© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

صبورالله سياه سنگ

 

 

 

"بابا"

شعر از Sylvia Plath

برگردان از سياه سنگ

 

 

 

 

 

 

 

 

 

"بابا" و سيلويا پلات

 

 

صبورالله سياه سنگ

hajarulaswad@yahoo.com

 

 

 

 

 

 

بازتاب

 

فردای پخش برگردان سرود "بابا" در سايت زيبای "فردا"، ايميلی دلشاد کننده يی گرفتم از شاعر و نويسندهء گرانسنگی که به کارهای سيلويا پلات دلبستگی فراوان دارد. آن مهرنامه، دارای پرسشهايی در پيرامون چون و چند "بابا"، يادآوری آوازه هايی که اينجا و آنجا پس از مرگ سيلويا شنيده ميشوند، و چند آگاهی روشنگرانه نيز بود.

 

پاسخهای شتابزدهء من که مانند بسياری از کارهای ديگرم پراکنده اند، زمينهء گفت و شنود دامنه داری شد. سپاسگزارم از دوستی که وادارم ساخت سيلويا پلات را از روزنهء ويژه يی ببينم و ديد و دريافتم را واپس با او بخش کنم.

 

همو در واپسين نامه اش نوشت: از آنجايی که ايميلهای مان با "بابا" و سيلويا پلات پيوند دارند، من آماده ام از نامم بگذرم و هرآنچه در پاسخ گرفته ام، تنها با نام تو به "فردا" فرستاده شود.

 

نپذيرفتن پيشنهاد اينچنين مهربانانه را به اندازهء پذيرفتنش دشوار يافتم. چگونه ميشود از نامی که گسترندهء نوشته کنونی است، ياد نکرده بگذرم؟ برای آنکه هم خواهش او به زمين نيفتاده باشد، و هم پاس و سپاس من کوتهی نياورد، اينجا او را "دوست" ناميده ام.

 

بخشهای درود آغاز و پدرود پايان هر ايميل از ميان برداشته شده اند تا پرسشها و پاسخها در چارچوب "بابا و سيلويا پلات" بمانند.

 

ايميلها

 

دوست: ترجمهء "بابا" برايم گيچ کننده بود.

 

سياه سنگ: نميدانم کدام بخش يا بخشهای آن ترجمه را گيج کننده يافته ايد. تا جايی که به ياد دارم، همواره يا متن اصلی در پايان برگردانهايم ديده ميشوند يا لينک/ اشاره يی که به کمک آن بتوان به اصل دست يافت. اين کار با داشتن سه "زيرا" نميتواند "نمايشي" باشد:

 

1) آنکه نياز به خواندن برگردان فارسی ندارد، بتواند رو آورد به سرچشمه

2) خواننده برای يافتن متن پيش از ترجمه سرگردان نشود

3) کسی خواهد خواست هر دو را ديد بزند و پس از يافتن نارسايی در برگردان، آگاهم سازد.

 

هرگز نخواسته ام برای برگردانهايم "دفاعيه" بنويسم و بر %100 درستی آنها پافشاری کنم. آشنايی ناپخته ام با يکی دو زبان، به اندازه يی که ديده ميشود، است. با آنکه مانند هر آدمی، دلم ميخواهد خود را "جايزالخطا" بشمارم، باور دارم که همچو آرزوهای آسمانی هر چه شوند، لايسنس زمينی نخواهند شد!

 

شرمسارانه بايد بيفزايم که هم در گذشته و هم تازگيها برگردانهای نادرستی داشته ام. چند ماه پيش، "warm South" در يکی از مصراعهای John Keats را "جنوب گرم" نوشته بودم. دوستی آن را ديد و گفت: "گرمای جنوب" درستتر است. او بر زيبايی هنری پيشنهاد خودش پافشاری داشت و من به اصل امانتداری در اسم و صفت گير مانده بودم و برابرنهاد خود را بهتر ميدانستم.

 

پس از آنکه نتوانستيم همديگر را بپذيريم، ماجرا را با خانم کانادايی که هنگام دچار شدن با دشواريهای از همين دست، به يادش می افتم، در ميان گذاشتم. او خنده يی کرد و گفت: هر دو بيراهه رفته ايد! warm South در روزگار زندگی John Keats نام نوشابهء الکولی بود و ميشود آن را "بادهء تلخ" گفت.

 

خوب! اينک بيا و آتش بزن به بزرگترين ديکشنری انگليسی به فارسی يا انگليسی به انگليسی که در آن نوشته است: warm = گرم و south = جنوب!

 

رويداد همانند اين، از چند سال پيش يادم است. در مصراعی از سيلويا پلات واژهء blacks آمده بود. دوست ميگفت: اينجا "سياهها" به هزار دليل درست نمی آيد، خوب است گفته شود: "سياهيها". من خواستم به گمان خودم "شاعرانه" اش سازم و گفتم: "تيرگيها"! (البته، هر دو، ميديديم که يکی از اين "تاريکيها"ی ما در آن مصراع درست نمی افتد.)

 

گره دشواری مان را برديم به همان بانويی که پيشتر يادش کردم. او گفت: کسانی که با نمايشهای روی ستيژ آشنايند، ميدانند که blacks به دو پردهء بزرگی که در آغاز نمايش از هم باز ميشوند و در پايين واپس به هم می آيند، گفته ميشود. اين پرده ها ميتواند هر رنگ باشند.

 

دوست: سپاسگزارم برای پيام مفصل تان. اول ميخواهم روشن بسازم که نامه را شتابزده نوشته بودم و شايد در فاصلهء هيچ با خواندن شعر "بابا" در فردا. نتوانستم كلمهء دقيقتری را جايگزين "گيج شدن" كنم. و روح حساس شما كه حساستر از كمپيوترهای ديجيتال است، آن را كشف كرد. خودم انگليسی دست و پا شكسته يی دارم كه فقط به درد يك محصل رشتهء كمپوتر ميخورد. "گيج" برای اينكه من چقدر اين شعر را ديگرگونه برای خودم تفسير و ترجمه كرده بودم.

 

دوم اينکه توضيح شما در مورد چگونگی علاقهء پلات به پدرش، زياد روشن نيست. از توضيحات شما در پايين شعر چنين دريافت كردم كه شما هم او را بيشتر در ساحهء مشكلات روانش بررسی كرده ايد.

 

سياه سنگ: گمان ميکنم از توضيحات فارسی (آويزه ها) در پايان شعر "بابا" برداشت نه چندان درست شده است. بازنگری "آويزهء شماره دوم"، کمک کننده خواهد بود:

 

در يادداشت خودش [سيلويا پلات] آمده است: "اين شعر [بابا] از زبان دختری دارای عقدهء الکترا (آشفتگی گرايش جنسی دختر به پدر) سروده شده است. پدر هنگامی که دختر او را خدا ميپنداشت جان سپرد. قضيه را واقعيت اينکه پدر دختر "نازي/هتلري" نيز بود، و مادرش نيمه يهودی، پيچيده تر ميسازد. اين دو نيروی بازدارنده در [روان] دختر به هم می آميزند و همديگر را فلج ميسازند.

(Ariel, Faber & Faber Publication, UK 2004, pages 193-194)

 

1) چنانی که ديده ميشود، توضيح پايان شعر از سيلويا پلات است نه از سياه سنگ. فراتر از فارسی ساختن چهار سطر از برگهای 193 و 194 گزينهء "آريل"، انتشاراتFF ، بريتانيا کاری نکرده ام.

 

2) در گفتاورد بالا، از چگونگی "علاقهء" دگرگونهء سيلويا پلات به پدرش نه تنها ياد نشده، بلکه او خود بر اين آوازه چليپا کشيده و به مادرش نوشته است: "اين شعر از زبان دختری دارای عقدهء الکترا (آشفتگی گرايش جنسی دختر به پدر) سروده شده است .... "

 

پنج تن از زندگينامه_نويسان نام آور سيلويا پلات، به دهها شيوه نشان داده اند که اين بانوی جنجالی گذشته از دشواريهای روانی و پريشانيهای پيکری، از همان آوان کودکی مايه هايی از گرايش جنسی به پدر داشت.

 

پژوهشگران با اشاره به چندين واگويه، استعاره و نماد روشنتر از آيينه در "بابا" ميگويند: گوينده، سيلويا پلات راستين است و "بابا" Otto Plath (پدر سيلويا).

 

سيلويا پلات در نقش "شاعر/ دختر/ گوينده" برای آنکه از کابوس يادهای "قهرمان مرکزی شعر/ تصوير بزرگ/ پدر" آزاد شود، نخست او را "نازي" و خود را "نيمه يهودي" و هر دو را در گير نبرد چندين ساله نمايش ميدهد. سپس پدر و شوهر را يکجا در مصراعهای "اگر يک مرد را کشته باشم، دو مرد را کشته ام/ آن خون آشامی که نام ترا بر خود نهاده بود/ و يک سال خون مرا مکيد/ اگر ميخواهی راستش را بدانی: هفت سال" ميکشد.

 

دوست: من تصور ميكنم كه بايد بيشتر می نوشتيد.

 

سياه سنگ: در سی و سه سالی که از خودکشی سيلويا ميگذرد، آنقدر از لحظه لحظه اش نوشته اند که کمتر نگفته يی مانده باشد. هرچه بخواهی بگويی، گفته شده است. بيشتر نوشتن در پيرامون کارنامهء هنری و زندگی سيلويا برايم کار ساده نيست، ولی واگشايی واژه ها، نمادها، استعاره ها و برداشتهايم از "بابا" را چنانی که وعده کرده ام، بيشتر خواهم نوشت.

 

"سيلويا شناسي" من فشرده ميشود به خواندن هشت کتاب شعر و داستان، و "نامه ها به خانه" اثر خودش و به هفت هشت دستاورد ادبي/ هنری که به زندگی و هنر او پرداخته اند. با چنين پشتوانهء ناچيز نميشود هنرمند بزرگی چون سيلويا پلات را بررسی کرد. او کوهی است که چندين فرهاد تيشه به دست را نااميد به خانه فرستاده است.

 

البته ميتوان مانند خوانندگان هميشگی www.sylviaplathforum.com برداشت يا پنداشت خود را، آنهم اگر غبار گفته های ديگران را نگرفته باشد، در گوشه و کنار آن سايت نوشت. گاه در ميان دهها پيام کوتاه و بلند آنجا نيز، انديشه های درخشانی يافت ميشوند.

 

دوست: سيلويا به شكل بيرحمانه بعد از مرگش از جانب شوهرشTed Hughes يك مريض كاملاً روانی معرفی شد. بيشترين بازتاب های ميديا كه تا هنوز در دسترس مردم قرار دارد، فرآورد همين كوشش است. او حتا بعد ازمرگ سيلويا "نامه های سالگرد" را نوشت تا پول بسازد.

 

سياه سنگ: گفتهء بالا سه پارامتر دارد: سخنان تد هيوز، نقش رسانه ها و نامه های زادروز

 

1) پيشنهاد ميکنم اينگونه گفته شود: Ted Hughes "نيز" پس از مرگ سيلويا او را بيمار روانی نماياند. اين کار، نه از گناهان Ted ميکاهد و نه به بيگناهيش ميفزايد، زيرا او "بيماری رواني" را به همسرش "برچسب" نزده است.

 

بر تد هيوز ميتوان از ديدگاههای گوناگون دبگری انگشت گذاشت. مثلاً اينکه او در کنار همسری به نام سيلويا، چندين پيوند نهان و پيدا با شماری از شاگردان، هواخواهان، همکاران و حتا خانمهای دوستانش داشت. يکی از آن ميان بانو Assia Wevill است. او هنگام زندگی سيلويا، مادر فرزند تد گرديده بود. ميگويند اين رويداد خودکشی سيلويا را پيشرس ساخت.

 

آسيه پس از مرگ سيلويا، همسر تد هيوز شد، و شگفت اينکه مانند سيلويا پلات، نه تنها خود را کشت، بلکه زندگی يگانه دخترشShura Hughes را نيز پايان داد.

 

گذشته از آشفتگيهای فزاينده در زندگی زناشوهری، خودخواهی "اشرافيانه" انگليسی تد هيوز در برابر سيلويا هم در خودکشی اين هنرمند نقش بدی داشت.

 

ناپديد ساختن بخش بزرگی از نوشته ها و سروده های چند سال پسين زندگی سيلويا پلات از نادرستترين و نابخشودني_ترين کارهای تد هيوز به شمار ميرود. آن برگها، چقدر ميتوانستند در شناسايی گوشه های ناشناخته هنر اين بانوی بزرگ کارآ باشند.

 

با اينهمه، بررسی فراجنسی و فرا_فيمنستی زندگی سيلويا پلات، وجدان پژوهشی ميخواهد و بايستی بدون مهر و کين نسبت به هر دو (سيلويا و تد) رويدست گرفته شود. به فيمينيستها و فيمينيزم_ستيزان کاری ندارم، و هر دو فرياد ناهمخوان زيرين را بيشتر "عاطفي" و کمتر انديشمندانه ميدانم: "تد قاتل سيلويای شهيد است." و "تد در مرگ سيلويا نقش ندارد."

 

گمان ميبرم درستتر خواهد بود اگر گفته شود: گرچه سيلويا خودکشی کرد، کردار تد هيوز در مرگش نقش داشت.

 

از کجا بدانيم که اگر تد آدم "بهتر" (بهتر؟) ميبود، يا سيلويا شوهر ديگری ميداشت، او خود را نميکشت؟ آيا نگاهی به گذشتهء پيچيدهء سيلويا و چگونگی پايان يافتن دردناک پيوندها و رشته هايش با هفت تن از مردانی که او شوهر آينده اش را در سيمای يکايک آنها ميديد، با هر سنجه، گراف بدتر از خط سرنوشت غم انگيز او با تد هيوز را به نمايش نميگذارد؟

 

2) نوشته ايد: "بيشترين بازتاب های ميديا كه تا هنوز در دسترس مردم قرار دارد، فرآورد همين كوشش است." اگر هدف تان چنين باشد که بيشترين بازتاب رسانه ها در پيرامون زندگی سيلويا پلات، پيامد تلاشهای تد هيوز برای "بيمار روانی نماياندن" او بود؛ با شما همنوا نخواهم بود.

 

آيا سيلويا پيش از آشنا شدن با تد هيوز و پيوند زناشويی در 1956، روان هنجارمند داشت؟ به سخن ديگر، آيا او پيش از شناختن تد، دارای اعتدال روانی بود؟

 

برخی از هواخواهانش ميگويند: آری. تد هيوز برای پوشاندن گناهان خود، او را بيمار روانی خواند تا گناه مرگش را به گردن خودش بيندازد. شمار ديگر به اين باور اند که سيلويا سالها پيش از آشنايی با تد هم روانپريشيهايی داشت و چند بار دست به خودکشيهای ناکام هم زده بود.

 

گروه هواخواهان نخست دوباره با خشم ميگويند: اين دروغ ساخته و پرداختهء رسانه های "مردسالار" است تا تد هيوز قاتل را بيگناه نشان دهند. ديگران ميگويند بررسی مرگ سيلويا در رسانه ها با مردسالاری و زنسالاری کوچکترين پيوندی ندارد.

 

اعتراف ميکنم که سالها، کورکورانه سوی فمينيستها را گرفته بودم. روزی، کتاب "The Journals of Sylvia Plath" (خاطره های سيلويا پلات) به قلم خودش، به دستم افتاد.

 

خوشبختانه سيلويا خود_زندگينامه اش به نام "a litany of dreams, directives and imperatives" (جنگ خوابها، رهنمودها و بايستها) را خيلی رک و راست نوشته است. دستنويس خوانای اين کتاب در Smith College Library Rare Book Room گذاشته شده است.

 

از برگ 110 همين کتاب روشن ميشود که سيلويا پلات روز شنبه 25 فبروری 1956 نخستين بار با تد هيوز در انگلستان آشنا شد و چهار ماه پس از آن (شانزدهم جون 1956) با او پيوند زناشويی بست.

 

نشانی کردن سال 1956 کار پژوهش را آسان ميسازد. بياييد سختگيرانه بگوييم هر بلايی که پس از 25 فبروری 1956 بر سر سيلويا آمده، بيچون و چرا تد در آن دست داشته است. به اينگونه، هر دشواری که پيش از 1956 بر سر شاعر (در امريکا) آمده، نميتواند به تد (در انگلستان) پيوند داشته باشد.

 

اينک "خاطرات سيلويا پلات" به قلم خودش را با هم برگ_گردانی ميکنيم تا ديده شود که سيلويا پيش از آشنايی با تد و "توطئهء رسانه ها" چقدر از سلامتی هوش و روان برخوردار بود:

 

برگ 23

جولای 1950: من نيمه مرد استم. به سينه ها و رانهای زنان، مردانه و با سنجهء خريداری نگاه ميکنم. از آنجايی که بيشتر زن استم، در برابر اندامهای زنانه نگرش هنرمندانه و تحليلی دارم. با آنکه در آرزوی داشتن سينه های برجسته و اندام برازنده ميسوزم، به همان اندازه از شهوت انگيزی زنان بدم می آيد.

 

برگ 30

جولای 1950: زن زاده شدن، فاجعهء دردناک زندگی من است. از همان دمی که دريافتم به جای داشتن اعضای تناسلی مردانه، بايد اندامهای جنسی زنانه داشته باشم، گردونهء کردارها، پندارها و احساساتم شديداً در مرزهای زنانگی بازداشت شدند.

 

البته، سيلويا برهنه تر و بدون رعايت عفت قلم، چنين نوشته است:

 

July 1951

Being born a woman is my awful tragedy. From the moment I was conceived I was doomed to sprout breasts and ovaries rather than penis and scrotum; to have my whole circle of action, thought and feeling rigidly circumscribed by my inescapable femininity.

 

برگ 34

سپتمبر 1951: چرا از هر آنچه که مايه شادمانی ديگران ميشود و هر آنچه داد خداوند پنداشته ميشود، اينقدر آشفته ميگردم؟ چرا اينقدر سودازده استم؟ چرا از چيزی که با همه نيرو به سويش کشيده ميشوم، اينقدر نفرت دارم؟ ...

 

دوست ندارم. کسی مگر خود را دوست ندارم. اعتراف به اين نکته خيلی تکاندهنده است....

 

برگ 35

بزرگترين دشواريم حسادت است. حسادتم ريشه دارد در خودخواهی و خودپسندی. به مردها رشک ميبرم، رشکی آنچنان خطرناک و ظريف که گمان ميبرم توان فروپاشاندن هر پيوندی را دارد. حسادتی که از گرايشم به کار و پويايی يا بيکاره و گوش به فرمان نبودن برخاسته است. به مرد حسوديم ميشود که چرا آزادی جسمانيش به او هم در جو خانوادگی و هم در جامعه اجازهء زندگی "سرشار و دوچندان" ميدهد.

 

برگ 50

يازدهم جولای 1952: و سپس آغاز کردم به دانستن تفاوت ميان زندگی آغشته با بيماری و مرگ_آزمايی در برابر زندگی عادی. هنگامی که هم از نگاه پيکری آشکارا بيمار بودم و هم از نگاه روانی، چون ميکوشيدم از برخی پديده ها بگريزم، دلم ميخواست خود را از همه خاطره های دردآوری که از بهزيستی داشتم، بيرون بکشم و تک و تنها در ميان آب ايستاده و آرامبخشی ناپديد شوم، نه مانند يک تکه چوب که در کنارهء رودبار خروشانی گير مانده باشد و با جريان آب رفته رفته بپوسد.

 

برگ 58

بيست و يک سپتمبر 1952: عاشق دو برادر شده ام. بسيار شرم آور است! از اينجا خواهم رفت. چقدر دلم ميخواهد بخت ياری کند و هر دوی آنها پس از رفتنم، با کسانی ازدواج کنند. هنگامی که برگردم، به خلای بزرگ رويارو شوم. از سوی ديگر شايد باز عاشق شوم و همانجا با کسی رابطهء "آنچناني" داشته باشم.

 

برگ 59

سوم نوامبر 1952: خداوندا! اگر گاهی دلم خواسته که خودکشی کنم، اکنون وقتش فرا رسيده است. خون ناآرام و ديوانه وار رگهايم را ميپيمايند، هوا سنگين است و باران ميبارد.

 

برگ 60

ميترسم. استواری ندارم. ميان تهی استم. گمان ميبرم پشت چشمانم غار بيحس و کرختی دارم. گودالی از دوزخ. دنباله روی از هيچ و پوچ. هرگر نينديشيدم. هرگز ننوشتم. هرگز رنج نکشيدم. ميخواهم خودم را بکشم تا از سنگينی کاروبار زندگی سبکدوش گردم. رها شوم و دوباره با بيچارگی به اندرون مادرم بازگردم. نميدانم کيستم و کجا ميروم.

 

برگ 61

سوم نوامبر 1952: در منفيگرايی، نفرت از خويشتن، شک و ديوانگی غرقه شده ميروم. آنقدر نيرومند که يکنواختی روزمره را دگرگون کنم و به بهساختن عادت بپردازم، نيستم. لنگان لنگان پيش ميروم، ميترسم گودال تاريک پشت چشمانم پاره پاره شود و هيولای سياه مرگباری از آن برون جهد. ميترسم اين بيماری که شيره و جوهر مرا ستمگرانه ميخورد، به شيوهء زخها و زخمهای آشکاری سر باز کنند و بر من فرياد زنند: خاين! گناهکار! فريبکار!

 

نگاه ميکنم که چگونه بايد به اعتراف ناگزير تن دهم و گناهان اصليم رابپذيرم. گناه ستايش هتلر را، گناه مصرف مواد مخدر را ....

 

تنها ميتوانم به دل تاريکی فرو روم، به کوچه هايی گنديده يی که در آنها لجن و آب گنديده، گل و لای و مرداری زندگيم رويهم ريخته اند، بی هيچ اميد روشنی، يکنواخت، هيچ شونده. نه نجابتی و نه حتا توهم روءيايی.

 

برگ 67

دهم جنوری 1953: (سيلويا در کنار عکس کوچک سياه و سپيدش نوشته است:) اينجا به اين ماسک زشت مرده نگاه کنيد و آن را به فراموشی نسپاريد؛ به اين نقاب گچی که شرنگ سوده و مرگ_آور مانند عزراييل پشت آن نشسته است. پاييز امسال چنين بودم. هرگز نميخواهم بار ديگر چنان شوم. لب و روی آويخته، پژمرده، چشمهای فرسوده، افسرده، تکيده و بيحال. نشانه های پوسيدگی بويناک درونی. پس از آنکه در واپسين نامهء صادقانه به Eddie نوشتم، بهتر است برای درمان نزد روانکاو بروم تا دشواريهای تکاندهنده ام را ريشه کنم، پاسخم را فرستاد.

 

برگ 74

هژدهم فبروری 1954: آه! دلم ميخواهد مرا به زور در موتری بيندازند و ببرند در دل کوهها، در کلبهء بادگير در ميان دره، و شهوترانان سر از پا نشناس، به من، مانند زن غارنشين، تجاوز کنند. دست و پا بزنم، فغان کنم، دندان بگيرم و در خمار روءيای فرازای لذت جنسی زنانه رها شوم. خوب است نه! چقدر ظريف و زنانه! آيا ميپنداريد آدمهای شهوانی ناخودآگاهانه ناتوانی پيکری شان را يورش بر نيروهای جنسی وانمود ميکنند؟ در يک ماه پسين، سردرگميهای روانی بيمارگونه و روءياهايی با ديدگان باز داشتم.

 

برگ 116

چهاردهم می 1954: ميخواهم کسی را دوست بدارم، چون ميخواهم دوست داشته شوم. شايد روزی بزدلانه خودم را زير تايرهای موتری بيندازم، زيرا روشنی چراغهايش مرا ميترساند. آنجا در پناه مرگ تيره و تاريک مصون خواهم بود. خيلی خسته ام. خيلی وامانده و خيلی بيهوده.

 

برگ 103

دوشنبه بيستم فبروری 1956: دکتور عزيز! بسيار بيمارم. دلی در سينه ام ديوانه وار ميتپد و ناز ميکند. ناگهان راه و رسم ساده روزانه، مانند اسپ سرشوخی سد راهش ميشود. نگاه کردن در چشم مردم از من ساخته نيست. مبادا پوسيدگی دوباره فوران کند. چه کسی ميداند؟ گپهای فشرده کاری از پيش نميبرند. دشمنی هم زياد ريشه ميدواند.

 

برگ 109

بيست و پنج فبروری 1956: (اين پيام هفت ساعت پيش از نخستين رويارويی و آشنايی سيلويا پلات و تد هيوز نوشته شده است(: پيش از چاشت امروز نزد روانکاو رفتم و از او خوشم آمد. مرد گيرا، آرام و سنجيده با آن احساس سالمندی و تجربه های اندوخته. به پدر روحانی ميماند. چرا نه؟ ميخواستم گريه کنم و فرياد بزنم: پدر! پدر! به من آرامش ببخشاي! از برهم خوردن رابطه ام با [آن مرد ديگر] برايش گفتم.

 

دوست عزيز،

مشت نمونهء خروار، اينها را نوشتم تا نشان داده باشم که سيلويا پلات برخلاف پافشاری بيهودهء برخی از هواخواهانش، از بيماريها، روانپريشانيها و دهها دشواری ديگرش چه نوشته است.

 

برگرديم به اين سخن نازکتر از گل که اگر رسانه ها (چه مردسالار، چه زنسالار) و تد هيوز (چه گنهکار و چه بيگناه)، سيلويا را "بيمار رواني" گفته باشند، سنگ بزرگی به سوی کعبه پرتاب نکرده اند. سيلويا پلات همانگونه که هنر بيمانند داشت، روانپريشی بيمانند نيز داشت. اين را پيش از هر کسی، خودش گفته است.

 

Dr Ruth Buescher دوست، معالج و زندگيبخش سيلويا از خودکشی بار نخست، که سيلويا دستکم بيست بار در کتاب خاطرات خود از وی ياد کرده، همه پروندهء طبی سيلويا را به دسترس پژوهشگران گذاشته، و از بخت خوب که بخشی از آن سند به دست من هم رسيده است.

 

3) اين گفته که تد هيوز گزينهء "نامه های سالگره" را برای پول درآوردن نوشته بود، چند پهلوی ناهمساز دارد: اگر هدف تد پول درآوردن از گزينهء "نامه های زادروز" ميبود، چرا آن را سی و چهار سال پس از مرگ سيلويا و در واپسين ماههای زندگی خودش (1998) پخش کرد؟ آيا او نميتوانست "نامه های زادروز" را در روزگار تنگدستيهايش به چاپ دهد؟

 

از سوی ديگر، نامبرده در نقش "ملک الشعرا"ی انگلستان، از نگاه هنر، به جايگاهی که هر کتابش ميتوانست مانند "نامه های زادروز" 100000 جلد آن در سه ماه فروش شود، رسيده بود.

 

دوست: من با ديد فمينستی به قضيهء سيلويا پلات ميديدم و هنوز باور دارم كه تد بزرگترين عامل مرگ سيلويا بود. البته توضيحات همه جانبهء شما مرا درمورد غلط فهمی ام در باب بيماری روانی او روشن ساخت. و اكنون خيلی چيزها را ميدانم كه قبل از خواندن نامه شما نمی دانستم.

 

سياه سنگ: سپاسگزارم برای مهربانی تان. نيمرخی از آزادی بيان و انديشه همين است که شما ميتوانيد بگوييد "باور دارم كه Ted بزرگترين عامل مرگ سيلويا بود." و من نميخواهم چنان بگويم. مرگ رويداد سنگينی است و "باور داشتن" اينکه چه کسی بزرگترين عامل مرگ سيلويا است، از آنهم سنگينتر.

 

بيشترين بخش آشفتگی زندگی خانوادگی سيلويا پلات و تد هنوز زير غبار پرسشها و آوازه ها گم شده است. تا روشن شدن تاريکيها، همه از گمانهای خويش در پرتو آنچه ديگران نوشته اند، پرده برميداريم.

 

بد نخواهد بود همينجا بنويسم، روانپريشی آنقدرها که ميگويند پديدهء سرافگنده سازنده نيست. چندين تن از سرشناسان هنر و فرهنگ جهانی به اندازه های گوناگون با آن دچار بوده اند.

 

دوست زنده و ايميل پاينده ...

 

(دنباله دارد)

 

[][]

ريجاينا (کانادا)

هشتم دسمبر 2006

 

 

 

 

 

«»«»«»«»«»«»

 

 

 

 


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول