© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بخش نخست

 

 

بخش دوم

 

 

بخش سوم

 

 

بخش چهارم

 

 

بخـش پنجـــم

 

 

بخـش شـــشم

 

 

 

 

 

 

هـمـی بینی که مـرگ دنبالم افتاده ...
کمـربسـته به کشـتار هـزاران باره ام مـنشـین

                                                                    "عبدالـرحـمـان"

 

 

لکه ونه مـسـتقیم په خپل مکان ... 

(بخـش هـفـتـم)

صبورالله سـیاه سـنگ
hajarulaswad@yahoo.com

 

 

فـرزندان/ بازمـاندگان؟

هـمـانگـونه که در آغـاز اشـاره شـده بود، زندگینامه شخصیتهـای بزرگ _به ویژه در خاورزمـین_ به زودی پس از مرگ شـان، با اهداف گـوناگـون، از سـوی دوسـتان و دشـمنان دگـرگـونه جلوه داده مـیشـود؛ به اینسـان که گاه بخشهـایی با فسـون و فسـانه مـی آمـیزند و گاه در تاریکـی و غبار ناپدید مـیشـوند.

زیسـتنامه عـبدالـرحمـان نیز از این چشـم انداز رنگهـایی پذیرفته اسـت. با آنکه شـمـاری از باشـندگان امروز "بهـادرکلی" خـود را فـرزندان فـرزندان "رحمـان بابا" مـینامند، مردم پشـاور این گفته ها را باور ندارند، زیرا به گفته آنهـا عـبدالـرحمـان تا پایان زندگی بدون هـمسـر زیسـته بود.

راورتی در برگ چهـارم The Selections From the Poetry of the Afghans مـینویسـد: "فـرزندان فـرزندان عـبدالـرحمـان (از سـوی دخترش) هنوز هـم در "ده بهـادر" _روسـتای دلیران/ مهـمند_ زندگی مـیکنند. البته، از سـوی یگانه پسـرش کسی نمـانده اسـت.

دوسـت محمـد کامل با یادداشـت بالا هـمنوا نیسـت. او مـیگـوید روسـتاییان پیشگفته خـود را فـرزندان عزیزخان مـینامند. شـاید دختر عـبدالـرحمـان هـمسـر پسـر عزیز خان بوده باشـد؛ به اینگـونه مـیتوانند نواده هـر دو شـمرده شـوند.

پر آوازه شـدن: در زندگی یا مرگ؟

راورتی به این پندار اسـت که عـبدالـرحمـان در روزگار زندگی خـویش نام و آزاوه بلندی نداشـته و اینهـمه جایگاه بلند را پس از مرگ یافـته اسـت. این سخـن آنقدرهـا درسـت نمـینمـاید، زیرا بسـا سـرودپردازان؛ چه هـمروزگار وی و چه آنهـایی که به دنبال آمـده اند، از نامور بودن این پارسـای شناخته شـده بار بار با ارج بایسـته یاد کرده اند. 

شگفت این اسـت آنانی که مثلاً خـوشـال ختک را "سلطان الشـعـرا" خـوانده اند، نیز مـیگـویند: عـبدالـرحمـان در نقش سـرودپرداز چـراغـدار و رهنمـا نام آورتر از هـمه شـاعران دیگـر زبان پشـتو پنداشـته مـیشـود. 

سـرایندگان نامـداری چون معزالله مومند، عظیم رانی، پیرمحمـد کاکر، مـیرزا خان، رضوانی و شـمس الدین کاکر در سـتایش از کارنامه عـبدالـرحمـان نوشـته اند، مـانند نمونه هـای زیرین: 

معزالله:

د تمـامـی پشـتونخـواه له شـاعرانو
معزالله! عـبدالـرحمـان دی منتخب

برگـردان:

در مـیان هـمه سـرودپردازان پشـتونخـواه
ای معزالله! عـبدالـرحمـان برگزیده هسـت

 

پیرمحمـد کاکر:

که هـر حو وایی نازک شـاعران شـعـر
ولی دوی گنی معجز د رحمـان شـعـر
سـوز گداز د  محبت یی مگـر زیات وه
چی سـوزان یی هسی شـان کرو بیان شـعـر
جور په شـعـر عـبدالـرحمـان غیب اللسـان دی
په دا حیر نشـته هـرگز د انسـان شـعـر
 تر مصراع یی حار شه لالو مرغــلـرو
په حه شـان یی آویخته کرو یکسـان شـعـر

 

برگـردان

هـر چند سـرایندگان نازک سـراییهـا مـیورزند
ولی هـمگان شـعـر رحمـان را اعجاز مـیدانند
سـوز و گداز دلدادگی در آن فـراوان اند
هـم از آنرو افاده هـای شـعـرش سـوزان اند
بدون شبهه عـبدالـرحمـان لسـان الغیب اسـت
زیراک چنین سـرودهـا نمـیتوانند از آدمـیان باشند
در و گـوهـر فــدای مصراعهـاش باد
شـعـرهـاش را چه رسـا و هنجارمند مـیسـراید

 

شـمس الدین کاکر:

و به نه رسی په شـعـر عـبدالـرحمـانه
که هـر حو کـوی
هـوس افغان د شـعـر

 

برگـردان:

گـرچه افغان هـوس شـعـر گفتن دارد
به پای ترانه هـای رحمـان نمـیرسـد

مولانا عـبدالمجید افغانی در دیباچه دیوان عـبدالـرحمـان نگاشـته اسـت: "پشـتون قوم سـرزنده و مسـتانه اسـت. سـرایش در نهـاد شـان ریشه دارد. هـر  مرد پشـتون به شـاعری دسـت مـییازد و هـمـینگـونه اسـت هـر بانوی پشـتون؛ به هـر کاری که نشسـته باشـد، مصراعهـایی سـر مـیکنند. شـمـاری از آنهـا دیوان هـم دارند. ولی آنقدر هـمه پسندی که عـبدالـرحمـان اسـت، مـاننده اش دیده نمـیشـود.  شـاعری عـبدالـرحمـان بیان غـرایز بهیمـی یا چسپیدن به "گلهـای بهـار جوانی" نیسـت. شـعـر او پاره هـای دل زخم دیدگان و چگـره هـای خـون جگـر اسـت. او برای هـر سـر سـرگـرمـیی مـی آورد و برای هـر زخم ناسـور براده المـاس. پشـتونهـا غزل عـبدالـرحمـان را رباعی مـیخـوانند. نمـیتوانم بگـویم در سـرزمـین پشـتونهـا پیدا نخـواهد شـد زن یا مردی که او را نشناسـد. ویژگی عـبدالـرحمـان سـاز هـر دل، مرهـم هـر زخم و هـمـدم هـر هـوشیار شـدن اسـت. او به اهل مجاز راه مجاز را نشـان مـیدهد و به اهل حقیقت ره حقیقت را.

عـبدالـرووف بینوا نیز در دیوان عـبدالـرحمـان مـینویسـد: "یکـی از مزایای ارزشـمند کارهـای عـبدالـرحمـان سـرشـار بودنش از مطالبی به ذوق هـمه کس اسـت. شـعـر او دوسـت لحظه هـای تنهـایی انسـان مـیشـود. کمتر خانه پشنونی خـواهد بود که در آن دیوان رحمـان بابا نباشـد.

عـبدالحی حبیبی نیز در پیرامون ارزش دسـتاوردهـای نامبرده گفته اسـت: شـعـرهـای رحمـان بابا سـاده و روان اند. کارهـایش  بیشـتر جنبه عـشـقی، اخلاقی، دینی و اجتمـاعی دارند. بخش بزرگ این شـعـرهـا تصـوفی اند و در زبان پشـتو از آوازه خـوبی برخـوردار هسـتند. کار شـاعـر دیگـری تا کنون چنین شهـرت نیافته اسـت. هـر گـروه مردم دیوان رحمـان بابا را به دیده قـدر مـینگـرند و به آن باور دارند. پشـتونهـا عاشق اشعار اویند. 

رضوانی در مورد این پارسـای پاکباخنه مـیگـوید:

ته به وی چی د شیراز خـواجه حافظ دی
چی پیدا شـو په ولس کـی د افغان
که صوفی، که محتسب او که قاضی وه
بی له مـا نه یی تول گد کره په مـیدان

برگـردان:

گـویی خـواجه حافظ  شیراز اسـت
که در سـرزمـین افغان رخ نموده اسـت
چه صوفی و محتسب و چه قاضی را
هـمه، به جز مرا، به پاکـوبی در مـیدان واداشـته اسـت.

Mountstuart Elphinstone در 1815 در کتابAn Account of the Kingdom of Kabul نوشـته بود: "شـاعری که در دلهـای هـمه کس جا دارد، عـبالـرحمـان اسـت.  پارچه هـای آفـریشنی او در عرصه غزل درسـت مـانند نمونه کار ایرانیهـاسـت. از کسی خـواسـتم که سـروده هـای او را برایم [به انگلیسی]  ترجمه کند. گـرچه کدام خـوبی در آن کارهـا ندیدم، ولی این نمـیتواند ثبوت شهـرت نداشـتن او باشـد. بسیاری از غزلهـای فارسی نیز هـمسـان نیسـتند.

راورتی نیز با آنکه جایگاه شـاعـری خـوشحال ختک را فـرازمندانه تر مـیبیند، پســندیدنی بودن سـروده هـای عـبدالـرحمـان را پنهـان نمـیسـازد. او مـیگـوید: هـر جایی که باشندگانش پشـتو زبان باشند، خـواندن شـعـرهـای عـبدالـرحمـان هـم در آنجا مطرح اسـت.

سخن بالا در کتاب The Selections From the Poetry of the Afghans  بار بار با پافشـاری گفته شـده اسـت ولی در برگ بیسـت و هفتم کتاب "گـرامر پشـتو" مـیخـوانیم: "عـبدالـرحمـان شـاید مشهـورتر از هـمه باشـد. او در نتیجه محبوب هـمه اسـت."

عـبالغفور روان فـرهـادی نویسنده اندیشـمند و نمـاینده پیشین افغانسـتان در سـازمـان ملل نیز دلبسـتگی ویژه یی به سـرودهـای عـبدالـرحمـان دارد. پاره هـایی از غزل زیرین را هـمو به فارسی موزون برگـردان کرده اسـت:

 

که په گنج د شـاهی فخـر شهـریار کا
عاشقان یی د دلبرو په رخسـار کا
خـرقه پوشه په خـرقه کـی دی موندلی
هـمه حظ چی په دنیا کـی دنیادار کا
پتنگانولـره خدای ورکره په او ر کـی
هغه عیش چی یی بلبلی په گلزار کا

 

برگـردان (روان فـرهـادی)

فخـر باشـد شهـریاران را ز گنج شـاهـوار
فخـر باشـد عاشقان را جلوه رخسـار یار
خـرقه پوشـان را غنیمت هسـت اندر خـرقه شـان
آنچه دنیادار را باشـد نشـان اعتبار
عیش بلبل هـر چه باشـد در هـمه گلزارهـا
عیش پروانه ز شـمع و شعله داده کردگار

 

دنباله آن غزل چنین اسـت:

نس د گـور او د مور یو دی په معنا کـی
خـو په چا یی تور لحد، په چا بازار کا
د بیری په دوبیدو چی رب راضی شی
بیا ملاح د زرونو کله هلته کار کا
هغه مخ چی مـادرزاد شـایسـته نه وی
مشقت د مشـاطی واره مردار کا
یار د ناز له خـوبه پاحی، پسی گـرزی
چی فلک د عاشقانو بخت بیدار کا
نیمـی شپی یی یار تر سـره پوری کشینی
لکه شـمعه چی حوک بله په مزار کا
د مسـتی د
هـوشیاری یون حرگند دی
په هـر چا کـی چی حه وی، هسی رفتار کا
د بلبلو نغمه زاغ کـولای نشی
هـر سـرود آواز په طور د خپل کار کا
رحمـان هسی بیوقوف سـوداگـر ندی
چی د دین متاع بدله په دنیا کا

 

برگـردان:

بطن گـور و مـادر در واقع هـمگـون اند
یکـی را گـور تیره، دیگـری را بازار اسـت
اگـر خداوند بخـواهد قایقی در آب بیفتد
کشـتیبان دلهـا چه کاری خـواهـد توانسـت؟
آنکه خداوند از آغازش زیبا نیافـریده باشـ
تلاشهـای آرایشگـر کارش را زارتر خـواهد سـاخت
یار از خـواب ناز برمـیخیزد و دنبالش راه مـی افتد
اگـر فلک بخت دلــداده یی را بیدار کند
نیمه شبهـا دلــدار در کنار بالینش مـینشیند
هـمـانند مــوم فـروزه یی که در مزار روشن کنند
جوهـر
هـوشیاری و مسـتی نمـایان خـواهد بود
هـر که هـر چه در دل دارد، رفتارش هـمـانگـونه خـواه بود
آهنگ هزاردسـتان از گلوی کلاغ برنمـی آید
هـر سـرود به گـونه خـودش کارهـایی مـیکند
رحمـان بازرگان ابلهی نیسـت
که کالای دین را به جیفـه دنیا دهــد

          

[][]

ریجـاینا/ کانادا

دهـم سپتمبر 2009

 

    

«»«»«»«»«»«»

 

 

 

 


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول