© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

صبورالله سياه سنگ

 

 

 

 

 

 

شناسه

سرنامه: کوچهء ما

نويسنده: دکتور محمد اکرم عثمان

تيراژ: هزار نسخه در دو جلد

ناشر: انشارات کاوه، کلن، آلمان

متصدی چاپ: حامد يوسف نظری

چاپ نخست: اکتوبر 2005

ISBN: 91 631 7847 8

 

 

 

 

 

به "کوچهء ما" خوش آمديد!

 

صبورالله سياه سنگ

hajarulaswad@yahoo.com

 

 

 

از روزی که دکتور اکرم عثمان به گزارشگر ماهنامهء سباوون (شمارهء هفتم، اکتوبر 1988) گفت: "من از چند سال به اينسو بر رمانی کار ميکنم که هنوز به آخر نرسيده است و آرزومندم اين اثر بازتاب صادقانهء رويدادهای چند سال اخير باشد"، هفده زمستان ميگذرد. به اينگونه اگر آن اشارهء "چند سال" را نيز به زمستهانهای رفته بيفزاييم، تهداب "کوچهء ما" از پيشينهء بيست ساله برخوردار خواهد شد.

 

"کوچهء ما" که به گفتهء نويسنده اش "رمان عمدتاً سياسی ـ تاريخی" است، از سپيده دم يک روز جوزای چهل و پنج سال پيش از دل شيرپور (کابل)، چنين سر ميشود:

 

"شفق داغ يکی از روزهای اوايل تابستان است. آفتاب هنوز نيش نزده و بازارک گرد و نواح مسجد حاجی يعقوب کهالی ميکشد و ترق ترق قلنج ميشکند. آنسوی ديوار بازار، خروسی بر چگس لرزانی قت قت قتاس اذان ميدهد و صفير صدای باريکش از فراز دکانها پر ميکشد و به گوش خانه های دور دور مينشيند. يک عابر معمولی که کلاه پيکدار بر سر و پيراهن و تنبان فولادی رنگ به بر دارد، چنان شتابان راه ميرود که گفتی خدانخواسته بلا پيشش کرده يا به دنبال آب و دانه سرگردان است."

 

"کوچهء ما" از کانادا تا جرمنی

 

روز پانزدهم جون 1998، دوهفته نامهء "زرنگار"، نخستين بار، آغاز اين رمان را به هزاران خواننده در کانادا و گوشه های ديگر جهان پيشکش کرد و روز اول اپريل 2004، با چاپ بخش يکصدو سی و پنجم، آن را پايان بخشيد.

 

شکيبايی، پروا و دقت بايستهء مريم محبوب و زلمی باباکوهی در پاکيزه تايپ کردن و آراستن بی کم و کاست "کوچهء ما" برای ستونهای ويژهء "زرنگار" در نزديک به شش سال آزگار، شايستهء هرگونه سپاس و ستايش است.

 

چندی پيش، به همت و پشتکار حامد يوسف نظری، گردانندهء انتشارات کاوه (جرمنی) گام بلند ديگری برداشته شد و "کوچهء ما" در 1450 برگ در دو جلد از چاپ برآمد.

 

پشتی کتاب را هژبر شينواری تهيه کرده و سی صفحهء نخست در برگيرندهء برخی يادداشتها، سخنان حامد نظری و دکتور اکرم عثمان، و ديباچهء بلندی از سوی م.الف. نگارگر است. از گفته های نويسنده برمی آيد که تايپ کمابيش 500 صفحهء نخست اين رمان را انجنير نادر عمر به دوش داشته است.

 

سخن ناشر

 

حامد نظری افزون بر رويکرد بسيار کوتاه به زيستنامهء ادبی و سياسی نويسنده، برداشتهايش را به زبان شيوا و ساده چنين نوشته است: "کوچهء ما تصوير خصوصيات اجتماعی را با نمايش عرف، عادات، رسوم و سنن آميخته است که از نظر جامعه شناسی ارزشمند بوده و در توضيح و تشريح صحنه ها، بحثها و گفتگوها، نه تنها زيبا، هنرمندانه و دارای اثرات عاطفی و انديشمندانه است، بل با استفاده از اشعار، ضرب المثلها و زبان عاميانه به زيبايی آن افزوده است."

 

سخن ناشر با اين پاراگراف پايان مييابد: "با ابراز سپاس و شکران از محترم اکرم عثمان که با همکاری خويش به انتشارات ما غنا بخشيدند، همچنان از آقای محترم انجنير نادر عمر که ما را در صفحه آرايی اين کتاب ياری کردند، قدردانی نموده و سپاسگزارم، و هم از دانشمندان محترم جناب استاد نگارگر به خاطر نوشتهء پر محتوای شان و جناب داکتر لطيف ناظمی که با رهنماييهای مفيد و استادانهء شان هميشه ياور ما بودند، ممنون و متشکرم. قرار بود تا مقدمهء مبسوط و مفصلی به قلم آقای محترم ناظمی بر اين رمان فراهم آيد، زيرا وی به خاطر انهماک در ادبيات معاصر افغانستان و آشنايی با آثار محترم داکتر اکرم عثمان، اشتياق فراوانی به برآوردن اين مأمول داشت، اما با دريغ که کسالت مزاج وی در هنگام چاپ کتاب، نگذاشت اين آرزو برآورده گردد."

 

سخن مؤلف

 

دکتور اکرم عثمان با آوردن "چند توضيح مختصر در بارهء کوچه ما" و "به اميد نقاديها و رهنمودهای اهل کتاب"، در پيشگفتار مينويسد:

 

"در بيان عنصر مکان، از گونهء وضع زندانها، اماکن شخصی، ميادين جنگ، روستاها، شهرها، کوچه ها و پسکوچه ها تا حد توان به اقتضای جغرافيای حاکم بر موقعيت، از عنصر تخيل و بعضاً قرينه سازی نزديک به واقعيت کار گرفته ام.

 

در معرفی کرکترهای غير عمده از حد اکثر مدارا و احتياط کار گرفته ام تا هتک حرمت، افشاگری عنودانه و غرض ورزانه متوجه کسی نشود و قبل از اثبات جرم، آدم مشخصی مورد اتهام واقع نشود و يا به سبب تفاوت عقيده و سليقه و موضعگيريهای اعتقادی محيط داستان آلوده نگردد. از اين لحاظ در معرفی شماری از چهره های اين رمان از نامهای مستعار کار گرفته ام و سيماهای نمادين را جانشين تيپهای انگشت نما و شناخته شده نموده ام. اما چنين تدبيری در حق همگان ميسر نبوده است، چه منش و کنش سرکرده ها در بيشتر طيفهای سياسی چنان تکاندهنده، جبران ناپذير و آفتابی بوده اند که با هيچ تدبيری کتمان شان ميسر و مقدور نبود. در ضمن اين رمان که به دنبال نشان دادن ژرفای يک فاجعهء تاريخی بوده، ناگزير بوده است که اعمال صحنه گردانهای اصلی سياسی را به داوری بگيرد."

 

نويسنده در پايان، از حامد نظری، مريم محبوب، زلمی باباکوهی، هژبر شينواری و انجنير نادر عمر به نکويی ياد کرده و می افزايد:

 

"همچنين از استاد بزرگ ادبيات ما، دانشمند گرانمايه، استاد سخن، نگارگر بی نهايت سپاسگزارم که از سر کوچک نوازی "کوچهء ما" را به تحليل و بررسی گرفتند و مقدمهء دقيقی بر آن نوشتند. من کجا و آنهمه ابراز لطف کجا؟

 

در ضمن خاطر نشان ميکنم که در توضيح بخشهايی از رويدادهای دوران حاکميت حزب دموکراتيک خلق [افغانستان] از آثار معتبری بهره برده ام که به همت دانشمند فرزانه آقای عزيز آريانفر از روسی به فارسی برگردان شده است."

 

آن ديبا و اين ديباچه

 

م.ا. نگارگر، نويسنده، شاعر و پژوهشگر نام آور کشور، در شانزده صفحه زير نام "استبداد و ذهنيت استبدادی در آئينهء قدنمای کوچهء ما" و به دنبال شعری از بيدل (طوق در گردن به گردون می پری چون گردباد/ جای شرم است آن سليمانی و اين انگشتری) ديباچه يی نوشته است که هم ميتوان از آن فراوان آموخت و هم ميشود جای جايش نشانه پرسش گذاشت، زيرا از گذشته ها گفته اند: "پرسيدن عيب نيست، ندانستن عيب است." و چه خوش گفته اند.

 

نامبرده در آغاز نوشته است:

 

"جناب دکتور اکرم "عثمان" لطف فرموده اند و رومان تاريخی "کوچهء ما" را پيش از چاپ برای من فرستاده اند تا از مطالعهء آن کسب فيض نمايم و تاثير عاطفی آن را بر خويشتن به دست نگارش بسپارم. من که اعتقاد دارم هر نويسنده در سير به سوی کمال آنقدر از محيط زيست و اطرافيان خود ياد ميگيرد و آنقدر مرهون استادان و شاگردان مستقيم و غيرمستقيم خويش است که هرگز نميتواند و حق ندارد که خودی بنمايد و دست بر سينه بکوبد که "منم رستم دستان و سام نريمان عرصهء قلم و نگارش که شرح حالم را بايد در شاهنامه های ادبی و هنری بنگارند و اکنونيان و آيندگان از من و آثار فياض من در خورد ضرورت خويش ريزه برچينند و کام شيرين نمايند.

 

نميخواهم راه مجامله و تعارف پويم که نه جناب دکتور، نيازی بدان دارد و نه من اهل آن استم. برای اينکه لذت مطالعهء مستقيم را از خوانندهء کتاب نگرفته باشم بطور بسيار کوتاه بايد بگويم که قهرمان داستان جوانی به نام امين است که قهراً نسبت اشرافی دارد و ذهنش دچار همان همان حالتی است که شيخ احمد جام بهتر از من تصويرش ميکند، يعنی:

 

نه در مسجد گذارندم که رندي

نه در ميخانه کاين خمار خامست

 

اينجا در ميان مسلمانان بر جبينش تاپهء کمونيستی کوفته اند و آنجا در حلقهء انقلابيون و ياران حزبی نسبت اشرافی او را طعنهء بينی اش کرده اند و بايد از بوتهء آزمايشهای گوناگون بدر آيد. اينگونه عناصر به دليل حالت روانی خود غالباً به عناصر خشن و افراطی استحاله مينمايند اما، امين از چنان رقت قلب برخوردار است که می نشيند و با سگی که چوچه هايش را زهر داده اند، گريه سر ميدهد. اينگونه رقت قلب نميتواند مال کسی باشد که روان خويش را با زهر کينهء طبقاتی مسموم و انسانيت خود را در معبد تعصب طبقاتی قربان کرده است. امين عاشقيست و عشق آدم را مجال کينه توزی نميدهد، به قول بيدل:

 

محبت از مزاج عشقبازان کينه نپسندد

پر پروانه ممکن نيست گردد زينت تيري

 

و اما برای ما که مردمی استبداد زده استيم و انواع گوناگون استبداد را روی گوشت و پوست خود آزموده ايم، هر چه تجارب مان را روی هم بگذاريم و هر چه در باره استبداد بگوييم و بنويسيم باز هم کم گفته ايم. نخست بايد ببينيم استبداد چيست و چند گونه است ..."

 

پس از همين سه پاراگراف بالا، سخن ميرود به سوی بازشناسايی مستبد/ دکتاتور، تعريف و سه شکل مختلف استبداد در "تاريخ تکامل عقايد". به اينگونه، چشم بر هم زدنی، پيشگفتاری که قرار بود نگارش تاثير عاطفی "کوچهء ما" بر آن خوانندهء گرامی باشد، نوشته يی ميشود آموزشی و آنچنان گسترده که تنها در هفت/ هشت صفحهء آن نيمرخی از سيماهای فرعون، امام مالک، عيسا، پاپ، عبدالله خرکار سجستانی، شاه جمجا، کارل مارکس، کارل پوپر، زينويف، کامنف، تروتسکی، لين پياو، ليو شوچی، دقيقی بلخی، حنظله بادغيسی، سلطان مسعود غزنوی، حسنک و شاه امان الله تا رهبر و اعضای بيروی سياسی و کميته مرکزی حزب دمکراتيک خلق افغانستان، مجاهدين، طالبان و آخندهای ايران همه يکی پی ديگر به چشم ميخورند.

 

(و من، سياه سنگ، چقدر دلم ميخواهد آن دوست بزرگوار باور کند که اينجا واژهء "آموزش" را بی هيچ استعاره و طنز نهان يا آشکاری به کار ميبرم، زيرا پس از خواندن نوشته اش، چيزهای تازه تری آموختم. به همين يکرويی بايد بيفزايم که گفته هايم ريشه در باور دارند و پرسشهايم از کمبود آگاهی اند.)

 

در ميان آنهمه تيوری، اگر اينجا و آنجا دو سه بار يادی از "کوچهء ما" نيز به ميان آمده، آويزه يا پيوستهء همان آموزشنامه است، و کمترين پيوندی با درون رمان دارد، مانند:

 

1) "رمان کوچهء ما خيلی بر حق ميگويد که تخم غالب بی اتفاقی ها را حزب دموکراتيک خلق در جامعهء ما افشانده است..."

 

2) "آری اين همان ايديولوژی مبتی بر مطلق گرايی است که از ديدگاههای مختلف بايد مورد ارزيابی و انتقاد قرار بگيرد و خوشبختانه رومان کوچهء ما خيلی به موقع به اين نياز ملی پاسخ گفته است، خاصتاً بدين دليل که قهرمان داستان ما سفری هم به گاهوارهء اين مطلق گرايی يعنی اتحاد شوروی سابق ميکند و به ما ميگويد که آنجا هم فقط حزبی ها شنيده بودند که علی آباد شهر است ولی آنجا نيز همان استبداد خون آلود مسلط بود که اگر قديميان ميگفتند "حق نشايد گفت جز در زير لحاف" در اتحاد جماهير شوروی سوسياليستی اين بهشت کارگران جهان به دليل وجود کی جی بی حق گفتن در زير لحاف نيز ناممکن شده بود."

 

3) "من نگارش کوچهء ما را صميمانه به جناب دکتور اکرم عثمان تبريک ميگويم و اميدوارم آن لذتی را که من از خواندن کتاب برده ام، ديگر خواندگان نيز ببرند. من در همين جا لب فرو ميبندم که مشک جناب دکتور بی نياز از تعريف و تمجيد است اما، من نيز که روزگاری در دشت بکوای ايديولوژی به دنبال الماسهای کاذب و سپيده های دروغين فراوان اينسو و آنسو دويده بودم، شعر پايان را که درست بيست سال پيش از امروز در سوم ثور 1363 سروده بودم به عنوان قدر شناسی از زحمات جناب دکتور خدمت شان تقديم مينمايم. عنوان شعر که انزوا و تک آوری های همان سال های عمر مرا بازتاب ميکند "تک درخت" است:

 

تک درخت پيرم و بر رهگذار ايستاده ام

تن به توفان داده ليکن استوار ايستاده ام

سيلی صد مهرگان برگ و برم را ريخته

چشم بر ره مانده باد بهار استاده ام

("تک درخت" 60 بلند مصراع دارد.)

 

چنانی که ديده ميشود، م.ا. نگارگر در اين ديباچهء آگاهی دهنده کمتر به خم و پيچ "کوچهء ما" و بيشتر به پندار، باور و پشيمانيهای سياسی خود پرداخته است. او با ناديده انگاشتن اينکه شايد شماری از خوانندگان اين رمان نخواهند فشردهء موضعگيری يا ديد و برداشت سياسی نويسندهء رمان (و دوست نويسندهء رمان) را پيشاپيش از روزنهء ديباچه دريابند، و با پيزار و چوبدست پيشداوريهای آماده به "کوچهء ما" رهنمون شوند، در همان شانزده صفحه به کنايه نشان داده است که آب جنبش چپ (چه خروشچفی و چه مائويستي) از سرچشمهء چشم و خشم کارل مارکس گل آلود است.

 

به گفتهء نگارگر "متأسفانه کارل مارکس با همه حسن نيتی که به طبقهء کارگر و نجات او از استثمار سرمايه داران داشت با ايستادگی بر نظريهء جبر تاريخ اساس خون آلوده ترين شيوهء استبداد يعنی استبداد دستجمعی را نهاد که شيوهء اعمال ستم و استبداد آن در تاريخ بشر بی سابقه بوده است."

 

او برای استوارتر نماياندن آنچه نوشته است از غفلتهای شخص مارکس و نفهميدنهايش و سپس از "حربهء دکتاتوری پرولتاريا" ياد ميکند و از اينکه "در روسيه، زينويف، کامنف، تروتسکی و ديگران پس از سالها مبارزه در صف پرولتاريا شب در ميان از گريبان بورژوازی سر بدر ميکنند و در چين نيز لين پياو و ليوشوچی پس از پنجاه سال مبارزه در راه کمونيزم به سرنوشت همکاران روسی خود مبتلا ميشوند."

 

بی شگفت اينکه، آنچه من هم اکنون سرگرم نوشتنش استم، تا اندازه يی به هوای ديباچه م.ا. نگارگر ميماند، البته در نمود و برامد، نه در ژرفا؛ زيرا گفته ام و از دوباره گفتنش خسته نخواهم شد: من در برابر ميزان و حجم آگاهی نگارگر در گسترهء ادبيات و سياست، و نيز به پاس حرمت او به پا می ايستم. ولی اينک، چار يا ناچار، ما هر دو از "کوچهء ما" اندکی بيرون گام ميزنيم. چرا چنين ميشود؟ باز هم از گذشته ها گفته اند: "از حرف، حرف ميخيزد." و ايکاش چنين نميگفتند و نميگفت و نميگفتم.

 

اگر اشتباه نکنم، کوبيدن مارکس، نقد مارکسيزم نيست. مارکس هم مانند هر انديشمند ديگر ميتوانست نادرست بينديشد، غافل بماند، نداند و پيشگويی، نقشه يا آرمانش آنگونه که ميخواست و آرزو ميکرد، راست نيايد و به جا ننشيند. شنيده ام که آنچه امروز "مارکسيزم" ناميده ميشود، تنها و تنها نقل قولها و جملات زشت يا زيبای مارکس و انگلس نيست. از همين رو، گمان ميبرم که ثبوت "بطلان کفر مارکسيزم" بر بنياد انديشه های روشنتر از عرفان کارل پوپر، انگشت گذاشتن بر تبهکاريهای ستالين و دنباله روانش، آوردن نمونه هايی مانند مرگ اردوگاه سوسياليزم، و پيرهن عثمان ساختن کارنامهء ننگين فلان مارکسيست به اين کوتهی و سادگی نباشد. اگر بد ميگويم، رهنماييم کنيد.

 

از سوی ديگر، نميدانم گناه کسانی مانند زينويف، کامنف، لين پياو و ليوشوچی که به گفتهء دوست بزرگوار "پس از سالها مبارزه در صف پرولتاريا شب در ميان از گريبان بورژوازی سر بدر ميکنند"، چيست.

 

اگر مبارزه در صف پرولتاريا به خاطر نادرست بودن مارکس (يا حتا مارکسيزم) بيراهه بوده باشد، بايد به مرده های آن چهار رفيق روسی و چينايی مدال زر ناب داد که سالها پيش به "شايسته انديشي" رسيده بودند و توانسته بودند راه را از چاه بازشناسند. و اگر آن چهار رفيق "نيمه راه" با دست کشيدن از آرمان چپ، کار خوبی نکرده اند، نگارگر يا سياه سنگ چرا ميتواند به آواز بلند بگويد: "من نيز که روزگاری در دشت بکوای ايديولوژی به دنبال الماس های کاذب و سپيده های دروغين فراوان اينسو و آنسو دويده بودم..." و پشيمان ـ سرودی به نام "تک درخت" بنويسد؟

 

آيا ما و چندين تن از ما بهتران نيز پس از سالها مبارزه در صفوف پرولتاريا به همان راهی که آن چهار "گنهکار هوشيار و بيدار" رفته اند، نميرويم؟ ناهمانندی مان در چيست؟ آنها چند دهه پيشتر از ما رفته بودند. ما نيز ديری است همان قطب نما (قبله نما؟) را می آزماييم. اگر چنين نيست، چگونه است؟

 

(در يادداشتهای خودم، نام تروتسکی را آگاهانه از ميان آن چهار تن برداشتم، زيرا در چشم من، نشاندن او در کنار زينويف، کامنف، لين پياو و ليوشوچی، توهين آشکار به جايگاه تروتسکی است.)

