© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پوهنمل محمود نظری

 

 

پوهنمل محمود نظری

انگستان

 

 

 

مرغان افسانه‌ای

 

 

 

بدون شک ادبیات کهن و غنی مابا قصه‌های دلکش و نظم و نثر دل‌پذیر و داستان‌های پر از طنز و زیبا و کنایه‌های دل‌نشین در میان ادبیات جهان مقامی شامخ و جایی ممتاز و برجسته دارد.

در بین داستا‌ن‌ها و استوره‌ها، شاهکارهایی وجود دارد که از ویژگی‌های آثار مذکور، حماسه‌های ملی و شورانگیزی است که نتایجی مفید و شادی‌بخش و امیدوارکننده دارد که داستان‌های و قصه‌ها به آنها ختم می‌شود و خواننده را به زندگی امیدوارتر و در مواجه با مشکلات و ناملایمات استوارتر می‌نماید.

 این از خصوصیات ادبیات کهن ما است که چون میراثی گران‌بها به دست مردم بافضل و دانش ما رسیده و حفظ و حراست از آن وظیفه‌ی هر فردی فرهنگ‌خواه و ادب‌دوست است. در این داستان‌ها که بیش از هزار هاسال دارند از پرندگان و مرغانی نام برده شده که یا در اصول چنین پرنده گانی وجود نداشته‌اند و یا چیزی بوده‌اند که در طول زمان به‌خاطر سینه به سینه نقل کردن آنها چهره عوض کرده و تغییر ماهیت داده‌اند و یا به‌طور کلی ساخته و پرداخته‌ی فکر نویسنده و حماسه‌سرا بوده است.

در لابه‌لای افسانه‌ها و قصه‌های شرقی از این مرغان زیاد سخن رفته است مشهورترین این مرغان ققنوس، سیمرغ، عنقا، هما،، بوتیمار و هدهد هستند که هر کدام از این مرغان استوره‌ای، نماد خوی و خصلتی شده است. برای نمونه، عنقا، نماد بلندپروازی و هما، مرغ سعادت و اقبال، و ققنوس، مظهر عمر دراز است

ققنوس:

 

افسانه ققنوس كه نماد عمر دیگربار و حیات جاودان است از مصر باستان برخاسته، به یونان و روم رفته، و همچنان با باورهای مسیحیت شاخ و برگ بیشتر یافته است. ققنوس در گستره شعر كهن فارسی هیچگاه جایی نداشته تا آن جا كه طی هزار سال، به جز یك مورد، مضمون قرار نگرفته است. فقط عارف نامی عطار، در برابر این باور دیرینه که ققنوس حیات جاودان دارد، با صراحت آن را فانی دانسته و بر همه گیر بودن مرگ تاكید ورزیده است.


"این پرنده ای افسانه ای در فرهنگ زبان انگلیسی ( فنیکس )نامیده شده که كه بنا بر افسانه ها ۵۰۰ یا ۶۰۰ سال در صحاری عرب عمر می كند، خود را بر تلی از خاشاك می سوزاند، از خاكسترش دگر بار با طراوت جوانی سر بر می آورد و دور دیگری از زندگی را می گذراند و غالبا تمثیلی است از فنا ناپذیری و حیات جاودان.

 طی هشت قرن قبل از میلاد مسیح، رویهم در نه مرجع از پرنده ققنوس نام برده شده كه هشت مورد آن از طریق نقل قول مولفان بعدی به ما رسیده و فقط یك مورد اثر هردوت مورخ یونانی (۴۲۴ تا ۴۸۴ قبل از میلاد) با شرح كامل محفوظ مانده كه برگردان آن از متن انگلیسی به دری در این جا آورده می شود:
"مصریان پرنده مقدس دیگری دارند به نام ققنوس كه من آن را جز در تصاویر ندیده ام. این پرنده به راستی نادر است و به به روایت مردم شهرهیلوپولیس، هر ۵۰۰ سال یك بار آن هم پس از مرگ ققنوس قبلی در مصر می آید.

«.. خرابه های شهر قدیمی هلیوپولیس در شمال مصر قرار دارد. ضمناً نام قدیمی بعلبك در زبان یونانی، در شمال كشور لبنان، هلیوپولیس بوده و در نوشته هردوت و دیگران در مورد پرواز ققنوس از مصر به شهر آفتاب، باید اشاره به شهر اخیر (بعلبك) باشد.. »

آن طور كه از شكل واندازه اش در تصاویر بر می آید، بال و پرش بخشی قرمز و بخشی زرد طلایی است و اندازه و شكل عمومی آن مانند عقاب است. داستانی هم از كار این پرنده می گویند كه به نظر من باور كردنی نیست و آن این كه این پرنده جسد والد خود را، كه با نوعی صمغ گیاهی خوشبو پر شده، همه ی راه از سرزمین عرب تا معبد آفتاب با خود می آورد و آن را در آن جا دفن می نماید. می گویند برای آوردن جسد ابتدا گلوله ای آن قدر بزرگ كه بتواند آن را حمل نماید از آن صمغ گیاهی می سازد، بعد میان آن را خالی می كند و جسد را در آن می گذارد و دهانه آن را با صمغ تازه می بندد و گلوله را كه درست همان وزن اولیه خود را پیدا كرده به مصر می آورد و در حالی كه تمامی رویه گلوله از صمغ پوشانده شده آن را همان طور كه گفتم درون معبد آفتاب می گذارد، و این داستانی است كه درباره این مرغ و كارهایش می گویند."

طی نخستین قرن میلادی، روی هم ۲۱ بار توسط ده مولف از ققنوس یاد شده است. از مجموع این منابع چنین بر می آید كه خاستگاه اسطوره ققنوس تمدن قدیم مصر بوده و بعدها به ترتیب در تمدن های یونانی، رومی و مسیحی درباره آن سخن گفته اند. در میان مصریان، اسطوره ققنوس در اصل اسطوره خورشید بوده كه بعد از هر شب دگر بار در سحرگاه طلوع می كند و نام شهر هلیوپولیس در نوشته هردوت نیز باید در همین ارتباط باشد. واژه فنیكس در زبان عبری شامل سه بخش فو-ین –کس به معنی یك آتش بزرگ است.

یونانی دیگری به نام (ایلین) ۲۰۰ سال بعد از میلاد مسیح نوشت:
"ققنوس بدون كمك از علم حساب یا شمردن با انگشت، حساب ۵۰۰ سال را درست نگه می دارد زیرا او از طبیعتی كه عقل كل است همه چیز را می آموزد. با آن كه اطلاع در مورد ققنوس لازم به نظر می رسد معهذا گمان نمی رود در میان مصریان - شاید جز انگشت شماری از كشیشان - كسی بداند كه ۵۰۰ سال چه وقت به سر می رسد، ولی دست كم ما باید بدانیم كه مصر كجاست و هلیوپولیس مقصد ققنوس در كجا قرار دارد و این پرنده پدرش را درون چه نوع تابوت می گذارد و در كجا دفن می كند."
این مورخ، بر اساس متن انگلیسی، والد ققنوس را پدر می خواند ولی از ققنوس به صیغه خنثی نام می برد. مولفان بعدی برای ققنوس غالبا از صیغه تأنیث استفاده كرده اند، اما از آن جا كه این پرنده افسانه ای تك و منحصر به فرد بوده و زاد و ولد آن از جفتگیری ناشی نمی شده، لذا بحث در مورد جنسیت آن چندان مهم به نظر نمی رسد.

از میان رومیان،( اووید) قبل از میلاد تا ۱۸ بعد از میلادنخستین كسی بود كه به زبان لاتینی درباره ققنوس نوشت:

"چه بسیار مخلوقاتی كه امروزه بر روی زمین راه می روند ولی در ابتدا به شكل دیگری بوده اند. فقط یك موجود هست كه تا ابد همان طور باقی می ماند یعنی طی سال ها بی آن كه عمری بر او بگذرد به همان شكل اولیه دگر بار متولد می شود و آن پرنده ای است كه آشوری ها (یا به تعبیر برخی منابع احتمالاً سوری ها یا فنیقی ها) آن را ققنوس می نامند. دانه و علف معمولی نمی خورد، ولی از عصاره میوه ها و از ادویه خوشبوی كمیاب می خورد. وقتی ۵۰۰ ساله شد بر بالای نخل بلندی آشیان می سازد و با چنگالش از مرغوب ترین مواد، از پوست درخت گرفته تا دارچین و دیگر ادویه و صمغ برای خود بستر می سازد و بعد می میرد و روحش با دود و بخار معطر به دوردست هامی رود، و داستان چنین ادامه می یابد كه سپس از سینه بدن بی جان او ققنوس كوچكی سر بر می كشد تا آن طور كه می گویند ۵۰۰ سال دیگر زندگی كند و در آن زمان كه پس از سن و سالی شهامت لازم را پیدا كرد تخت و آشیانش را كه مدفن پدرش هست بر فراز نخلی رفیع به حركت در می آورد و سفر به شهر آفتاب را شروع می كند، همان جایی كه در معبد آفتاب آشیان ققنوس خوش می درخشد

رومیان دیگر و ر وحانیون مسیحی نیز افسانه ققنوس را به اشكال مختلف و با تعابیری در جهت باورهایشان نوشته اند و به آن شاخ و برگ داده اند. از جمله( سنت کلمنت) در روم (حدود سال های ۹۰ تا ۹۹ میلادی) نوشت:
"از جسد ققنوس كرمی به وجود می آید كه پس از رشد كردن بال در می آورد و آشیانی را كه استخوان های سلفش در آن است از سرزمین مصر به شهر آفتاب می آورد و كشیشان حساب سال ها را می كنند تا آن پانصدمین سال باشد. شگفتا كه خالق این جهان به آنان كه با ایمان راسخ در خدمتش بوده اند، ولو یك پرنده، عمر دوباره می بخشد."

روحانی دیگر( ترتولین متولد ۱۵۰ تا ۱۶۰ میلادی) با تاكید بر این كه در هر زمان فقط یك ققنوس وجود دارد و هم اوست كه می رود و باز می گردد، این پرنده را شاهد زنده برای رستاخیز جسمانی نوع بشر می دانست. بعداً (کریپسوس متولد ۲۵۰ و متوفی بعد از ۳۱۷ میلادی)، كه معلم پسر كنستانتین بود، ققنوس را اثباتی برای زندگی پس از مرگ تلقی می كرد. لاكتانتیوس مطالب بسیار به افسانه ققنوس افزود كه در واقع پایه بسیاری از داستان های بعدی در مورد ققنوس گردید. وی در پایان مقاله خود می نویسد:
"تنها دلخوشی ققنوس مرگ است، برای آن كه بتواند زاده شود ابتدا می خواهد كه بمیرد. او فرزند خویشتن است. هم والد خویش است و هم وارث خود، هم دایه است و هم طفل. در واقع او خودش است ولی نه همان خود، زیرا او ابدیت حیات را از بركت مرگ به دست آورده است."

یک روحانی مسیحی در سال ۴۰۸ میلادی نوشت:
"در حالی كه ققنوس بدون جفت گیری می زاید و زاده می شود، چرا باید آبستنی مریم باكره و بكرزایی او برای ما شگفت انگیز باشد؟"

و بالاخره روحانی دیگری به نام سن گریگوری (َ۵۳۸ تا ۵۹۳ میلادی) در كتابی تحت عنوان "عجایب هفتگانه" كه در آن ققنوس در مرتبه سوم قرار داشت نوشت:
"معجزه ققنوس را باید برهان روشنی بر معاد جسمانی انسان دانست، انسانی كه از خاك به وجود آمده و به ذرات خاك تبدیل می شود و با صور اسرافیل دوباره از همین ذرات بر خواهد خاست."

