© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 



فرهاد دریا

 

 

چون بهاران ….

آنروز ها فرهاد ناشر بودم. هنوز از درخت عشق، غوره می چیدم و خون تازۀ جنون و دگر دیسی، در رگ های جوانیم میدوید که صدای را شنیدم که می خواند: "مرو ز شهر دیده ام، تو ای گل سپید من" ... "چون بهاران گل بدامان آمدی" ... آن صدای بکر از تمام آواز های زمانه فرق داشت. در دل به شهامت او آفرین گفتم ... قرار قرار فرهاد دریا شدم و راهم به ستدیو های رادیو و تلویزیون گشوده شد. من کلاسیک می خواندم و او با گیتار برقی سرود های پاپ اجرا می کرد. روزی در یکی از ستدیو های پل باغ عمومی رادیو افغانستان مشغول ثبت آهنگ تازۀ خود بود و من در اطاق تخنیک به صدا و آهنگش گوش میدادم. در کار ثبت وقفه ای آمد و من در مورد همان آهنگش نظری دادم که به سرعت و با بی پیرایگی تمامش پذیرفت و هماندم آنرا شامل آهنگ ساخت. سادگی و بی پیرایگی او آنروز کار خودش را کرد و ما با هم برای همیشه دوست شدیم.

گاهی به شماری از سرود هایش حسرت می خورم و آرزو می کنم ایکاش از من می بودند. "اشکم ولی بپای عزیزان چکیده ام" ... و یا "دل آدم میشه راز همه دنیا را بدانه" ... خاصه که خانم پرستوی گرامی نیز آن آهنگ را چنان زیبا و با حال اجرا کرده که  با هربار شنیدنش از نو عاشق می شوم و استخوان هایم درد را بیاد می آورد ...

وحید قاسمی یکی از چهره های نابی است که اگر آن سالها در موسیقی معاصر افغانستان اتفاق نمی افتاد نمی دانم چه پدیدۀ دیگری می توانست آن خلا را تلافی کند. من به 50 سالگی او باور ندارم ... او هنوز بیست و پنج سالگی هایش را در گوش من زمزمه می کند که می گفت ... " مرو زشهر دیده ام" ... وحید عزیز، بیست و پنجمین سالگشت بیست و پنج سالگیت را تهنیت می گویم. همیشه با هنر بزی چرا که شایستۀ آنی!

 

    

«»«»«»«»«»«»

 

 

 

 


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول