© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

برگردان: حسین ریاضی

 

 


دایره ها

نقل از کتاب: The Spiritual Emerson
تألیف: Ralph Waldo Emerson
ویراستار: David M. Robinson
انتشارات: Beacon Press
چاپ: بستون امریکا در سال 2003

پیشگفتار:
حدود دو سال پیش وقتی که خطیب دانشمند ایرانی دکتر حسین الهی قمشه ای در ملبورن بودند از ایشان خواستم اثری را برای ترجمه به اینجانب معرفی نمایند. بیش از 20 سال است که به عنوان برگردان به کار دیلماج مشغولم و خواستم به غیر از کار دانشگاهی گذشته کاری را که جنبه عمومی داشته باشد انجام دهم و برای چنین کاری ایشان دایره ها اثر رالف والدو امرسون را پیشنهاد کردند. بسیار خوشوقتم که این کار را توانستم به پایان ببرم. به همین جهت این اثر را به جناب دکتر الهی قمشه ای پیشکش می نمایم.

تاریخچه زندگی امرسون:

رالف والدو امرسون که در سال 1803 (1182 هجری شمسی) در امریکا متولد شده از زمرۀ بزرگترین مقاله نویسان وشاعران امریکا شناخته شده است. او در ایجاد جوامع سیاسی روشنفکر امریکا اثر گذار شد. او در آغاز یک شخصیت روحانی مسیحی بود و درسال 1829 یه عنوان کشیش در بُستون به کار های معنوی خویش پرداخت. او در زمینه روح به مطالعات فراوانی پرداخت و به این نتیجه رسید که هر انسانی وجودی یکتا است که از لحاظ ماهیت و منشاء با دیگر انسان ها پیوند دارد.

او در سال 1832 (1211 هجری شمسی) کار خود را رها کرد و به عنوان یک نویسنده و سخنران مستقل آغاز به کار نمود. او به پرسشهای دینی و معنوی با نگرش تازه ای برخورد می کرد و همین باعث جلب بسیاری از مردمان می شد. نوشته های نثر او نیز شعر گونه اند و باید با همان دقت و روشن بینی لازم برای خواندن چکامه ها درک شوند. او در کتاب "طبیعت Nature" که در سال 1836 (1215 هجری شمسی) منتشر شد، انگارۀ (فرضیه) آرمانگرائی را تشریح کرده است. این انگاره شالودۀ (تهداب) کارهای بعدی او را تشکیل می دهد و بر این مبنا طبیعت با خرد انسان همخوانی پیدا می کند. او ادعا می کند که طبیعت خود منشاء معنوی دارد. با توجه به اینکه خرد انسانی و طبیعت با یکدیکر منشاء یکسانی دارند، و از قوانینی مشابه پیروی می نمایند، کتاب الهی در واقع همین نگارگر دنیای طبیعی است.

نگرش به طبیعت به عنوان یک منبع وحی و حقیقت معنوی، متولیان دین را ناخوشایند آمد. او در خطابه ای در مدرسه الهیات هاروارد در سال 1838 (1217 هجری شمسی) این موضوع را بیان نمود. آتش جنجالی که فلسفه ماوراء طبیعی او ایجاد کرده بود خودش آن را شعله ور کرد. در سال 1841 (1220 هجری شمسی) او به عنوان یک نو اندیش و نو آور، اولین مجموعه مقالات خود را منتشر ساخت. در این کتاب او فلسفه معنوی خود و اثری را که بر زندگی روزمره خواهد داشت تبیین کرده است. آثاری از قبیل "خود اتکائی Self Reliance "، "غرامت Compensation"، روح الارواح Over Soul و دایره ها Circles امرسون را به عنوان نویسنده ای صاحب فکر که خوانندگان را، با اتکای به نفس، توانمند می کند به دنیا معرفی نمود.
سه سال بعد در "تجربه Experience" لحن بیان امرسون پس از درگذشت پسر 5 ساله اش به نام والدو Waldo تغییر می یابد. با انکه از این واقعه تنها یک بار صریحا ً نام برده است، تلویحا ً اثر افسردگی، دلمردگی و درد و بی پناهی ناشی از آن در سراسر آثارش پراکنده است. این اثر مقابله روح و معنویت با پوچی است.
پس از آن امرسون به مبارزه با برده داری در امریکا پرداخت و سخنرانی هائی بر ضد استثمار می نمود که نمونه ای از آن با عنوان "قانون شوم برده داری" است. این دوران از مبارزات سیاسی امرسون از سایر دوران ها متمایز است چون امرسون، به عنوان نویسندۀ صوفی طبیعت ستا، آثاری از قبیل "پرستش Worship" را در سال 1860 (1239 هجری شمسی) ، و اخلاق Character" را در سال 1866 (1245 هجری شمسی) منتشر نمود. او تأکید دارد که معنویت را نمی توان از اخلاقیات جدا دانست. او به این نتیجه رسید که اصول اخلاقی زاده معنویت نبوده بلکه منبع آن است.

رالف والدو امرسون در سال 1882 (1261 هجری شمسی) زندگی پربار خود را بدرود گفت. دابره ها اثری است که امرسون در سال 1841 (1220 هجری شمسی) به رشته تحریر درآورد (با اقتباس از دیوید م. رابینسون).

از صاحبنظران انتظار دارد با اظهار نظرهای سودمند خویش مترجم را در بهبود این اثر یاری فرمایند. هرچه عیب هست از ترجمه است چون اثر اصلی شایستۀ غور و پر از عمق و معنی است. درک متن اصلی هم به قدر ترجمۀ آن دشوار است.

