© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


 

نوشته: آتشک

 

 

                                                         
طنز:


حوصله زنده ماندنم کاملا به سر رسیده بود. آ ن روز برای اولین بار دانستم که چرا انسانها میخواهند بمیرند. وچرا تا حال ا ینقدر انسانها مرده اند.
... و آن روز ا ز روز های فراموش شدنی ام بود چون که واقعا خوف وهرا س در مورد مرگ، از سراسر وجودم رخت بر بسته بود.
ساعتی بعد یکباره متوجه شدم که مرده ام. در بین خانه دراز افتاده بودم و رویکش سفید سراسر وجودم را پوشانیده بود.
زنم بالای سرم گریه میکرد و به تکرار میگفت:
« من کاملا مزاح میکردم که خدا مرده ات را بیندازه... تو نبایذ به این زودی ها می مردی...»
دخترها و بچه هایم هم گریه کرده می گفتند:
« آحر ما نمیخواهیم پدر ما بمیرد. آخرپدر! ما با این مرده ات چه کنیم؟ اگر مردنی بودی چرا همان چند سال پیش نمردی؟...درین ملک مسافری ما چه کنیم؟»
اما من هیچ کاری از دستم پوره نبود. چون که من مرده بودم. اما دلم واقعا به زنم می سوخت که پرسوزگریه کرده می گفت:
« با ا ینقدر بل ها وصورت حسابها که باید هر ماه تحویل شوند، چه خاک به سر خواهم کرد؟».
اما با وصف ا ینهمه، من هیچ کاری کرده نمیتوانسم. چون که من د یگربا زنده ماندنم وداع کرده بودم. من اصلا مرده بودم.

ساعتی بعد متوجه شدم که دخترم به دفتر کمون« اداره شهر داری» تیلفون کرد. دخترم ا لتماس کنان می گفت:
« صا یب! مشاور صا یب! از برای خدا! په... په.. په درم مرده ...»
صدای تیلفون بلند بود چون که زنم میخواست بداند کمون چه میگوید. شنیدم که مشاورمی گفت:
« باید دو ساعت بعد زنگ بزنید...»
دو ساعت بعد دخترم بار دیگر زنگ زد وباز می شنیدم که مشاور می گفت:
« گفتی پدرت مرده. او نباید می مرد. او فردا باید به پرکتیک تازه، شروع به کار میکرد. ما پول کرایه یک ماه قبل ترانسپورت اورا هم به حسا بش فرستاده بودیم. اوه که شما اصلا وقت مردن وزنده بودن خود را هم نمیدانید. من نمیدانم چه کنم. شما اصلا از قانون هیچ نمیدانید..»
با ا ین سخنان مشاور، همه وجودم را ترس ووحشت فرا گرفت. اما این را میدا نستم اگر مرده یی پاسخ کسی را بدهد انسان طبق قوانین جاریه، با چه عواقب نا گواری روبرو خواهد شد. آ ن هم ذریعه تیلفون.
ساعتی بعد متوجه شدم که بالای سرم دعا میخوا نند که به جنت بروم. سپس مرا شستند وکفن کردند و در تابوت مجللی جابجایم کردند. وقتی خواستند از خانه بیرونم کنند و مرا به خاک بسپارند، سر و کله مشاور کمون پیدا شد.
آنگاه بود که سراسر وجودم از عرق تر شد. از وحشت می لرزیدم.
مرا دو باره به زمین گذاشتند. همه سوی آ شپز خانه دویدند تا به مشاور قهوه وخوردنی تیار کنند.
در حالیکه مشاور می نوشید و می خورد، ورق های فراوانی را یک یک از دوسیه ا ش بیرون میکرد و توضیح میداد که:
« این ورق ها بسیار مهم استن. باید قبل از مراسم تدفین، امضا شوند...»
یکی ا ز ورق ها، مربوط به پرکتیک تازه ام بود. من باید از غفلت و سهل انگاری ام طبق ماده که بخاطرم نیست قانون نمبر چند پرکتیک بود، باید جریمه بپردازم و نشان شصت چپم هم باید گرفته می شد.
ورق دیگر مربوط به غفلتم بود که چرا در مورد مردنم قبلا تحریری اطلاع نداده بودم.
ورق دیگر مربوظ به باز پرداخت کمک کرایه خانه بود که مربوط می شد به سال گذشته.
ورق دیگرمربوط به سفر قبلی ام بود که چرا در رخصتی تابستان بدون اطلاع، از کشور خارج شده بودم.
ورق دیگرکه بسیار مهم هم بود مربوط می شد به اینکه من در قبرستان نباید درخوابم بترسم و چیغ و فریاد بزنم. چرا که تمامی مرده های قبرستان بیمه« آرامش» شده اند.
وچندین ورق دیگر که یکی آن مربوط به چند ساعت کار سیاهم بود که سال گذشته غیر قانونی انجام داده بودم.
تب شدید در تمامی بدنم مستولی شد، ضربان قلبم بیشتر و بیشتر شده می رفت. تمام وجودم کرخت شد. فکر میکردم زهره ام می ترکد. برای ا ولین بار دانستم که زهره ترکیدن یعنی چه.
وسرانجام متوجه شدم که زهره ام ترکید ومن واقعا مردم وجان دادم. اما با با وصف ا ینهمه مطمین بودم و اصلا یگانه دلخوشی که می شد روی آن حساب کرد ا ین بود که اعدامم نخواهند کرد. چون که اعدام در قانون جزای آنها اصلا وجود ندارد حتی برای افرادی با جرایم سنگین مانند من.
د یگر ندانستم مشاور چه گفت و چه کرد وچه به سرم آمد.



 

«»«»«»«»«»«»

 

 

 

 


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول