© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

صبورالله سياه سنگ

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بابا

 

Sylvia Path

 

برگردان: صبورالله سياه سنگ

hajarulaswad@yahoo.com

 

 

 

به درد نميخوری، به درد نميخوری

ديگر ای کفش سياه

که من سفيد پوست و بيچاره 

سی سال مانند يک پا در آن زيسته ام

و به دشواری زهرهء عطسه و دم زدن داشته ام

 

بابا! ناگزير بوده ام ترا بکشم

تو پيش از آن که وقت يابم، جان سپردی

به سنگينی مرمر، کيسهء پر از آن جاودانه بزرگ

تنديسهء ترسناک با انگشت پای خاکستري

به بزرگی خوک دريايی سانفراسيسکو

و سری در اقيانوس دمدمی خوی اتلانتيک 

جايی که باقلا را سبز روی آبی انبار ميکنند

در آبهای گوارای فراسوی "ناوسيت"

 

برای بازيافتن [بهبوديت] نيايش ميکردم

وای من!

 

ترا در زبان جرمنی ميجستم

در آن شهر پولندی

که گردونهء جنگها، جنگها، جنگها

هموارش کرد

ولی آن شهر نامی دارد بر نوک هر زبان

 

دوست پولندی گکم ميگويد

از آن شهرها فراوان اند

بيشتر از شمار انگشتان دو دست يا دو چندان آن

و به اينگونه، هرگز نميتوانستم بگويم

کجا گذاشتی پايت را، ريشه ات را

هرگز نتوانستم با تو سخن بگويم

 

زبان در کامم ميچسپيد

در پيچاپيچ دامی از سيم خاردار گير ميکرد

 

من، من، من

به دشواری ميتوانستم سخن بگويم

می انديشيدم هر جرمن "تو" بود

و زبان [جرمن] زشت

 

يک انجن، يک انجن

مرا مانند يهودی بيرون پرتاب کرد 

به اردوگاههای داخاوو، آشويتس، بلسن

 

مانند يهودی به سخن آغاز کردم

ميپندارم شايد هم يهودی باشم

 

برفهای تيرول، شراب زلال وين

بسيار ناب و اصيل نيستند

 

با نياکان کولی و بخت تيره ام

با يک دسته ورق فال گرفتنهايم

شايد اندکی يهودی باشم

 

هميشه از تو ترسيده ام

با آن غر زدنهای جرمنانهء گوشخراشت

داردار کردنهايت

[هرجا باشم مرا مييابي]

و آن بروت پيراسته ات

و چشم آريايي: آبی روشن

ای زرهپوش نازي

ای زرهپوش نازي

آي! ترا ميگويم

 

نه خدا بلکه صليب شکسته اي

چنان سياه که گردون را يارای رخنه کردن در آن نيست

 

هر زنی يک فاشيست را دوست ميدارد

[چونان] لگدی بر رخسار

دد منش، دل سنگی سنگدلی مانند تو

 

در عکسی که از تو دارم

کنار تختهء سياه ايستاده ای، بابا!

و زنخت، به جای سم [ستوران]، دو شقه است

ولی اين يکی از پليديت نميکاهد، نه! نه!

تو کم نمی آوری

از آن سياه مردی که دل زيبای خونينم را شکست

 

ده ساله بودم که ترا زير خاک کردند

در بيست سالگی کوشيدم بميرم

و به سوی تو برگردم، برگردم، برگردم

حتا به استخوانهايت دل بسته بودم

 

آنها مرا از کيسه بيرون کشيدند

و پاره هايم را باز به هم چسپ زدند

آنگاه دانستم که چه بايد کنم

ترا الگو ساختم:

مردی با نگاه [نگارندهء] "نبرد من" در جامهء سياه

و شيفتهء قين و فانه

و گفتم: کاری ميکنم، آری، ميپذيرم

به اينگونه، سرانجام کارم پايان يافت، بابا

 

تلفون سياه از ريشه برکشيده شده

و آواها ديگر نميتوانند کرمک وار تا آنسوی سيم نقب زنند

 

اگر يک مرد را کشته باشم، دو مرد را کشته ام

آن خون آشامی که نام ترا بر خود نهاده بود

و يک سال خون مرا مکيد

اگر ميخواهی راستش را بداني: هفت سال

 

بابا اکنون ميتوانی دراز بکشي

در دل سياه آماسيده ات چوبکی است

و روستاييان هرگز ترا نميپسنديدند

آنها روی خاکت دست می افشانند و پا ميکوبند

آنها هميشه پوستت را در چرمگری ميشناختند 

 

بابا!

بابا!

حرامزداده!

کارم را کردم....

 

[][]

 

 

 

آويزه ها

 

1) Sylvia Path داستاننويس و سرودپرداز جنجالی امريکا در 27 اکتوبر 1932 در بوستون، ايالت ماساچوست چشم به جهان کشود و پس از رنجها و روانپريشيهای فرساينده در 11 فبروی 1963 در انگلستان خودکشی کرد.

 

سيلويا پلات افزون بر آزمودن خودکشيهای ناکام، بخشی از زندگيش را با درمانهای شاک برقی سپری کرده بود.

 

2) "بابا" برهنه ترين سرود اعترافی نام گرفته است. در نامه يی که روز چهاردهم دسمبر 1962 نگاشته شده و در گزينهء "نامه هايی به خانه: 1950 تا 1963" آمده است، سيلويا به مادرش نوشته بود:

 

"ديشب برنامهء بلند راديويی داشتم و همه سروده های تازه ام را به مردی از BBC که به آنها دلچسپی نشان داده بود، سپردم: درخواست دهنده، بانو ايلعاذر، بابا، گوسفند در غبار، آريل، مرگ و همدستانش، تب 103 درجه و نيک و شمع."

 

"بابا" در بيشتر از هزار مقاله و کتاب، موشگافانه به بررسی گرفته شده است و در بيشتر از %95 آنها گفته ميشود که يکايک نشانيهای "بابا" به زندگينامهء راستين Otto Plath (پدر سيلويا پلات) پيوند دارد. ولی در يادداشت خودش ميخوانيم:

 

"اين شعر از زبان دختری دارای عقدهء الکترا (آشفتگی گرايش جنسی دختر به پدر) سروده شده است. پدر هنگامی که دختر او را خدا ميپنداشت جان سپرد. قضيه را واقعيت اينکه پدر دختر "نازی (هتلري) نيز بود، و مادرش نيمه يهودی، پيچيده تر ميسازد. اين دو نيروی بازدارنده در [روان] دختر به هم می آميزند و همديگر را فلج ميسازند. (Ariel, ff Publication, UK 2004, pages 193-194)

 

سيلويا پلات برای آنکه از کابوس يادهای پدر آزاد شود، نخست او را "نازي" و خود را "نيمه يهودی" در نبرد چندين ساله مينمايد. سپس پدر و شوهر را يکجا در مصراعهای "اگر يک مرد را کشته باشم، دو مرد را کشته ام/ آن خون آشامی که نام ترا بر خود نهاده بود/ و يک سال خون مرا مکيد/ اگر ميخواهی راستش را بداني: هفت سال" ميکشد.

 

3) کارمند BBC که نامش در آن نامه نيامده، Douglas Cleverdon بود.

 

4) واگشايی شماری از آواها، واژه ها و نمادهای آمده در "بابا" در شمارهء آينده پيشکش خوانندگان گرامی خواهد گرديد.

 

5) برای خواندن متن اصلی "Daddy" ميتوانيد رو آوريد به:

 www.sylviaplath.de/plath/daddy.html

 

 

[][]

ريجاينا (کانادا)

30 سپتمبر 2006

 

 

 

 

 


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول