© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پرنیان

 

 

 

 

به ياد ناديا...

 

وای از مشت ستمگر که بکوبيده دهانت...

 

بغضی گنگ وجودم را فرا گرفته و اينک آسمان مه آلود چشمانم به بهانه غروب خورشيد نگاهت،چه عاشقانه ميبارد...بروی صفحه سفيد ناگفته هايم.

 

ميخواهم از تو بنويسم،امّا مرکّب در قلم خشکيده است...

ميخواهم از تو بگويم، ميخواهم با تو بگويم،امّا زبان در دهان خکشيده است...

آری زبانم در دهان باز بسته ست.

 

امشب گر چه فرياد آهم به بلندای آسمان است،امّا نميدانم سکوت سرد من امشب بهانه چيست...

 

ناديا! امشب تمام وجودم بهانه توست،بهانه نبودنت،بهانه رفتنت  و آن هم چه غريبانه...

 

ناديا!چگونه باور کنم نبودنت را،چگونه باور کنم که ديگر نيستی تا سرود  درد بسرايی...

 

و امّا بی تو...

 

ناديا !

 

تو که منادی پرواز سخن بودی،بی تو ديگر چگونه  "دخترانی دردپرور،پيکر آزرده،رسد فرياد بی آوای شان تا ابر،تا گردون"...

 

تو که فانوس دار شب بودی، بی تو ديگر چگونه" دخترانی دردپرور "،در اين تاريکی ظلمت بروی صبح زنند لبخند...نه، بی تو "نه در قاموس لبهاشان تبسم نقش ميبندد"...

 

تو که باران عاطفه بودی در کوير خشک تشنگان مهر...بی توديگر چگونه...نه نه بی تو  "نه حتّی قطره اشکی ميزند از خشکرود چشمشان بيرون"...

 

ناديا چه بی خبر آمده بودی در دنيای سرد و ساکت خاموشان  تا فرياد هزاران لب دوخته باشی در گوش نامرد اين زمان،تا که "فرزند ترازوی تقدير باشی تا پیوسته در کفه های نا متعادلش سبک و سنگین شوی"...و امّا چه بی خبر تر رفتی...چه زود رفتی،هنوز مشتاقان کلامت خود را در واژه واژهء گفته هايت زنده ميديدند و می خواستند زنده بمانند...

 

ناديا تو که همدم شده بودی...

 

چگونه دست نامرد مردت که سرود عشق برايش ميسرودی، که شريک لحظه هايت بود، که ميخواستی رفيق راهت باشد،وجود نازت را چنين وحشيانه دريد...

 

ناديا تو ديگر مادر شده بودی...

 

هنوز کودک نازت به ناز نگاهت آرام ميگرفت،هنوز آغوش گرمت آرامترين گهواره وجود کوچکش بود،بی تو ديگر کودک نازت چگونه با گفتن واژه مادر بهشت را زير پايت هموارکند و خود مملو از فرشتگان درگاه مهرت شود، آخر هنوز زبان نازش به سخن نيامده بود که مادر بگويدت و تو اين چنين رهايش کردی...

 

نميدانم ديگر چه بايد بگويم، اينک من و ما بی تو دوباره يک دنيا بغض،يک دنيا سکوت،يک دنيا فغان و آه....

گرچه شهيدی و شاهد همه چيز، امّا بدان که هميشه يادگار سخن هايت آرامش دلهای دوست دارانت است و هميشه در دلهای عاشق زنده ای!!

 

 

 

 


ادبی هنری

 

صفحهء اول