© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سياه سگ

 

 

 

 

 

 

ايميل ســـيزدهم

 

 

سياه سگ

siasag@gmail.com

 

 

 

 

از جرگهء ديباچه پردازان نيستيم. گفتنيهايم را آغاز ميکنم. به عکس بالا که سلول زندان ابوغريب (عراق) را نشان ميدهد، نگاه کنيد. اين افسر بيست و چهارساله در جامهء ارتشی، Sgt. Michael Smith است. او از ايالت فلوريدا (امريکا) می آيد و کارمند دستگاه پليس ارتش ايالات متحده در بغداد است. اين زندانی بيست و سه ساله که دستهايش از پشت بسته شده، اشرف عبدالله الجهيشی آهسی عراقی است. و آنکه در ميان هر دو ايستاده، زنجيری به گردن دارد و دهان باز کرده منم.

 

سالهاست يانکيهای ارتش مرا Marco مينامند. من نه تنها "مارکو" نيستم و نميخواهم "مارکو" ناميده شوم، بلکه از اين نام شاهانه سخت بدم هم می آيد.

 

ما شش خواهر و برادر روز دهم اکتوبر 1993 در خانوادهء Belgian Shepherd Dog (سگ چوپان بلژيکي) در يکی از پسکوچه های بروکسل به دنيا آمديم. پدر و مادر نامی بر ما ننهادند. راستش، نام گذاشتن در ميان ما خوشايند نيست، زيرا نشانهء پيروی از آدميان شمرده ميشود.

 

مادرم ميگفت: چه بدبختی بزرگتر از اين که آزاده سگی از پی هر کس بدود و از هر ناکس فرمان پذيرد؟ پا بلند کردن و بر همه ارزشهای سگانه زهراب پاشيدن، هزار بار بهتر از پهلوی نامردمان ايستادن است. در نگاه مادرم، حتا "سگ چوپان" ناميده شدن ما از سوی همدياران نيز درست نبود. او ميگفت: چندين هزاره پيشتر، يکی از دورترين نياکان ما در سال سگ اصحاب کهف، با نيکان سرزمين سجستان نشست و برخاست داشت. همو، روزی گلهء گوسفندان "شبان وادی ايمن" را از يورش کدام گرگ گرسنه رهانيده بود. مردم تا امروز فرزندان فرزندانش را ندانسته "سگ چوپان" ميخوانند.

 

گذشته ها گذشته و استخوان نياکان خاک شده اند. چسپيدن به استخوان نژادی نيز دردی را درمان نميکند. بايد از امروز و از خودم بگويم: سيزه سال پيش، يک سرمايه دار امريکايی به نام Charles Smith (آنگاه نميدانستم که او پدر مايکل سميت است)، مرا از پيش چشم خانواده ام ربود و به فلوريدا آورد. ناله هايم سودی نکردند. مادرم هميشه ميگفت: مويهء سگ کجا و مايهء آدم کجا؟

 

شما را چه درد سر دهم؟ همانگونه که در تموز خشکسالی، ماهيها و دلفينها آببازی را فراموش ميکنند، من نيز در ديار تنديسهء آزادی، آرام آرام "آزادي" را به فراموشی سپردم و به خواب و خوراک در خانوادهء سميت خو گرفتم. چندی مايکل، برادر بزرگش Brian Smith و من همبازی بوديم؛ تا اينکه هر سه، نميدانم به آرمان سرمايه يا به فرمان سرمايه، به ارتش ايالات متحده پيوستيم. درستتر ميبود اگر ميگفتم: آنها پيوستند و من فروخته شدم.

 

هنگامی که آموزگاران ميخواستند "بايدها و نبايدها برای سگهای ارتش پليس"، و الفبای جهيدن، ترساندن، چک زدن، دريدن و شکار کردن دشمن را به من ياد دهند، سگکی بيش نبودم و دهانم بوی شير ميداد. در آغاز، آنها مانند پدر مايکل، مرا Belgian Darkie (سياهگک بلژيکي) ميناميدند.

 

روزی، وزير جنگ (ببخشيد: وزير دفاع) ايالات متحده، آقای Donald Rumsfeld که همه از سايه اش ميترسيدند و من نيز، به پايگاه ما آمد. او به هر کنج و گوشه با کنجکاوی نگاه کرد و ناگهان چشمش به من افتاد؛ آنگاه پيش آمد و بدون آنکه از کسی چيزی بپرسد، به سرم دست کشيد. دستش بوی نفت و باروت ميداد. ترسيدم. او پيروزمندانه خنديد و گفت: "ميترسي؟ از من ميترسي؟ آفرين! تو هر کار خوب را پيش از نشستن در پای آموزگار می آموزی. آفرين مارکو! آفرين مارکو!"

 

همکاران دو پايم با خنده های ساختگی، همان خنده ها که نمونهء بهترش را در چهرهء فروشندگان ميتوان ديد، دست افشان و پاکوبان کف زدند و به پيروی از پيشوای ارتش، همآوا گفتند: "آفرين مارکو! آفرين مارکو! آفرين مارکو!"

 

به اينگونه ديدم که چگونه شناسنامه ام را گرگ بزرگ خورد و من نخست از بلندای خانوادهء "سگ چوپان" و سپس "سياهگک بلژيکي" بودن به قهقرای "مارکو" شدن افتادم و در ژرفای از خود بيگانگی ته نشين شدم. زوزه کشيدنهای پايان ناپذير من از شام همان روز و انگار از دلِ تنگ نهنگ آغاز يافتند.

 

زوزهء نخست

 

اندکی کمتر از يک ماه به هشتمين سالگرهء زادروزم مانده بود که تاريخ امريکا دگرگون شد. سه شنبه يازدهم سپتمبر 2001 بود. از ورای رسانه ها دريافتم که نزديک به سه هزار آدم بيگناه در نيويارک کشته شده اند و افزون بر هموار شدن برجهای دوگانهء بازرگانی، بخشی از پنتاگون آسيب ديده و هواپيمای ديگری در پنسلوانيا به زمين خورده است. غوغای ويرانی گوشهء پنجم پنتاگون همان يکی دو هفتهء نخست بر سر زبانها بود. پنج سال ميشود که ميخواهند بيشتر از آسيب نيويارک ياد کنند. چرا چنين است؟ نميدانم. به گفتهء مادرم "ما را به کار آدمها چه کار؟"

 

همکاران دو پايم از سوی فرازنشينان کاخ سپيد فرمان يافتند که به پاسخ فروپاشی برجهای نيويارک، از زمين و آسمان بر خاک افغانستان و عراق يورش برند.

 

با آنکه کارمند دستگاه پليس بودم، نميدانستم که بمباران خانه های مردم در آنسوی کوهها و اقيانوسها چه پيوندی با فروريزی برجهای اين گوشهء جهان دارد. هرگز نميتوانستم اين راز را از کسی بپرسم. با آگاهی سگانه ام ميدانم در سه تنگنای کوچکتر از بن بست، "چون و چرا" نميگنجد: يکی در پندار کاخ سپيد، دوم در گفتار کاخ سپيد، و سوم در کردار کاخ سپيد. اين را پيش از پا گذاشتن به آموزشگاههای زبان امريکايی، فراگرفته بودم.

 

افسانه کوته، مايکل سميت و من با هزاران تفنگپرستی که ميخواندند "God Bless America" (خداوند امريکا را در پناه خود نگهدارد) و چقدر دلم ميخواست، بگويند: "خداوند بلژيک و عراق و افغانستان و کشورهای ديگر را در پناه خود نگهدارد"، با هليکوپترهايی به نام Black Hawk راهی بغداد شديم.

 

زوزهء دوم

 

تا ديروز سگ دستگاه پليس ارتش بودم و بو کشيدن سياست برايم مرگبارتر از بوييدن کاربن مونو اکسايد بود. آموخته بودم که اگر ميخواهم زنده بمانم، بايد دنباله رو خاموش و نادان باشم.

 

اکنون که زندگی برايم بی ارزشتر از جگر گنديدهء سوسمار بيمار شده، و ديگر نميخواهم فرمانبردار باشم، لب ميگشايم و بخشی از افسانهء هزارويکشب تکزاس تا بغداد، به ويژه تبهکاريهای خودم را باز ميگويم:

 

روز يازدهم اکتوبر 2002، و به سخن ديگر فردای نهمين سالگرهء زادروزم آگاهی يافتم که کنگرهء ايالات متحده چراغ سبزی به نام "اجازهء کاربرد نيروی ارتش در برابر عراق" را به کف دست راست جورج بوش (رييس جمهور امريکا) نهاده است. نام انگليسی آن چراغ نفت سوز چنين بود:

"Authorization for Use of Military Force Against Iraq Resolution of 2002"

 

در پرتو آن چراغ جادو، علاءالدين (ببخشيد) جورج بوش ميتوانست هر آن، يورش بر عراق را فرمان دهد؛ اگر صدام حسين نخواهد از روی "جنگ ابزار کشتار گروهي" پنهان در خاک کشورش پرده بردارد.

 

البته، ايالات متحدهء امريکا و شورای امنيت سازمان ملل، روز نهم نوامبر 2002 در سندی معروف به "برگهء 1441" به زبان انگليسی گفته بودند که رهبر عراق "جنگ ابزار کشتار گروهي" دارد و آن را پنهان کرده است. در پاسخ، صدام حسين به عربی ساده تر از "قاعدهء بغدادي" پيهم ميگفت: ندارم.

 

آدمها بهتر از من خواهند دانست که صدام حسين عبدالمجيد چگونه توانسته است آن گنجينه های جنگی يا جنگنده های گنجی زير خاک کشورش را تا امروز مانند سنجاق در اسفنج ناپديد سازد.

 

گر چه سگ بودن بد نيست، اگر خدا نخواسته آدم ميبودم، ميگفتم "جنگ ابزار کشتار گروهي" شايد استعاره باشد. مثلاً استعارهء "نفت". مگر نه اين است که عراق در زير خاک پاکش نفت پنهان فراوان دارد؟ آيا در جهان امروز جنگ ابزاری کشنده تر از نفت هم ميتوان يافت؟

 

و صدام تکريتی که ايکاش شاعر ميبود و نه رماننويس، از تشبيهات و استعاره های "برگهء 1441" چيزی ندانست، يا دانست و خود را به هيچمدانی زد. شايد هم ديد هنری نداشت.

 

از آنجايی که در روزگار پس از سپتمبر 2001، کسی حق ندارد، زبان شيوای کارمندان کاخ سپيد را نداند، روز 20 مارچ 2003، ارتش هوايی ما ناگزير شد با نقشهء دوستانهء "Operation Iraqi Freedom" (کارزار آزاديبخش عراقي) و بمهای دوستانه امريکايی زمين عراق را برای پذيرش "آزادي" آماده سازد.

 

گذشته ها گذشته اند. "آزادي" امروز "سنگ صبور" ديروز نيست که سنيگن و خاموش بنشيند تا هر بردهء از جان گذشته، سپارتاکوس شود و در راه به دست آوردنش برزمد. اينک "آزادي"، اين سيمرغ افسانه های پارينه، قناری آنچنان نازنازی و دست آموز شده که آماده است خود را به دهان گربه ببخشد، تا جهان برای آيندگان جايگاه بهتر از بهشت گردد! ما سگها چه ميدانيم؟ شايد آدمها از اين هم آزادی ارزانتر ميخواهند.

 

زوزهء سوم

 

نخست شما را ميبرم به تماشای چند رويداد در دو سه زندان بغداد، و ديدار با چند آدمی که بهتر است نامهای شان را به ياد سپاريد نه به باد:

 

دوازدهم می 2003: چهار تن از سپاهيان پليس ارتش "گروههء 320" در بازداشتگاه Camp Bucca (جنوب عراق) زندانيان عراقی را زير مشت و لگد زخمی ساختند.

 

هفتهء چهارم می تا هفتهء نخست جون 2003: به "گروه 800" پليس ارتش فرمان داده شد که برای بهبود بخشيدن "کارزار آزاديبخش عراقي"، به سازماندهی بهتر زندانها و بازداشتگاهها بپردازند. به دنبال اين فرمان، "کمپ بوکا" هفت تا هشت هزار زندانی را در خود فشرد.

 

نهم جون 2003: پنج تن زندانی در بازداشتگاه Camp Cropper (کنار فرودگاه بغداد) در برابر زندانبانان شان برخاستند و به زودی از سوی تفنگداران "گروههء 115" کشته شدند.

 

دوازدهم جون 2003: چندين زندانی از "کمپ کراپر" گريختند. از ميان آنها، يک تن دو باره گرفتار گرديد و ديگری از سوی آتشبازان "گروههء 115" تيرباران شد.

 

سيزدهم جون 2003: زندانيی که توانسته بود از بازداشتگاه Camp Vigilant (بخشی از زندان ابوغريب) بگريزد، دستگير شد. در همين روز، يک زندانی گلوله باران گرديد و هفت تن ديگر از سوی آتشگشايان "گروههء 115" زخم برداشتند.

 

سيم جون 2003: Breg. Gen. Janis Karpinski به گردانندگی "گروه 800" [در زندان] گماشته شد.

 

يکم جولای 2003: سازمان عفو بين الملل برخورد ارتش ايالات متحده با زندانيان عراقی را "ستمگرانه، ددمنشانه و توهين کننده" خواند.

 

چهارم اگست 2003: زندان ابوغريب از سوی نيروهای امريکايی و هواخواهان عراقی شان بازگشايی شد.

 

سی و يک اگست تا نه سپتمبر 2003: Maj. Gen. Geoffrey Miller به سردمداری "گروه واررسی از بازجويی و چگونگی برخورد و رفتار با زندانيان در عراق" برگزيده شد.

 

سپتمبر و اکتوبر 2003: جنرال کرپينسکی گفت: افسران پليس پنهان خواهان کنترل بيشتر بر زندانيان "بلند_ارزش" (خطرناک) شده اند.

 

يکم اکتوبر 2003: بازداشتگاه "کمپ کراپر" برچيده شد.

 

دوازدهم اکتوبر 2003: پس از ديدار و گزارش جنرال جفری ميلر، پاليسی تازه در پيرامون "بازجويی نوين و نبرد با دشمنان سرسخت" نگاشته شد.

 

سيزدهم اکتوبر تا ششم نوامبر 2003: Maj. Gen. Donald Ryder به بررسی چگونگی بازداشت و برخورد با زندانيان پرداخت.

 

پانزدهم اکتوبر 2003: "کمپنی 372 از گروه 320" کنترول زندانيان "بلند_ارزش" را به دست گرفت.

 

هژدهم تا سی و يک اکتوبر 2003: Lt. Col. Jerry Phillabaum (فرمانده "گروه 320") برای استراحت به کويت فرستاده شد.

 

پنجم نوامبر 2003: دو زندانی از ابوغريب گريختند.

 

هفتم و هشتم نوامبر 2003: چندين زندانی ديگر از ابوغريب گريختند.

 

نزدهم نوامبر 2003: Col. Thomas Pappas فرمانده "گروههء 205" سرزندانبان ابوغريب گرديد.

 

بيست و چهارم نوامبر 2003: زندانيان در برابر زندانبانان شوريدند. از دوازده زندانی که هدف تفنگ شده بودند، سه تن کشته شدند. در جريان آتشگشايی نه تن از زندانبان وابسته به "گروههء 320" نيز زخم برداشتند. در همين روز، خانم Luciana Spencer کارشناس و کارمند "گروههء 205"، يک تن از زندانيان را به برهنه ايستادن در سلولش واداشت.

 

هفدهم دسمبر 2003: زندانی ديگری در ابوغريب کشته شد.

 

سيزدهم جنوری 2003: سربازی از "کمپنی 372" گزارش بدرفتاری با زندانيان را به بيرون فرستاد. بررسی اين ماجرا از سوی ارتش آغاز گرديد.

 

هفدهم جنوری 2004: آقايان جيری فيلابم از فرماندهی "گروه 320" و Donald Resse از فرماندهی "گروه 372" سبکدوش ساخته شدند. جنرال کرپينسکی نيز "پندنامهء گلايه آميزي" به دست آورد.

 

نزدهم جنوری 2004: Lt. Gen. Ricardo Sanchez بررسی کارنامهء "گروههء 800" را به دوش گرفت. [نامبرده از Maj. Gen. Antonio Taguba خواست گزارشی از ماجراهای پشت پردهء زندان ابوغريب را بنويسد. اين گزارش در سراسر جهان Taguba Reportنام گرفته است.]

 

سوم مارچ 2004: گزارش پايان يافت و به Lt. Gen. David McKiernan، سرفرمانده و سپهسالار ارتش زمينی ايالات متحده در عراق، سپرده شد.

 

برای آنکه خسته نشويد، فشرده گفتم. اگر ميخواهيد ناگفته ها را بدانيد، رو آوريد به:

www.fas.org/irp/agency/dod/taguba.pdf#search=%22Taguba%20Report%22

 

زوزهء چهارم

 

روز نهم دسمبر 2003، کارمندان نيروی دريايی ايالات متحده، مردی را از کرانه دريای جنوب عراق بازداشت کردند و گزارش گرفتاريش را بيدرنگ به بلندپايگان پنتاگون فرستادند.

 

در روپوش پروندهء اين زندانی نوشته بود:

 

1) نام: اشرف عبدالله الجهيشی آهسی

2) پيشه: راننده و فروشندهء تويوتا در عراق و امارات متحدهء عرب

3) سال تولد و زادگاه: 1980 محلهء الصوره (بغداد) عراق

4) گناه: وابستگی به سازمان القاعده

5) شناسه: دشمن "ارزش_بلند"

6) نشانه: زندانی شماره 155184

7) جايگاه: سلول شماره 10، دهليز Tier A 1

8) ديدبانان شبانه: مايکل سميت + مارکو (سگ پليس)

9) گزارش: برخی گواهان گفته اند که او اهل سوريه است.

 

گماشتگان پيشاپيش به همکارانم گفته بودند که اشرف عبدالله الجهيشی آهسی چه وقت، چگونه و از کدام بندر به خاک عراق پا خواهد گذاشت. همه دوربين به چشم، آمدن او را ميپاييدند.

 

گزارش درست بود. او آمد. اعتراف ميکنم. خودم نخستين کارمند ارتش پليس بودم که به پاچه اش چسپيدم. آنقدر گرداگردش دويدم و آنقدر بر رويش پارس کردم که کامم خشکی گرفت. بی پروايی اين مرد به جفيدنهای من، خشم و خستگيم را هفت چندان ساخته بود. از همينرو، پای و پاچه ش را رها کردم و خواستم به سر و رويش دهان اندازم. به من گفته شده بود که او تفنگچه دارد. نداشت.

 

يکباره با همه نيرو بلندتر جهيدم. ناگهان ديدم که پنجه های او بر گرداگرد دو دستم گره شده اند. لختی چشم به چشم شديم. مادرم يادم آمد. او ميگفت: چشم سگ ترازو دارد. مادر راست ميگفت. کور بودن، بهتر از کج ديدن است. من بيگناهی را در ديدگان اشرف عبدالله الجهيشی ديدم. سرم را پايين افگندم. او که ميتوانست با دو سه لگد ساده، گرده هايم را از کار بيندازد، دستانم را رها کرد و آهسته به زمين گذاشت. خودش هم نشست. از زخمهايش خون ميچکيد.

 

چشم برهم زدن، شليک گلولهء يارانم که به سوی آسمان ميرفت، خموشی ميان ما را شکست و آموزشهای فراموش شده را به يادم داد. ميدانستم که اگر از پارس کردن باز مانم، يکی از اين گلوله ها پيشانی خودم را داغان خواهد ساخت. با آنکه کام و زبانم ميسوختند، اين بار آغاز کردم به پارس کردنهای دروغين.

 

ارتشمردان ما که از شش سو، اشرف عبدالله را از نشانگاه تفنگ ديد ميزدند، آرام آرام نزديک و نزديکتر شدند و سرانجام او را دستبند زدند. له له زنان به دنبال افسران پليس راه افتادم.

 

زندانبانان امريکايی که نميتوانستند نام اشرف عبدالله الجهيشی آهسی را درست بر زبان آورند، گاه او را "الکايده" و گاه "اشي" ميگفتند. برای من او نام ديگری داشت.

 

هر باری که آنها "آزادي" را در سلول شماره 10 بازداشتگاه ابوغريب تازيانه ميزدند، من به ناگزيريهايم نفرين ميفرستادم. انگار دستهای او و گردن من يکسان و با يک فرمان بسته شده بودند؛ با اين ناهمانندی که دستها و دستبندهای او بوی گوارای زنبق و زيتون داشتند ولی از زنجيرهای پيدا و ناپيدای من همان گند نفت و باروت برميخاست.

 

اشرف عبدالله که يکسال جوانتر از مايکل سميت بود، همه زندانبانان ابوغريب را ده ماه تمام به کاسهء سر آب داد. او باورنکردنی ترين شکنجه ها را ديد، تلخترين دردها را کشيد، بدترين تهديدها را شنيد، و شگفت اينکه تا پايان پايان به گفتن آنچه که پليس از او ميخواست، لب نگشود.

 

گمان نميبرم کس ديگری را به اندازهء او شکنجه کرده باشند. آيا باور خواهيد کرد که از نخستين روز بازداشت کردنش تا دوازدهم اپريل 2004، وی را 63 بار برای پاسخگيری نزد گروه پرسشگران بردند، بدون آنکه توانسته باشند ايستادگيش را بشکنند؟ اين مرد آهنين، با آنچه که از سوی پليس "همکاری نکردن" ناميده ميشد، همهء ما را بيچاره ساخته بود.

 

واژهء "بيچاره" را خودسرانه يا از گزافه به کار نميبرم. روز سيزدهم مارچ 2006، آقای Josh White در روزنامهء Washington Post و آقای David Dishneau گزارشگر Associated Press در برنامهء تلويزيونی ABC News گفته هايم را مو به مو چنين بر زبان آوردند:

 

"پابرگهای فشردهء جريان تحقيق نشان ميدهند که تا روز دوازدهم اپريل 2004، اشرف عبدالله آهسی 63 بار از سوی عساکر استخبارات نظامی، پيمانکاران ملکی و اعضای ساير آژانسهای حکومتی، همانا کارمندان CIA، زير پرسش گرفته شد.

 

به خاطر همکاری نکردن اين زندانی، کارمندان گروه تحقيق "بيچاره" شده بودند. نامبرده نخست به فرستاده شدن به زندان عربستان يا اسراييل تهديد گرديد؛ سپس گروه پرسشگران کوشيدند او را از امکان فرستاده شدنش به زندان نظامی ايالات متحده در گوانتانامو (کيوبا) نيز بترسانند.

 

به گروه تحقيق اجازهء ويژه داده شد که دو هواپيمای Black Hawk را در اختيار داشته باشند و با نشان دادن آنها (به رسم ثبوت) آهسی را قانع سازند که اينگونه به گوانتانامو فرستاده خواهد شد.

