© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

صبورالله سياه سنگ

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

صبورالله سياه سنگ

hajarulaswad@yahoo.com

ماهتابی بر فراز افسانه ها

 

 

 

 

هشتم مارچ

 

تازگيها چند گزينهء داستانی سپوژمی زرياب نويسندهء نامور افغانستان به زبانهای فرانسه و جرمنی بازچاپ شده اند. چنين مژده ميتواند مايهء اميد برای بازتاب رخشانتر ادبيات افغانستان در برونمرزها باشد.

 

با آنکه شمار داستانهای بلند و کوتاه از سوی نويسندگان آوارهء افغان به زبان و هوای کشورهای ميزبان کم نيست، آنچه کارهای سپوژمی زرياب را برجسته تر ميسازد، درستترين برگردانهای آنهاست. پيوند ديرپای اين نويسنده با زبان و ادبيات فرانسه، ارزش بيشتری به دستاوردهای ديروز و امروزش ميدهد.

 

بايسته تر ميبود اگر به بهانه گراميداشت هشتم مارچ امسال، هرآنچه از خامهء سپوژمی زرياب تراويده، يکسره بررسی ميگرديدند تا اين روز خجسته مانند سالهای گذشته تنها با افروختن چند واژهء "زيبا"ی همواره کليشه، و فراموش گرديدن آنها از نهم مارچ کنونی تا هفتم مارچ آينده برگزار نميشد. چه بايد گفت؟ دست آويز "دشواريهای دور از کشور بودن" بهانه تر از هر بهانه شده است؛ ورنه ديروز (در همان ميان کشور) اگر چارهء امروز را ميسنجيديم، امروز اينگونه بيفردا نميمانديم.

 

خامه يی در برابر کابوس

 

شمارهء پانزدهم دسمبر 2001 ماهنامهء Courier سازمان آموزشي/ آگاهی و فرهنگی سازمان ملل (UNESCO) گفت و شنود دلچسپی با سپوژمی زرياب دارد. ديباچه و زنجيرهء اين پرسش_پاسخها زير نام "خامه يی در برابر کابوس" بازتابگر سيمای اين بانوی داستاننويس و انديشه های ارزشمند اوست.

 

چنانی که ديده ميشود، در گفتگوی ياد شده، به رويداد يازدهم سپتمبر 2001 و پيامدهای آن در افغانستان پرداخته نشده است، زيرا دشواری تکنيکی سبب شده بود که برگردان فرانسوی و انگليسی ماهنامهء Courier روز پانزدهم دسمبر همان سال در فرانسه از چاپ برآيد.

 

گفت و شنود Jasmina Sopova با سپوژمی زرياب که برميگردد به واپسين روز مارچ 2001، از زبان انگليسی به فارسی درآورده شده است:

 

ســفر ادبی

 

سپوژمی زرياب در 1949 در کابل به دنيا آمد و از هفــده سـالگی به نوشـتن داسـتانهای کوتاه آغـازيد. او ميگويد: "گرايش به ادبيات را از پدرم گرفته ام؛ مـرد بيمانندی بود. هـرگز نميگذاشت احسـاس کنم که من تنها دختر استم و بس. او مرا نه به کردن کاری وادار ميساخت و نه از آن باز ميداشت. هنگامی که کودک بودم، تلويزيون [در افغانسـتان] نيامده بود. پدرم شـبانه سروده هايی برای مـا ميخواند و من آنها را يکی پی ديگر به ياد ميسپردم. شايد سه يا چهار ساله بودم. او سرودی را آغاز ميکرد، دنباله اش را من ميخواندم. سپس [پرداختن به] ادبيات ديروز، راه پيشرفت در سفر ادبی را برايم هموارتر کرد. پديدهء دلخواهم در ادبيات داستان کوتاه است. شيفتگيم به داستان، که خود دستاورد باخترزمين است، ريشه در کار نويسندگان بيرونی، به ويژه اروپاييها و امريکاييها دارد."

 

زرياب پس از رفتن به فاکولتهء ادبيات و هنرهای زيبا در کابل، سالی را به آموزش ادبيات در فرانسه سپری کرد، و هنگامی که در 1973 به [کشورش] برگشت، کودتای محمد داود به دستگاه شاهی پايان بخشيده بود. کشمکشها آغاز گرديدند. پنج سال پس از آن، داود در کودتای ديگری کشته شد. در سپتمبر 1979 نور محمد تره کی را دستيارش (حفيظ الله امين) نابود ساخت. دو ماه بعد، نيروهای شـوروی امين را تيرباران کردند. آنها ببرک کارمل را بر تخت نشـاندند و در دسـمبر 1979 به اين کشور يورش آوردند.

 

خانم زرياب در دههء فرمانروايی شوروی، مترجم سفارت فرانسه در کابل بود. نامبرده نوشته هايش را در ايران و افزون بر آن، با وجود سانسور، از راه انجمن نويسندگان که يگانه نهاد نشراتی شمرده ميشد، چاپ ميکرد.

 

در 1991 که روزگار با شتاب بد و بدتر ميشد، زرياب با دو دخترش به شهر مون پليه فرانسه رفت. در 1994 که طالبان بر کابل چيره شدند، رهنورد زرياب نويسندهء برجستهء افغان و شوهر سپوژمی زرياب نيز به خانواده اش در فرانسه پيوست.

 

داستانهای کوتاه دری سپوژمی از نگاه پرداخت، آميزهء يکدستی اند از سادگی، گستردگی و حس شاعرانه. انسانگرايی و جهانباوری درين نوشته ها جلوه هايی برخاسته از يادهای سرزمين خودش اند. (دری بخشی از زبان فارسی است و در کنار پشتو، زبان رسمی افغانستان ميباشد.)

 

سپوژمی زرياب با مجموعهء داستانی "دشت قابيل" و "چهرهء شهر بر زمينهء بنفش" که بر بنياد نوشتهء ديگرش در جشنوارهء Avignon Off -1991 به نمايش گذاشته شده بود، آوازهء بلندی يافت.

 

Michael Barry کارشـناس فرانسوی ادبيات فارسی، در پابرگ کتاب "ديوارها گوش دارند" مينويسد: "سپوژمی که نامش «مهتاب کامل» معنا دارد، در کنار خليلی و مجروح، يکی از سه نويسندهء بزرگ افغان در روزگار مـاست." از دو تن پسـين، اولی در مهاجرت مرد و دومی کشته شد.

 

يادهای تلخ گذشته و نگرانيهای فردای مردمش، اين نويسندهء افغان را آرام نميگذارد. او در گوشه يی از فرانسـه همچنان نسـتوه و اميدوار به کشـورش می انديشـد و به جنگ ويرانگر نفرين ميفرسـتد. هر يک از داسـتانهای سـپوژمی بر روی رژيم خونخـوار چيره بر همـديارانش و سـتمِ پذيرانده بر زنان افغان چليپا ميکشد.

 

کابل پايتخت افغانستان، اينک وحشتکدهء ويرانسرايی است. ولی شما گواه روزهای بهترش بوديد.

 

خوشبختانه در دورانی که کشورم تازه آغاز کرده بود به چشيدن مزهء دموکراسی، نوگرايی، بهبود بخشيدن به کارها و رزميدن با دستگاه اربابسالاری، در کابل زندگی ميکردم. در 1954 سختگيريها بر چگونگی لباس زنان برداشته شد. چادری پوشها يگان يگان در شهرها ميشدند. زنها به زودی در نقش داکتر، کارمند پارلمان، سرباز، چترباز (پاراشوتيست)، و رانندهء بسهای شهری به هر گسترهء زندگی رو آوردند و با آنکه از نگاه فيصدی جايگاه بلندی نداشــتند، در چندين زمينه با پويايی ميدرخشـيدند. دانشـگاه برای هر دو جنس يکسان بود و نخستين مکاتب ابتدايی برای کودکان دختر و پسر نيز پايه گذاری شدند.

 

در کابل ترجمه های فارسی هرگونه کتابی از چهار گوشهء جهان يافت ميشد. زندگی آزاد و سرشاری داشـتيم. ميتوانسـتيم آشکارا نشسـتهايی داشـته باشـيم، انديشـه ها مان را بی پرده بگوييم و سـازمانهای سياسی بسـازيم. افغانستان پس از پشت سرگذاشتن تاريخ دامنه دار و آشفته، نوعی ثبات سياسي_ اجتماعی يافته بود؛ ولی اين برش کوتاهِ پر از آرزوهای بزرگ، با کودتای محمد داود در 1973 به پايان رسيد. کودتا زمينهء فرمانروايی کمونيستی و سپس آمدن ارتش سرخ را فراهم ساخت.

 

داستان کوتاه "موزه ها در هذيان" شما يورش شوروی را باز ميگويد.

 

راوی داسـتان زنی است در آسـتانهء مرگ. او ميبيند که چگـونه تانکهای شـوروی به روسـتا ميرسند. همـه نگرانی زن بسـته نگهداشـتن دروازهء خـانه است. تفنگداران دروازه را ميشـکنند و به ميان خانه پا ميگذارند. اين نماد لگدمال کردن حريم يک کشور است.

 

دختر جوانی که سـرش زخم برداشـته، دچار روانپريشی [و هذيان] ميشود. او به گمان خودش ازين سوی کشور به آنسو ميرود و ميبيند که به جای خوشه های انگور، دسـتها، پاها و سـرها از تاکهـا آويزان اند، و از گاوها به جای شير، خون دوشيده ميشود. دختر وقتی به گروهی از کودکان ميرسد، چشمش می افتد به آنها و موزه های بزرگ و گل آلود شان که به پاپوش ارتشمردان ميمانند. چشمهای کودکان همانند سنگريزه های درشت، بيحالت و غيرانسانی اند. اين بخش نمايانگر جوانان از دست رفتهء کشورم است و مردمانی که خود ابزار جنگ شده اند.

 

در داستان ديگر تان، "تذکره"، از نوجوانی ميگوييد که مادرش او را پنهان ميکند، زيرا ميترسد مبادا فرزندش را برای ارتش نامنويسی کنند.

 

اين داستان پيشنمايی است از فردای کشوری که دستخوش جنگ سازمانيافته از سوی ديگران شده بود. دو ابرقدرت آن روزگار (اتحاد شوروی و ايالات متحدهء امريکا) اين سرزمين را برای جنگ سرد ميان خود شان نبردگاه ساخته بودند. افغانها هيزم همان آتش شدند. آنها به اعتماد افغانها خيانت کردند و با ناشايست ترين شگرد از خشم شان در برابر يورشگران سوء استفاده بردند. افغانها ابزار ايديولوژيهايی که در سرنوشت کشورشان کارآيی نداشت، شدند. جنگ برادرکشی تا امروز جاری است و ابعاد گسترده تری چون قومگرايی و زبانگرايی نيز به خود گرفته است.

 

آيا افغانها گزينهء ديگری غير از ايستادن در کنار يکی از آن دو اردوگاه نداشتند؟

 

بدبختانه همان قطبها يگانه گزينه بودند. ولی بيشتر مردم، همانا "اکثريت خاموش"، به يکی از آن دو اردوگاه هم نپيوستند. موضعگيری خانوادهء خودم نيز چنين بود. برای "اکثريت خاموش" کشتار آدمها در هر دو سو ترسناک مينمود، چه هميشه آنکه قربانی ميشد، افغان بود. ملت مانند ديوار است؛ هر خشتی که از آن فرو می افتد، ديوار را نااستوارتر ميسازد.

 

در نقش نويسنده، از تجربه های تان در دوران فرمانروايی شوروی بگوييد.

 

رژيم نو از آوردن و برگردان کتابهای خارجی جلوگيری کرد و حتا به سانسور متون کهن فارسی نيز پرداخت. تنها کتابهای روسی که توسط تاجيکها به فارسی برگردانده شده بودند، در قفسهء ادبيات خـارجی کتابفروشــيها به چشــم ميخـوردند. گويی آن کتابهـا را نه آدمهـا بلکه ماشـينها نوشـته بودند. با اينهمه، كتابهای خوبی مانند آثار چنگيز آيتماتف هم بودند. هرگز نمتوانستم باور کنم که در دل قرغزستان در سايهء چنان رژيمی چنين نويسنده يی نيز ميتواند باشد. کتاب "کشـتی سپيد" اين نويسـنده افسـونم کرده بود. او هر نکته را به اشاره ميگفت. آيتماتف پرتو اميد را به رويم تاباند. هنگامی که نويسنده در همچو آشوبی گرفتار ميماند، بايد چندين تکنيک ادبی را به کار بندد تا بتواند پيامش را به مردم برساند. [در افغانستان] خوشبختانه سانسورچيان آنقدرهم بينا نبودند. آنها از ادبيات چيز زيادی نميدانستند. انجمن نويسندگان که نهاد بسيار پرتلاش بود و بودجهء هنگفتی داشت، آثار شاعران و داستاننويسان زيادی را به چاپ سپرد.

 

وقتی نيروهای شـوروی [از افغانسـتان] برآمدند، چه آينده يی برای کشور تان پيشبينی ميکرديد؟

 

گهگاه اصلاً نميشود چيزی را پيشبينی کرد. پس از آنچه که به دنبال 1973 رخ داده بود، هنوز درگير شـگفتيهايی بوديم. هر رويدادی ممکن بود رخ دهد. پيشبينی نميشد. ميتوانستيم با تصميمهای انديشمندانه و بيدرنگ جلو بدبختی را بگيريم، ولی شانسهای مان را از دست داديم . اينک افتاده ايم به چنگ گروه طالبان که از افغانستان چيزی نميدانند. آنها از خردسالی در مدرسه های اسلامی در پاکستان پرورش يافته اند و نوآموزان دانش مذهبی استند. طالبان با شور و شوق اينکه بشکنند و ويران کنند، از راه رسيدند. شنيدم که آنها تاکستانها را آتش زده و درختان پسته را از ريشه برکنده اند. پسته يکی از اقلام عمدهء صادرات کشور ما بود. کارکردهای طالبان با اين انديشه راه اندازی ميشوند: "نابودی زراعت، نابودی دستگاههای آبياری، نابودی اقتصاد تا فروپاشی و وابسته ساختن عام و تام افغانستان". همانگونه که شناسهء شورويها تانک و تعصب سياسی بود، شناسهء طالبان آتش و تعصب مذهبی است. و تعصب يعنی نابينايی.

 

شما در 1991 اندکی پيش از حاکميت طالبان به فرانسه مهاجرت کرديد و از آغاز تا پايان دور فرمانروايی شوروی در افغانستان مانديد. چــرا؟

 

دلم نميشد کشورم را رها کنم، ولی کابل خيلی خطرناک شده بود. آموزشگاهها بسته شدند، زيرا شهر پيوسته بمباران ميشد. دخترانم هفت و يازده ساله بودند (اکنون سه دختر دارم). ميخواستم آنها چندی برون از خطر باشند، و به اينگونه به مون پليه آمدم. هدفم ماندن در اينجا نبود. يارای پناهندگی سياسی خواستن و گذشتن از پاسپورت افغانی را نداشتم. چند بار با برگهء درخواستی به پسته خانه رفتم و دريافتم که نميتوانم آن را بفرستم. وقتی شوهرم در 1994 نزد ما آمد، دانستم که همه پلهای برگشت نابود شده اند. بايد ميپذيرفتم که شايد ديگر هرگز نتوانم کشور، شهر و خانه ام را ببينم.

 

آيا اين روزها هيچ تماسی با افغانستان داريد؟

 

آنجا دوسـتانی داشـتيم. همه رفته اند، خانواده ام نيز. تا توان داشتيم، در کشور خود مانديم. هميشه ميگفتيم برای هر چيز ميتوان جاگزينی يافت، ولی ميهن را نميشود از دست داد.

 

آيا افغانهای گـرداگـرد جهان پيوندی با هم دارند؟

 

برخی انجمنها، روزنامه ها و مجله ها وجود دارند. نگهداشتن چنين پيوندها بسيار دشوار است، هزينهء زياد ميخواهد. از سوی ديگر، افغانها تجربهء زيادی از دوری از وطن ندارند. پيش از يورش روسها، افغانها مهاجر نداشتند. ما مردمانی استيم خيلی دلبسته به خاک و خانواده. اينک از اروپا، امريکا و کانادا تا آستراليا و آسيا در سراسر جهان پراکنده شده ايم. بسياری از مهاجرين زبان کشورهای ميزبان را نميدانند. پنج شش سال به کار است تا آنها با پيرامون خويش سازگار شوند. وادار شدن به اينکه آدم از کشور خودش ببرد و در گوشهء ديگری از جهان پناهگاه بجويد، خيلی دشوار است. بيست سال از جنگ جاری در افغانستان ميگذرد. يک نسل ناپديد شده است. شش مليون افغان آواره؛ "شش مليون" عدد تکاندهنده يی است. پراکندن يک ملت به هر گوشه و کنار "بهترين" راه نابود ساختن آن است.

 

آيندهء افغانستان را چگونه ميبينيد؟

 

چنانکه گفتم، پس از 1973 روزنه ها بسته شدند. چيزی دگرگون نشده است. اين دورنما تاريکتر از آن دورنما به چشـم ميخورد، ولی هنوز اميد است. شـايد يکی از راه حلها برگشت ظاهرشـاه باشد. يگانه کسی که همه قومها و همه افغانها هنوز به سخنانش گوش ميدهند، هموست. بايد زودتر بجنبيم. وقت ميگذرد. نسل ديگری در کشورم از دست ميرود، زيرا کودکان به آموزش دسترسی ندارند. آموزش نخستين حق کودکان جهان است. چرا بايد اين حق بنيادی برای دختران افغان در حکم رويای نشدنی باشد؟ آنها تنها حق دارند تا ده دوازده سـالگی به مـدارس مـذهبی بروند. چـه چـيزی را فــرا ميگيرند؟ خواندن جملات عربی، زبانی که آنها اصلاً نميدانند. وضعيت پسرها هرگز بهتر ازين نيست. نبودِ آموزگار، کارمندان اداری و وسايل، آموزشگاهها را به کودکستانهای خشک و خالی فشرده ساخته است.

 

ولی مردم در راه فراهم آوری کمترين خدمات آموزشی نيز ميکوشند.

 

کابل آموزشگاههای زيرزمينی دارد. مادران در خانه ها به دختران شان درس ميدهند، و اين نوعی مقاومت است. پيش بردن چنين کارِ (از ديدگاه رژيم) "غير قانوني" خيلی شهامت ميخواهد. طالبان در برابر کارهای "غيرقانوني" برخورد بسيار خشن دارند. مثلاً بسنده است کسی بدون هيچ مدرکی، به پاکدامنی زنی تهمت ببندد. زن سنگسار ميشود.

 

واکنش مردان (شوهران يا پسران آنها) در برابر همچو کيفرها چگونه است؟

 

طالبان نزديک به %90 خاک کشور را زير فرمان دارند. گزارشهای سازمان عفو بين الملل و کميسيونهای حقوق بشر سازمان ملل را بخوانيد. آنها از همين تبهکاريها سخن ميگويند. افزون بر برباد و تباه شدن اقليتهای نژادی، مـردم افغانسـتان دستخوش انواع تهديدها از اهانت و تعزيرات تا شکنجه اند. بســياری از مـردمـانی که در کابل مـانده اند، توان پولـی برای فــرار ندارند. از همينرو، آنان ناگزير اند از قوانينی که مزخرف بودن شان در گمان نميگنجد، پيروی کنند تا زنده بمانند.

 

مشت نمونهء خروار، شنيدم که افغانی در پاکستان مرد. او وصيت کرده بود که در کابل به خاک سپرده شود. جسد را به کابل بردند. در افغانستان، مراسم خاکسپاری از سوی طالبان توقف داده شد. آنها ميخواستند درون تابوت را ببينند. زيرا بردن و آوردن قاچاق هم معمول است. طالبان جسد مرد را ميبينند و در مييابند که وی ريش نداشته است. (ريش داشتن در پاکستان برعکس افغانستان، اجباری نيست). آنها هشتاد تازيانه به پيکر مرده ميزنند. و اين ديوانگی است.

 

تعصب مذهبی در بسـياری از کشـورها رو به افـزايش است. چـرا چنين تندروی در اسـلام به ميان آمده است؟

 

بيسوادی و نادانی که زمينهء "درک ناقص" يا کاملاً بد درک کردن دين را فراهم ميسازند، در پيدايش بنيادگرايی مذهبی چه در افغانستان، ايران و الجزاير و چه در ساير کشورهای عربی نقش دارند. گذشته از آن، خلای فاصله ميان نسلها و جدايی عميق ميان شهر و روستا بد را بدتر ميسازند. نبايد فراموش کرد که بسياری از رهروان جنبشهای جهادی از روستاها می آيند. روستا نشينان در کليت به نوگرايی و آزادی ناباورانه مينگرند و آنها را "تهديد" ميشمارند. در سالهای پسين، جهان_چيرگی (Globalization) و گونه های ديگرِ پيشرفت که به سود اقتصاد و سـياست کشـورهای بزرگ صنعتی ميچرخند، با شتاب شگفتی بر کشورهای ديگر پذيرانده شده اند. شايد بنيادگرايانِ به وحشت افتاده تلاش ميورزند برای پشتيبانی جنبشها شان تندروی پيشه کنند. به هر حال، پديدار شدن بنيادگرايی به دين اسلام آسيب ميرساند، زيرا اسلام را در نقش دين متعصب و تهی از معنويت به تماشا ميگذارد.

 

وحشت از جنگ بر بسياری از داستانهای شما سايه افگنده است. امروز به چه می انديشيد؟

 

پيش از آنکه نويسنده باشم، افغان استم. گمان ميبرم همه افغانها چنين می انديشند: پايان کابوسی که بيست سال آزگار شکيبيده شده است، دور نيست. اين کشور ميتواند از سرپنجهء طالبان برخوردار از پشتيبانی پاکستان، عربستان سعودی و امارات متحده عرب، آزاد شود. زنان افغان بايد از چنگال ديوانگان مذهبی رهايی يابند. پيشـتر از آمدن طالبان، چهل در صد آموزگاران زن بودند. اين نمايانگر جايگاه روشنفکرانهء آنها است. اکنون زنها از جامعه برون رانده شده اند. وضعيت ناگوار جسمی، ذهنی و روانی آنها نگران کننده است. زنها حق ندارند به داکتر مرد بروند. بدتر اينکه آنها مانند بردگان جنسی خريد و فروش ميشوند. پيشتر ازين، هرگز زنان کشورم چنين خوار شمرده نشده بودند، افغانستان هرگز تا اين اندازه سير قهقرايی نداشته است.

 

از ديارم چه مانده است؟ زمين ويران شده و پر از ماينهای نهفته، چندين هزار بيوه، يتيم و مردمان بيدست و پا. اين سرزمين را جنگ، سرما، خشکابی و گرسنگی تباه ساخته است. مليونها آواره در اردوگاههای عمدتاً پاکستان و ايران، بدون هيچ وسيله برای امرار معاش در شرايط غيرانسانی زندگی ميکنند. از همينها مينويسم و از همينها خواهم نوشت.

 

 

آويزه ها

 

1) "خامه يی در برابر کابوس" روز سيزدهم فبروی 2002 به فارسی درآورده شده بود.

 

2) برای خواندن متن انگليسی ميتوان روآورد به:

http://www.unesco.org/courier/2001_03/uk/dires.htm

 

3) در بخشـهای پيش از پرسش و پاسـخ، نادرسـتيهايی به چشـم ميخورند، مثلاً سـالی که طالبان کابل را گرفتند 1996 است، نه 1994. به همينگونه، نام کتابی که در آغاز به آن اشاره شده، چنين است: "ديوارها گوش داشـتند". البته چند نکتهء ديگر متن نيز به بررسـی بيشـتری نياز دارند.

 

[][]

ريجاينا (کانادا)

هشتم مارچ 2007

 

 

«»«»«»«»

 

 

 

 


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول