... این دیدار، مثل عمر گل ها کوتاه بود، قاسمی کنسرتی پیش روی بیش از هزار تن از دوستدارانش اجرا کرد و دلش را برای این خلایق، از تة دل، خواند و برگشت و مسافر شد مثل ساچ ها ، مثل کفتر های پریشان و مثل باد های آواره ... خاطرات عزیز ِ این دیدار در جانم جاری بودند و گاهی در خلوت یاران همدل، به رشتة شگفت یاد های مان بافته میشد... در این سالها همیشه غزل های قاسمی، مونس لحظه های ما بود... « بتا گر تو مارا ...» ، « شب سیاه به آن زلفکان تو .... » ، « گربهشتم می سزد ...» و . . .

چند روز پیش در دفتر خلیق صاحب بودم، ریاست اطلاعات و فرهنگ و مهمان لطف های بی انتهای این شاعر و نویسندة نیرو مند... خلیق صاحب خوش بود و گفت : « دیشب ترا با وحید قاسمی یاد کردیم او از تو پرسان کرد ...» من بی سر و سامان تر شدم و شادی یی در جانم دمید ... خلیق صاحب ادامه داد حالا همین جا میآید با هم خواهیم بود... برنامه های پراگنده  و پریشان خود را برهم زدم  ونشستم که مردی از تبار پاکان، روح شریف، انسانی از جمع بی آلایشان، مرد صمیمی تر از آب و باران با دل مالامال از عشق و بی ریایی، خضوع وعظمت،  وارد دفتر خلیق صاحب شد... و این کسی نمی تواند باشد مگر استاد وحید قاسمی ...

این تن ِ خاکسار که روحی آسمانی را حمل می کند، وحید قاسمی است مرا در آغوش گرفت حس میکردم در آغوشِ گرمِ یکی از آدم های نازنین جهان هستم، سلام و علیکی و خُش وبُش کردیم از احوالات هم دگر پرسیدم، جناب قاسمی برای تحقیقی در پیرامون موسیقی محلی شمال، به بلخ آمده بود و برای بلخ، حضورش ارمغانی بود ماندگار و خاطره ساز .. .

با وحید قاسمی حضور والی بلخ، رفتیم استاد عطامحمد نور، از قاسمی عزیز و با نجابت، صمیمانه استقبال کرد، زمانیکه قاسمی از برنامه هایش قصه کرد والی بلخ گفت: برادر مهمان ما هستی برای ما عزیز هستی ما در خدمتیم. . .

حنجره آشنا و عاشق، روح خاکسار اما آسمانی، وحید قاسمی ، مردی که از نگاهش میشد تجلی غرور عشق و شیدایی و شوریده گی را به تماشا نشست، و درحضورش، دل را به همدلی رساند و در کنارش خود را کنار رودی از زیبایی و پاکی احساس کرد... برای کارهایش باید « خُلم » میرفت و به لسوالی بلخ ... راه افتادیم به سوی تاشقرغان، در راه نیز عشق به سرود و صدا او را آرام نمی گذاشت روی سرود محلی « تخاری» فکر میکرد، کتابی را که در بارة تاشقرغان بود در دست داشت و هی بی قراری میکشید تا سرودی بسازد زیبا و خاطره انگیز که ساخت و همان گونه که می آرزو میرفت ...

از تاشقرغان ـ که کار ها تمام شد و قاسمی عزیز با برخی از وابسته گان « بابه قران و بنگیچه دیدار کرد ـ برگشتیم و راه افتادیم سوی بلخ، که خانقاه مولوی و آرامگاه رابعه، در آغوشش خوابیده اند. در این جا قاسمی با فرزند « نظربلخی» دیدار کرد و با برخی از شاگردان بابه قران که شصت ساله و شصت و پنج ساله بودند؛  صدا ها و ترانه های آنها را گوش کرد صحبت کرد و نشان داد که صمیمیت و بزرگی یعنی چی؟

وحید ِ قاسمی این حنجرة آشنا و عاشق،  شب و روز برنامه داشت، حوصله وپشتکار ش آدم را به تحیر وا میداشت حیرت انگیز بود و فرا تر از تصور. موسیقی زنده گی او ست نفس اوست ... چگونه میتوان بی نفس، زنده گی کرد ... تصمیم گرفت روی « ترانه بلخ» کار کند، عاشقانه  کار می کرد، خسته گی نا پذیر و عاشق بود... با برخی از نوازنده گان بلخ، با برخورد بی انتها متعالی ... تمرین می کرد ... در هنگام تمرین او به کوهی از بردباری مبدل میشد و به آبشار ی از سُر و زیبایی و به آسمانی از باران و به اقیانوسی از عشق...

وحید قاسمی چنان بی ریا بود که دلت میشد او را در آغوش بکشی و عظمت اش را تقد یس کنی و به خلوص اخلاقش ایمان بیاوری . . .  اومثل چنار های دهکده است، مثل دامنه های باران خوردة یک دشت ، مثل پرنده یی که همیشه می خواند و مثل چشمه یی که همیشه زمزمه برلبانش جاریست ... روزی با هم شهر برآمدیم درمیان مردم رفتار او آدم را عاشق میساخت ... همه او را میشناختند و در کمال بی باوری برایش لبخند میزدند و سلام می دادند... وارد بهترین شیریخانة  مزارشریف شدیم تا به بهانة دیدارِ (حاجی)  ـ از دوستان قاسمی ـ که کتاب « تاشقرغان» را منتشر کرده بود... شیریخ نوش جان کنیم... چه زیباست با وارسته گان و شریفان به سر بردند ...

قاسمی شبی در اوج بی نیازی و بی ریایی و لطف برای شاعران بلخی غزل خواند ... شاعران بلخ هر یک برای او نامی نهادند ... سهراب سیرت او را « حنجرة نوازشگر » می گفت ، عنایت شهیر او را « صدای جان نواز» و پرویز پیمان او را « پاک ترین جنجرة موسیقی ما». . . ما در شخصیت وحید قاسمی چیز های زیادی را میدیدیم ... چیز های که من یاد میکنم پاره یی از آن ها خوبی هاست ... برخی از خوبی ها نام ندارند ... انسان با حس خود آنها را میشناسد و او سرشار از این خوبی ها بود ...

باری این مردِ کاکه و قلندر ـ که پنج صد آهنگ  از ساخته هایش اش ثبت شده ـ و بهترین و آشنا ترین آهنگ های کشورما را ساخته و پرداخته است ـ روزی با جوانی رو به رو شد ... جوان برایش گفت:  استاد قاسمی از دیدنت خوش شدم آرزویم بود ... یکی از دوستان ِ من عتیق نام دارد، او یازده سال پیش در هنگام آببازی فلج شد... یازده سال است روی بستر است... و تنها ترین پناه او موسیقی است می شنود و می خواند . . . خبر شده که شما در مزارشریف هستید مرا دنبال شما فرستاد ه است آیا  نزد او میروید ...؟ این جوان، قاسمی را نمی شناخت که چه اندازه بی ریا و عاشق است و چه اندازه به معنی واقعی کلمه « درویش» است و چه اندازه خاکی است و چه اندازه آسمانی ... من خاطرم جمع بود ... که استاد قاسمی هرگز رد نمی کند ... زیرا او از آدم های بیهوده مشغول و دروغگو نیست ... من نیز عتیق را می شناسم... قاسمی بزرگوار گفت چرا نی، بعد از دیدار با داکتر مرتضی فرهمند ـ داکتر چشم ـ انشاالله می رویم... جوان خواهش کرد که استاد بیا به موتر ما سوار شو... من با قاسمی به موتر این بچه های ارادتمند و ذوق زده سوار شدیم ... قاسمی عزیز داکتر فرهمند را که یکی دیگر از انسان ها دوست داشتنی زمانة ما است ـ دید و تکلیف چشمش را قصه کرد ... سپس راه افتادیم و بالای بستر « عتیق» جوان بیمار اما با درک و درد... بودیم ، عتیق باور نمی کرد استاد وحید قاسمی در خانة او ست . . . دوستانش جمع بودند ... قاسمی از « عتیق» دلجویی کرد و برایش وعده داد که او را از یاد نخواهد برد... ارمونیه یی پیدا شد و قاسمی به بزرگواری اش سنگ تمام گذاشت و برای دل ویران عتیق، آهنگ « نشود فاش کسی آنچه میان من و تست » را خواند ...   

 شامی دیگر وحید قاسمی در همکاری با داکترذبیح الله فطرت، ریس رادیو ـ تلویزیون محلی بلخ، کنسرتی به یادماندنی یی در صحن ِ ریاست رادیو و تلویزیون بلخ اجرا کرد، و زیباترین آهنگ هایش به ترنم نشست؛ آوازش به آسمان می رفت و ابرهای تشنه را سیراب می کرد ... شب غزل با حنجرة آشنا و عاشق او به پایا ترین خاطره های ما پیوست ...

قاسمی دو باره به مرکز آشوب ها و آرزو ها ( کابل) برگشت و ما حس میکردیم که جدا شدن از او چه اندازه تلخ است ... منکه به دوستی با او می بالم و شادمانم ... درویشی بیش نیستم پس چه میتوانم ... جزاینکه غزلی را که برایش سروده ام در همین جا به او تقدیم کنم و ایمان دارم ... او میداند که درویش،  به جز « برگ سبز» چیزی ندارد ...

حدود ِ پاکی ِ او را بهار میداند
شکوه حوصله اش را چنار میداند
گلوی او چقدر عاشق است و سوزان است
نه من ... نه هیچکسی  آبشار می داند
سرودش آیینه دار شگفت زیبایی ست
کنار صخره دل ِِ رود بار میداند
هزار پرده محبت،  هزار نغمه صفا
به وقت زمزمه دارد، که یار میداند
میان حنجره اش نی ِستان ِ مولاناست
سکوت ِ تشنه، دل ِ بی قرار میداند

 

    

«»«»«»«»«»«»

 

 

 

 


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول