© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

صبورالله سياه سنگ

 

 

 

 

مرگ "آتشی" را سرود

 

صبورالله سياه سنگ

hajarulaswad@yahoo.com

 

 

بوسه ها

 

نازنين! انترنت هم بلای جان شده. ده گذشته مردم به آسانی نميتانستن يا نميخاستن خبر بدی ره به کس بشنوانن. مگر پيک سياهزبان انترنت هم خداناترس اس، هم آدم_ناترس. مثلن يکی و کوتاه ميگه: "ناديا انجمن کشته شد"، "منوچهر آتشی مرد" و ....

 

باور کو ده ای روزها آدم نميتانه از ترس چشم به چشم شدن با بربادی ده چار گوشهء جهان، پيش تلويزيون بشينه، يا به انترنت روی بياره. کور شديم و نه ديديم و نه شنيديم که کس گفته باشه: "سر چشم اهريمن ابروس". تا چشم کار ميکنه بيگناه زير بم و آتش کشته ميشه و آه شانه هم کس نميشنوه. جايی که حال حاضر ده تيررس تفنگ يا نشانگاه توپ و تانک اهريمن نيس، يا سونامی تباهش ميکنه يا کاترينا. اينا نباشن، آتشسوزی، توفان، خشکابی و زلزله بلا واری از آسمان نازل ميشن، و اگه ای مصيبتا هم کم باشن، بی آبی، بی نانی، بيماری و هزار آفت کشندهء ديگه مانند تهمتهای سياسی هميشه آماده اس تا به سرنوشت فرزندای آدم چسپانده شوه و راه مرگ شانه به آسانی و ارزانی هوار بسازه.

يگان بار ده دلم ميگرده که جهان، گوانتانامو شده و سلولهايش نامهای آشنا دارن: آسيا، اروپا، افريقا، آستراليا و امريکا. ده ای زمانهء آتشی تر از "روزگار دوزخی آقای اياز"، عزراييل بدبخت با ديدن گراف کشته ها گيج و گول مانده و عزازيل بيچاره با تماشای آدمچهره های آدمکش.

 

زندانيای بدبخت که به جای ديوالها، ميله ها و سيمهای خاردار، با نوار پيچاپيچ مرزهای بی ارزشتر از "ديورند" از همديگه جدا شدن، نه پای گريز دارن و نه دست ستيز. و زندانبانای چارچشم از تيرکشهای کاخ سفيد هر شام با زبان تفنگ بری زندانيا لالايی انگليسی ميخانن. بدا به حال کسی که پس از شنيدن ترانهء شامگاهی بيدار بشينه. تروريزم که شاخ و دم نداره! هر کس که فرمان ناتو ره نپذيره، بيهوده زنده اس. بس خلاص.

 

و آتشی ده چنين روزگاری "اسپ سفيد وحشي" خوده به ميدان "خدا و راستی ادبيات" ايلا کد و خودش پياده به مهمانی مرگ رفت.

 

امروز از سر دلتنگی زياد تلفون کدم. ميخاستم مثل انترنت بدشگون که بلای جان شده، رسانندهء همی خبر ناخوشايند باشم. خوشبختانه، خانه نبودی. باز هم تلفون ميکنم. اگه گوشی ره ورداری، حتمن اندوه درشت خوده از سيم نازک تلفون گذر ميتم. و اگه نباشی، ميرم و بريت ايميل نوشته ميکنم. دلم ابر کده.

 

اگه به سايت فارسی بی بی سی ميری، نيازی به خاندن دنبالهء گزارش نيس. فايده نداره. ده همو چن خط اول ديده ميشه که منوچهر آتشی پس از چاشت امروز يکشنبه بيستم نوامبر 2005 ....

 

ازو کده، برو شعر "خنجرها، بوسه ها، پيمانها" ره از سر بخان. يادت اس؟ "اسب سفيد وحشي‌" يادت اس؟ اسپ سفيد وحشی چطو ياد آدم ميره؟

 

س س

ريجاينا، 20 نومبر 2005

 

 

 

خنجرها،

 

سپيده که سر بزند

نخستين روز روزهای بی تو

آغاز ميشود

 

 

نازنين! ديروز نيافتمت. امروز بريت ايميل نوشته ميکنم. ميخاستم بگويم، درست بيست و چار سات پيش، منوچهر آتشی با مرگ آشتی کد. باور دارم که صدها نفر ده افغانستان و برونمرزا ده سوگش زمزمه کده باشن: "اسپ سفيد وحشی! اسپ سفيد وحشی! اسپ سفيد وحشی!"

 

اگه نادرست نگفته باشم، ما آتشی ره از زبان دکتر رضا براهنی شنيديم و شناختيم. گر چه کتاب اولش، "آهنگ ديگر"، پنج سال پيش از "طلا در مس" چاپ شده بود و کتاب دومش، "آواز خاک" تقريبن همزمان با "طلا در مس" به دست مردم رسيد. البته پسانا کتابايش زياد چاپ شد: "ديدار در فلق" 1969، "بر انتهای آغاز" 1971، "وصف گل سوري" 1991، "گندم و گيلاس" 1992، "زيباتر از شکل قديم جهان" 1997، "چه تلخ است اين سيب" 1999، "حادثه در بامداد" 2000، "باران برگ ذوق" 2001، "خليج و خزر" 1992، "اتفاق آخر" 1993، "بازگشت به درون سنگ" 2003، "غزل عزلهای سورنا" 2004 و دو يا سه کتاب ديگه که نامای شانه نميفامم.

 

پيشتر ميخاستم"مه" بگويم، ناق "ما" به زبانم آمد. زمانه خراب شده، بهترس به کار ديگرا و آغاز آشنايی شان با شاعر "اسپ سفيد وحشي" کاری نداشته باشم. مه خودم منوچهر آتشی ره ده بهار سيزده پنجاه و هفت (1978) که اتفاقن سال نجابت طلايی اسپ بود، از "طلا در مس" يافتم. از همونجه که ميگفت: "سالهای سی و هشت و سی و نه بود و هر دو سال، سال اسپهای نجيب بود، گرچه زمانه سخت نانجيب بود. سال اسپهای نجيب بود و از در وديوار بر سرم اسپ ميباريد..."

 

البته، ای قسم يافتن هم سود داشت و هم زيان. سودش خو مالومدار روز واری روشن اس، زيانش ای بود که نقد آتشی ره ميفامدم ولی کتابای شعر شه نديده بودم. بايد شرمسارانه بگويم که منوچهر آتشی ره به شيوهء سرچپه شناختم: نقد شعرهای نديده و نخوانده شاعره دانه دانه از زبان دکتر براهنی گروگان گرفته بودم.

 

يادم نيس ده همو سال اول آشنايی از کی شنيدم که منوچهر آتشی چپی اس. ای گپ وادارم ساخت که بايد کتابايشه پيدا کنم. عبدالله فضلی گفت: کتابخانهء پوهنتون تنها سه گزينهء آتشی ره داره.

 

فراموش کدم ميگفتم ده 1978 سه همصنفی ايرانی داشتيم: سپيده، مهران و بهمن. سپيده دختر درسخوان و آرام بود. از مهران و بهمن چه بگويم؟ منوچهر آتشی ره چی ميکنی، که اونا از شاعرای فارسی تنها نامای حافظ و سعدی ره صدای دهل واری از دور شنيده بودن. باز خانهء بهمن آباد که به جواب سوالای تکراری مه يک روز به سپيده اشاره کد و گفت: "از ايشون بپرس!". سپيده گفت گرچه شاعری به نام منوچهر آتشی را نميشناسه اما پس از رخصتی تابستانی "کتابای ايشون رو" با خود از تهران خات آورد.

 

رخصتی تابستانی گلوله واری آمد و رفت. سپيده، مهران و بهمن از ايران برنگشتن. يکسال بعد، کسی ده پوهنتون به ديدنم آمد و گفت: صبور استی؟ همصنفيای ايرانيت چن تا کتاب و مجله بريت روان کدن.

 

پاکته گرفتم. کدام کتاب ديده نميشد. همش پنج يا شش شماره مجلهء "تماشا" بود. حدس زدم که مجله ها ده بارهء منوچهر آتشی چيزايی خات داشتن. از روی چی حدس زدم؟ از استاد واصف باختری شنيده بودم که آتشی ده دوران شاه صفحهء ادبی نشريهء "تماشا" ره پيش ميبرد.

 

باز فراموش کدم و بايد پيشتر ميگفتم: يک روز که نوذر الياس و مه رفته بوديم کتابخانهء عامه کابل به ديدن حيدری وجودی، کمی پسانتر استاد باختری هم آمد، ده بارهء مولانا جلال الدين گپ زد و ده آخر به جواب سوالای ما، از نقش آتشی ده حزب توده و مجلهء "تماشا" ياد کد. استاد باختری ده وخت خداحافظی از نوذر الياس پرسيد: تازه چه سرودی؟ او همو مثنوی مشهور "مزد ما را نيش گژدم ميدهي" خوده خاند. خدا زنده داشته باشه هر دوی شانه، با شعر و با ترانه و با غزلهای شان.

 

از "تماشا" چن عکس بسيار جالب رضا شاه پهلوی، فردين، آذر شيوا، آتشی، بابا چاهی، و چار يا پنج نوشته به قلم آتشی يافتم: "جغرافيای شعر"، "با علی باباچاهی آشنا شويد"، "نگاهی به هشت کتاب سهراب سپهري"، "قصهء شهر سنگستان و شعرهايی که از زبان جان ميگيرد و به زبان توان ميدهد"، "سوررياليزم چيست؟" و ...

 

امروز که درست بيست و شش پاييز ازو "تماشا"ی رضا شاهی ده پوهنتون ميگذره، همه نوشته ها و عکسای سياه و سفيد جوانی منوچهر آتشی و علی باباچاهی ده پيش رويم اس. ميفامی يکی ازی عکسا هم ده انترنت پيدا نميشه.

 

اگه خاسته باشی مقالای تماشا ره يا به شکل فوتوکاپی يا تايپ شده روان ميکنم. اينه، يک عکس جوانی آتشی ره بريت ايميل ميکنم. ببين چقه شباهت داشت به سلام سنگی!

 

س س

ريجاينا، 21 نومبر 2005

 

 

 

 

پيمانها،

 

سپيده که سر بزند

نخستين روزهای بی مرا آغاز خواهی کرد

مثل گل سرخ تنهايی آه خواهی کشيد

به پروانه ها خواهی انديشيد و به شاخهء سدري

که سايه نينداخته بر آستانه ات....

 

نازنين! ايميلت نرسيد. مثلی که ديروز اصلن کمپيوتر ته روشن نکدی. تلفونه هم جواب نميتی. زنگ تير ميشه، کسی گوشی ره نميورداره. خيريت باشه. پريشانت استم.

 

چی ميگفتم؟ هان! گپ سر زندگی آتشی بود. امروز ميخاستم از پيوند منوچهر آتشی و افغانستان بگويم. آيا گاهی فکر کدی که چرا شعرهای ای شاعر ده بين افغانا هم هواخاه داره؟ آيا خبر داشتی که شعر يکی از آهنگای دکتور صادق فطرت ناشناس از منوچهر آتشی اس؟ آيا ميفاميدی که يک شاعر جوان افغان دلبستگی و همانندی جالبی با ديد و دريافت آتشی داره؟ و يگان گپ ديگه ده بارهء چن شاعر و داستاننويس افغان که نام گرفتن شان بی مناسبت و "بی جنجال" نخات بود...

 

يک قصهء ديگه بريت بگويم. چن ماه پيش رفته بودم ونکوور، خانهء استاد آصف آهنگ. چی يک کتابخانهء بزرگی داره! شايد ده افغانای باشندهء کانادا کسی اوقه فلم ويديو، کست موسيقی، و دی وی دی نداشته باشه که او کتاب داره.

 

استاد آهنگ پرسيد: "از کتابای تازهء شعر چی خاندی؟" ميفاميدم که از شعر نو چندان خوشش نميايه. ای گپه، چند سال پيش، کاوه آهنگ ده مورد پدرش برم گفته بود. گفتم: "قصهء سنگ و خشت" از محمد کاظم کاظمی، "ماه هزارپاره" از محمد شريف سعيدی، و "من ناله مينويسم" از محمد عاقل بيرنگ کهدامنی و ..."

 

او گفت: "باش يک کتاب بريت بتم که پر اس از نظريهء تمام شاعرای مشهور فارسی ده بارهء غزل. نام کتاب اس: از پنجره های زندگاني".

 

 

نام کتاب پيش ازی که مره بيندازه به ياد حکيم سنايی غزنوی و همو شعر معروفش، ميفامی به ياد کی انداخت؟ به ياد غوث عندليب. او ديروز هم تلفون کده بود و ميگفت: "عرس سنايی ده تورنتو برگزار ميشه، و نوشته تو هنوز نرسيده." تا خاستم يکی دو بگويم، عندليب گفت: "اگه عرس ازرا پاوند يا آلن گينسبرگ ميبود، خو حتمن نوشته ميکدی! تره والله اگه ايقه تنبلی کنی. بگی يک چيز نوشته کو."

 

خوب شد يادم آمد. حالی که طعنهء ازراپاوند و آلن گينسبرگه شرمسارانه شنيدم، حتمن نوشته ميکنم: "جهان بی سنايی مباد!" و همو شعر معروفش:

 

"ای چشم و چراغ زندگاني/ وی شاهد و شمع آسماني/ بختت ازلی و تا قيامت/ صافی به طراوت جواني/ حسن تو چو آفتاب و آنگه/ فارغ ز اشارات نشاني/ نظاره بسی است آن دو رخ را/ از پنجره های زندگاني"

 

نازنين! ببين که گپ از پيش مه کدام سو رفت. ده کجا و درختا کجا؟ "پنجره های زندگاني" ره که واز کدم، چشمم به يادداشت منوچهر آتشی افتاد: "من شاعر غزلسرايی نيستم. در غزل فقط تفنن ميکنم و هيچ کوشش مشخص ندارم که غزل را به عنوان زبان قابل گسترش مطرح کنم. چيزی که هست، غزل يک زبان عام عاطفی ديار ماست و هر شاعری با آن آشنا باشد، در لحظه هايی، وسوسه سرودن آن به دلش می افتد. من غزل نسبتاً زياد دارم و در فاصلهء کارهای جدی، در فراغتهای آگنده از غم غربتهای خاص، آنها را مينويسم و هرگز ادعای خوب و عالی بودن آنها را ندارم." (صفحهء 89 ديباچهء "از پنجره های زندگاني"، برگزيدهء غزل امروز ايران، به کوشش محمد عظيمی، انتشارات آگاه، پاييز 1990)

 

از خود پرسيدم: پس غزل آهنگ مشهوری که ناشناس خانده هم تفنن اس؟ يادت آمد کدام آهنگه ميگم؟ البته مه بسته غزله به حافظه ندارم اما قول ميتم که سبا بريت از روی کتاب تايپش کنم.

 

فعلن شعر "خنجرها، بوسه ها، پيمانها" ره به خاهش مه يکبار ديگه بخان:

 

اسب سفيد وحشي‌

بر آخور ايستاده گرانسر

انديشناک سينهء مفلوک دشتهاست‌

اندوهناک قلعهء خورشيد سوخته ‌است‌

با سر غرورش‌، اما دل با دريغ‌، ريش‌

عطر قصيل تازه نميگيردش به خويش‌

 

اسب سفيد وحشی، سيلاب دره ‌ها

بسيار از فراز كه غلتيده با نشيب‌

رم داده پرشكوه گوزنان‌

بسيار با نشيب‌ كه بگسسته از فراز

تارانده پرغرور پلنگان‌

 

اسب سفيد وحشی، با نعل نقره‌ وار

بس قصه ‌ها نوشته به طومار جاده ‌ها

بس دختران ربوده ز درگاه غرفه ها

خورشيد، بارها به گذرگاه گرم خويش‌

از اوج قله بر كفل او غروب كرد

مهتاب‌، بارها به سراشيب جلگه ‌ها

بر گردن سطبرش پيچيد شال زرد

كهسار، بارها به سحرگاه پر نسيم‌

بيدار شد ز هلهلهء سم او ز خواب‌

 

اسپ سفيد وحشی اينك گسسته ‌يال‌

بر آخور ايستاده غضبناك‌

سم ميزند به خاك‌

گنجشكهای گرسنه از پيش پای او

پرواز ميكنند

ياد عنانگسيختگيهاش‌

در قلعه ‌های سوخته ره باز ميكنند

 

اسب سفيد سركش‌

بر صاحب نشسته گشوده‌ است يال خشم‌

جويای عزم گمشدهء اوست

ميپرسدش ز ولولهء صحنه‌ های گرم‌

ميسوزدش به طعنهء خورشيدهای شرم‌

 

با صاحب شكسته‌دل اما نمانده هيچ‌

نه تركش و نه خفتان‌، شمشير مرده است‌

خنجر شكسته در تن ديوار

عزم سترگ مرد بيابان فسرده‌ است‌:

 

"اسب سفيد وحشی! مشكن مرا چنين‌!

بر من مگير خنجر خونين چشم خويش‌

آتش مزن به ريشهء خشم سياه من‌

بگذار تا بخوابد در خواب سرخ خويش‌

گرگ غرور گرسنهء من‌

 

اسب سفيد وحشی!

دشمن كشيده خنجر مسموم نيشخند

دشمن نهفته كينه به پيمان آشتی

آلوده زهر با شكر بوسه‌ های مهر

دشمن كمان گرفته به پيكان سكه‌ ها

 

اسب سفيد وحشی!

من با چگونه عزمی پرخاشگر شوم‌؟

من با كدام مرد درآيم ميان گرد؟

من بر كدام تيغ‌، سپر سايبان كنم‌؟

من در كدام ميدان جولان دهم ترا؟

 

اسب سفيد وحشی!

شمشير مرده‌ است‌...

خالی ‌شدست سنگر زينهای آهنين‌.

هر دوست كو فشارد دست مرا ز مهر،

مار فريب دارد پنهان در آستين‌

 

اسب سفيد وحشی!

در قلعه ‌ها شكفته: گل جام های سرخ‌

بر پنجه‌ ها شكفته: گل سكه‌ های سيم‌

فولاد قلبها زده زنگار

پيچيده دور بازوی مردان طلسم بيم‌

 

اسب سفيد وحشی!

در بيشه زار چشمم جويای چيستی؟

آنجا غبار نيست‌، گلی رسته در سراب‌

آنجا پلنگ نيست‌، زنی خفته در سرشک‌

آنجا حصار نيست‌، غمی بسته راه خواب‌

 

اسب سفيد وحشی!

آن تيغهای ميوهء شان قلبهای گرم‌،

ديگر نرست خواهد، از آستين من‌

آن دختران پيكرشان‌، ماده‌ آهوان‌

ديگر نديد خواهی، بر ترک زين من‌

 

اسب سفيد وحشی!

خوش باش با قصيل‌ تر خويش‌

با ياد ماديانی بور و گسسته‌ يال‌

شيهه بكش‌، مپيچ ز تشويش‌

 

اسب سفيد وحشی!

بگذار در طويلهء پندار سرد خويش‌

سر با بخور گند هوسها بياكنم‌

نيرو نمانده تا كه فروريزمت به كوه‌

سينه نمانده تا كه خروشی به پا كنم‌

اسب سفيد وحشی!

خوش باش با قصيل تر خويش‌"

 

اسب سفيد وحشی امّا، گسسته‌ يال‌

انديشناک قلعهء مهتاب سوخته ‌است‌

گنجشكهای گرسنه از گرد آخورش‌

پرواز كرده ‌اند

ياد عنانگسيختگيهاش‌

در قلعه های سوخته ره باز كرده ‌اند

 

يک پرسش کوچک: آتشی چرا واژهء زيبای "ستبر" پهلوی ره هم اينجه و هم ده چند شعر ديگه به شيوهء عربی "سطبر" نوشته ميکد؟

 

س س

ريجاينا، 22 نومبر 2005

 

 

 

آهنگی از ناشناس

 

نازنين! امروز هم ايميلت نرسيد. خدا کنه خودت خوب باشی و کمپيوترت جور باشه. چند روز اس که نيستی. اگه ده آينده جای ميری، بهتر اس پيشکی بگويی. آدم پريشان ميشه. کم از کم هميقه بگو که کجا استی. نی که خدانخواسته از مرگ ما بيزار باشی و ما هم از دنيا بيخبر ...

 

به هر حال، خدا گردن مه نگيره خزان 1988 يا 1989 بود که ناشناس از افغانستان برآمد. ده او روزها هر آوازخوانی که از کشور بيرون ميرفت، از پخش آهنگايش ده راديو و تلويزيون جلوگيری ميشد، مگر مردم با زمزمه های شان، نميماندن که اونا از ياد برن. يکی از خاندنای مشهور او وخت، ای غزل آتشی از حنجرهء ناشناس بود:

 

برای مرگ جوانم، برای ماندن پير

بگو چگونه کنم اين شگفت را تفسير؟

زمين به دام گل و سبزه گيردم که بمان

زمانه ام به گلو نيشتر زند که بمير

 

مرا کمان اجل بسکه تير باران کرد

ز مو به موی تنم ميدمد جوانهء تير

هزار تير، يکی کارگر نشد از مرگ

مگر که همت يار از کمر کشد شمشير

 

زمينگرفتهء اين کوييم و غريبهء دوست

گرسنه مانده درگاه عشق و از جان سير

به کودکی شدم از عمر نااميد و چه زود

خيال عشق به پيرانه سر رسيد و چه دير

 

در انتظار کدامين سوار موعودم؟

کمر به خدمت هر گردباد بسته دلير

چه مايه شوق، شگفتا در اين سپنجی جاي

مرا به پای سفر گشته اينچنين زنجير؟

 

قفس به وسعت دنيا اگر بود قفس است

چنانکه مرغ گرفتار اگر همای، اسير

که خواهد آمد؟ کی ميرسد؟ چه خواهد گفت؟

که کس نگفته و نشينده ای به دی و پرير

 

افق تهيست، مياويز چشم خسته در او

سراب تافته را برکهء زلال مگير

برای مرگ جوانم، برای ماندن پير

بگو چگونه کنم اين شگفت را تفسير؟

 

خوب! اگه تفنن ايقه ظريف باشه، تعهد شاعرانهء منوچهر آتشی با غزل چقه زيبا ميبود؟

 

راستی، يک گپ نه چندان مهم يادم آمد. آيا مصرع هفتم غزل بالا، ده يک شعر ديگهء آتشی هم به کار نرفته؟ تو ميگی شايد ای هم تفنن باشه! خداوند بهتر ميفامه.

 

دلم نميتپد از شوق آشيانه زدن

غريب وار، خوشا پر به هر کرانه زدن

به آبياری باغ دگر بکوش، ای ابر!

که نخل مرده ندارد سرجوانه زدن

 

هزار تير، يکی کارگر نشد از مرگ

شکسته باد کمانش از اين نشانه زدن

کجا ز شيطنت کودکان امان يابد؟

پرنده را به سر کاج کوچه لانه زدن

 

هنوز کودک عشقم، ملامتم چه کنی؟

ز شب به کوچهء او بانگ عاشقانه زدن

سر فريب منش نيست، ليک خواهد کشت

مرا به غمزهء لبخند ناشيانه زدن

 

س س

ريجاينا، 23 نومبر 2005

 

 

 

آتشی از بان خودش

 

امروز

فرسوده باز گشتم از کار، اما

لبهای پنجره، به نگاهم، پاسخ نگفت

و چهره بديع تو

            از پشت ميله های فلزی نشکفت

 

نازنين! شايد تو هم مثل مه فکر کرده باشی که منوچهر چه تخلص خوبی به خود برگزيده: "آتشي". ميفامی، ای انتخاب از سليقهء خودش نيس. چن گفتنی ديگه هم دارم. شايد به يک دفه شنيدن بيارزن. ميخاستم ايناره بريت زبانی بگويم. نوشته کدنش يک کمی سخت اس. تايپ کدن يک انگشتی مره هم که ديدی! آهسته آهسته تايپ کدن، دل آدمه از نوشته بد ميکنه. چاره چيس؟ کاشکی خانه ميبودی تا زيادتر گپ ميزديم. بريت ميگفتم که آتشی روز 24 سپتمبر 2005، در گفتگويی با مريم آموسا گردانندهء نشريهء مانيفست گفته بود:

"دوم مهرماه 1310 در روستايی به نام دهرود دشتستان جنوب متولد شدم. خانوادهء ما جزء عشاير زنگنهء كرمانشاه بودند كه در حدود چهار نسل پيش به جنوب مهاجرت كرده بودند. نام خانوادگی من به دليل اينكه نام جد من "آتش‌‏خان زنگنه" بود، "آتشي" شد. پدرم فردی باسوادی بود و به دليل علاقه‌‏ای كه سرگرد اسفندياری كه در جنوب به رضاخان كوچك مشهور بود، پدرم را به بوشهر انتقال داد. پدرم كارمند ادارهء ثبت و احوال بوشهر شد.

 

در سال 1318 به مكتب خانه رفتم. در همان سالها قرآن و گلستان سعدی را ياد گرفتم ولی به دليل شورشی كه در آن شهر شد، سال دوم را تمام نكرده بودم. از كنگان به بوشهر رفتم و در مدرسهء فردوسی بوشهر ثبت نام كردم و تا كلاس چهارم در اين مدرسه بودم. در تمام اين دوران شاگرد اول بودم و كلاس پنجم را به دليل تغيير محل سكونت در مدرسه گلستان ثبت نام كردم. كلاس ششم را با موفقيت در دبستان گلستان به پايان رساندم. در اين سالها بود كه هوايی شدم و دلم برای روستا تنگ شد و با مخالفتهايی كه وجود داشت دست مادر، دو برادر و خواهرم را گرفتم به روستا بازگشتيم. در چاهكوه بود كه با عشق آشنا شدم و اولين شعرهايم نيز مربوط به همين دوران است.

 

مسالهء علاقمندی من به شعر و شاعری به دوران كودكيم باز ميگردد. خيلی كوچك بودم كه به شعر علاقمند شدم، اما اولين تجربهء عشقی در چاهكوه اتفاق افتاد. او نيز توجهی پاك و ساده دلانه به من داشت، آن دختر خيلی روی من تاثير گذاشت و در واقع او بود كه مرا شاعر كرد.

 

آن سالها ترانه‌‏ های زيادی سرودم و به دليل نرسيدن ما به هم و ازدواج آن دختر با مرد ديگر و سرطانی كه بعدها به آن دچار شد، رد پای اين عشق در تمام اشعار من به چشم ميخورد. پس از آن به بوشهر بازگشتم و دورهء متوسطه را در دبيرستان سعادت به پايان رساندم، در آن سالها بود كه اشعارم را در روزنامه ‌‏های ديواری كه در اين مدرسه درست كرده بوديم، منتشر ميكردم و حتا در اين سالها در چند تئاتر نيز نقشهايی ايفاء كردم.

پس از اتمام دورهء دبيرستان به دانشرای عالی راه پيدا كردم و به عنوان معلم مشغول به تدريس شدم. در همين سالها اولين شعرهايم را در مجلهء فردوسی منتشر كردم و اين شعرها محصول سرگشتگی در كوهها و دره‌‏ هاست كه به صورت ملموس در اشعار من بيان شده ‌‏اند.

آشنايی با حزب توده تاثيرات بسيار زيادی بر آثار من گذاشت. شعر های زيادی برای حزب با نامهای مستعار در روزنامه های آن روز ها منتشر کردم و حتی در 29 مرداد پس از کودتا در ايجاد انگيزه به کاگران برای شورش نقش بسزايی داشم، ولی با مسائلی که برای حزب به وجود آمد، از آين حزب فاصله گرفتم و فعاليت جدی سياسی من به نوعی پايان يافت.

 

من تاكنون دوبار ازدواج كرده ‌‏ام كه هر دو بار بيثمر بوده است. همسر اولم با اين كه دو فرزند از او داشتم (البته پسرم مانلی به دليل بيماری كه داشت فوت كرد) به دليل اينكه من حاضر نشدم با او به آمريكا بروم، از من جدا شد و دخترم شقايق نيز در حال حاضر در آلمان وكيل است. در سال 1361 (1982)/ ازدواج ديگری داشتم كه آنهم به انجام نرسيد و يك دختر نيز از اين ازدواج دارم.

 

فعاليتم را با آموزش و پرورش آغاز كردم. البته شغلهای متعددی را تجربه كردم، مدتی با "صدا و سيما" همكاری داشتم، مسئول شعر مجله "تماشا" بودم، مشاور ادبی نشريات و انتشارات مختلف بوده‌‏ ام و در حال حاضر نيز در نشريهء "كارنامه" مشغول هستم.

 

من با اين سن ام هيچ كتابی نيست كه در حوزهء فعاليت ‌‏ام ناخوانده مانده باشد. اگر كسانی كه به شعر علاقمند هستند و حس ميكنند قريحهء شعری دارند به سراغ شعر بروند و گرنه به دنبال شعر رفتن كاری عبث و بيهوده است."

آتشی ده زندگينامهء خود، چن گپه يانخاسته بگويه يا فراموش کده. مثلن ايکه تهران آمد و زبان و ادبيات انگليسی خواند و چن کتاب، از جمله داستان فونتامارا (ايگناتسيو سيلونه)، دلاله (تورنتون وايلدر)، لنين (ماياکوفسکي)، مهاجران (لاوين زيگمون)، و "سرگذشت کشور کوچک" و "جزيره دلفينهای آبي" (اسکات ادل) ره هم ترجمه کد. گپ ميان خود ما باشه، ترجمه هايش چندان مزه دار نيس؛ مخصوصن اگه ترجمهء کتاب ماياکوفسکی توسط آتشی ره همرای ترجمهء دکتور محمد باقر صدری از همو کتاب مقايسه کنی.

 

همچنان او از بازی خود ده تياتر ياد کد، مگر نگفت که ده يک فلم به نام "آرامش در حضور ديگران"، ده 1970، هم نقش داشت. ای همو فلم اس که سی و چن سال پس از نمايشش، از طرف جمهوری اسلامی ايران فعلن طعنهء روی آتشی شده.

 

آتشی كه از گردانندگان مجلهء ادبی "كارنامه" بود، نگفت که پس از توقيف "کارنامه" پشت چاپ يک نشريهء ديگه به نام "دينگ دانگ" رفت. فکر ميکنم که نام نشريه هم از سليقهء آتشی اس. به خاطری که او به نيما بسيار زياد اخلاص داشت و بدون شک "دينگ دانگ" از شعر ناقوس نيما الهام گرفته شده. اگه ميگی نيس، بيا که شرط بزنيم!

 

از خدا پت نباشه از بنده چی پت، "دهرود" (زادگاه منوچهر آتشي) مره ميندازه به ياد "دهراود" ارزگان، همو روستای کوچکی که ارتش هوايی ايالات متحدهء امريکا، شب اول جولای 2002 جشن عاروسی شانه بمبارد کد و هشتاد کشته و دو صد زخمی به جای ماند. يادت اس؟ حتمن اس. بمباران وطن خود آدم، چطو ياد آدم ميره؟

 

س س

ريجاينا، 24 نوامبر 2005

 

 

 

آتشی و افغانستان

 

ای روشنای بيشهء تاريک خواب

يک شب مرا صدا کن در باغهای باد

يک شب مرا صدا کن از آب

ای خوابناک بيشهء تاريک خواب

ای روح آبسالی!

يک شب مرا صدا کن از بيشه های باد

يک شب مرا صدا کن از قعر باغ خواب

 

نازنين! امروز از دلتنگی زياد ميخايم از يک شوخی شروع کنم. ميفامی اگه انترنت چهارصد سال پيش وجود ميداشت، دکارت به سپينوزا چی ميگفت؟ حدس بزن. از حس ششم کار بگی! بگو دکارت به سپينوزا چی ميگفت؟ شايد به جای "می انديشم، پس هستم" ميگفت: "مه به انترنت دسترسی دارم، پس هستم"!

 

خوب! اگه به رمز نفاميده باشی، بايد يکی و پوست کنده بگويم: تره به خدا کمپيوتر ته جور کو! باز هم چن گفتنی دارم، مچم نوشته کنم يا بگويم:

 

1) چی ميگفتم؟ هان! ميگفتم شعر منوچهر آتشی ده افغانستان هم هواخاه داره. چرا داره؟ حقيقتش خو به خدا مالوم، مگر مه فکر ميکنم به چار دليل. اول: زبان آتشی، زبان بسيار سچه، پخته و استوارس. دوم: جلوه های زندگی بومی، پاکيزگی روستايی و بی آلايشی مردمای عادی ره نمايش ميته؛ نه شاملو واری آيدا آيدا ميگه، نه سايه واری گاليا و نه مجنون واری ليلا ليلا! سوم: روح آزاده و سرکش حماسی ده شعرهايش موج ميزنه. چارم: دستچين صنايع بديعی از قبيل تجنيس، سجع، ايهام، استعاره های نمادين، مراعات النظير و غيره غيره ده سرود هايش راه نداره. يگان دفه صوفی عشقری واری صاف و واضح گپ خوده بيان ميکنه، ولو که به قيمت زير پای کدن وزن عروضی هم باشه.

 

مسعود بهنوده خو از مه کده خوبتر ميشناسی. او ده روز اول مرگ شاعر ده سايت خود نوشته کده بود: "شاملو آتشی را دوست داشت، اما گاهی بر سرش داد ميزد که چقدر بی سليقه ای شاعر. و اين وقتی بود که داشت شعری از او ميخواند و ميگفت "وزن مانند همان کتاب از زير بغلت افتاد"!.

 

2) ميفامم کسی شعره همرای داستان مقايسه نميکنه. ولی گاهی متوجه شدی که ده سالهای 1960 تا 1970، منوچهر آتشی شاعر و اسدالله حبيب داستاننويس چه شباهتهای باورنکردنی داشتن.

 

چه تفاوت ميبينی بين آب و هوای بومی ديزاشکن، طبيعتگرايی دشتستان، پرداختن به تپه، کهسار، اسپ و شتر و آدمای صاف و سادهء بوشهر در "آهنگ ديگر"، "آواز خاک" و "ديدار در فلق" و ريگستانای افتوسوخته بين اندخوی و شبرغان، مزدورا و شتروانای ازبک و ترکمن چپن دار و گوپيچه پوش در "سه مزدور" و "سپيد اندام"؟ دور نه نزديک، انه گلدی يا يولداش اسدالله حبيب چه کمی يا زيادی داره از عبدوی جت (جط؟) و شبانعلی عاشق آتشی؟ آيا يک خط روشن و درشت يکراس از بين شعرهای "نعل بيگانه"، "دره های خالي"، "باغهای ديگر"، "گل و تفنگ و سر اسپ" آتشی و داستانای "زن ديوانه"، "کفش قزاقي" و "چهل تنگه قرضدار" حبيب نميگذره؟

 

و جالبتر ازی همگونی، دگرگون شدن سرنوشت ای دو هنرمند ده هياهوی دو پايتخت اس. مزاج شاعرانهء آتشی ره ماشينيزم (و به گفتهء خودش: اتوموبيليزم) تهران چنان خراب و خاکستری کد که واداراش ساخت مثلن ده بارهء بم افگنهای ايالات متحده شعر بگويه! به همی ترتيب، آيينهء اصالت داستانای اسدالله حبيب هم ده کابل چنان غبار و زنگار گرفت که به جای دستاوردای خوب گذشته، داستانی نوشته کد به نام "دختری با پيراهن سفيد" و شعری سرود به نام "الماسهای گمشده".

 

3) آيا توجه کدی که هوای شعر چن شاعر جوان افغان شباهتای کم و بيش آشکار و نهان با کارهای آتشی دههء 1960 داره؟ مثلن:

 

(1) محمد افسر رهبين: دشت خاکستر، حرف آخر شبنامه و جغرافيای خون (از گزينهء "خط مشي")، پل اژدها، در شهر بند بند، پرندهء غريب (از گزينهء "ترانه های شبانگاهي")؛ (2) پرتو نادری: برادران من، آنسوی سکهء هستی، فريب، سفر هر روزه (از گزينهء "تصوير بزرگ/ آيينهء کوچک") و "بدخشيانه ها"؛ (3) قهار عاصی: در انتحار لحظه ها، بادها، پدرم (از گزينهء "مقامهء گل سوري")، نيلوفر سفيد، پايان وهم (از گزينهء "سال خون/ سال شهادت")؛ (4) اسحاق ننگيال: آس، زه او غر، کب، بنگريواله؛ (5) نوذر الياس: گسترهء اندوه، در تصوير، فرياد شوکرانی (از گزينهء "از ميانهء شب") گل خونين آزادی و يگان دوبيتی ميهنی (از گزينهء "آيينهء خاک")؛ (6) شجاع خراسانی: بچه های دهقانيم (از گزينهء "ستاره و سياهي")؛ (7) پرويز آرزو: نگاه نجيب، ببين دوباره نگاه کن، ماه در آيينه تا هرگز (از گزينه "آوار آيينه")؛ (8) سميع حامد: يک قدم آتش، يک قدم آوار، چند حلقه دورتر از آب، در خرمن معلق مرغابيان (از گزينهء "بگذار شب هميشه بماند")، خسته ام دلتنگم و چن شعر ديگه (از گزينهء "از دوزخ ارديبهشت"). البته جابجا بايد گفت که ده بسياری از شعرهای حامد اصالت محتوا، انديشه و شگردهای زبانی همتراز و گاه برتر از اشعار آتشی قرار ميگيره.

 

مه طالع خوب ندارم. ميترسم باز کسی مره به کفر نگيره، هدفم از "شباهت داشتن" هوای شعر، "تحت تاثير بودن" نيس. گپ بين خود ما باشه، شايد نيمی از شاعرايی که نامای شانه ده بالا ميبينی، همو دو سه کتاب اول شعر آتشی ره هم به دقت نخانده باشن، تاثير پذيری که باشه ده تاق بلند.

 

سخن ديگه ايکه آدم از حق نگذره، بوميگرايی عشقری با تمام اصالت صميمانهء خود، پختگی حماسی و روح سرکش آتشی ره نداره، همطو که روستاوارگی آتشی با همه استواری خود، به سوز و نازکی غزلهای عشقری نميرسه.

 

4) يادت اس، سه روز پيش از يک شاعر جوان آتشيگرا ياد کدم. نامش قدير روستاس. او که ده سالهای 1994 و 1995 داکتر طب و کارمند سازمان "دکتوران بدون مرز" بود ده شهر مزار، تقريبن تمام کتابای منوچهر آتشی ره بال بال کده بود. دکتور روستا يک رقم شعر ميگفت که از شعرهای اصيل آتشی بچ نميشد. يادم اس يک سرودهء آتشی وارش به نام "نامه به درخت" ده محافل ادبی مزار بسيار گل کده بود.

 

ميگن قدير روستا ده ماسکو اس. هر جای باشه، گل و گلزار باشه. اگه امروز خدانخاسته باز يک نمونهء همو قسمی بسرايه و به شوخی ده عنوانش نوشته کنه: "يک شعر چاپ نشده از منوچهر آتشي"، مه اولين کسی خات بودم که باور کنم!

 

5) آتشی يک هواخاه ديگه هم داشت به نام سيد انيس آزاد کلکانی. او ده بهار 1982 چن ماه ده زندان پلچرخی همزنجير و همسلول ما بود. سليقهء چرخ روزگاره ببين: او که به زندگی می ارزيد، ده پوليگون تيرباران شد و ما که به مرگ نمی ارزيديم تا هنوز زنده استيم. روحش شاد و فردوس برين جايش باد.

 

شهيد انيس کلکانی اولين کسی بود که ما ره ده زندان پلچرخی به "شعر حفظ کدن" دلگرم و سرگرم ساخت. از جمع همو روزگار بيست و چن سال پيش، محمد انور غريو، پويا سرمدی و حسيب مهمند هميشه با حافظه و توانمنديهای بهتر شان ده بخشای مختلف ادبيات و سياست، حسادت جوانانهء مره بر می انگيختند. امروز که هر سه دوست عزيز به ترتيب ده سياتل (امريکا)، هالند و جرمنی زندگی ميکنن، به همو شور بيست و چن سال پيش به کار و بار فرهنگی می پردازن، کتابای شعر چاپ ميکنن و باز هم حسادت مره بر می انگيزن. ايره مه به تو گفتم، تو به کس نگويی.

 

به هر حال، ما چار نفر چندين شعر منوچهر آتشی ره به احترام انيس کلکانی از بر کده بوديم، از جمله ای شعر زيبای عاشقانه ره:

 

يك روز

در دشت صبحگاهی پندارت
از جاده يی كه در نفس مه نهفته است
چون عاشقان عهد كهن
با اسب بور خسته می آيم من
در بامدادهای بخار آلود
در عصرهای خلوت بارانی
پا تا به سر دو چشم درشت و سياه
تو گوش با طنين سم مركب منی

 
من چون عاشقان عهد كهن
با اسب پای پنجره ميمانم
بر پنجه های نرم تو لب مينهم به شوق
و آنگاه
همراه با تپيدن قلب نجيب تو
از جاده های در دل مه پنهان
ميرانم


يك شب
خشمی سيه ز حوصله ها ميبرد شكيب
خشم برادرانت شايد
و آنگاه در سكوت مه آلود گرد شهر
برقی و ناله يي


يك بامداد سرد و بخار آلود
آن دم كه پشت پنجره با چشم پر سرشك
دشت بزرگ خالی را ميپايي
با زين و برگ كج شده اسپ نجيب من
با شيهه يی كه ناله
ء من در طنين اوست
تا آشيان چشم تو می آيد
ز اندوه مرگ تلخ من آشفته يال و دم
گردن به ميل پنجره ميسايد

شايد

 

فکر نکنی که بعد از بيست و چار سال هنوز هم تمام شعره به حافظه داشتم. کاشکی ايطو ميبود! اصل شعره به خاطر رعايت احتياط از گزينه "ديدار در فلق" رونويس کدم.

 

يک چيزک جالبه ده وخت آخر متوجه شدم: مقطع شعر ده کتابی که پيش مه اس ايطو نوشته شده: "گردن به ميل پنجره ميسايد"، و انيس ميگفت: "گردن به ميل پنجره ميسايد/ شايد". به نظر تو کدامش درستتر خات بود: با شايد يا بی شايد؟

 

س س

ريجاينا، 25 نومبر 2005

 

 

 

آتشی و پيالهء شعر

 

يک شيههء کشيده مرا

ز آنسوی نخلهای توارث

                         آواز ميدهد

 

نازنين! کجا استی؟ نه ايميله جواب ميتی و نه تلفونه. مام ديوانه واری سرسر خود گپ زده روان استم. ببين، هنوز هم کمی وخت مانده. اگه احوالت نرسه، مه بايد پرگويی خوده بس کنم، گرچه گفتنيهای مه ده بارهء منحنی غم انگيز پنجاه سال شعر و انديشهء منوچهر آتشی هنوز شروع نشده. تو نباشی، بری کی بگويم؟ کی اوقه وخت داره که همه گپای مره گوش کنه؟

 

راستی، امروز چشمم به دو يادداشت جالب خورد. هر دويشه بريت ميگم:

 

1) شاعر و نويسندهء گرامی شاپور جورکش از هواخاهان شماره يک منوچهر آتشی اس. او ده مراسم بزرگداشت آتشی گفت: "نگاه من به آتشی نگاه عاشقانهء شاگرد به استاد است. در عين حال بايد شيفتگيهای خودم را مهار كنم و بگويم كه او در اشعار خود ديدگاه تازه ‌ای به ادبيات معاصر اضافه كرد. آتشی در شعرهای خود هيچ وقت ضمير "من" را به كار نبرد. تضاد بين نيازهای روزمره و حفظ تعهد اجتماعی بالاخره آتشی را از درون درهم شكست. پذيرش بعضی جايزه‌ ها مثل پيوند كليه است و با بعضيها نميسازد. وجدان بيدار او از سويی به آن همه آثار ماندگار سرچشمه ميداد و از سويی نميتوانست بر ناملايمات اجتماعی چشم ببندد."

 

2) علی باباچاهی همو شاگرد و دوست قديمی آتشی، هم گپايی به همی حال و هوا زياد زد و ده آخر گفت: "منوچهر آتشی شاگرد وفادارا نيما بود و هرگز نخواست از استاد پيشی گيرد. شاگر خوب بايد همينگونه پاس استاد را نگهدارد."

 

به نظر مه، پاس دوستی و رابطهء استاد_شاگردی ره رعايت کدن، واقعن بزرگی و نجابت آدمه نشان ميته. اما ده همه حال شايسته تر خات بود که ده قضاوتهای ادبي_فرهنگی شيفتگی، شتابزدگی و "ديد عاشقانه شاگرد به استاد" يکسو مانده شوه.

 

اگه شاپور جورکش واقعن شيفتگيهای خوده مهار ميکد و پيش از بيان شتابزدهء حکم آهنينی که "آتشی در شعرهای خود هيچ وقت ضمير من را به كار نبرد"، حتا يک نگاه سرسری به ده_ دوازده گزينهء شعری آتشی مينداخت، بدون شک ميگفت: "آتشی در شعرهای خود هميشه ضمير من را به کار ميبرد و چه زيبا به کار ميبرد."

 

البته ده يافتن کم از کم 500 نمونهء ضمير "من" به قلم و زبان منوچهر آتشی، مه آماده استم که به شاپور جورکش کمک کنم، از مشهورترين شعر آتشی با عنوان "گر من مسيح بودم" که خانم انی ماری شيمل، خاورشناس پرآوازهء جرمنی اوره ده کتاب "مسيح و مريم در عرفان اسلامي" به‌ آلمانی ترجمه کده و آتشی بار بار ده او شعر تکرار ميکنه که "درد من از مسيح سنگينتر است" (و البته هدف آتشی ايطورس که درد مه  سنگينتر از درد مسيح اس) تا شعرهای مثل "ای شب به من بگو، من شيدای تو ام، ای شب!‌ به من بگو" و شعری که تنها عنوانش (We Invite You) انگليسی اس، تا صدها مصرع مثل: "من ديوها را ميستايم"، "من باده مينوشم به محراب معابد"، "من با خدايان می ستيزم"، "من از بهار ديگران غمگين و از پاييزشان شاد"، "من با خدای ديگران در جنگ و با شيطانشان دوست"، من يار آنم كه زير آسمان كس يارشان نيست"، و سرانجام همو غزل دور و دراز و مشهور آتشی با رديف "من"!

و اما به علی بابا چاهی ده مورد "فرمانبردار" بودن آتشی و تاييد پيش نرفتن شاگرد از استاد چه بايد گفت؟ اگه مه ده سراپای بدن خود پنج ليتر خون داشته باشم، آماده استم دونيم ليتر خوده به باباچاهی ببخشم تا ديگه ازی قسم تيوريها خوده پخش نکنه. حرمت و رعايت ادب ده برابر استاد نه تنها درست بلکه فرض عين اس، ولی اگه بگوييم شاگرد نبايد از استاد پيش ميرفت، بايد تاريخ حکمت، تمدن و آگاهی جهان ده زير پای ارسطو و افلاتون و سقراط جا به جا توقف ميکد. بد ميگم؟

ده مقابل ای گپای عجيب و غريب، جالب اس که آدم گپای خود آتشی ره بشنوه. او چقه راحت و شرافتمندانه ده بارهء خود گپ ميزد: "من هرگز هياهو برانگيز نبوده ‌ام. نه دوباره متولد شده‌ ام و نه به عرفان مطلق خاك روی آورده‌ ام. يك بار متولد شده ‌ام، سريع راهم را كوبيده ‌ام و ساده و بی ريا وجود زمختم را اعلام كرده ‌ام. نه عاشق عاشق بوده ‌ام تا شعرهای سوزناك بسرايم و جوانها را خوش آيد، نه سياسی سياسی بوده ‌ام تا در زمرهء نجات دهندگان طبقهء كارگر علمم كنند، نه ناتوراليست بستر‌گرا و جنوب شهری تا دلسوزيهای دروغين را برانگيزم. فقط شاعر بوده ‌ام. شاعری تند و تلخ و اندكی نوميد. روستايی صاف و صادق شهری شده كه هرگز از انكار سوداگری و اخلاق سوداگرانه و كاسبكارانه شهری ‌ها باز نايستاده و نمی ايستد. ادراک من از عدالت و ستايش انسان، ‌به مقدار زياد، در همين خصوصيت ريشه دارد، نه در آرمانگراييهای سياسي"

(منوچهر آتشی، صفحه 39، ديباچه گزينه اشعار، انتشارات مرواريد، 1990)

 

به نظر مه ده طول چهل سال آخر ده ايران سه نفر اصل و ريشه درستترين گپا ره ده بارهء شعر و آگاهی منوچهر آتشی گفتن. اول: دکتر رضا براهنی ده جلد دوم و سوم "طلا در مس" (يک بينش طبيعی حماسی، ديدار در فلق، منطقی نازکتر از گل)، دوم: محمد مختاری ده کتابی به نام "منوچهر آتشي"، و سوم: فرخ تميمی ده نوشتهء بلند "پلنگ دره‌ ديزاشكن". والسلام!

 

اميدوار استم روح منوچهر آتشی گستاخی مره ببخشه که پس از مرگش ميگم، دو تنی که کمتر ده مصاحبه ها و نوشته های تيوريک شان سخن درست ده مورد جايگاه شعر امروز فارسی و مخصوصن سير نااميد کنندهء شعرهای پس از سال 1975 آتشی گفتن، يکی خود مرحوم آتشی اس و ديگه علی باباچاهی. بدبختانه بالاتر از %90 انديشه های آتشی و باباچاهی ده مورد شعر و نقد شعر به جای استدلالی بودن کمی عقبمانده و کمی عقده مندانه اس.

 

مه ده يک مقالهء جداگانه با آوردن يک يک نمونه ها به زودی سه چيزه نشان خات دادم. اول: چرا آتشی و علی باباچاهی به جای بيان نظريات خود شان، آگاهانه يا ناآگاهانه از سنگر يگانه، تلاش کدن تا بر ضد شخص دکتر براهنی (و نه انديشه های ادبيش) موضع بگيرن؟ دوم: چرا جاودانياد آتشی نتانست از زبان انگليسی چنانی که شايد و بايد، بهره ببره؟ و سوم: چرا آتشی با همه استعداد و نيروی شاعرانه پس از 1975 از روندهای ادبی جهان پس ماند؟

 

عنوان "پيالهء شعر" يادت آمد؟ مه اوره از پيام کوتاه دکتر براهنی ده روز مرگ منوچهر آتشی دزدی کدم. او گفته بود: "درگذشت منوچهر آتشى، نيماى جنوب ايران، ضايعه اى است جبران ناپذير براى شعر فارسى. تصويرسازى بى همتا، نزديك به روح شاعرانه اشياى بومى، شاعرى عاشق، خطركننده در به كارگيرى واژه هاى جديد، شكننده وزنهاى جامد در جهت سطرهای انعطاف پذير، و عاشق، وارد كردن واژه هاى بومى به زبان شعر. در نخستين ديدار با فروغ فرخزاد، فروغ به من گفت: "به آتشى حسوديم ميشود، كتاب اول او به مراتب بهتر از كتاب اول من بود." كتاب اول او به مراتب بهتر از كتاب بسيارى از شاعران عصر او بود. پياله شعر چند صباحى واژگون خواهد ماند."

 

س س

ريجاينا، 26 نومبر 2005

 

"فردا" و پس فردا

 

نازنين! خاموشی تو هزار مانا داره. ايميل و تلفونه که جواب نميتی، خير باشه، سايت "فردا" ره خو حتمن ميخانی. مه ای نوشتهء ناتمام خوده به نادر عمر روان ميکنم که پس فردا يا پستر فردا، ده سايت "فردا" نشرش کنه. دلت شد بخان، دلت نشد نخان. به گفتهء حکيم سنايی غزنوی:

 

هزار سال به اميد تو توانم بود

هر آنگهی که بيايی، هنوز باشد زود

 

 [][]

س س

ريجاينا، 27 نومبر 2005

 

اشاره ها:

1) همه شعر های بدون نام شاعر، ده ای نوشته از منوچهر آتشی استن.

2) از کسانی که شايد نميخاستن نامای شان ده اينجه ياد شوه، قلبن پوزش ميخايم.

3) بخش دوم (بررسی سروده ها و انديشه های منوچهر آتشی) به زودی تهيه خات شد.

 

 

 


ادبی هنری

 

صفحهء اول