© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

صبورالله سياه سنگ

 

 

مرا ميشناسيد؟

از پستانهای کوه شير نوشيده ام

                                 "ننگيال"

 

 

 

هشت سال بدون اسحاق ننگيال

 

صبورالله سياه سنگ

hajarulaswad@yahoo.com

 

 

 

پيشايند

 

اين نوشته ميخواهد يادنامهء اسحاق ننگيال باشد. از آنجايی "هشت سال بدون ننگيال" با مرگ آغاز ميشود و با مرگ پايان مييابد، خواندنش برای آنانی که زندگی را زياد دوست دارند، گوارا نخواهد آمد.

 

از خوانندهء خوبی که نميخواهد آسايشش با ديدن سوگپاره ها آشفته گردد، خواهشمندم يادنامهء کنونی را نخواند، و اگر ميخواند، فراموشش کند، و اگر نميتواند فراموش کند، مرا نبخشد.

 

دريغ نخست

 

اينجا بسياری از واژه های پشتو را با الفبای فارسی نوشته ام، زيرا کمپيوترهايی که بر بنياد WindowsXP نيستند، نميتوانند يازده آوا_نشانهء الفبای پشتو را درست نشان دهند. اين ناگزيری نوشتاری، نه از روی آسانگيری و نه از سر بيحرمتی، بلکه برای پرهيز از پديدار شدن نشانه های ناخوانا به جای آن يازده آوا_نشانه است.

 

از زادگاه تا آرامگاه

 

ميگويند مرگ بيرحم است. ميگويم زندگی ستمگرتر است، ميگويند رفتگان آرامتر از ماندگان اند. ميگويم گرچه مرگ به خواب خوشی که هرگز برهم نخواهد خورد، ميماند، با غوغای ناقوس سپيده دم "رستاخيز" چه بايد کرد؟ مرده هر اندازه بيکس باشد، غم زنده يی را با خود به گور ميبرد.

 

اگر مرگ ارزنده تر از دو زندگی پيش و پس از مردن نميبود، آيا اينهمه در ستايشش ميسرودند؟ آنکه در سربرگ پيش از ديباچهء ديوانش با خط شکست نوشته بود: "ما ازين هستی ده روزه به تنگ آمده ايم/ وای بر خضر که زندانی عمر ابد است" از خدا چه ميخواست: زندگی يا مرگ؟

 

آدم بايد چند فرسنگ آنسوی اکسيجن نشسته باشد تا زندگينامه اش را اينگونه آغاز کند: "نازنين! ديروز از رنجهايم ميپرسيدی، بيا امروز از مرگهايم بپرس. از زخمهايم برکه برکه اجل ميريزد. نميدانم عزراييل غمزه ميکند يا به راستی نشانی خانه و ايميل مرا گم کرده است. سيزده سال از روزی که گلوله از گلويم گذشت، ميگدزد، و تازه دانستم مرگ آنقدرها که ميگفتند، آسان نيست."

 

آيا در ميان دشمنان، دوستان و دوستدشمنان مان آدمی را ميشناسيم که گهگاهی از دلتنگی يا فراخدلی نگفته باشد: "مرگ بهتر است از اين زندگی"؟

 

هنگامی که مادر خسته ميشد، فرياد ميزد: "خدايا! مرگ"!، پدر برمی آشفت، و ميپرسيد: "سير آمدم از اين زندگی، کجاست مرگ"؟ خواهر ميگريست و ميگفت: "خدا بردارد مرا و اين زندگی را". سليمان همه ساله در پشتی کتابچهء الجبرش مينوشت: "گر زندگی اينست که من ميبينم/ عمر ابدی نصيب دشمن باشد". سارا همآوا با راديو ميخواند: "به تنگ آمد دلم زين زندگی، ای مرگ جولانی"، همسايه ميگفت: "آلهی زودتر پايان يابی زندگی تا دودسته پيشکش کنمت به خدا و بگويم مرا بس". اسحاق ننگيال پس از کشته شدن قهار عاصی ميسرود: "عاصی! زه هم درزم" (عاصی! من هم می آيم).

 

و از روزی که دست راست و چپم را شناخته ام، من هم سخنانی از همين دست کم نگفته ام.

 

سدهء پيش يا دههء پيش؟

 

آدم در نگاه خودش يکصدوچند ساله می آيد، هنگامی که از "سدهء گذشته" ياد کند و هدفش هشت سال، ده سال پيش باشد!

 

دههء 1990 را ميگويم، دهه يی که مانند روزگار پسا_سپتمبری کنونی به "يرقان وجدان" و "سرطان لسان" دچار نشده بود؛ دهه يی که ورزشکاران فرهنگی در جمنازيوم انديشه، با واژه های "پوهنتون" و "دانشگاه" پينگ پانگ نميکردند، و کاراته بازان سياسی در گوشه های مثلث "افغان، افغانی و افغانستانی" سنگر نگرفته بودند؛ دهه يی که "کيميای سعادت" را بالاتر از "فزيک اتمی" ميگذاشتند و "برادران کارامازوف" را گراميتر از "برادران يوسف" ميپنداشتند؛ و دهه يی که راه از چاه مانند بيگناهی از گناه با مرز هزار بار درشتتر از ديورند نشانی شده بود.

 

در همان سالها، حميد موشگاف و عبدالباری جهانی بيشتر و پيشتر از آنکه بر زبان صادق فطرت ناشناس نشسته باشند، در نشستهای کانون ادبی "گل ميخک" چنان به نيکويی گلباران ميشدند، انگار هر دو پناهندهء سياسی همان کانون باشند؛ اسماعيل يون و غفور ليوال با دلگرمی از فرهنگ دهخدا ياد ميکردند؛ سخی راهی لنديهای شيرين پشتو را با چنان شور فرهادی فارسی ميساخت، گويی به گنجينهء برهنه تر از دوبيتيهای بابا طاهر عريان دست يافته باشد؛ آرين مومنده و خالده تحسين (اکنون: خالده بارش)، و وژمه سبا و نجلا آگاه، مانند حميرا نکهت و کبرا مظهری همديگر را ميدانستند؛ لعل پاچا آزمون زيبايی زبان سروده های حضرت وهريز را به ابراهيم شينواری مينماياند، و وحيد قاسمی آيينهء آواهای ايوب و بيلتون بود.

 

يادم است، يک روز احمد تکل و پير محمد کاروان گپهای دامنه داری داشتند به فارسی در پيرامون نقش افسانه و اسطوره در سروده های واصف باختري؛ کمال الدين مستان، پرتو نادری، نقيب بيان و شيرازالدين صديقی از بايزيد بسطامی و بايزيد روشان ميگفتند و ميشنيدند؛ بريالی باجوری برای گزينهء فارسی "آب و آيينه" طيبه سهيلا پيشگفتار پشتو مينوشت و از آشناييش با سروده های حميرا نگهت، ثريا واحدی، ليلا صراحت او خالده فروغ و ديگران ياد ميکرد، و محمد آصف صميم برگردان پشتو و فارسی کتاب بزرگ "منار چکري" (نوشتهء Chris M Dorn'eich) را رويدست داشت.

 

يادم است، بهار خشمگين بود و پرستو در دوردستها ميخواند: "جانانه راشه چه پخلا شو/ عمر د ژمی مازديگر دی تير به شينه" (جانان! بيا که آزردگی را کناری بگذاريم/ زندگی نماز ديگر زمستان است، سپری خواهد شد)

 

گزارش نازکتر از سيم تلفون

 

چهارشنبه، بيست و نهم اپريل 1998 بود. دوستی که شايد امروز از ترس برچسپهای پسا_سپتمبری نخواهد نامش در اين يادنامه بيايد، از پشاور زنگ زد و گفت: "ديشب ننگيال سکته کرد". او چيزهای ديگری که کمتر به شنيدن می ارزيد، نيز گفت. اگر آنها را بنويسم، کمتر به خواندن خواهند ارزيد.

 

نمرده ام تا بدانم که آيا مرگ برای کسی که خوب زيسته، خوشايند است يا برای آنکه خوب نزيسته. دانستن پاسخ، کمکم خواهد کرد چگونگی مرگ ننگيال را ژرفتر از گور خودم بکاوم. راستی، من که از حيدر لهيب و داوود سرمد تا ليلا صراحت و ناديا انجمن پيوسته مرگ شاعر را شنيده ام، تا کجا و تا چند رسوای زنده ماندن خود باشم؟ تا کجا و تا چند، هر شب با نگاهم بر سقف بنويسم: "بسکه اين زندگی تلخ مرا داده عذاب/ به خدا ای اجل از حسرت مردن، مردم" و در دل بگويم: "کاش سرايندهء اين دو مصراع من بودم".

 

از ترس فال نميبينم. نه از آن رو که "کوکب بخت مرا هيچ منجم نشناخت"؛ برای آنکه ميدانم هر بار برايم اين بيت خواهد آمد: "در اين غمکده کس مميراد يا رب/ به مرگی که بی دوستان زيستم من"

 

پانزده روز از کوچيدن ننگيال گذشته بود که شهير ذهين آن يار عيار به ياری کارمندان برنامهء "خانهء نو، زندگی نو" بی بی سی، گليم يادبود او را در کانون فرهنگی عرفان (خانهء شماره 60، سيد جمال الدين افغان رود، پشاور) هموار کرد.

 

در همين روز طيبه سهيلا به گردانندگان کانون فرهنگی عرفان گفت: "بهتر خواهد بود اگر به کمک دوستان و خانوادهء ننگيال، نوشته ها و سرودهای پخش نشدهء وی گردآوری و چاپ شوند". اين پيشنهاد از سوی همه به خوشرويی پذيرفته شد.

 

ننگيال در چشم ديگران

 

اسحاق ننگيال از سيماهای ماندگار ادبيات افغانستان است. نامبرده با چاپ چهار گزينهء شعری به نامهای "دالي" (پيشکش/ دسته گل)، "سپيره داگونه او غوريدلی بزغلي" (ميدانهای تهی و نهالهای شگفته)، "هغه شيبی، هغه کلونه" (آن لحظه ها، آن سالها) و "ساسکی ساسکي" (قطره قطره) توانست جايگاه خود را در ميان چند نمايندهء راستين روند شعر امروز پشتو نمايان سازد.

 

"آس" (اسپ)، "دا کلی مه ورانوي" (اين دهکده را ويران نکنيد)، "يو باد، يو منصور" (يک باد، يک منصور)، "د هيلو بن" (باغ اميدها)، "له خوشحاله تر ننگياله" (از خوشحال تا ننگيال)، "دا د وچکالی گلان" (اين گلهای خشکسالي)، "بنگريواله" (دستبند فروش)، "زه او غر" (من و کوه)، "د وينو لار" (راه خون)، "کب" (ماهي)، "شپه" (شب)، و "گناه" از برازنده ترين دستاوردهای ادبی او به شمار ميروند.

 

ننگيال به پاس دريافتهای تازهء هنری، رسايی و سادگی بيان، اصالت محتوا، گزينش سوژه های دلانگيز و پرداختهای نوين در کارهايش، چندين بار از سوی سرودپردازان، نويسندگان، منتقدين و پژوهشگران درونمرزی و برونمرزها در کانون ارزيابی و بررسی نشانده شده است.

 

از اين ميان، مجاور احمد زيار، واصف باختری، عبيدالله محک، زرين انزور، عبدالباری جهانی، اسد آسمايی، حبيب الله رفيع، محمد اسماعيل يون، غفور ليوال، عبدالله بختانی خدمتگار، پير محمد کاروان، اجمل اند، کمال الدين مستان، زلمی هيوادمل، عارف خزان، عبدالهادی هادی، جاويد وردک، صديق الله بدر، لعل پاچا آزمون، نطيف تکل، احسان الله آرين زی، بادام ظريفی، اجمل تورمان، ستانه مير زهير، لطيف بهاند، حنان حبيبزی، نورالحبيب ايثار، نور مرداد، محمد الله رازق، احسان الله الينگاری، عيسا عالمی، و شماری از ادبياتشناسان ديگر درنگهای ارزشمندی به آفريده های وی داشته اند.

 

ننگيال در آيينه

 

"در من چيزی است نهانی و نديدنی که هميشه به سرودن شعر وادارم ميسازد. زمانی در روستا ميزيستم و روستايی ميسرودم. هنگامی که به شهر آمدم، شعرم گسترده تر شد. اميدوارم در آينده بتوانم همـه نشانه ها و آرايه های جهانی را در سروده هايم به کار بندم.

 

سخت پابند الهام استم. تا الهام نگرفته باشم، "مرتکب" شعر نميشوم. دلم ميخواهد چيزی که بخش زيادی از مردم آن را از خود بدانند، بنويسم. ميخواهم همه مردم جامعه، حتا جهان را در ذهن و شعرم داشته باشم. ديريست ميکوشم اجتماع را در آيينهء سازمان خاص سياسی نگاه نکنم.

 

هم غزل ميسرايم و هم سروده هايی با اوزان آزاد. اينکه خواسته ام بيانگر چه پيامی باشم، مانند آفتاب روشن است. هر چهار گزينهء شعرم به همين پرسش پاسخ گفته اند."

 

سخنان بالا، پاره هايی اند از "زما احساس، زما عاطفه" (احساس من، عاطفهء من)، گفت و شنود اسحاق ننگيال با س.س. هيماليا (سياه سنگ)، ماهنامهء سباوون، شمارهء پنجم، اگست 1990، کابل

 

بايسته ميدانم همينجا از امانتی ياد کنم: ننگيال فردای گفت و شنودش، واپس آمد و خواهش کرد که بخش پاسخها و پرسشها در پيرامون "طلا در مس" و رضا براهنی از ميان برداشته شوند. اين خواست از سوی گردانندگان سباوون به پيشانی باز پذيرفته شد.

 

البته آن سخنان چاپ نشده که اينک ارزش "وصيتی" يافته اند، تا همين اکنون به جايی درز نکرده اند و نخواهند کرد.

 

 

درياها نيز ميميرند

 

خوشبخت خواهد بود کسی که با محمد اسماعيل يون دوست باشد. يون را ميتوان پاکيزه ترين نماد "ياری و يکرويي" ناميد. اين سرودپرداز و نويسندهء نام آور، در کمتر از هفت ماه پس از مرگ ننگيال دهها سرودهء پخش نشدهء او را در گزينه يی به نام "سيندونه هم مري" (درياها نيز ميميرند) گردآوری کرد و با پيشگفتار انديشمندانه و بلندی به چاپخانه فرستاد.

 

اين کتاب 223 برگی با پيشگفتار ديگری از سوی زرين انزور نويسنده و منتقد سرشناس کشور آغاز گرديده و با شعر معـروف "يو باد يو منصور" (يک ياد، يک منصور) که واپسين غزل ننگيال پنداشته ميشود، پايان مييابد.

 

در بخشی از نوشتهء زرين انزور آمده است: "اگر در ميان نسل تازه نفس شاعران پشتو، تنها دو تن نيرومندتر، رخشنده تر و مطرحتر از ديگران باشند، يکی از آنها اسحاق ننگيال خواهد بود."

 

"سيندونه هم مري" با پشتيبانی "کانون فرهنگی افغانستان در جرمني" و به همت کتابخانهء دانش در دسمبر 1998 در شهر پيشاور پاکستان چاپ شد.

 

ننگيال در لای ترنم و ترانه

 

چندين غزل و سرودهء دارای اوزان آزاد مانند "ای شكاری اشنا درته سلام كوم" (ای آشنای شکارچي! به تو سلام ميفرستم"، "بنگريواله توری بيا پر كلی راغله" (خالهء دستبند فروش باز به قريه آمد)، "آس" (اسپ) و "دا کلی مه ورانوي" (اين دهکده را ويران نکنيد)، "خلکو زه رسوا يم" (مردمان! من رسوايم)، "يو باد را لگيدلی ما له زانه سره وري" (بادی به رويم وزيده، مرا با خود ميبرد) از زبان آوازخوانان ناموری چون شاپيری نغمه، حفيظ الله گردش، رحمانی، همايون، مومند و منگل نيز به مردم رسانيده شده اند.

 

پيوند غزل و موسيقی چون و چرا ندارد، ولی تلاش نوجويانهء حفيظ الله گردش در اجرای سروده هايی که به سادگی در خم و پيچ آشنای آهنگهای ترانه وار نميگجند، از هر نگاه ارجناک است.

 

اگر درست يادم مانده باشد، دو آوازخوان ديگر نيز اين شيوهء دشوارگذار را آزموده بودند: رحيم جهانی با آهنگ "تو در چشم من همچو موجي" (از فروغ فرخزاد) و فرهاد دريا با "ای آشنای من! برخيز و با بهار سفرکرده بازگرد" (از نادر نادرپور).

 

سايه

 

در نوامبر 1998، داستان بلندی از اسحاق ننگيال به نام "سيوري" (سايه)، از سوی ماهنامهء "ليمه" به دسترس مردم گذاشته شد.

 

واصف باختری در ديباچهء "سايه" نوشته است: "تا کنون سروده هايی از ننگيال شنيده بودم، چند مقاله و نقدش را نيز خوانده بودم، ولی نديده و نشينده بودم که او به ادبيات داستانی نيز دلبستگی دارد تا آنکه "سايه" را ديدم. راستش، شماری از برگهای اين داستان را بار بار خوانده ام. با آنکه زبان پشتو را زياد نميدانم، از نگاه من، ننگيال در قلمر زبان نه تنها پيشرونده است، بلکه ميتواند به ادبيات داستانی هم دست يازد و بيافريند."

 

اسد آسمايی نويسنده، پژوهشگر و استاد فلسفه نيز در پيشگفتاری با عنوان "سايهء شاعر" چنين آورده است: "سايه نقش يک کابوس، باران اشکهای يک شاعر، واگشايی اندوه پاک يک دلداده، و سرانجام گوشه يی از حقيقت دلخراش سدهء ماست."

 

ننگيال "سايه" اش را به زرين انزور بخشيده است.

 

دريا در کوزه

 

اسحاق ننگيال افزون بر سرود و "سايه"، نوشته های ادبی ديگری نيز دارد. شنيده ام که ميخواستند يادداشتهای پراکنده، گفت و شنودها و نامه های او را در کتابی به نام "سين په منگی کي" (دريا در کوزه) بگنجانند.

 

آيا در درازنای هشت سالی که از مرگ ننگيال ميگذرد، "دريا در کوزه" چاپ شده باشد؟ نميدانم. ايکاش سررشتهء اين کار نيز به دست محمد اسماعيل يون ميبود.

 

از خوشحال تا ننگيال

 

زادروز اسحاق ننگيال روشن نيست. در رسانه ها آمده است که وی در 1956 در روستای بسرام، ولسوالی الينگار ولايت لغمان چشم به جهان کشود، آموزشهای نخستين را در زادگاهش فراگرفت، برای آموزشهای برتر راهی اکادمی سارندوی (پوليس) شد و روز 28 اپريل 1998 در پشاور جان سپرد.

 

نامبرده پرداختن به فرهنگ و هنر را از گزارشها و تبصره های سياسی برای ماهنامهء "سارندوى" و هفته نامهء "پيام" آغازيد و دو دههء پسين زندگی را بيشتر با شعر و داستان سپری کرد.

 

ننگيال در بسياری از سروده هايش به برندهء جام جهانی شکست و شکيب ميماند. سرنوشت، پيش از مرگ هم مدالهای خونينی بر روی سينه اش آويخته بود. و او زخمهايش را چه ساده بيان ميکرد:

 

"تقدير به مو وی داسی د خوشحاله تر ننگياله/ همدا چی کله غير و کله خپل وهلی يم" (تقدير مان همين بوده باشد از خوشحال تا ننگيال/ گاه ز بيگانه لگد خورده ام و گاه زخويش)

 

دريغ پسين

 

آيا زندگی از همان نخستين دم به جهان آمدن کودک، ره سپردن به سوی مرگ نيست؟ دور نه نزديک، جشن و سور سالگره چيست؟ چرا نخست آن کيک گلدار و پر نقش و نگار را با کارد آشتی ميدهيم؟ چرا شمعهای شمارشگر و روشنی انداز را با "آه" خاموش ميسازيم؟

 

در ميان مرگ زندگی ميکنيم. هر شبانه روز، بيست و چهار ساعت ديگر به سويش پيش ميرويم و باز هم ميگوييم: "خدا مرگ را دور داشته باشد"! چه هوده؟ دير يا دور، واپسين ايستگاه همان است، چه بخواهيم، چه نخواهيم، چه نامش را بر زبان بياوريم يا نياوريم.

 

اينک در پای همين يادنامه مينويسم: "ننگيال! زه هم درزم" (ننگيال! من هم می آيم)

 

[][]

ريجاينا (کانادا)

30 اپريل 2006

 

 

اشاره ها

 

1) با سپاس از بايگانی ماهنامهء "سباوون" برای بازچاپ عکسهای زنده ياد اسحاق ننگيال

2) با سپاس از سايت "سمسور دات کام" برای بازچاپ عکسهای رنگين پشتی کتابها

3) اميدوارم با برگردانها ی "آس"، "کب" و "برخه"، روح ننگيال را نيازرده باشم.

 

 

اسپ

 

آنجا دور اسپ سپيدی ايستاده است

همچون شبنم [روي] گلبرگ

مانندهء پر قو

چون پرتو سپيد دندان مرواريد زيبا نگار

چنان بازتاب بند دست شاهپريهای خوش سيما در آب

 

آنجا دور اسپ سپيدی ايستاده است

همچون سرشک ستارگان

همتای نازنينترين مهتاب ناب جهان

 

به دنبالش ميشتابم

فرياد ميزنم

 

از من ميگريزد

از من نفرت دارد

مانند تو که از من نفرت داری

از من ميگريزی

 

آنجا دور اسپ سپيدی ايستاده است

همچون شبنم [روي] گلبرگ

مانندهء پر قو

                        [][]

 

ماهی

 

دريا همچنان موج موج جريان دارد

و جاله وان مو سپيد

خدا ميداند

در کدامين کرانه به خواب رفته که برنميخيزد

 

ديدگانم بر هم خوردند

کبوتری از خانهء تو آمد

و گل را از دستارم ربود

گلی که يادگار دست تو بود

 

ميدانستم که امروز چنين خواهد شد

و ديگر هرگز به تو نخواهم رسيد

ديشب، در خواب،

ماهي

 از

دستم

به

زمين

افتاده بود

                        [][]

 

سهم

 

روزی که ميخواستم گلبارانش کنم

گلهای دشت و باغ به تاراج رفته بودند

 

و امروز که بار ديگر گلها شگفته اند

او به چشم نميخورد

 

آری

سرنوشت ما همين گونه است

سال پار که جويها از آب سرشار بودند

آسياب دهکده از کار افتاده بود

 

امسال که باز آسياب مان به کار افتاده

در جويبارها يک قطره آب نيست

 

                        [][]

 

 

 


 

اجتماعی ـ تاريخی

 

صفحهء اول