© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

اسد آسمايی

 

 

اسد آسمایی

پاریس – فرانسه

 ٢٠٠٥

 

 

دی شیـخ با چراغ همی گشـت گرد شــهر

 کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوســـــت

 گفتیـم که یافـت می نشود جسـته ایـــم مـا

 گفت آن که یافت می نشود آنم ارزوســت

                            مولانا جلالالدین بلخی

 

آدمی در عالمی خاکی نمی آیـد به دسـت

عالمی از نو بباید ســاخت و از نو آدمی

                                  حافظ شیرازی

 

 

 

بحران هومانیزم و عقلگرایی

طرح، مقایسه و تحلیل انتقادی

 

 

 

 

مسأله قابل تأمل برای انسان کنونی اروپایی تمایل هومانیستی و عقلگرایی است که بعد از رنسانس به وجود آمد. ولی بعد از جنگ اول و دوم جهانی عقل و انسانگرایی از نظر تجربی و روانی یکبار و برای همیشه مورد سوال قرار گرفت.

از طرف دیگر کشف ساحه ناخود آگاه فردی و تحت الشعور اجتماعی در ساحه روانشناسی نیز مسأله هومانیزم و عقل گرایی را کاملاً از زاویه دیگر و معکوس مطرح نمود.

به نظرم این سخن میشل فوکو درست است که انسان اروپایی خیلی دیر متوجه مسأله انسان شد و زود آنرا فراموش نمود.

رنسانس از یکسو رواج یافتن سیستم عقلی دکارت است که میگفت: "فکر میکنم پس هستم." ، بیکن که نمونه خوبی برای مراجعه و تجربه به عقل انسانی در شناخت جهان بود، فیخته به حیث ناظم مفاهیم انتزاعی روش های فلسفی و عقلی شناخته شد و شلینک علی الرغم تمایلات اخیر عرفانی اش طرفدار اصالت عقل بود.

 

نزد کانت هر دانشی که از تجربه آغاز گردد به عقل ختم می گردد، و هگل مدعی است که هر معقول، واقعی و هر واقعی، معقول است.

 

ولی قابل یادآوری است که داستا یفسکی در تحلیل های ادبی و هنری نشان می دهد که "راسکلنکوف" در مکافات و مجازات و "ایوان کارامازوف" در "برادران کارامازوف "، هر دو با از دست دادن تعادل روانی  و موازنۀ نفسی در بحران عمیق روحی به سر میبرد که فقط ایمان به گونۀ  آلیوشا و زوسیما است که میتواند آنها را از این بحران نجات دهد.

 

دکارت، پاسکال و گالیله که مارتین هایدگر آنها را اساتید عقل تخنیکی مینامد، دیدرو، ژان ژاک روسو و ولتر در تمایلات هومانیستی خود قبل از همه طرفداران تغییر جامعه فرد انسانی بودند و گویی این جملۀ "فرانسوا را بله" را متوجه نه شده اند که میگفت "من حاضر نیستم جامعه را رهبری نمایم، در صورتیکه قادر به رهنمایی خود نباشم".

 

به نظرم در اینجا نظر دوست مولانا جلاالدین بلخی، شمس تبریزی عارف نامدار شرق قابل تأمل است که قرنها قبل گفته بود:

"این قدر عمر که تراهست، در تفحص خود خرج کن، در تفحص عالم چه خرج  میکنی ... همه در  یک کس است. چون خود را دانست همه را دانست."

 

در عرفان شرق که قرنها قبل به انسان هشدار داده بود که راه رسیدن به خود را گم نه کند و به آدمی گفته شده است که بیرون ز تو نیست هر چه در عالم است ، خود طلب! هر آنچه که میخواهی تو هستی.

 

امااین رابطه انسان با انسان که ایدیال هو مانیسم بعد از رنسانس بود به پرادکس تبدیل گردید. ژان پل سارتر از یک سواثر خود را به نام اکزیستانسالیسم یا هومانیزم می نامد ولی از طرف دیگر توسط یکی از قهرمانان "در بسته" جهنم را حضور دیگران می نامد.

 

دانته الیگاری در عبور از دوزخ به دروازۀ آن میخواند: "شما که داخل می شوید دست از هر گونه امید بشویید" یعنی به گونه یی جهنم حالت روانی کسی است که انسان یکبار و برای همیشه امید را از دست می دهد. اما داستایفسکی جهنم را حالت روحی کسی میداند که دیگر نتواند دوست داشته باشد و نزد عرفای شرق از جمله مولانای بلخ، جهنم یعنی خود، چنانکه گفته است : دوزخ است، این نفس دوزخ اژدها است.

 

ولی ژان پل سارتر توجه به فرد انسانی را که نقطۀ مرکزی هومانیسم است، در رابطه با دیگر افراد منجر به پرادکس میداند تا جایی که عشق در شکل سادیستی و مازوخیستی آن فقط ارضای خودی است، و به نظر او گناه اصلی ظهور در جهانی است که دیگری در آن ساکن است و تحمل دیگران، رنجی تحمل ناپذیر است.

 

ایدیال دیگر رنسانس، تاکید بر عقل انسانی بود که همانا از آوان تمدن یونان باستان مورد توجه قرار گرفت و بعد از رنسانس تأیید و تاکید بر عقل انسانی منجر به اکتشافات بزرگ علمی و تخنیکی گردید و به کمک آن قبل از همه انسان اروپایی توانست بهترین وسایل رفاه خود را به وجود آورد. ولی در پهلوی آن در قرن بیستم به همان اندازه انکشاف علمی و تخنیکی، عمیقترین اضطرابات و تشویش های روانی را نیز باعث گردیده است.

 

این هوشدار کارل گوستاویونک در خور تأمل است که به نظرش ریسمانی که سرنوشت ما از آن آویخته است، روز به روز باریکتر میگردد و این طبیعت نیست بلکه نبوغ انسان است که طناب را به گردن انسان انداخته است.

 

البته نباید فراموش نمود که در ادیان الهی انسان بعد از خوردن میوه معرفت محکوم به مشقات زمینی میگردد و احساس شرم، گناه، برهنگی و گمشده گی در  این سر زمین نو و ناشناخته به او دست داد که همراه با اضطراب شدید، در ماندگی و تنهایی بود.

 

پرومته با آوردن آتش به انسان که همانا سمبول عقل انسانی بود، خود را درآزمودن درد جانکاه و توصیف ناپذیری قرار داد، اودیپ که در فرار از تقدیر و شناخت حقیقت، بینایی خود را از دست داد، میگفت: "نمیتوانم حقیقت را نادانسته رها کنم" و همچنین سیزیف که هومر او را "عاقلترین و محتاترین انسان" دانسته است، محکوم شد که بیهوده و مکرر تخته سنگی را به قلۀ   کوهی بلند نماید تا دوباره بغلتد.

 

تراژیدی، بر عکس پندار عده یی، مرگ نه بلکه استمرار زنده گی  پر رنجی است که پرومته، ادیپ و سیزیف به گونۀ آزادی به پیروی از عقل و حقیقت یابی به آن محکوم شده بودند.

آزادی و قبول مسؤولیت، یگانه قلمرو انسانی است که انسان بر عکس دیگر موجودات صرفاً برای زنده ماندن تلاش نمی کند، بلکه میکوشد به آزادی فردی برسد و درست در همین نقطه است که روش و شبوه زندگی عارف شرقی و فبلسوف معاصر غربی از هم جدا میگردد.

 

ایدیال هومانست های اروپایی که بیشتر رسیدن به آزادی و عشق به انسان بود، نتوانست رابطه فرد انسانی را با دیگران عملأ و در نفس خود حل نماید و نزدیک است بگویم که تا هنوز نه توانسته تمرین تجربۀ عشق به دیگر انسانها را در وجود، روان و نا خود آگاه خود ممکن نماید.

 

ادبیات نهلیستی و فلسفه اکزستنسیالستی ، مسأله انسان به انسان را مطرح نمود ولی راه ممکن و واقعی رسیدن به آزادی فردی و اندبووال اجتماعی را لاینحل ماند. یکی از قهرمانان داستایفسکی "ایوان کارامازوف" که مدعی و طرفدار "عقل" بود میگفت: " تا هنوز این نکته را نه دانستم که چگونه ممکن است انسان همنوع خود را دوست بدارد ولی همین "ایوان"  بعد از استدلال به اصطلاح عقلی و منتقی  با " شبح خود" تعادل روانی و موازنۀ نفسی خود را از دست می دهد و کربربلوف قهرمان " جن زده گان" داستابفکی نیز میکوشد توسط تمثیل خودکشی به آزادی فردی برسد. اما داستابفکی خود برعکس قهرمانان عقلگرای خود در تجربه دینی و قلبی تعادل روانی را می یابد و میگوید که آنچه به دیدۀ عقل ننگ می آید، به چشم قلب عین جلال و زیبایی است.

 

 این "جهنم  یعنی دیگران"  سارتر، تجربه روانی فلسفی رابطه فرد انسانی با دیگری است که هم با هو مانیزم و هم  با آزادی دیگران در تعارض است. همچنین در ایدیال نهلیستی "نیچه" در "ابر مرد" شدن نیز تجربه عشق نا ممکن به نظر میرسد. نیچه کسی را "مرد برتر" می داند که بتواند دوستانش را نیز دشمن بدارد؟!

 

عارف شرقی برعکس عدۀ از فلاسفۀ بدبین اروپایی که "بودن"  را در "داشتن " میدانند، در رد عقل و منطق به تمجید عشق میپردازد و توانایی عشق را در "بیخودی" و "مستی" و "دوری از نفس " ممکن میداند و در زمینه دارای نکته نظر های عملی است. مثلا دوری از تعصب، کینه، نفرت و خود پرستی را اولین عمل  توانایی عشق میداند.

 

در یافتن روش عرفای شرقی برای خواننده اروپایی میتواند با تأمل در سر گذشت "دانته آلیگاری" در "کمدی الهی" شباهت  خواهد داشت با این تفاوت که تجربه روانشناسی " اعماق"  تا حدی به تجربه عرفای شرقی نزدیکتر است.

 

"دانته الیگاری" نیز این سفر دشوار را بار اول به کمک  ویرژل یعنی " توان عقل"  آغاز می کند ولی در نیمه راه باز می ماند تا " بیأ ترس" به گونۀ مظهر و نیروی عشق  به کمک وی می شتابد تا وی را تا آخر سفر کمک نماید.

 

مظهر نوع بشر یعنی "دانته" نیز در جنگل تاریک گناه و خطا به سه حیوان رو بر میگردد که " پلنگ" سمبول حیله گری و بد خواهی "شیر" مظهر غرور و زورگویی و "ماده گرگ " سمبول افراط و آزمندی در نظر گرفته شده است.

 

قابل یادآوری است که قبل از دانته در شرق و غرب نمونه های  چنین سفر وجود دارد. مثلاً رفتن "گیل گمش" بعد از مرگ انکیدو به جهان دیگری که شبیه بازگشت اولیسس در اشعار هومر است. همچنین "ابردوف  نامه" اثر زردشتی و "رساله الغفران" ابوالعلا مُعری و "سیر العباد الی المعاد" سنایی غزنوی که اثر اخیر تقریباً دو قرن قبل از کمیدی الهی دانته سروده شده است.

عارف شرقی برعکس عدۀ از فلاسفه و نویسندکان معاصر که تنهایی و اضطراب فرد انسانی را علاج ناپذیر میداند، برای عروج به کمال روحی انسان عشق را امکان واقعی و عملی میداند. از مولانای بلخی رومی بشنویم:

 

                                        شاد باش ای عشق خوش سودای ما

                                                          ای طبیب جمله علت های ما

                                         ای دوای نخوت و ناموس ما

                                                          ای تو افلاطون و جالینوس ما

 

وی در بارۀ توان عشق می گوید:

 

                                         در نگنجد عشق در گفت و شنود

                                                         عشق در یایی یست، قعرش ناپدید

                                        عشق جوشد بحر را مانند دیگ

                                                         عشـق سایـد کوه را مانـنـد ریــگ

 

روش تمثیلی عرفای شرق نیز بر عکس فلاسفه انتزاعی غرب که زبان منطق را به کار میبرند، بیشتر شاعرانه و سمبولیک بوده و گویی توسط  تداعی معانی حقایقی را  بیان میکنند که  درعین حال دلنشین نیز است . از جمله حالات یکی عشق است که نمیتوان آنرا با کلمات عقلی بیان نمود و مولانای بلخی  در زمینه می گوید:

 

                                        گرچه تفسیر زبان روشن گر است

                                                       لیک عشق بی زبان روشنتر است

                                        چون قلم آن در نوشتن میشتافت

                                                        چون به عشق آمد قلم بر خود شگافت

                                       چون سخن در وصف آن حالت رسید

                                                        هم قلب بشکسـت و هم کاغذ دریـد

 

زبان سمبولیک "منطق الطیر" عطار نیشا پوری، "مثنوی معنوی" مولانا جلاالدین بلخی و " سیرالعباد" سنایی غزتوی دارای سمبولهای بی نظیر و معانی روانشناسی است که ادامه تحلیل های روانشناسانه به گونۀ "انسان و سمبولهای " کارل گوستاویونک  به حیث آغاز آشنای به نا خود آگاه برای قدمهای بعدی تکمیلی روانشناسی اروپایی ضروری به نظر میرسد...

 این درست  است که تمدن اروپایی از برکت رنسانس هومانیزم بزرگترین اکتشاف را در ساحه علمی – تخنیکی بدست آورد ولی رنسانس به معنی واقعی  کلمه در ساحه وسیع مشرق زمین واقع نه شد.

 

در اکثر مناطق شرق نه تنها  رنسانس به وجود نیامد بلکه عقلگرایی و سیستم تجربی اروپایی و ریفورماسیون نیز انجام نه یافت.برخلاف،همزمان با اکتشافات و پیشرفتهای بزرگ علمی ، تخنیکی و صنعتی  یی به وجود آمد ه درغرب که ثمرۀ آن ساینس و علوم اجتماعی بود، در عرصه هنر و ادبیات نیز پیشرفتهای چشمگیری  به دست آمد.

 

نظریات گوپرنیک، کپلر و گالیله اساس تفکرعلمی – تخنیکی رنسانس شد که در پهلوی آن توجه و اهمیت به انسان اساس هومانیزم گردید. ولی نباید فراموش نمود که امکانات علمی تخنیکی امروزی در غرب قدرت تولید بزرگ ترین امکانات زنده گی را ایجاد نموده است ولی توانایی تخریب و نا بودی تمامی زندگی و تمدن بشری را نیز دارا است.

 مسأله قابل تأمل این است که آیا انسان غربی میتواند به اساسات هومانیستسی خود وفادار باشد؟ چه به میان آمدن دو جنگ جهانی و مسابقات تسیلهاتی، خود کشی های انفرادی و کشتارهای جمعی، امکانات جنگ اتمی، ژورنالیزم تبلیغاتی و جنگی، احساس شدید تنهایی، اضطراب و دلهره های بی جهت، ترس بی جا و بی دلیل، عقل انسانی و درعین حال هومانیزم را مورد سوال و آزمایش جدید قرار داده است.

 

علاج ناپذیری  تنهایی فرد انسانی در اکثر آثار فلسفی، ادبی و هنری خود را نشان داده چنانچه نمونه های آن در "انتظار گودو" اثر سامویل بکت، " گروه محکومین" فرانتس کافکا، " بیگانه" البرت کامو، "سن عقل" ژان پل سارتر به گونۀ مثال حالات روانی – اجتماعی انسان معاصر اروپایی را به زبان ادبی و هنری به نمایش گذاشته شده است.

 

مهمترین و جدی ترین مسأله برای انسان امروز توجه مجدد به خود است و آنچه که به زبان روانشناسی نا خودآگاه  فردی  و تحت الشعور اجتماعی وی را تشکیل میدهد و از جمله توجه به اهمیت و معنای نهفته در پیام سمبولیک رویاهای فرد انسان است.

 

رنسانس که تا حدی رابطه عمودی انسان با جهان ترانسندانس را به رابطه افقی انسان  به انسان مبدل نمود، ولی ایدیال هومانیستی و عقلگرایی که در نتیجه این طرز تفکر ایجاد شد، به زودی به یأس و نا امیدی مبدل گردید و انسان همانگونه گرگ، جهنمی و مایۀ رنج و عذاب برای انسان تلقی گردید.

 

با در نظر داشت بحران فکری کنونی این کلام الهی که در آن گفته شده است: کسانیکه مرا فراموش نماید ما آنان را توسط خود شان فراموش خواهیم نمود، قابل توجه است. واین هوشدار به گونه یی توسط میشل فوکو تکرار شده است که انسان اروپایی دیر متوجه خود شد ولی بسیار زود آنرا فراموش نمود.

 

قابل توجه است که شرق بعد از رنسانس غرب تا حدی در حالت اولیه خود قرار دارد و اگر شرق ازاین خواب بیدار شود زمانی خواهد بود که مانند " اصحاب کهف" نه پول زمان  دقیانوس شان ارزش خواهد داشت، نه لباسهای ژولیده شان قابل استفاده خواهد بود و نه با آن زبان از یاد رفته خواهند توانست با هم عصران خود سخن بگویند.

اما  انسا ن اروپایی که دارای علم  و تخنیک و صنعت است آیا توانایی اینرا دارد که همنوع خود را دوست بدارد و تنها از زاویه پول به انسان  نگاه نکند و برای دیگران نیز گوش شنوا داشته باشد؟ آیا برای انسان معاصرغرب هنوز هم  مانند پروتاکوراس "انسان معیار همه چیز است" و یا اینکه باز هم باید مانند دیو گنس در جستجوی انسان بود؟ با ید گفت که تجربه عاشقانۀ عارف شرقی یک مصلحت تبلیغاتی نیست بلکه ضرورت روانی انسان امروز است تا به کمک آن بتواند از تشویش بی جا و بی مورد زندگی روزانۀ خود رها گردد.

درعرفان، شمال و جنوب، شرق و غرب و همه قاره هایکی است و کینه و نفرت و حسادت را " چرک اندرون" مینامد و تجربۀ خود را در دیگران دیدن ممکن میشمارد. نزد عارف اولین قدم در راه آزادی، دوری از هر گونه تعصب است و ترک عادت.

اگر نزد "نیچه" و "سارتر" تجربه عشق به دیگران ناممکن است، به نظر عرفای شرق عشق ماهیت و قلمرو انسان است. چنانچه نزد آنان حقیقت فرد انسانی در موسیقی، شعر و رقص تکمیل میگردد و موسیقی شعر و رقص تأیید عشق به دیگران است که بدون آن زندگی نا ممکن به نظر میرسد.

 

مشکل اصلی انسان غربی  توجه و اهمیت دادن بیش از حد به خود و نفس است ولی مسأله مرگ که نزد "هایدگر" به شکل جدی مطرح میگردد و "بودن" ما را "بودن" برای "مرگ" میداند، این حقیقت را آشکار می سازد که همه انسانها فرداً محکوم به آزادی و مرگ اند.

 

مشکل اصلی انسان غربی توجه واهمیت دادن بیش ازحد به خود و نفس است. ولی مسأ لۀ مر گ که نزد" هاید گر"به شکل جدی مطرح میگردد وبودن ما را بودن برای مرگ میداند، این حقیقت را آشکار میسازد که همه انسانها فرداً محکوم به آزادی ومرگ اند.                 

مسأله "خودی" که با احساس شدید ملکیت، خانه، وطن، پول و ... همراه است و توسط "بادار همگان مرگ است" احاطه شده مکمل آن حسادت، کین و نفرت می باشد، از همین جهت نزد عارف اولین  قدم رهایی و آزادی از خودی و نفس است.

به نظر "بودا" نا دانی علت به وجود آمدن من و تو است و دیگر این که شناخت انسان هیچگاه تا شناخت خود نمی رسد، ولی اگر کسی بر خود غالب شود، دارای نیرو ی بی حد میگردد. ادامه مقایسۀ پیام بودا با فلسفه خودی نیچه را به خواننده میگذارم که برای نسل مضطرب کنونی میتواند دارای اهمیت عملی باشد.

 

در اخیر باید اضافه شود که این تحلیل مقایسوی بین عرفان شرق و فلسفه غرب به هیچ وجه به معنی برتری شرق و غرب نیست بلکه به حیث دو روش و ایدیالهای فردی در مورد مسأله هومانیزم و عقل گرای در نظر گرفته شده است.

 

به نظرم در عرفان توانایی واقعی و تجربی وحدت تمام انسانها و قاره ها، ادیان و تمدنها وجود دارد که به حیث ضرورت عاجل در برابر انسان مضطرب قرن ما قرار دارد. ما نمیخواهیم مقابله و خشونت بین انسانها را به هیچ اسم و رسم قبول کنیم زیرا چنین برداشت در اساس مخالف هومانیزم است.

 

به نظرم در دنیای امروز، انسانها در تمام قاره ها، قربانی جنگ و خشونت بی جهت می شوند واین  لکۀ ننگی است بر پیشانی تمام کسانی که نمیتوانند در عمل به هومانیزم صادق باشند. درین حال هر شخص و نظریه یی که عملا جامعه جهانی را از فشار سنگین این فاجعه نجات دهد، قابل ستایش است. و هر مفکوره شرقی و غربی که بتواند در بر گرداندن تعادل روانی و موازنۀ نفسی به روح و روان تکه پارۀ انسان مضطرب و مشوش قرن ما کمک مؤثر نماید، میتواتد فاصله پر ناشدنی انسان کنونی با هومانیزم را کمتر نماید. ما منتظرچنین  پیامی از دنیای زنده هستیم، چه به قول بیدل عا رف آنکه سخن میگوید زنده است وآنها که مرده اند،خاموش اند.

 

 

 

«»«»«»«»«»«»«»

 

 

 

 


 

اجتماعی ـ تاريخی

 

صفحهء اول