© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

صبورالله سياه سنگ

 

 

 

 

 

تحفهء روز تولد

 

سراينده: Sylvia Plath

برگردان: صبورالله سياه سنگ

hajarulaswad@yahoo.com

 

 

 

 

اين چيست، در پشت اين نقاب؟

زشت است؟ زيباست؟

هی ميدرخشد

آيا برجستگيهايی دارد، کناره هايی دارد؟

باور دارم که بيمانند است

باور دارم درست همانی است که ميخواهم

 

هنگامی که خموشانه سرگرم آشپزی استم

احساس ميکنم که به من چشم ميدوزد

احساس ميکنم که می انديشد:

 

"آيا اين است همانی که بايد برايش پديدار شوم؟

 آيا اين است همان برگزيده،

 همانی که چشمهای سياه دارد و يک زخم؟

 همانی که آرد را پيمانه ميکند، و سطح پيمانه را هموار

 همانی که پابند اصلهاست، پابند اصلها، پابند اصلها،

 آيا اين است همانی که مژده به او ميرسد

 خدای من! چه خنده آور!"

 

ولی، پيوسته ميدرخشد، باز نمی ايستد

گمان ميبرم مرا ميخواهد

 

برايم فرق نميکند: پاره های استخوان باشد يا دکمهء مرواريد

راستش، امسال چندان هوای دريافت تحفه را ندارم

گذشته از همه، تنها از روی تصادف زنده استم

 

اگر ميشد،

در آن روزگاران

به هر شيوهء ممکن، با شادمانی خود را ميکشتم

 

اينک اين روبندها، رخشنده مانند پرده ها

ناز ديباهای نازک آويخته از پنجرهء جنوري

سپيد همچون بستر کودکان،

و رخشان چون روح مردگان

 

آه عاج!

بايد دندان پيل باشد: ستون ناپيدا

 

آيا نميدانی، هر چه باشد، برايم فرق نميکند

آيا نميتوانی آن را از من دريغ کنی؟

 

اگر کوچک هم باشد، شرماگين مباش

برای سرشاری آماده ام، خشماگين مباش

 

بيا بنشينيم: تو آنسويش و من اينسويش

بستاييم فروغش را، جلوه اش را و آينگيهايش را

بيا بخوريم واپسين نان شب مان را در ميانش

مانند بشقاب بيمارستان

 

ميدانم چرا آن را به من نخواهی داد

ترا ترس فراگرفته است

انگار فرياد جهان به آسمان خواهد رسيد

و همپايش انديشهء تو نيز

 

سپر کهن: سنگين، آهنين

شگفت آور برای فرزندان فرزندان فرزندانت

نه! آنچنان نيست. نترس

 

آن را خواهم گرفت و خموشانه به کناری خواهم رفت

 

نخواهی شنيد

حتا آواز باز کردنش را

خش خش پوش کاغذيش را

افتادن نوارهای گره شده اش را

و سرانجام جيغ مرا

گمان نميکنم شايستگيم را پاس نگهداري

 

ايکاش ميدانستی

اين پرده ها، که در چشم تو آويزه های نازک هوای پاک اند،

چگونه روزهايم را به خاکستر مينشاندند

ولی، خدای من! ابرها پنبه زاران اند

و انبوه دشمنانهء آنها دود کاربن مونو اکسايد

 

با خوشايندی، با گوارايی نفس ميکشم

رگهايم را از نديدنيها پر ميسازم

و از مليونها اتم راست_نما که سالهای زندگيم را اشاره ميزنند

 

تو برای همين رويداد با تنپوش سيمين می آيي

ای شمارشگر فزون سنج!

آيا هرگز نميشود از چيزی دست برداري

و بگذاری يکسره پايان يابد؟

آيا بايد بر هر چيز مهر بنفش بزنی؟

آيا بايد تا چشم کار ميکند، پايانبخش باشی؟

 

امروز آن را ميخواهم

يگانه چيزی که تنها تو ميتوانی آن را برايم بدهی،

آنچه به گستردگی آسمان در کنار پنجره ام ايستاده است

از سرجاييهايم نفس ميکشد

کانون سرد مرگ

جايی که اندام جا به جا يخ ميبندد

و در دل زمانه ميخشکد

 

مگذار دست به دست، از راه پست برسد

مگذار آوازهء هر دهان شود

 

تا هنگامی که همه اش برايم برسد

شصت ساله خواهم شد

و فرسوده تر از آنکه دردم را دوا باشد

 

تنها پرده، پرده، پرده را پايين بکش

اگر مرگ هم باشد

سنگينی ژرف و بيزمانی چشمهايش را خواهم ستود

خواهم دانست که هوشت بر جاست

 

آنگاه نجابتی در کار خواهد بود

روز تولدی خواهد بود

 

و کارد نخواهد نتراشيد، بلکه فروخواهد رفت

ناب و پاکيزه مانند گريهء کودک

و جهان از پهلويم فروخواهد لغزيد

 

[][]

اشاره

سروده های سيلويا پلات (1932-1963) بارها به چندين زبان برگردان شده اند. بايسته ميدانم از گرانمايه سعيد سعيد پور و همه فرزانگانی که پيش از من کارهای اين بانوی شهيد را به فارسی درآورده اند، همينجا با سپاس و حرمت فراوان ياد شود.

ريجاينا

يازدهم اپريل 2006

 

 

 


 

ادبی هنری

 

صفحهء اول