 


 دایره ها


طبیعت تمرکز توپ هائی،
و غرور نا پایدار ی هایش،
شتابان، در سطح و پیرامون ،
نیمرخ گردون را ، تماشا کن ؛
و می دانند این معنی،
که در اینجا ، نوین پیدایشی بود


چشم اولین دایره است؛ افقی را که تشکیل می دهد دایرۀ دوم می باشد؛ و در تمامی طبیعت این شکل اولیه بی وقفه تکرار می شود. این شکل بالاترین نماد هیچ (صفر) جهانی است. آگوستین مقدس St Augustine ماهیت خداوند را دایره ای توصیف می کند که مرکز آن در همه جا است و پیرامون آن در هیچ کجا نیست. همه ما در خلال زندگانی خویش، با احساس فراوان این شکل یکمین را به کرات می خوانیم. اولین نتیجۀ اخلاقی که ما از پیش گرفته ایم این است که کلیه اقدامات یک شخص را در قالب یک دایره یا منش جبران کننده بدانیم. قیاس دیگری را که ما هم اکنون دنبال می کنیم این است که از هر عملی که انجام می شود می پذیریم که عمل دیگری از آن پیشی گیرد. زندگی ما یک نوآموزی این حقیقت است که پیرامون هر دایره، دایرۀ دیگری قابل رسم است؛ و اینکه طبیعت بی منتها است؛ولی هر پایانی خود آغازی می باشد؛ و اینکه از آغوش ظهر همیشه پگاهی سر می کشد، و در هر ژرفگاهی، روزنه ای برای ژرفگاهی دیگر وجود دارد.

تا آنجا که این حقیقت نماد مفهوم حقیقی دست نایافتنی، یا وجود کامل در پرواز است، که دست بشرهرگز به گرد او نمی رسد، نا گهان مشوق و مخرب هر توفیقی ممکن است ما را آسان به آستانه هریک از نمود های وجوه گوناگون قدرت انسان پیوند دهد.

در طبیعت هیچ جیز ثابت نیست. کیهان سیال و فرار است. همیشگی یک واژۀ نسبی است. کره ما از دریچه دید خداوند، قانونی شفاف و نه توده هائی حقیقی است. این قانون حقیقت را در خود مستحیل می کند و آن را در سَیَلان نگاه می دارد. فرهنگ ما غلبه اندیشه ای است که این قطار شهرها و نهاد ها را به دنبال خود می کشاند. بگذازید به اندیشه دیگری اوج گیریم؛ آنها همه ناپدید خواهند شد. تندیس های یونانی همه ذوب شده اند، که گوئی همه مجسمه هائی از یخ بوده اند؛ اینجا و آنجا بازمانده ای تک و توک بر جای مانده اند، درست مانند تیکه پاره هائی از لکه های برف که در فراز کوه های بلند در ماه های تیر و مرداد دیده می شوند. برای نوابغی که این تندیس ها را خلق کرده اند به نوعی چیز دیگری خلق شده است. حروف یونانی تا حدودی عمری درازتر داشته اند، ولی آنها نیز محکوم به چنین حکمی هستند و گزیری جز ورود به این ظرف فنا ندارند، ظرفی که خلق اندیشه های نو برای هر چیز پیرمی گشاید. در خرابه های یک سیاره، قاره ای نو بنا می شود؛ هر دوره ای از زندگی از دوره های پوسیده پیش از آن تغذیه می کند. هنرهای نو، قدیمی ها را از میان می برد. سرمایه گذاری در آبراه های قدیمی را نگاه کنید، که امروزه علم هیدرولیک آنها را بی استفاده کرده؛ و قلعه ها را که باروت ؛ جاده ها و آبراه ها، که راه آهن؛ و بادبان که ماشین بخار؛ و ماشین بخار که ماشین های برقی نابود کرده است.

شما این برج خارا سنگ را می پسندید که درد سالیان سال را می کشد. با این وصف دست نرم صنعتگری این دیوار بلند را بنا کرده، و دست سازندۀ آن، از بنای ساخته شده برتر است. دست سازنده می تواند آن را سریعتر ویران سازد. از این دست چابک و تند بهتر، اندیشه ناپیدائی است که آن را خلق کرده است؛ و به این ترتیب حتی پُشت هر اثر زمختی هم دلیل ظریفی نهفته است که باریک بینی، ما را به نتیجه علت ظریف دیگری نیز رهنمون می شود. هرچیزی تا زمانی که راز آن ناشناخته است ثابت به نظر می رسد. یک ملک قیمتی از دید یک زن حقیقتی پابرجا و مستحکم است؛ برای یک تاجر، این ثروت با هر معامله ای پیدا و یا گم می شود. یک بوستان، زمین شیار خورده و خاک حاصلخیز همه ثابت جلوه می کنند، درست مانند یک کان زر، یا رودی از دید یک شهروند؛ ولی از دید یک باغبان حرفه ای ثبات آن به اندازۀ وضعیت محصول زراعی او است. طبیعت به نظر پایداری برانگیزاننده دارد و جلوه ای دنیوی (غیر معنوی)، ولی مانند هرچه جز آن است، علتی دارد؛ و وقتی بخوبی آن را بشناسم، آیا این مزارع پهن که گسترشی استوار (مستغل) دارند و تک تک این برگها تا به ابد آویزان خواهند ماند؟ کلمه دائم، مفهومی نسبی دارد. هرچیز در حدی میانه است. ماه بیش از توپ – یا چوگان معنویتی (روحانیتی) ندارد.

کلید شناخت هر انسانی اندیشه او است (ای برادر تو همه اندیشه ای – مترجم به نقل از مولانا). یک شخص هرچقدر هم با صلابت و و ستیزه گر جلوه نماید، رهبری دارد که از او فرمان می برد و آن اندیشه ای است که حاوی کلیه حقایق طبقه بندی شده مربوط به او است. او تنها با نمود اندیشه ای نو اصلاح می شود که اوامر خاص خود را داشته باشد. زندگی انسان یک دایره خود جوش است که از حلقه ای خُرد و نادیدنی آغاز شده و به طوری بی منتها، از همه سو به اطراف پراکنده و به دایره های بزرگتر و نوینی مبدل می شود. میزان پیدایش این قبیل دایره ها، و ادامه چرخ های بدون چرخ، بسته به نیرو یا حقیقت روح یک فرد است. چون اثر هر اندیشه بی ثمر، پس از ایجاد موج دایره گون موقعیت - همچنان که یک امپراتوری، سلطه یک هنر، یک استفادۀ محلی، یا یک مراسم دینی – چون تَلی باریک یا با انجماد می گراید و یا چون حواشی زندگی، انباشته می شود. ولی اگر روح چابک و قوی باشد، از مرزهای پیرامونی عبور می کند و محور دیگری را در اعماق بسیار پخش می کند که بر امواج بلند سوار شده و باز کوشش دارد تا بایستد و بپیوندد. ولی دل از زندانی شدن ابا دارد؛ در اولین و ظریفترین ضربان، با نیروئی کلان و با پراکنشی شدید و بیشمار به بیرون سوق می نماید.

هر حقیقت نهائی آغاز رشته ای دیگر است. هر قانون عمومی یک واقعیت برای قانون عمومی تر دیگری است که هم اکنون خود را آشکار می کند. هیچگونه دیوار خارجی، دیوار حصارگونه یا حد پیرامونی برای ما وجود ندارد. انسان داستان خود را به پایان می رساند، و چه خوب! چه نهایت! چگونه این امر چهره ای نو به همه چیز می بخشد! او آسمان را پُر می کند. بنگر! درسمت دیگر هم انسانی ظهور می کند و دایره ای بر این دایره که تازه ما محدودۀ سپهر آن را اعلام کرده ایم رسم می کند. سپس ما اولین سخنگویمان را داریم نه انسان، و تنها یک سخنگو را. تنها جبران فوری او کشیدن دایره ای بر گرد مخالف خویش است. و اینچنین انسان ها خود اقدام می کنند. نتیجه امروز که خرد را به خود مشغول ساخته و از آن گریزی نیست، به کلامی اختصار می یابد، و اصلی که ظاهرا ً طبیعت را تبیین می کرد خود شامل مثالی از یک عمومیت پر رنگتر می شود. در اندیشۀ فردا نیروئی است که همه باورهایت را، همه باورها را، همۀ ادبیات ملت ها را ارتقاء می بخشد، و ترا به بهشتی رهنمون می شود که تا کنون هیچ رؤیای عظیمی قادر به ترسیم آن نبوده است. هر مرد تنها یک مرد کاری در دنیا نیست بلکه او اشاره و الهامی از آن چیزی است که باید بشود. انسان ها به عنوان پیشگوهائی از نسل بعدی گام بر می دارند.

گام به گام ما این نردبان اسرارآمیز را درجه بندی می کنیم؛ هرگام اقدامی است و هر چشم انداز تازه نیروئی است. هر نتیجۀ چندگانه، در معرض تهدید و داوری نتیجه بعدی آن خواهد بود. ظاهرا ً هر یک متباین با نتیجۀ نو؛ و تنها محدود به نو است. هر بیانیه نو همیشه مورد نفرت بیانیۀ قدیمی است، و آنان که واپس گرایند، به نو بدیدۀ بدبینی عمیق می نگرند. اما چشم به دیدن آن خو می گیرد چون دیدگان و دیدنی از یک علت ناشی شده اند؛ سپس معصومیت و مزایای آن آشکار می شود، و پس آنگه، که همه توان آن صرف شده، در برابر پیدایش ساعت نو، خود رنگ می بازد و کم کم محو می شود.

از تعمیم نوین نهراس. آیا واقعیت زمخت به چشم می آید و مادی، و فرضیه وجود، روح ترا در معرض خطر فروسائی قرار می دهد؟ در برابر آن ایستادگی مکن؛ این تعمیم گمانه ترا پیرامون ماده، به همان سیاق، پالایش و ارتقاء می دهد.

اگر آگاهانه نظر افکنیم، ایستائی در انسان نیست. هر انسان به گمان خود کاملا ً شناخته نیست؛ و اگر در او صداقتی باشد، و اگر نهایتا ً در روح معنوی خود آرامش پذیرد، من شق دیگر او را تصور نمی توانم کرد. او احساس نمی کند که هرگز آخرین اتاق، آخرین خلوتگاه گشوده باشد؛ همیشه یک ناشناخته و یک تحلیل ناپذیر به جا مانده است. بدین معنی که هر انسان می اندیشد که توان والاتری دارد.

خلق و خوی ما همدیگر را باور نمی دارند. امروز پر از اندیشه ام و می توانم آنچه را خوش دارم بنگارم. من دلیلی نمی بینم که چرا نباید همین اندیشه ها و قدرت بیان را فردا هم داشته باشم. آنچه می نگارم، به هنگام نوشتن، طبیعی ترین چیز علم به نظر می آید؛ ولی دیروز من خلاء هولناکی را در مسیری دیدم که هم اکنون این همه را نظاره گرم؛ و یک ماه بعد با خود می اندیشم که چه کسی بود که اینهمه اوراق پیاپی را نگاشت. افسوس بر سست ایمانی، تقلائی نخواهد بود، این پس آمدن جریان وسیع مدّ به دریا! من خدا در طبیعت هستم؛ من علف هرزی در پای دیوارم.

این تلاش مداوم برای پیشی گرفتن از خویش، بالارفتن یک پله ای از اوج پیشین، خود خیانتی به رفتار انسان با دیگران است. ما برای تحسین شدن له له می زنیم، ولی نمی توانیم تحسین کننده را ببخشیم. شیرینی طبیعت عشق است؛ با این وصف، اگر یاری داشته باشم به خاطر نواقصی که دارم زجر می کشم! عشق من طرف مقابل را تهمت می زند. اگر او مرتبه والائی داشته باشد که مرا نادیده انگارد، باز هم من توانائی عشق ورزیدن به او را داشته و می توانم محبت خود را (نسبت به او) به اوج تازه ای برسانم. رشد هر شخص در توالی پی در پی دوستان مشهود است. چون هر دوستی را که به خاطر حقیقت از دست می دهد دوست بهتری را جایگزین می نماید. وقتی که در جنگل قدم می زدم و به دوستانم ژرف اندیشی می کردم، از خود می پرسیدم چرا بایستی من این بازی بت پرستی را با آنان انجام دهم؟ وقتی چشمان خود را به دلخواهم نمی بندم، من به خوبی می دانم و می بینم، محدویت های فزایندۀ اشخاص را که والا و یا ارزشمند می نامند. در آزادگی بیان ما این محدودیت ها غنی، شریف و بزرگند ولی در واقع غم انگیزند. ای روح مقدس، برای اینها چه چیز را بایستی انکار نمایم، آنها تو نیستند. هرگونه ملاحظات شخصی که روا بدانیم برایمان مُلک آسمانی را هزینه خواهد داشت. ما تخت فرشتگان را با لذّت کوتاه مدت و پر تلاطم خود سودا می کنیم.

این درس را چند بار باید فرا گیریم؟ وقتی که ما محدودیت انسان ها را می بینیم علاقه خود را به آنها از دست می دهیم. محدودیت تنها گناه است. به محض آنکه برای اولین بار متوجه محدودیت در انسانی می شوید، دیگر پایان ماجرای او است. آیا هوشمند است؟ آیا شجاع است؟ آیا دانشمند است؟ منطقی در آن نیست. دیروز در چشم شما بی نهایت جالب و مفتون کننده بود، و امید کلانی، دریائی برای شناوری در آن؛ ولی اکنون شما به سواحل او آگاهی یافته اید، او را حوضچه ای می بینید، و اگر او را ندیدید، اعتنائی نخواهید داشت.

هر گامی که در اندیشه خود بر می داریم، با هم بیست حقیقت نا همگون را، چون بیان یک قاعده، جور می کنیم. ارسطو و افلاطون به عنوان رهبر دو مکتب تلقی می شوند. یک انسان عاقل می بیند که ارسطو افلاطونی می شود. و اگر یک گام در اندیشه خود عقب نشینی کنیم، عقاید متباین در صورتی که منتهای کرانه های یک اصل باشند، با هم آشتی می پذیرند، و هرگز ما آنقدر به عقب باز نمی گردیم تا حتی یک بینش والاتری را نا ممکن بدانیم.

برحذر باش از اینکه خداوند یک متفکر را در این سیاره به حال خود واگذارد. در این صورت همه چیز در معرض خطر خواهد بود. گو اینکه آتشی مهیب یک کلانشهر را در بر گرفته باشد و هیچکس نمی داند چه چیز امن است، و پایان آن به کجا خواهد رسید. هیچ بخشی از علوم نیست که فردا این پهلو آن پهلو نشود؛ هیچ شهرت ادبی، هیچ نامورابدی نخواهد بود که آراء او مورد تجدید نظر و محکومیت قرار نگیرد. امید یک انسان، اندیشه قلبی او، ادیان ملت ها، شیوه های رفتاری و اخلاقیات بشری همه قربانی این تعمیم ها خواهند بود. تعمیم همیشه یک هجوم الهیات به ذهن می باشد. از این رو است که با هیجان همراه است.

دلاوری شامل توان بازیافت خویش است، به طوری که پشت شخص خم نشود، که نتوان بر او چیره شد، و صرفنظر از این که او را به کجا بکشانی، همواره استوار است. این امر تنها موقعی ممکن است که حقیقت دریافت کنونی را بر حقیقتی که از پیش می شناخته ترجیح دهد؛ و این پذیرش آگاهانه، صرفنظر از منبع آن حقیقت نوین است؛ وابستگی بی پروا به این قانون، رابطه او با اجتماع، مسیحیت (دین) او، کلام هایش، را در هر گاه ممکن است به هم زده و به فنا بسپارد.

در آرمان گرائی درجاتی وجود دارد. نخست ما یاد می گیریم که با آن بازی دانشگاهی بکنیم، درست مانند زمانی که آهن ربا (مغناطیس) یک اسباب بازی (بازیچه) بود. بعد در ریعان جوانی و شاعری می بینیم که ممکن است درست هم باشد، که این حقیقت در پرتو و اجزاء آن پدیدار است. سپس منظر آن دگرگونی وسیع و بزرگی می یابد، و می بینیم که باید حقیقت داشته باشد. اکنون خود را موجه و عملی نشان می دهد. ما فرا می گیریم که خدا وجود دارد؛ که او در درون من است؛ و همه چیز سایۀ اویند. این آرمان گرائی برکل Berkeley در واقع یک بیانیه خامی از آرمان گرائی مسیح است، و یا این بیانیۀ خامی از این حقیقت است که تمامی طبیعت سیلان تند خوبی در حال اجرا و سازمان یافتن می یابد. بسیار از این واضح تر تاریخ وضعیت جهان در هر موقع مستقیما ً وابسته به طبقه بندی هوشمندانه ای است که در هر گاه در ذهن انسان خطور می کند. چیزهائی که در آن گاه نزد انسان عزیز است. اندیشه هائی که از افق ذهن انسانها سر می زند، و نظم کنونی اشیاء را باعث می شود، مانند درخت سیبی است که بر می دهد. درجه نوینی از فرهنگ، بی درنگ انقلابی در کل نظام پی گیری های انسانی ایجاد می کند.

گفت و شنود یک بازی با دایره ها است. در گفت و شنود ما پایانه هائی که سکوت معمول را از هر جهت پوشانده اند می دریم. طرفین گفت و شنود را نبایستی با شوق شرکت آنان داوری کرد و یا با طبق مراسم عید گلریزان توجیه نمود. فردا از سطح این آب فرود خواهند آمد. فردا شما آنها را خواهید یافت که زین های قدیمی را لگد مال می کنند. ولی بگذارید از شعله شکافنده (ظلمت- مترجم) تا زمانی که بر دیوارهای ما می تابد لذت ببریم. وقتی هریک از طرفین گفت و شنود با نور نوینی بر می خورد، ما را از ستم آخرین سخنران رها می کند، تا ما را باز با بزرگنمائی و انحصار اندیشۀ خویش ستم نماید و بعد سرانجام ما را به رها کننده ای دیگر رهنمون شود، و ظاهرا ً ما به حقوق خود دست یافته و انسان می شویم. چه حقایقی ژرف و قابل اجرا در دوران ها و دایره ها که با اعلام هر حقیقتی متصور است! در ساعات معمول، جامعه سرد، ساکت و تندیس مانند است. ما همه منتظر و تهی ایستاده ایم و این را می دانیم که امکان دارد انباشته شویم و پیرامون ما را نمادهائی توانا پُر کنند که برای ما نماد نیستند بلکه چیزی بی ساختار و بازیچه ای بی ارزش به شمار می روند. سپس خدا می آید و تندیس را به انسانی زنده مبدل می سازد و با بارقۀ چشم خود ابلیسی را که همه چیز را پوشانده می سوزاند، و معنی میز و صندلی، استکان نعلبکی ، ساعت و ممتحن را آشکار می سازد. این حقیقت که با وجود غبار دیروزین، امروز با چنین وضوح دیده می شود- نسبت های ابعاد زمین، اقلیم، تکثیر، زیبائی فردی، و نظائر آن به نحوشگفت انگیزی تغییر می یابد. همۀ چیزهائی را که ما پایدار می دانستیم متزلزل شده و به لرزه می افتند؛ نوشته ها، شهرها، اقلیم ها، ادیان، بنیان کن شده و پیش چشمان ما می رقصند. دوباره اینجا هم شما ناظر پیرامون دایره ای برق آسا هستید! هرچه بیان زیبا باشد، سکوت بهتر است، و آن را شرمنده می کند. طول مدت گفت و شنود نشانه ای از فاصله تفکر بین سخنگو و شنونده است. اگر در جائی یکدیگر را کاملا ً درک نمایند، در آن زمینه نیاز به تبادل سخنی نیست. اگر در تمامی زمینه ها وحدت وجود داشته باشد، کلمه ای زحمت نمی بیند.
ادبیات نقطه ای خارج از محدودۀ دایرۀ ظرفیت ما است، که برای آن دایره ای نو می توان تشریح کرد. استفاده از ادبیات برای ایجاد امکان سکوئی است که از آن به زندگی کنونی خود بنگریم، اهرمی که به وسیلۀ آن بتوانیم آن را به حرکت درآوریم. ما خویشتن را از دانش های باستانی انباشته، و خود را به بهترین وجه ممکن با مکاتب یونانی، کارتاژی، رومی می آرائیم، تنها ممکن است بعضی از ماها عاقلتر باشیم و به رویّۀ زندگی و مکاتب فرانسوی، انگلیسی و آمریکائی روی آوریم. به همین سیاق ما ادبیات را در میان طبیعت وحش، آوای امور، یا والائی دینی به بهترین وجه می نگریم. به نحوی که آن را نمی توان به خوبی در زمینۀ درونی ادبیات دید. یک ستاره شناس بایستی از قطر مدار زمین به عنوان پایه ای برای یافتن وضعیت هر ستاره استفاده نماید.

به همین جهت ما شاعر را ارج می نهیم. تمام بگو مگو ها و خردورزی ها محدود به دایره المعارف ها یا نوشته های ماوراء طبیعی (متافیزیکی)، یا متون الهی نیست، بلکه در غزلهای عاشقانه و نمایشنامه ها است. در کارهای روزانه ام گام های خود را همچنان تکرار می کنم و به نیروی شفابخش، و قدرت تغییر و اصلاحات باوری ندارم. ولی کسی از امثال پترارک ها (Petrarch) یا اریوستوها (Ariosto) انباشته از شراب نو تصورات خویش برای من شعر خطابی و یا داستان زندۀعاشقانه مملو از اندیشه و عمل می نویسد. او با جاذبۀ تهییج بیان خویش مرا تکان داده و احساسات مرا تحریک نموده، و زنجیره عادت های مرا می گسلد و چشمان مرا به امکاناتی که در اختیارم می باشد متوجه می سازد. او بالهای خود را در پیرامون پهلوی سخت و قدیمی جهان به هم می زند و دوباره مرا توانا می سازد تا راه راست را در عمل و نظر انتخاب نمایم.

همۀ ما همانند یکدیگر برای تببین جهان با یک نگرش دینی نیاز داریم. ما نمی توانیم مسیحیت را با کتاب پرسشنامۀ مذهبی نگاه کنیم - یا از کشیش ها، در حالیکه چه بسا بتوانیم چنین کاری را از بلمی بر روی برکه ای یا از میانۀ آوازهای پرندگان جنگلی انجام دهیم. با شستشو در انوار و نسیم عنصری و با شیبی روانه دریای اشکال زیبائی که این میدان دید به ما ارزانی می دارد می توانیم شرح زندگینامه ای را بازنگری کنیم. مسیحیت در واقع از دید بهترین انسانها عزیز است؛ با این وصف هرگز فیلسوف جوانی نبوده است که پرورش او به کلیسائی مسیحی نیفتاده باشد و متن شجاعانه مرقس (مارک Mark) برایش عزیز نباشد که می گوید: "سپس فرزند نیز نزد او به داوری خوانده می شود و همۀ چیزها در دست قدرت او است و خدا قادر بر همه چیز می باشد." فرض کنید که ادعا ها و خوبی های انسان ها آنقدر متعالی و خوشایند نباشد، باز هم غریزۀ انسانی مشتاقانه او را به سوی شخصیتی ماوراء و نامحدود می کشاند، و شادمانه غریزه را بر علیه تعصب مذهبی متعصبین با این کلام سخاوتمندانه کتاب مجهز می نماید.

جهان طبیعی ممکن است به عنوان نظامی از دایره های متحد المرکز تصور شود و ما گاه و بیگاه در طبیعت اندکی جا به جائی را شناسائی می کنیم تا ما را به این واقعیت رهنمون شود که سطحی که ما بر روی آن ایستاده ایم ثابت نیست بلکه لغزان است. این کیفیت های چندجانبه و استوار ، این کیمیا و گیاهان، این فلزات و جانوران، که هرکدام به دلایل خاص خود وجود دارند، تنها ابزار و روشهائی هستند، - وکلام خدا؛ و فرار مانند هر کلامی دیگر. آیا متخصص علوم طبیعی یا کیمیا (شیمی) این هنر را آموخته است؟ کسی که قوۀ ثقل اتم ها gravity of atoms و پیوند های گزینشی elective affinities را کاوش می کند، یا کسی که قوانین عمیق تر را هنوز تشخیص نداده است که خود تنها بیانیۀ جزئی یا تقریبی است، مانند کشش همانند ها، یا دارائی های متعلق به شما که به سوی شما روانه می شود و نیاز به صرف زحمت و هزینه ندارد. مع الوصف این بیانیۀ تقریبی، نهائی هم نیست. حقیقت برتر در همه جا حضور دارد. او به دوستی مانند نقب های زیر زمینی یا استنتاج حقیقت با روش تشبیه نیاز ندارد، بلکه چنانچه به درستی بررسی شود، این چیزها از ایجاد ازلی روح ناشی می شود. دلیل و معلول دو جنبۀ یک حقیقت به شمار می روند.

همین قانون حرکت جمعی ازلی شامل گستره ای است و از آنچه که ما آن را خوبی می دانیم آغاز و در اثر نور بهتر از آن ناپدید می شود. یک انسان بزرگ از نظر افکار عمومی انسان محتاطی نیست؛ و همۀ احتیاط های او از بزرگی وی استنتاج می شود. برای هر کس شایسته است که ببیند چه وقت احتیاط را باید فدا کند، و چه خدائی را پرستش کند، اگر سهل انگارد یا سهو، آیا باید بازهم محتاط باشد؟ و چنانچه با اعتماد کامل، آیا بایستی خورجین و قاطر خود را به کالسکه ای بالدار مبدل سازد؟
جفری Geoffrey، پوتین به پا روانۀ جنگل می شود، تا پای او در برابر نیش مار مصون تر باشد؛ هارون Aaron هرگز به چنین گزندی نمی اندیشد. و در بسیاری از سالها هم از گزند چنین سوانحی ایمن است. با این وصف چنین به نظر می آید که با هر احتیاطی که در برابر چنین آفاتی به عمل می آید، شما خود را در چنبرۀ این آفت قرار می دهید. به نظر من بالاترین احتیاط پائین ترین بی احتیاطی است. آیا این حرکت از سوی مرکز به مجاورت مدار حرکتی ناگهانی است؟ تصور کنید که چند بار ما به دام محاسبات خود می افتیم تا اینکه با شجاعانه ترین احساس ها آسودگی یافته، یا در مجاورت نقطۀ محوری نو و امروزی خود قرار گیریم. علاوه بر این، فروتن ترین انسان ها با شجاعانه ترین احساسات شما آشنا هستند. انسان فقیر و مستضعف هم مانند شما راهی برای بیان حقایق فلسفی دارند. "نیستی مبارک است (مرگ حق است)" و " حُسن است که بدترین چیزها وجود دارند (تا بد نباشد خوب جلوه ندارد)" ضرب المثل هائی هستند که بیان کننده فلسفه ماوراء طبیعی انسان عادی است.

با نگاهی از بالا به یک موضوع، داد یک شخص بیداد دیگری؛ زیبائی یکی زشتی دیگری؛ خرد یک شخص نابخردی دیگری است. از دید یک شخص داد ممکن است به معنی پرداخت وام باشد وممکن است اصلا نداند که دیگری در چه وضعیتی است که در انجام وظیفۀ خود کوتاهی کرده وام دهنده را مدتی دراز در انتظار نگاه داشته است. ولی طرف دیگر با دید خود به موضوعات نگاه می کند و می گوید کدام وام را باید اول بپردازم، وام به یک شخص توانگر یا وامی که به یک مستمند دارم؟ بدهی پولی یا بدهی معنوی به انسان دیگر یا بدهی نابغه به طبیعت؟ برای شما اگر واسطه وام باشید، چیزی جز حساب و کتاب مالی اصل دیگری معتبر نیست. برای من بازرگانی چیزی جز یک ناچیز نیست. عشق، ایمان، منش حقیقی، یا علو انسانی مقدس است، نه اینکه آیا من هم مانند تو یک وظیفه را در میان انواع وظایف انجام بدهم و هم و غم خود را صرف پرداخت پولی بکنم. بگذار به پیش زندگی نمایم؛ با وجود آنکه ممکن است با کندی بیشتری باشد، شما در خواهید یافت که پیشرفت منش من همۀ این وام ها را تأدیه خواهد نمود بدون آنکه نسبت به مصالح عالیه ظلمی بشود. اگر یک شخص تمام هم و غم خویش را مصروف پرداختن اسکناس هائی کند، آیا این خود بیداد نخواهد بود؟ آیا او به جای پول وامدار چیز دیگری نخواهد شد؟ و آیا بایستی کلیه ادعاها به تعویق افتد تا اولویت به صاحبخانه یا بانکدار داده شود؟

هیچ خوبی وجود ندارد که نهائی به شمار رود، همه آنها ابتدائی اند. خوبی اجتماع زشتی های قدیسین است. ترس از اصلاحات کشف این نکتنه است که ما بایستی خوبی های خویش را طرد کرده، یا همواره چنان قدر نهیم که در همان چاله ای که بدترین بدیها هستند آن را قرار دهیم: -

"تو ز رأفت هنر و عیب مرا هر دو ببخش
چونکه هر نیمۀ عیبم بشود حُسن و درست"
( چونکه هر نیمۀ سیئاتنا هم حسنه است)

این نقطۀ اوج قدرت لحظه های الهی است که توبه های ما نیز بخشوده می شود. من روز به روز خود را برای کاهلی و بی فایدگی ملالت می کنم؛ ولی وقتی که امواج الهی در من جریان می یابد هرگز دیگر تلف شدن زمان را تشخیص نمی دهم. من دیگر به طور ضعیف به محاسبه دستیابی های احتمالی خود در ماه های باقیماندۀ سال نمی پردازم؛ چون این لحظه ها نوع جهان شمولی و قدرت به من عطا می کند که هیچگاه طول مدت زمان را نمی پرسد بلکه می بیند که قدرت ذهن در کاری که باید انجام شود، بی وقفه متمرکز می شود.

بدین ترتیب ای فیلسوف دایروی، من می بینم که برخی از خوانندگان به شگفت در می آیند که شما به فلسفۀ یونانی (مذهب فیرونی) ظریفی رسیده اید که با بسامد و اندازه ای برابر با همه اقدامات است و به ما خشنودانه می آموزد که اگر ما واقعیت داشته باشیم، در حقیقت جنایت های ما سنگهای زنده ای خواهند شد که با آن پرستشگاه خدای واقعی را خواهیم ساخت!

من دقتی در توجیه خودم ندارم. آن را صاحبم. بادیدن برتری اصل شیرین حاکم بر گیاهان خوشحالم و حاکمیت نامحدود این اصل خوب در هر درز و سوراخی حاکمیت دارد که خود خواهی آشکار است، بله خود خودخواهی و گناه؛ بطوری که هیچ شیطنتی خالص نیست و هیچ جهنمی بدون رضایتمندی بی حد نمی باشد. ولی مبادا من کسی را گمراه کنم وقتی که من سر خود را دارم و از هوی و هوس خود پیروی می کنم، و بگذارید به خواننده تأکید کنم که من تنها یک تجربه اندوز هستم. به عنوان کسی که وانمود می کند که برای واقعیت یا عدم واقعیت (درست و نا درست) جواب لازم را دارد. برای آنچه من می کنم کمترین ارج و برای کاری که نمی کنم کمترین اعتبار را قائل نشوید. من همه چیز را بر همی میزنم. هیچ حقیقتی برای من مقدس نیست، و هیچیک نیز کفر نیست؛ من فقط تجربه می کنم، یک پویای بی منتها و بدون سابقه ای در پشت.

مع الوصف این حرکت و پیشرفت پیوسته که همه چیز در آن شرکت دارند، هیچگاه نزد ما دارای معنی نخواهد بود به جز در مقابل برخی از اصول ایستا و پایداری که در روح وجود دارد. با وجود آنکه ایجاد دوایر ازلی همچنان در حال جریان است، ایجاد کنندۀ ازلی همچنان پایدار است. این زندگی مرکزی از خلقت نوعی برتری دارد، برتری علم و پندار و حاوی تمام دوائر است. برای همیشه زندگی و پندار را همچنان دوام می بخشد به بزرگی و کمال خودش ولی بیهوده، برای اینکه آنچه که ساخته می شود دستور العمل چکونگی بهتر شدن را می دهد.

بدین ترتیب نه خواب وجود دارد و نه وقفه، و نه نگهداشت بلکه همه چیز از نو تجدید می شوند، سبز شده و جوانه می زنند. ما چرا بایستی ژنده ها و عتیقه ها را در ساعتی نو وارد کنیم. طبیعت از پیری متنفر است و سالمندی تنها بیماری طبیعت است؛ سایر بیماریها به اینجا ختم می شوند. ما آن را نام های متعددی داده ایم، از جمله - تب،عدم اعتدال، جنون، خرفتی و جنایت؛ که همگی شکلهای مختلف پیری هستند؛ و عبارتند از سکون، محافظه کاری، انطباق، و ماندگی؛ نه تر و تازگی، و نه پیشتازی به جلو. ما هر روزه می نالیم. من نیازی بدان نمی بینم. با انکه ما دائم با آنچه در ماوراء ما است سخن می گوئیم، پیر نمی شویم بلکه جوان می شویم. کودکی، جوانی، پذیرش و درک، بلندپروازی، نگرشی به بالا با بینش دینی، چیزی به حساب نمی آید و با اوامری که از هر سو می رسد ترک می گردند. ولی مرد و زن در هفتادسالگی خویش فرض می کنند که به همه چیز آگاه هستند، آنها عمری بیش از امید خود یافته اند، بلند پروازی را محکوم می کنند، واقعیت را برای ضرورت ها می پذیرند و به جوان با دیدی حقارت آمیز می نگرند. بگذاریم که آنان بخشی از اندام غول مقدس باشند؛ بگذاریم که عشقباز باشند؛ بگذاریم دیدبان حقیقت باشند؛ و چشمان آنان باز، چین و چروکهایشان صاف و از شمیم خوش امید و قدرت معطر شوند. این کبر سن نباید در ذهن انسان راه یابد. در طبیعت هر لحظه ای نوین است؛ گذشته همواره بلعیده و فراموش می شود؛ آنچه می آید تقدس دارد. هیچ چیزی جز حیات، انتقال، و روح توانبخش و امن نیست. هیچ عشقی را با سوگند و تعهد نمی توان پاس داشت تا در برابر عشقی برتر محفوظ باشد. هیچ حقیقتی آنقدرها آسمانی نیست و روز بعد ممکن است در روشنائی بخشی اندیشه های نو ناچیز به حساب آید. مردم می خواهند قرار داشته باشند؛ فقط تا آنجا که بی قرار هستند امیدی برای آنان وجود دارد.

زندگی یک سلسله شگفتی است. وقتی که موجودیت خود را می سازیم، امروز حدس نمی زنیم که فردا چه روحیه ای داریم، شادیم یا توانمند. در حالت های پائین تر، در کارهای روزمره و احساسی ما حرفی برای گفتن داریم؛ ولی در مورد کارهای عظیم الهی، رشد کلی و حرکت جهانی روح، که او پنهان داشته است، از حساب خارج است. من می توانم بدانم که حقیقت الهی و مددکار است؛ ولی اینکه چگونه مرا یاری می دهد، نمی توانم گمانی داشته باشم؛ چون چگونگی بودن دریچه ای منحصر به فرد برای چگونگی دانستن است. وضعیت جدید انسان رو به پیشرفت حاوی همۀ قدرتهای سابق می باشد ولی خود مِه پگاهی است. من در این لحظه نو همه دانش های انباشتۀ خود را به اکناف چنان پخش می کنم که انگاری خالی و بیهوده است. هم اکنون به نظر می رسد که برای اولین بار می توانم به درستی دانش پیدا کنم. ما از دانستن ساده ترین کلمات عاجزیم مگر موقعی که این کار را با محبت و شوق انجام دهیم.

تفاوت بین استعداد و منش در میزان زیرکی برای حفظ کهولت و گام برداری، و قدرت و شهامت برای راهیابی به سوی هدف های نوین و بهتر است. منش، تبارزی فراگیر دارد؛ ساعتی مصمم و شادمان که با وانمود کردن به همۀ همراهان که چنین کاری مقدور می باشد و بسیار خوب است که راجع به آن فکر نکرده اند، آنان را تقویت می کند. منش اثر وقایع خاص را کُند می کند. وقتی که ما فاتحی را می نگریم ما چندان به یک نبرد یا پیروزی خاص نمی اندیشیم. می بینیم که مشکل را گزافه انگاشته ایم. برای او این کار آسان بوده است. انسان بزرگ تزلزل و زجر نمی پذیرد؛ حوادث از او بی آنکه اثری داشته باشند می گذرند. مردم بعضی وقت ها می گویند، ببینید که من از چه مانعی رد شدم؛ ببینید جقدر شادمان هستم؛ ببینید که چگونه کاملا بر این مشکلات فائق شده ام؛ بدون آنکه یاد آور سیاهی ها و مشکلات باشند. پیروزی واقعی کمرنگ کردن و از میان بردن فاجعه است که چون ابری ناچیز و اولیه در تاریخی درخشان و پیشرو بی اثر می شود.

یکی از چیزهائی که ما با تمنائی سیری ناپذیر جستجو می کنیم فراموشی خویشتن، شگفتی از برازندگی خودمان، از دست دادن حافظۀ ابدی؛ و انجام کارها بدون دانستن چون و چرای آن است؛ و اگر به اختصار سخن گوئیم اینکه دایره ای نو رسم کنیم. هیچ چیز بزرگ بدون شوق ایجاد نشده است. شیوه زندگانی شگفت انگیز است؛ و این شیوه با دل کندن است. لحظه های بزرگ تاریخی امکاناتی هستند که با آن با قدرت اندیشه عمل نمائیم، همانطور که آثار نوابغ و آثار دینی ایجاد شده اند. اُلیور کورنول Oliver Cornwell می گوید "یک انسان هر گز به والائی نمی رسد وقتی که هنگام رفتن نمی داند به کجا می رود." رؤیا ها و مستی، استفاده از تریاک و الکل صور ظاهر و جعلی این نوابغ الهی، و بنا بر این جاذبۀ خطرناکی برای انسان می باشند. به همین دلیل از هوای نفس کمک می گیرند، چیزهائی از قبیل بازی و جنگ، تا به نوعی این شعله ها و سخاوت های دل را تقلید نمایند.
 


 

اجتماعی ـ تاريخی

صفحهء اول