© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

معروف کبيری

 

 

 

 

 

 

 

 

معروف کبيری

 

 

بی "انجمن" شديم

 

دختران ده ما

کفن از سبزه به تن می پوشند

......

        ......

              ....

             چه به آيين شبستانی ها

             گلنوازی جرم است!؟

 

مرد سالاری ، سنت های فاسد عنعنوی و کنش های خشن اهورا ناپسند و متعارف برای دوشيزه گان شهر من انگار معمار جهنم اند و افروزينه گر آتش، آری اينبار ناآدمی و خشونت و در نهايت  تعارف بی حيا و گستاخ، انجمنی را که با سروده هايش انجمن می ساخت، از ما گرفت.

انجمنی که برای درد مردم خويش و خشونت عليه نسل خويش می سوخت و می سرود، خود در کام خشونت و تعارف فرو رفت.

زبسکه رانده شد از جام لب ترانهء من

فسرد در تب غم  طبع شاعرانهء  من

جو مرد سالار و پسر پرور شهر مان، شهر يادگار جدمان، فرهنگ تعارفي، عنعنات يادگار ارباب قديم محل مان و  احکام تراشيدهء ذهن پدر کلان خدا بيامرز پدر کلان پدر کلانم، که تا هنوز همگام مقدس اش می پندارند، همواره جهنم را براي نسل من ترسيم کرده و مارا هيمه وار در آتش آن هديه ميکند.

اينبار تازيانه های خشونت و تحجر بر شانه های خواهری- که بر درد همگان مويه سرميداد و مي سرود- پايين می آيد و جمعی را به داغ می نشاند.

خواهری را که دعا گوی جوانی تان بود

داغ  در داغ  به خونابه حجابش کرديد

مگر اين داغ نشينی دست پرورد ذهن تحجر گرا و حس کاذب قهرمان پروری ذهن مان نيست؟

مگر خود آفرينشگر جهنم نه اييم؟

مگر خود پديده های نا همزمان را همزمان نساخته ايم؟

پس جز گراييدن به خشونت و منتهی شدن به فاجعه در انتظار چی می توانيم بود!؟

سنت، تحميل ، تعارف و دلبستگی به عنعنات عصر سنگ،  پيامدی بهتر از اين ميتواند داشت؟

آری: در گذار حادثه ها و در هنگام فراز فيمينيزم جهانی، در شهر فرهنگ، در اجتماع افتخار گران نسل گوهر شاد، چه مظلومانه و معصومانه، روان شقايق  سخنسرايی  با انفجار حماقت لجام گسيختهء لگد کوب ميشود، و آنگاه افتخار و اکت روشنفکری و مکتب رفتگی در پيشانی غرور انسانهای شهرمان  باقيست!؟

روزی که  ميزدند  سپيدار  باغ  را

ما يک به يک صدای تبر را گريستيم

با چهار چوب حادثه با دار بست شعر

روز و شب  سياه  هنر  را گريستسم

اما تعارف: اين پوچ پندار و فاسد نمادی که در کوچه کوچه و خانه خانه مروج است و اسطورهء ذهن همگان، خود رقم گر اين اين همه خشونت و تحجر و عقب مانی نيست؟

ببينيد اگر تعارفی در کار نيست، چرا مامی ، نا حساب شده "غزال چوچه اش را به پلنگ مي سپارد" و بعدا  از نشيب و فراز های  زندگی فرزند دلبندش تا پايکند جانسپاری  بی خبر است؟

...شايد هم با خبر، اما رسم شهر من  در بعضی مواقع چنين است که همواره به جايی گره گشايی از رمز های سر به مهر و تباه کن  و حل مشکل، فرزند شان را به صبر و حوصله تشويق می کنند:

 [ دختر مه شوله خور بخور، پرده خور بکو، خوب ميشه!  ايته نميمونه!] خدارا !!!!!!!!!!!!

چهرهء زرد انجمن و رخسار رنجورش از نيم سال بدينسو همگان را وا ميداشت تا برای زندگی اش و احوالش انديشه کنند و دلنمودی، اما از دوستان و اقارب اش کسی نيست تا درد دلش را بشنود و درمان را برايش بنماياند!

اين خود بی مسووليتی نيست؟

همين بی خيالی آدمواره های شادمان، خود زايشگر خشونت و فاجعه نيست؟

ديدی که سنت زدگی، تحجر گرايی، تحميل، تعارف و اکراه... همه و همه عواملی اند که برايت جهنم ميسازند و به داغت می نشانند، پس با رويای فردوس و آزادی، به اين کنشهای اهورا نا پسند و گستاخانه ادامه  بده و نسل ات را، دوشيزه گان و موسيچه گان شهر خود را نثار و قربان کن!

[ بچه فلاني خان]

اگر نکنی مبادا به غرور و غيرت عنعنوی ات لطمه وارد شود.

در پيچ و تاب سبز غزل بی چمن شديم

آيينه ها فسرد، چه بی انجمن شديم!!!!

  

 

 

فرياد بی آوا - شعری از ناديا انجمن

 

صدای گامهای سبز باران است
اينجا ميرسند از راه، اينک
تشنه جانی چند دامن از کوير آورده، گرد آلود
نفسهاشان سراب آغشته، سوزان
کامها خشک و غبار اندود
اينجا ميرسند از راه، اينک
دخترانی درد پرور، پيکر آزرده
نشاط از چهره ها شان رخت بسته

قلبها پير و ترکخورده
نه در قاموس لبهاشان تبسم نقش ميبندد
نه حتی قطره اشکی ميزند از خشکرود چشمشان بيرون
خداوندا!
ندانم ميرسد فرياد بی آوای شان تا ابر

تا گرودن؟
صدای گامهای سبز باران است!

اسد ۱۳۸۱

 

 

 


اجتماعی ـ تاريخی

 

صفحهء اول