 

سرگروه تحقيق روز سيزدهم فبروری 2003 نوشت: [به خاطر هراسان ساختن]، زندانی نامبرده از يکايک مراحل قبلاً طرح شده تا رفتن در ميان هواپيمايی که در فرودگاه به حالت "آماده باش" درآورده شده بود، گذر داده شد. آنگاه او را واپس به سلولش [در زندان ابوغريب] آوردند.

 

آقای Thomas Pappas (گردانندهء زندان ابوغريب) در بيانيه يی گفت: اين زندانی ويژه، چندی "ماهی بزرگ [القاعده]" شمرده ميشد. گزارشهای رسمی فراوانی در بارهء او به من رسيده اند.

 

روز نزدهم فبروری 2003، پرسشگران در پاياننامهء "نشست شماره 43" گروه بازجويی، نوشتند: "تيم [پليس] زندانی شماره 155184 را تا لبهء شکسته شدن رسانده اند."

 

با سرافگندگی بايد گفت که از نقش آزرم نشناسانهء من نيز در همانجا چنين ياد شده است:

 

"يافته های تازه فاش ساخته اند که افزون بر تلاشهای سازمانيافتهء ديگر، از سگ کارمند ارتش چنانی که در عکس ديده ميشود، ماهها برای به سخن آوردن اشرف عبدالله آهسی کار گرفته شده بود."

 

بلند پايگان ارتش ايالات متحده در عراق گفتند که آهسی پس از سپری کردن ده ماه در بازداشتگاه ابوغريب، در اکتوبر 2004 آزاد شد."

 

برای آگاهی بيشتر ميتوانيد رو آوريد به دو نوشتهء زيرين:

http://abcnews.go.com/US/LegalCenter/wireStory?id=1754425

1www.washingtonpost.com/wp-dyn/content/article/2006/03/12/AR2006031200962.html

 

زوزهء پنجم

 

در بهار 2004، رسوايی تبهکاريهای پنهان ما در زندان ابوغريب و آنچه با زندانيان زن و مرد ميکرديم، به برون درز کرد. رسانه ها دوران بدترين بدبرخورديهای ما در بازداشتگاههای بغداد را سه ماه سپتمبر، اکتوبر و نومبر 2003 ميدانند، ولی آنچه ما کرده ايم و عکاسی يا فلمبرداری نشده، روی هزار پاييز و زمستان تاريخ ايالات متحدهء امريکا را سياه ميسازد.

 

اگر توان و شکيب ديدنش را داريد، ميتوانيد رو آوريد به اين فلمها و عکسها:

 

www.ifilm.com/ifilmdetail/2698483

www.thememoryhole.org/war/iraqis_tortured

http://tortureprotest.org/atrocities/ag_slideshow/2

www.timesonline.co.uk/TGD/slideshow/0,,5-790,00.html

http://en.wikipedia.org/wiki/Abu_Ghraib_prisoner_abuse_reports/Gallery

http://news.sbs.com.au/dateline/index.php?page=transcript&dte=2006-02-5&headlineid=1069

 

و سر انجام سخن به جايی کشيد که ده تن از زندانبانان از سوی گروه وارسی ارتش، پس از گناهکار شناخته شدن، به زندان فرستاده شدند. مايکل سميت يکی از همان ده تن "بيچاره" است.

 

نه! من چيزی نگفتم. مرا به کار آدمها چه کار؟ سه چهار تن از زندانبانان در برابر مايکل سميت و همکارانش ايستادند و بخشی از چشمديدها شان را هم به گروه بازجويان و هم در دادگاه گفتند. از ميان آنها Sgt. John Ketzer زندانبان بخش شبانهء بازداشتگاه ابوغريب در دادگاه چنين زبان باز کردند:

 

"يک شب آواز فرياد آميخته با پارس را از سلولی شنيدم. رفتم و ديدم که سگ سياه بلژيکی سميت به روی دو نوجوان ترسيده، ميجفد.

 

سميت با خنده گفت: من و همکارم [Sgt. Santos Cardona] مسابقه داريم. ما برای ديدن يک صحنه شرط بسته ايم. ميخواهيم ببينيم که چگونه اين بچه گکها، با برون دادن مواد غايطه به شکل غير ارادی از ترس، خود را مردار ميسازند. چند زندانی ديگر را به همين شيوه [ترساندن با سگ] به فروريزاندن ادرار غيرارادی بر بدنها شان وادار ساخته ايم."

 

چشمديد سنتوس کاردونا، زبانزد بسياری از رسانه ها گرديد. آقای دويد ديشنياو همکار اسوشيتد پرس اين ماجرا را در گزارشی با سرنامهء "پليس سگباز بر زندانيان ميخنديد" در اينجا گذاشت و رسوايی مايکل و مرا به جهانيان رساند:

www.truthout.org/docs_2006/031506F.shtml

 

در نشست روز سيزدهم مارچ 2006، آقای Christopher Graveline دستيار دادگاه، عکس بزرگ ساخته شدهء اشرف عبدالله الجهيشی، مايکل سميت و مرا به ديگران نشان داد و گفت: "به چشمهای اين زندانی نگاه کنيد! به اين چشمهای هراسان نگاه کنيد."

 

مايکل گفت: "کاری که من کرده ام، بيخردانه، ابلهانه و نوجوانانه بود. هرگز نمتيوانم آنها را واپس گيرم. اگر ميشد، واپس ميگرفتم."

 

اين گفته های مايکل با عکس روشن و آراسته اش، در گزارشی با سرنامهء "پليس سگباز ابوغريب شش ماه زندانی گرديد"، اينجا گذاشته شده است:

www.msnbc.msn.com/id/11943182

 

اينکه مايکل سميت ابزاری ساختن و جهاندن من به روی زندانيان را خودش به ميان آورده بود، يا از بزرگانش در زندان گوانتانامو آموخته بود، نميدانم. آنچه ميدانم اين است: پيش از پارس کردنهای ترساننده ام به روی اشرف عبدالله، زندانبانان گوانتانامو با محمد القحطانی (زندانی عرب) در دسمبر 2001 و جنوری 2002 برخوردهايی از همين دست کرده بودند.

 

يافته های گروه بررسی از سوی پنتاگون مينمايانند که گروه بازجويی پليس ايالات متحده به القحطانی گفته بودند: "مادر و خواهرانت روسپی اند، تو همجنسگرا استی و زندانيان ديگر اين را ميدانند".

 

نامبرده وادار ساخته شده بود که برخی از زيرجامه های بالا و پايين ويژهء زنان را نه تنها بپوشد، بلکه يکی دو تای آنها را مانند روپوش بر چهره بياويزد و برهنه در برابر زنان برقصد. نيز در حالی که زنجير سگی را بر گردنش انداخته بودند به او فرمان ميدادند که کارها و اداهای سگانه را به نمايش گذارد.

 

اگر ميخواهيد اين ماجرا را نيز بيشتر بدانيد، ميتوانيد رو آوريد به:

www.cbc.ca/story/world/national/2005/07/13/guantanamo050713.html

 

زوزهء ششم

 

اعتراف شهامت بيشتر از انکار ميخواهد. اينک، ميپردازم به رسوايی ديگری که بيشتر به گردن خودم گره ميخورد:

 

يک بار، شب پانزدهم فبروری 2003 و بار ديگر شب پانزدهم جنوری 2004، کاری که به آبروی هيچ سگزاده يی ميخواند، از من سر زد. گر چه اين گناهم را در پروندهء مايکل سميت و در شمار گناهان او به دادگاه پيشکش کرده اند؛ دو باره ميگويم که فرومايگی من به خودم برميگردد.

 

چه کردم؟ نميتوانم بگويم. اين اعتراف شهامتی که ندارم، ميخواهد. بهتر است، برگ چهارم پروندهء مايکل سميت را بگشايم. خود تان بخوانيد:

 

" آقای مايکل سميت افسر ارتش ايالات متحدهء امريکا در ميان يا نزديک زندان مرکزی ابوغريب در بغداد (عراق)، حوالی پانزدهم نوامبر 2003 و پانزدهم جنوری 2004، به نادرستی تمام با Sgt. Jay Burr و Spepialist Jennifer Scala کار ناشايستی کرد. او سگ پليس ارتش خود را واداشت تا شرمگاه و پستانهای آغشته با "شيرينی چسپناک خوراکي" هر دو کارمند پيشگفته را تا پايان بليسد. اين نمايش از سوی Sergeant Jay Burr با کمرهء ويديو فلمبرداری شده است."

 

چرا چنان کردم؟ نميدانم. مايکل سميت؟ نه! از مايکل چه گلايه؟ بيچاره بار بار در هر جا گفته که در زندان ابوغريب هر چه کرده، به فرمان فرازنشينان ارتش ايالات متحده و آنانی که مدالها و ستاره های فراوانتر روی سينه و شانه و کلاه دارند، کرده است.

 

گذشته از اينها، او افسر دستگاه پليس ارتش امريکاست و مرزهای آگاهيش نميتوانند از برجستگيهای اندام زنان و شرمگاه مردان فراتر روند. اگر او آدم است، من سگم. چرا چنان کردم؟

 

مرا به زنجيرهء فرمانروا و فرمانبردار چه کار؟ چرا قوماندهء مايکل را پذيرفتم؟ آيا گرسنگی ديوانه ام کرده بود؟ آيا هوش سگانه ام ته کشيده بود؟ آيا به خاطر دوست داشتن زندگی بود که نميخواستم با تفنگ امريکايی کشته شوم؟ آيا سوزش امروزی روان و وجدان، فرساينده تر از درد زخم گلوله ميبود؟

 

آخ! مايکل! ترا ميبخشم و آن زن و مرد را نيز، ولی هرگز نميتوانم خود را ببخشم. شما همانی که بايد باشيد، استيد و آنچه که بايد ميکرديد، کرده ايد. آنکه بايد از شرمساری و پشيمانی آب شود، منم.

 

زوزهء هفتم

 

هنگامی که آگاهی يافتم مايکل، بيست و چهار سال و شش ماه زندانی خواهد شد، دل پيچه شدم. آيا اين آدم "بيگناهتر" از اشرف عبدالله الجهيشی آهسی بايد شش ماه بيشتر از سالهايی که تا کنون زيسته، پشت ميله ها بنشيند. ستمگرانه است! نيست؟

 

بار ديگر شنيدم که او هشت سال و شش ماه زندانی خواهد شد، باز هم ناشاد شدم. اينهم زياد است. مگر اين آدميزادهء ناخورده و نابرده که هنوز يکی از هزاران گل آرزوهايش نشگفته، از زندگی در فلوريدا و بغداد چه ديده است؟

 

روز سيزدهم مارچ 2006، دادگاه سخن پسين را گفت: "مايکل سميت به شش ماه زندان و پرداخت جريمهء 2250 دالر امريکايی محکوم شناخته شد."

 

با شنيدن حکم شش ماه زندان برای او نيز خوش نشدم. دلم برايش سوخت. بيچاره هرچه بلندتر داد ميزد، فرياد ميکشيد و ميگفت: از بهر خدا! هر چه کرده ام به فرمان بزرگان کاخ سپيد کرده ام، در آن هياهو شنيده نميشد.

 

برخلاف اشرف عبدالله الجهيشی آهسی عراقی، مايکل سميت من چه زود شکست. او شکنجه نديده خرد و خمير شد و بدون آنکه دستهايش از پشت بسته شده باشند، به زانو نشست.

 

همانجا "حافظ شيراز" يادم آمد. گمان نبريد به فال ديدن باور دارم يا حافظ را به خاطر يکی دو مصراعش در ستايش سگها ميپسندم. اگر چنان ميبود، سعدی و سنايی، مولانا جلال الدين و صادق هدايت، چخوف و پاولوف و حسين پناهی و بهمن فرسی را بيشتر دوست ميداشتم.

 

در بيدادگاه ايالات متحده (ببخشيد: در دادگاه ايالات متحده) ديدم که چگونه گناهان "شاه و وزير و پيل" يکايک در پروندهء "پياده" نوشته ميشدند. اگر حافظ چالهای آشکارا در اين شطرنج غربی را ميديد، آيا باز هم ميسرود: "من اگر نيکم اگر بد، تو برو خود را باش/ که گناه ديگران بر تو نخواهند نوشت"؟

 

زوزهء هشتم

 

روز 23 مارچ 2006، آقای Paul Courson گزارشگر CNN، دلهره ام در پيرامون تاواندهی نقدينهء 2250 دالری مايکل را نيز دور ساخت. او نوشت که پول ياد شده را يکباره از مايکل سميت نميستانند، بلکه چک درآمد ماهانه اش، سه بار کاهش 750 دالر را نشان خواهد داد.

 

در گزارش آمده است که اين افسر زندانی در ماههای مارچ، اپريل و می 2006 در زندان، تنها 1523 دالر دريافت خواهد کرد.

 

شگفتا! بيهوده ميپنداشتم که نامبرده در شش ماه زندانی بودنش از پول ارتش بهره نخواهد برد. تازه اين را نيز دانستم که مايکل سميت سرسپرده و افسران همپايه اش، سی شب و روز پيهم، برای به دست آوردن 2273 دالر در عراق ميجنگيدند!

 

برای آگاهی بيشتر از اين ماجرا، ميتوانيد رو آوريد به:

www.cnn.com/2006/LAW/03/22/doghandler.sentenced/index.html

 

زوزهء نهم

 

روزی که دادگاه سخن پسين را گفت، آقای چارلز سميت نيز به خواری و زاری افتاد و از دادگاه خواست با سرنوشت پسرش برخورد ملايمتری داشته باشد. او گفت: خواهش ميکنم مهربانتر باشيد. خواهش ميکنم. ميدانيد همين سه ماه پيش، در جنوری، پسر بزرگم Brian Smith سکته کرد. از بهر خدا! يک پسر را از دست داده ام، دشوار خواهد بود، اگر پسر دوم را نيز از دست بدهم.

 

پس از او، Rachel Smith (بيوهء بيست و هفت ساله اين خانواده) از جا برخاست و گفت: مايکل وعده سپرده که سرپرستی من و Mathew Smith، يتيم چهارساله ام را به دوش بگيرد. آخر او نبايد پشت ميله ها بنشيند و از آنجا به سرپرسی ما بپردازد.

 

صحنهء دلخراشی بود. باور دارم اگر اشرف عبدالله آهسی هم آنجا ميبود، مايکل سميت را ميبخشيد. شايد هم رو به بانو راشل ميکرد و ميگفت: "خواهر! سرپرستی تو و ماتيوی کوچک در کشوری به بزرگی ايالات متحده دشوار نيست. سپاسگزار دربار آفريدگار باش که مانند قربانيان عراق و افغانستان نيستی. پدر و مادر و خويشاوندان يکجا در برابر چشم کودکان، و کودکان در پيش چشم همه روستاييان با بم و خمپارهء ارتش همين کشور بزرگ پاره پاره ميسوزند و خاکستر ميشوند. آه و فغان بازماندگان آنجاها در دادگاه آسمان شنونده ندارد، دادگاه زمين که باشد به جای خودش.

 

اشرف عبدالله دنبالهء سخنانش را به بانو راشل نخواهد گفت، ولی شايد به چارلز سميت بگويد: "بابا! ترا به خدا، نگذار که ماتيوی کوچک دست پروردهء مايکل سميت گردد. مبادا اين افسر جنجالزده، فردا ماتيو را وادار به فراگرفتن کارهای ديروز مارکو سازد. مبادا در سال 2030 سرنوشت ماتيو سميت بيست و چهارساله نيز به همينجا بکشد و تو بار ديگر ناگزير باشی با زاری به دادگاه بگويی: "خواهش ميکنم! مهربانتر باشيد. خواهش ميکنم."

 

زوزهء دهم

 

فردا دوازدهم سپتمبر 2006 است و مايکل از زندان آزاد ميشود. گاه در دلم ميگردد که به ديدارش بروم، گاه ميگويم نروم.

 

اگر بروم، خواهم گفت: مايکل! به پاس همبازی بودنهای روزگار کودکی، آمده ام از تو پوزش بخواهم، زيرا گناه دستکم سه ماه زندانی بودنت مانند آن زنجير گران به گردن من می افتد.

 

مايکل خواهد گفت: "مارکو! ما همه از بالا فرمان ميگرفتيم، تو نيز هر چه کردی به فرمان من بود. پوزش برای چه؟ تو بيگناه استی."

 

ميدانم، او هميشه خود را با زنجيرهء زرين فرمانبردار و فرمانروا دلداری ميدهد و هماره با چشم بيدار، خواب بيگناهی ميبيند. تا اينجا سخنی نيست. ميترسم، خدا نخواسته مايکل پاهايش را از اندازهء گليمش بيشتر دراز کند و بگويد: "مارکو! پوزش برای چه؟ تو بيگناه استی. بيگناه مانند من."

 

اوه! نه! اگر مايکل سميت مرا مانند خودش بداند، به راستی "مردار" خواهم شد. بهتر است نروم.

 

زوزهء يازدهم

 

تنهايی تکه تکه ام کرده است. به سوی کمپيوتر ميروم و نشانهء انترنت را ميفشارم. ميترسم پيش از باز شدن نگارهء ايميل، عکسهای رسوايی زندان ابوغريب بر شيشهء کمپيوتر پديد آيند. با هزار ترس و لرز به آيينه های پيرامونم نگاه ميکنم. همه جا خودم استم. ميلرزم. زخمهايم را ميليسم و آهسته آهسته مينويسم:

 

سلام مادر جان!

امروز دوازدهمين ايميل سرگردانتر از "نامه های سرگردان" کارو را باز هم به نام تو مينويسم و چشم به راه پاسخ مينشينم. ديريست چشم چپم هی ميپرد و دلم گواهی بد ميدهد. مبادا بيمار باشی. نکند نشانی ايميلت دگر شده باشد و من آگاه نباشم. نشود سگک دورافتاده ات را فراموش کرده باشی.

 

مادر جان! اين روزها پريشانيم مرز ندارد. مانند نيمه شبهای کودکی که خواب ميديدم هيولايی از دل سياهی می آيد و جگرم را ميدرد، دلتنگم. خيلی دلتنگم.

 

مادر جان! يادم است، هنگامی که ميترسيدم، دلم تندتر ميزد. آنگاه چشمانم را ميبستم. سپس خود را کوچک و کوچکتر ميکردم، به تو پناه ميبردم و ميگفتم: آنک! هيولا از دل تاريکی به سويم می آيد و ميخواهد جگرم را بخورد. ميترسم. بسيار ميترسم. يادم است، تو با سخنان دل_آسايت ميگفتی: نترس. نترس. مگر من مرده ام که کسی به سوی تولهء کوچکم دهان باز کند؟

 

مادر جان! تازگيها در روشنی روز، بيشتر از تيرگی شب ميترسم. بسيار ميترسم. ديريست از بام تا شام زوزه ميکشم. بيچاره شده ام. کاش يک بار ديگر بتوانم خود را در گرمای دامانت بفشارم. کاش بتوانم چشمانم را ببندم و دريابم که در پناه تو آرميده ام و هرگز زاده نشده ام. کاش! هزار ايکاش!

 

مادر جان! اگر از تو نشنوم ديوانه خواهم شد. کمکم کن. کجايي؟ مادر! مادر! مادر! دوستت دارم!

 

تولهء کوچکت:

"سياه سگ"

 

زوزهء دوازدهم

 

آيا مادر پاسخ نوشت؟ آری، نوشت. چه گفت؟ همانی که خوابش را نيز نميديدم. همانی که در گمانم نميگنجيد، و همانی که فرزند هيولا نيز نخواهد خواست از مادرش بشنود. خود تان بخوانيد:

 

"آقای مارکو!

ايميلهای بيهوده ات يکی پی ديگر ميرسند و مايهء درد سرم ميشوند. نيازی به خواندن همهء شان نيست. آنها را به نشانی نادرست ميفرستی؛ زيرا ديگر نه من مادرت استم و نه تو چوچه ام استی. تو که نخست آبروی خانواده و پس از آن آبروی همه سگهای بلژيک و جهان را برده ای، هرگز نميتوانی از آن ما باشی.

 

آقای مارکو!

تو با دندانهايی که سيزده سال پيش آنها را با سپيدی شيرم شسته بودم، گوشت و استخوان بيگناهان را از هم دريدی و خون پاک شان را با زبان ناپاک ناپاک ناپاکت ليسيدی. با چنين دهانی، چگونه ميتوانی بگويی: مادر! دوستت دارم؟

 

آقای مارکو!

گلويی که از شام تا پگاه به روی زندانيان دست بسته جفيده باشد، نميتواند بگويد "دوستت د ارم" و اگر بگويد، دروغ گفته است. وانگهی، کدام مادر؟ کدام دوست داشتن؟

 

آقای مارکو!

تو مانند همپيمانانت با پيوستن به ارتش ايالات متحدهء امريکا، شهروند جهان برتر از ديگران شده ای. آيا نميدانی که فردای رسوايی زندان ابوغريب، عکسهای رنگين تو و ناتو، بازارهای بلژيک و جهان را آلودند. آيا تو نميدانی که با جفيدن در راه پاسداری از کارگردانان و کارگزاران "کارزار آزاديبخش عراقي"، اين سرخترين دروغ سدهء بيست و يک، بر همه ارزشهای سگانه زهراب پاشانده اي؟

 

آقای مارکو!

ديگر به من پيام نفرست. ما را شکوه از تو بريدن و ترا اندوه فرو رفتن در سراشيب ترس گوارا باد!"

 

زوزهء سيزدهم

 

بار ديگر به سوی کمپيوتر ميروم و واپسين ايميل زندگيم را اينگونه مينويسم:

 

فرستنده: سياه سگ

گيرنده: سياه سگ

سرنامه: هشدار!

 

آيينه ها را شکستم. از من بگريز. هار شده ام.

 

س س

يازدهم سپتمبر 2006

 

[][]

 

اشاره ها

 

1) سپاسگزارم از صبورالله سياه سنگ hajarulaswad@yahoo.com که سخنانم را بی کاست و فزود تايپ کرد. اميدوارم، نامبرده بتواند اين سگنوشته را به انگليسی نيز درآورد.

 

2) آگاهی بيشتر در پيرامون خانواده يی که مرا از خود نميشمارد:

http://en.wikipedia.org/wiki/Belgian_Shepherd_Dog

 

3) متن کامل پروندهء Sgt. Michael Smith:

www.humanrightsfirst.org/blog/2006/03/verdict-details.html

 

4) در گفتار کنونی به رسواييهای Charls Ganrner، Lynndie England، Santos Cardona، سگش (Duco)، و ديگران در زندان ابوغريب نپرداختم. اگر خواسته باشيد کارنامه های آنان را نيز پيشکش خواهم کرد.

 

 

 

 

 «»«»«»«»«»«»«»«»

 

 

 

 

 


 

 

صفحهء اول