 

من، سياه سنگ، که گذشته از بار بار زندان رفتنهای چند ماهه در دهمزنگ، بيشتر از هفت سال، از تابستان 1981 تا زمستان 1988، را به خاطر پيوندم با سازمان آزاديبخش مردم افغانستان (ساما) در زندان پلچرخی سپری کرده ام، و اينک پيرانه سر در "بورژواستان" کانادا زندگی ميکنم، شايد حق داشته باشم دستکم پنج گفتهء زيرين نگارگر در ديباچهء "کوچهء ما" را نپذيرم، بدون آنکه از حرمتم به خاطر آنچه از وی آموخته ام، به قدر سر سوزن کاستی گيرد:

 

1) "من صميمانه به آنانی که بر بيچارگی حزب دموکراتيک خلق [افغانستان] اشک ميريزند، يادآوری ميکنم که اگر در افغانستان عدالت جايی و پايی گرديد، مردم حساب قتلهای بی شمار سوم حوت کابل، سرکوب قيام بالاحصار، سرکوب قيام هرات و بالاخره سرکوب قيام باميان و ديگر جاها را از حزب دموکراتيک خلق ميخواهند نه از رهبران در خاک و خون خفتهء آن حزب. اين حزب بود که آن رهبران را پرورد، ميدان داد و بالاخره به دهل شان رقصيد.

 

2) "به عنوان نمونه يک مرد در تمام حزب [دموکراتيک خلق افغانستان] پيدا نشد که به عنوان اعتراض از امتياز عضويت خود در حزب استعفا ميداد."

 

3) "رمان کوچهء ما خيلی بر حق ميگويد که تخم غالب بی اتفاقی ها را حزب دموکراتيک خلق در جامعهء ما افشانده است..."

 

4) "مگر اين رهبر حزب دموکراتيک خلق نبود که از طريق راديو در سراپای افغانستان دستور داد که هر جا ضد انقلاب را ديدند جابجا سرکوبش نمايند؟ مگر هيچيک از اعضای بيروی سياسی و کميته مرکزی حرب نميدانستند که يک چنين اعلاميهء راديويی در چنان جامعهء قبيلوی زمام نظم و قانون را در دست دشمنی های خانوادگی و قومی می اندازد و کار ملت را زار ميکند؟"

 

5) "مگر در دکتاتوری ترين رژيم ها کم از کم برای خالی نبودن عريضه، محکمه های فرمايشی وجود ندارند که مخالفان رژيم را به زندان ميفرستند؟ در کجای دنيا شنيده ايد که اختيار محمکه و قانون را در دست عامهء مردم بدهند. اين اشتباه اين يا آن رهبر نيست بلکه ناشی از ايديولوژی اعتقادی شماست. ايديولوژی شما مبتنی بر مطلقيت است."

 

خواهشمندم دوست بزرگوار جسارتم را گستاخی نپندارد: آيا جای اينچنين گفته ها و پنداشتها ميتواند پيشگفتار "کوچهء ما" باشد؟ برجسته ساختن سخنانی از اين دست به خوانندگان رمان چه خواهد داد؟ آيا بهتر نبود از سمت و سو دادن انديشه و سليقه به ديگران در آغاز داستان پرهيز ميشد تا خوانندهء آگاه (شايد هم ناآگاه) خود ميخواند و درمييافت که دکتور اکرم عثمان در "کوچهء ما" چه ديده، چرا ديده و چگونه ديده است؟ آيا شايسته تر نيست آموزشنامه ها جداگانه چاپ و پخش شوند تا به خواهندگان، خوانندگان و کسانی که به آن نياز دارند، برسند؟

 

تار و سوزن سهراب

 

"کوچهء ما" با آمدن ـ رفتنها، داد و ستدها و گفتگوهای شيرين و شنيدنی امين، زليخا، خاخام پير، اکه موسی، بختاور، مولاداد، پهلوان درمحمد ترکاری فروش، سليمان کبابی، حاجی محمد، کبير سلمانی، محی الدين چاقو ساز، دستگير قصاب، عبدل نلدوان، سليمان کبابی و دهها تن ديگر جغرافيای شگفتی را به تماشا گذاشته است.

 

دکتور اکرم عثمان تکاپوی هفت ـ هشت ساله اش در راه آبادانی "کوچهء ما" را با هنرمندی بيمانندی در کردار خستگی نشناس سهراب موچی بازمينماياند. اين بخش را بيچون و چرا ميتوان رخشنده ترين کار نويسنده در سراپای کتاب دانست.

 

نامبرده در سه برگ پسين اين رمان بلند، توان آفرينشی خويش را با همان شگرد سورياليستک که گهگاه در داستانهای دههء 1970 به آن رو می آورد، فرازای ستودنی و ماندگار ميدهد:

 

"برای سهراب موچی هيچ چيز تغيير نکرده بود. کماکان با نيم نان و نيم نفس کفشهای کهنهء مردم را با برنده و دروش و تار و سوزن مرمت ميکرد. بر زندگی او، رفت و آمد قوانين، گذر سالها و فصلها و آمد و شد حکومتها اثر نميکرد. گفتی او خارج از زمان به دنيا آمده بود و روزگار، کاری به کار او نداشت.

 

تاريخ برای او با پای مور حرکت ميکرد و گاهی به نظر ميرسيدکه زير پايش زمين از حرکت باز ايستاده و او را برای ابد محکوم به موچی گری و کفشدوزی کرده است.

 

سهراب با روزگار يکجا ميگذشت و در درون پوست آزرده اش تکيده ميرفت. برای او تاريخ يک مشتری دايمی و باوفا بود که هرچند گاه يک بار چکمه های پلاسيده و شگاف شگافش را می آورد تا سهراب بر آنها پينه يی بچسپاند.

 

برای او تاريخ، صاحب پر آبله ترين پاها بود که از بند بند انگشتانش ريم و خون بيرون ميزد. سهراب بين خودش و تاريخ مشابهت زيادی مييافت. گفتی آنها همزاد و همسفر يکديگرند و در همديگر مستحيل شده اند."

 

کتاب با اشاره به "حکومت کرزی" و اين سطرها پايان مييابد:

 

"آخر امر بعد از "اجلاس بن" و همآهنگی جهان برای بازسازی افغانستان، دموکراسی از همان جايی به راه افتاد که هشتاد سال پيش به راه افتاده بود.

 

در تمام اين مدت، قانون به قولی "دو لب زمامدار" بود و مابقی لفافهايی رنگارنگ بودند که بر روی اين واقعيت پرده کشيده بودند. هنوز آن قاعدهء معروف برقرار بود:

 

- امنيت به شرط استقرار حکومت استبدادي

- ناامنی و هرج و مرج به شرط برانداختن حکومت استبدادی

- استقرار دوباره امنيت به شرط استقرار حکومت استبدادی تر

 

دور باطل تاريخ افغانستان همين سه شرط بوده است. از قرينه برمی آيد که تا دم حاضر حرکت پيرامون همين مدار بسته ادامه داشته است.

 

آيا جهان قادر خواهد بود که برای مردم اين سرزمين مدار درستی تعيين کند؟ آيا مردم اين سرزمين سرانجام محور واحدی برای همزيستی خواهند يافت و اين آخرين فرصت را به هدر نخواهند داد؟

 

هنوز تا سر منزل مقصود راه ناکوبيده درازی باقی بود. تسطيح اين راه دشوار از کوچهء ما، از دکان سهراب موچی، آغاز ميشد که برای پاهای پر آبلهء تاريخ پاپوش درست ميکرد و در ضمن برای عروسی زليخا و امين که تازه از راه رسيده بودند، آمادگی ميگرفت." پايان/ سويدن، يون شاپينگ، روسلت، 2003/12/24

 

واپسين نگاه

 

با دريغ، انبوه چشمگير نادرستيهای تايپی و نشانه گذاريهای ناجور، از زيبايی "کوچهء ما" ميکاهد. اين رمان بزرگ، سراپا و به ويژه در جلد دوم سرشار است از جنجالهای شايد شتابزده حروفچينی که چشم خواننده را ستمگرانه و پيهم می آزارد. تنها نگاه يک خوانندهء سختگير، کنجکاو، و تيزبين ميتوانست از اين کوتاهيها جلوگيری کند.

 

البته همينجا دوباره بيفزايم که متن "کوچهء ما" در ديار "زرنگار" به مهربانيی مريم محبوب و زلمی باباکوهی، جنجالهای پيشگفته را ندارد.

 

اميد در چاپهای آينده همه نارسيها و کاستيهای کنونی کاستی گيرند.

 

[][]

ريجاينا (کانادا)

سوم دسمبر 2005

 

 

 

 


برای فرمايش کتاب می توانيد به اين آدرس به تماس شويد

 

حامد يوسف نظری

+49 2234276845   تلفون

+49 2234276846   فکس

kaweh-verlag@gmx.de


اجتماعی ـ تاريخی

 

صفحهء اول