راهب سجانی
دو عزل تازه
دلبرم ای دلبرم پنهان چرایی ازنظرم
بنشین دمی تودربرم ای مرهم زخم ترم
سودای تودرسرمن هردم تویی دربرمن
جزعشق تودلبرمن هرگزبه دل نپرورم
دیگرندارددل هوس درفکرتوباشدوبس
دیداررویت ای نفس بنمارخت تابنگرم
پیدای من پنهان من هستی من توجان من
ای مشعل ایمان من ازنورتو منورم
من واله ومفتون تو دل باخته وافسون تو
آن عاشق مجنون تو بیمارعشقت جگرم
بیمارم ودردم عجب نی لرزه ونی تووتب
ازدردبنالم روزوشب نی چارهءدرمانگرم
نی قوتی ازجاشدن نی طاقتِ برپاشدن
نی توانی بالاشدن چون مرغ بشکسته پرم
نی خوردوخواب باشدمراای دلرباای دلربا
هستم به دردت مبتلا چاره بکن سمینبرم
آن عاشق بسمل منم هردم به تومایل منم
ازدیگران غافل منم دل بستهءتودلبرم
راهب دلم کوره شده ازعشق پرشعله شده
اندرجهان شهره شده سرنامهءهردفترم
ساقی بسازغافل منشین سرکن پیمانه را
باده بده درقهرمکن دٌردی کش میخانه را
ساقی بده باده یکی دربحرغم افتاده را
مطرب بزن سرودیکی ازهوش ببردیوانه را
گردان برایم ساغری پرکن قدح را دم به دم
تابرهم زین دردوغم مست کنم زمانه را
آن می که ایمان دهدعشاق راصدجان دهد
هرخسته رادرمان دهدخواهم چنین پیمانه را
ای دل من چه دیده ای از همگان ببریده ای
ازخویشتن آزرده ای هم خویش وبیگانه را
دانی که من مستانه ام درگردش پیمانه ام
دٌردی کش میخانه ام هم پیک وپیمانه را
بی راه منم رسوامنم عشاق راسودامنم
آن سیل توفان زامنم ویران کنم هرخانه را
گردش منم ایام راپخته کنم هرخام را
باده منم هرجام را ساقی منم میخانه را
باکی بگویم دردعشق کس رانبینم مردعشق
آن چهرهای زردعشق افسون شده افسانه را
نی عشق بینم درعاشقان انگارمرده صادقان
عاشق نماندای مردمان این دورزمانه را
هرکس بیامددربزم ما خنجرکشیدبررزم ما
درهم شکست نظم ماآن شیوهءعاشقانه را
هرجاکه عاشق دیده ای برنظم من بوسیده ای
راهب چه نغزسروده ای این شعروترانه را
«»«»«»«»«»«»
ادبی ـ هنری
صفحهء
اول
|