© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نجيب الله دهزاد

 

 

 

 

نجیب الله دهزاد

 

 

طنـــز طبی

 

 

 

حیف است که نمرده باشم!

 

 

 

 

همین دیروز بود یادم آمد که بروم یک بار دیگر خونم را آزمایش کنم. رفتم. داکتر کرویات سرخ را برابر؛ اما سفید ها را کم تعداد خواند.

- "گرده هایتان جرأت تصفیهء خون تان را ندارد!" داکتر این مطلب را در حالی عنوان کرد که من صد فیصد به شهادمت گردهء چپ و راستم ایمان داشتم.

 

قلبم، که باید وسیله یی برای رساندن آذوقه به حجرات باشد، و  ذاتا" محل دوستداشتن تمام کسانی که روی شان با سیاست سیاه نشده است،  به گفتهء همین داکتر، در انجام امورش قسما" بی پروایی میکند. این طبیب از بی علاقه گی مغزم در شماریدن چندین هزار کاندید هم یادآوری کرد. دست هایم را که بلند کردم، داکتر گفت، به هیچ صورتی نیروی جعل و تقلب و رشوه را در این اسکلیت ها نمیبیند. او تشریح کرد که چگونه فشار اذدهام سرویس های شهری حین محکم گرفتن از جاکت و واسکت راکبین،  نیروی بازوانم را  به هدر داده است.  داکتر به قول خودش هر دو پایم را از راست رفتن در مسیر دیموکراسی معذور دانست. علی الرغم  چندین کیلومتر پیاده روی روزانه، معالجم خاطر نشان ساخت در جادهء جامعه مدنی قسمیکه دیگران با این سرعت میدوند، فکر نمیکند من چندین دهه عقب نمانم!

 

وقتی داکتر به معده رسید، در هضم انبوع مشکلات  این خریطه الاستیکی دچار سردرگمی شد. از همین رو، به کلی بافی پناه برد و گفت:" هیچ گونه انزایمی که بتواند غم های سخت این محل را حل کند، وجود ندارد."  سری هم به شش ها زد، چند بار صورتش کبود شد،  دوبار از کلکین به آسمان نظر کرد. داکتر میخواست علت سیاهی  قفسهء ششم را بی توجهی "همه کس" به عدم مراعات حفظ الصحهء محیطی، و خرابی موترهای دیزلی قلمداد کند، که نکرد. در آخر گفت  گرد و خاک ناشی از غفلت کاری های مقامات شهرداری، سرک سازی، صحت، مؤسسات، کثافات و غیره ظرفیت دود پذیری  شش هایت را در ماه های ثور سراسر عمرت از هفت تا هشت درجه بالا خواهد برد.

گوشهایم را دید، زبانم را مشاهده کرد، گردنم چندین بار  فشار  انگشتان اش را لمس کرد؛ اما طبیب توجهیی به چشمهایم ننمود. فیس اش را پرداختم، از آنچه که معمول بود بالاتر؛ ولی دل اش نخواست تا نسخه یی برایم بدهد، من هم خوش نبودم برای همچو بدن ناآبادی دوا بخرم. بلند شدم، دروازه اش  را بستم  و مستقیم  به خانه آمدم.

 

ساعتی بعد، تک تکی شنیدم، وقتی دروازهء دهلیز چپ را گشودم، همان داکتر  بود که مقابلم ظاهر شد! نه تعجب کردم و نه ترسیدم.

به داخل آمد، این بار تیستاتسکوپ اش را از بکس بیرون کشید و به سرعت روی قلبم گذاشت.

- " فشار تان بالاتر از نرخ هاست، میل مغزتان به بازسازی مثل تمام ادارت دولتیست، حنجرهء شما تکلیف آزادی بیان دارد،  کری پای شما تحمل تاریکی کفش های مفت خارجی را ندارد!"

داکتر هم مکث نکرد و هم نگاهی بصورتم نیانداخت، به ادامه گفت:

 

- " دلیلی وجود ندارد  با این بدن بیکاره شما هنوز هم زنده باشید، ببینید! چشم های تان نه میتواند باطن تقلب را ببیند، نه ظاهر صداقت را! متوجه هستید که مردم دیدهء شما کم بین شده است. اگر خواسته باشی بستری ات میکنم، ولی سرویس کلینیک های دولتی قبل از مردن زخم بستر ات میکند. گذشته از آن، چشمانت روشنی اش را قطعا"  از دست داده است. تو با این چشمی که حتی ماشین ماشین برق نوبتی را نمیبیند؛ انبار انبار کثافت شهری را نمیبیند، حتی صندوق صندوق تقلب انتخاباتی را نمی بیند؛ باز دوباره میخواهی حتی چه را تماشا کنی؟!"

صورتم سفید شد، لرزهء سیاسی خفیفی وجودم را فراگرفت، اطمنان قانونی قلبم را از دست دادم، بصیرت مدنی ام نیز خیره گشت، دیگر داکتر را هم ندیدم چگونه ناپدید شد. گوشم را روی بالشت چسپاندم و به افکار روحانی پناه بردم، حالا در زنده نبودنم هیچ مشکل، و حتی شکی وجود نداشت.

 

مختصص مجرب وجودم همه چیز را خوب میدانست. او صادقانه ابراز داشت  دیگر با این بدن ناسالم  حیف است که من  نمرده باشم. بلی،.... بلی، این بود نتیجهء تست باطنی داکتر داخله ام.

 

دوستان، قبل از خواندن جنازهء من، بگذارید این پزشک بدن شما را هم آزمایش کند؛ اما پیش از رفتن دعا کنید "داکتر وجدان" در تشخیص اش اشتباه نکرده باشد!

 

کابل – عقرب ١٣٨٤

 

 

 

 

 

 


ادبی هنری

 

صفحهء اول