طول عمر ققنوس را در نخستین منابع ۵۰۰ سال گفته بودند در حالی كه لاكتانتیوس و كلادین آن را هزار سال، سولینوس حداكثر ۱۲۹۵۴ سال، پلینی ۵۴۰ سال و تاكیتوس ۱۴۶۱ سال دانسته اند. ادبیات قرون وسطی، به ویژه متون كلیسا، نیز سرشار از اشارات و مضامین مربوط به ققنوس است و طول وتفصیلی كه طی قرون به آن داده اند اصل اسطوره را دو چندان شگفت آور جلوه می دهد. آثار نویسندگان و شاعران قرون جدید و معاصر در مغرب زمین كه در آن ها به ققنوس اشاره رفته نیز بسیار زیاد است. از مجموع این مطالب می توان دو روایت كلی برای ققنوس ارائه داد:

 الف: یكی آن كه از بدن بی جان والدش به وجود می آید و جسد والدش را به شهر هلیوپولیس می برد و در قربانگاه معبد آفتاب می سوزاند

ب: دیگر آن كه ققنوس در تلی از چوب و خاشاك خوشبو آتش می افگند، بال می زند و شعله می افروزد، خود در آتش می سوزد و از خاكسترش ققنوسی دیگر زاده می شود. بطور خلاصه، "ققنوس در آتش می سوزد و دیگر بار از خاكستر خود زاده می شود". در زبان انگلیسی مثلی است (Any fire might contain a phoenix) كه "هر آتشی ممكن است ققنوسی در بر داشته باشد. مشابه این بیت از سعدی که: هر بیشه گمان مبر که خالیست/شاید که پلنگ خفته باشد.

 

هردوت به پرنده اسطوره ای دیگری در مصر باستان اشاره می كند به نام بنو كه امروزه آن را با الفبای لاتین به اشكال «بینو، بین و، بن نو»می نویسند. افسانه بنو كاملا شبیه به ققنوس بوده است: در آتش می سوخته، دگر بار تولد می یافته، به شهر هلیوپولیس پرواز می كرده ومبدا سال و تاریخ جدید بوده است. در یكی از نقوش مصر باستان چنین آمده كه "من بنو هستم كه خودش را به وجود می آورد و عطر و خوشبویې به الهه رستاخیز می دهد." بنو در مصر یك اسطوره خورشیدی بوده با این تفاوت با ققنوس كه بنو در نقاشی های مصری به صورت یك پرنده آبی و به شكل مرغ ماهیخوار نشان داده شده است

فنیقیها نام كشوری باستانی بوده كه به صورت نواری باریك در ساحل مدیترانه، در غرب لبنان كنونی، قرار داشته است. فنیقیها معرب اسمی است كه یونانی ها به این سرزمین داده بودند و به معنی الهه آفتاب سرخ است. ققنوس در زبان یونانی به معنی رنگ سرخ یا ارغوانی است و فنیقی ها را مبتكر و سازنده این رنگ می دانند. کلمه هم به معنی فنیقی (اهل فنیقیه) و هم صفت مربوط به رنگ سرخ یا ارغوانی است. بنابراین، نام این سرزمین و معنی آن، وجود شهر آفتاب (بعلبك) در آن جا، و بال و پر سرخرنگ یا ارغوانی ققنوس با هم بی ارتباط به نظر نمی رسند. برخی ققنوس را پرنده ارغوانی و پرنده فنیقیایی هم نامیده اند.

در تاریخ اساطیر و ادبیات باستان، این پرنده افسانه ای با قو مشابهات و مشتركات بسیار دارد. برخی معتقدند كه اسطوره ققنوس از قو پدید آمده و نوای ققنوس را در زمان مرگ همانند سرودی می دانند كه بنا بر اساطیر یونانی قو برای آپولون خوانده بود. از سقراط نقل است كه "من از قو كمتر نیستم كه چون از مرگش آگاه شود، آوازهای نشاط انگیز می خواند و با شادی و طرب می میرد". در زبان فرانسه، آخرین تالیف زیبای یك نویسنده را "آواز قو" می نامند. شاید از همه چشمگیرتر تشابه لفظ ققنوس با نام علمی جنس قو در پرنده شناسی، سیگنوس با نام قو در زبان یونانی وککنوس با نام قو در فارسی باشد.

در ادبیات کهن وطن ما (ققنس، قوقنس، قوقنوس و قوقینوس) فقط در یك شعر از عطار در منطق الطیر ذکر به عمل آمده، احتمالاً به این دلیل که ققنوس یك اسطوره افغانی و ایرانی نیست.

عارف بزرگ و نامی فریدالدین عطار نیشابوری شعر عارفانه ای در منطق الطیر زیر عنوان حکایت مرگ ققنوس دارد كه حتی مولفان خارجی از آن نام می برند. ابتدا چکیده ای از این حکایت بصورت نثر آورده می شود: "ققنوس (یا به شیوه نگارش در دیوان عطار ققنس) مرغی است عجیب از هندوستان، دارای منقاری سخت و دراز، با تقریباً صد سوراخ كه هر سوراخ آن، مانند نی، آوایی دگر دارد. ققنوس تنها و بی جفت است و نغمه حزین او حیوانات دیگر را بیخود و بی قرار می كند. دانشمندی علم موسیقی را از آوای او فرا گرفت. نزدیك به هزار سال عمر می كند و زمان مرگ خود را به خوبی می داند. در وقت مرگ هیزم فراوان گرد می آورد، آوازهای بسیار حزین از دل پر خون می خواند، دیگر حیوانات به دورش جمع می شوند و برخی در برابرش جان می دهند، در دم آخر چنان سخت بال بر هم می زند كه از آن آتش می جهد و او را با انبوه هیزم به آتش می كشد، بعد می سوزد و به كلی خاكستر می شود، و از میان خاكستر بچه ققنوسی پدید می آید، و چه كس تا كنون زاییدن پس از مردن را دیده است؟ ققنوس در پس عمری طولانی با رنج و درد، بی یار و فرزند، تنها و بی پیوند، بالاخره عمرش به سر می رسد و اجل او را می گیرد. در سراسر عالم هیچ كس را از مرگ رهایی نیست و عجیب آن كه هیچ كس را هم قصد و رغبتی به آن نیست. مرگ سخت و قسی است ولی باید با نرمی با آن رو به رو شد، و شاید در میان همه كارها از همه سخت تر همین باشد.

این نكته نیز درخور توجه است كه عطار بر مبنای این اعتقاد كه همگان طعم مرگ را می چشند (كل نفس ذائقة الموت)، در مقابل این باور دیرینه اقوام و ملل مختلف كه طی قرون و اعصار ققنوس را نماد و نماینده حیات جاودان می دانستند، تنها كسی است كه در آن زمان با صراحت و روشنی ققنوس را فانی و بچه ققنوس سر از خاكستر برآورده را زاده او، نه خود او، می داند و در ابیات آخر شعر بر همه گیر بودن مرگ و ضرورت آمادگی برای مقابله با مرگ تاكید می كند.


حكایت مرگ ققنس

 

هست ققنس طرفه مرغی دلستان
موضع این مرغ در هندوستان


سخت منقاری عجب دارد دراز

همچو نی در وی بسی سوراخ باز

قرب صد سوراخ در منقار اوست
نیست جفتش طاق بودن كار اوست

هست در هر ثقبه آوازی دگر
زیر هر آواز او رازی دگر

چون به هر ثقبه بنالد زار زار
مرغ و ماهی گردد از وی بی قرار

جمله پرّندگان خامش شوند
در خوشی بانگ او بیهش شوند
 

فیلسوفی بود دمسازش گرفت
علم موسیقی ز آوازش گرفت

سال عمر او بُوَد قرب هزار
وقت مرگ خود بداند آشكار
 

چون ببُرّد وقت مردن دل ز خویش
هیزم آرد گرد خود ده خرمه بیش

در میان هیزم آید بی قرار
در دهد صد نوحه خود زار زار

پس بدان هر ثقبه ای از جان پاك
نوحه ای دیگر بر آرد دردناك

چون كه از هر ثقبه هم چون نوحه گر
نوحه دیگر كند نوعی دگر

در میان نوحه از اندوه مرگ
هر زمان بر خود بلرزد هم چو برگ

از نفیر او همه پرّندگان
وز خروش او همه درندگان

سوی او آیند چون نظارگی
دل ببرند از جهان یك بارگی
 

از غمش آن روز در خون جگر
پیش او بسیار میرد جانور

جمله از زاری او حیران شوند
بعضی از بی قوتی بی جان شوند

بس عجب روزی بود آن روز او
خون چكد از ناله جان سوز او

باز چون عمرش رسد با یك نفس
بال و پر بر هم زند از پیش و پس

آتشی بیرون جهد از بال او
بعد آن آتش بگردد حال او

زود در هیزم فتد آتش همی
پس بسوزد هیزمش خوش خوش همی

مرغ و هیزم هر دو چون اخگر شوند
بعد از اخگر نیز خاكستر شوند

چون نماند ذره ای اخگر پدید
ققنسی آید ز خاكستر پدید

آتش آن هیزم چو خاكستر كند
از میان ققنس بچه سر بر كند

هیچ كس را در جهان این اوفتاد
كو پس از مردن بزاید یا بزاد؟

گر چو ققنس عمر بسیارت دهند
هم بمیری هم بسی كارت دهند

سال ها در ناله و در درد بود
بی ولد بی جفت فردی فرد بود

در همه آفاق پیوندی نداشت
محنت جفتی و فرزندی نداشت

آخرالامرش اجل چون یاد داد
آمد و خاكسترش بر باد داد

تا بدانی تو كه از چنگ اجل
كس نخواهد برد جان چند از حیل

در همه آفاق كس بی مرگ نیست
وین عجایب بین كه كس را برگ نیست

مرگ اگر چه بس درشت و ظالم ست
گردن آن را نرم كردن لازم ست

گر چه ما را كار بسیار اوفتاد
سخت تر از جمله این كار اوفتاد


در قصیده معروف (روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست...) از ناصر خسرو، در برخی نسخه ها، بیت زیر وجود دارد که در آن از ققنس همراه با دیگر مرغان نام برده شده، بی آن که اشاره یا کنایه ای در بر داشته باشد:
چون من كه تواند كه پرد در همه عالم

از كركس و از ققنس و سیمرغ كه عنقاست
در بیت زیر از قاسم انوار (متوفی ۸۳۷ قمری) نیز به نغمه ققنوس اشاره شده که مشخصه ی این مرغ افسانه ای نیست:
لاف عرفان می زند آن زاهد لاغر شکار

 نغمه ققنوس را با جقجق عقعق چه کار
جقجق = ناله و فریاد مرغان (زخمی). عقعق = نوعی زاغ.
فقط بیت زیر از میرزا محمد تقی حجّة الاسلام متخلص به نیّر، شاعر عهد قاجار (۱۲۴۸ تا ۱۳۱۲ قمری)، به سوختن ققنس اشاره دارد:
از هوش جانگداز شد آب استخوان من

 آن ققنسم کز آتش خود سوخت جان من

 ضمنا به نقل از فرهنگ بزرگ سخن، ابن ایوب الحاسب الطبری از دانشمندان قرن پنجم قمری در کتاب تحفة الغرائب آورده که "در هندوستان مرغی است که آنرا ققنس خوانند".

 

 

 باقی دارد

 

 


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول