© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

عزيز عليزاده

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

عزيز عليزاده

Azizullah41@yahoo.com

 

 

 

افسانه ( اوسانه ) از زمان های خیلی قدیم در سر زمین آریانای کبیر، بعدا ً خراسان زمین و افغانستان رایج بوده، مردان زنان و خصوصا ً نوجوانان و اطفال بشنیدن آن سخت علاقه مند بودند. بخصوص در فصل زمستان که شب ها تاریک و دراز بودند      خانواده ها افسانه پردازان را دعوت مینمودند تا برای خود و اطفال شان افسانه های را بازگوکند و آنها با اشتیاق فراوان به این قصه های جالب گوش میدادند. افسانه پردازان نیز که صدها افسانه را از یاد داشتند با طرز مخصوص قصه پردازی به حاضرین شنونده بیان میکردند. این افسانه ها از قـرن ها بدینسو  سینه به سینه نقل و حفظ شده اند، اما در سه دهه اخیر که تکنالوژی مدرن از قبیل رادیو، تـلویزیون و اخیرا ً انترنیت رایج شده است، این افسانه ها نیز بدست فراموشی سپرده شده اند. من نیز که در دوران کودکی ام یکی از شیفتگان افسانه بودم، افسانه های زیادی را شنیده و بخاطر سپرده بودم و در دوران نو جوانی بدیگران بازگو میکردم، یکی از افسانه های دوست داشتنی ام سلطان سکندر نام دارد برای تان مینویسم، امید میرود مورد توجه تان قرار گیرد.

 

 

 

 

سـلطان سکندر

 

 

 

بود نبود در زیر آسمان کبود، بغیر ازخدا کسی نبود، بابه خارکشی بود که هـفـت پسرداشت، او از بانگ صبحگاهی الی تاریکی شام از دشت ها و کوه ها خار و بُـته جمع آوری میکرد و به شهر برده میفروخت تا برای خانواده اش لقمهء بخورونمیرنان  شده باشد. اما گذشت  زمان و ستم روزگار جوانی و شادابی را از اوگرفته بود و دیگر آن قدرت و توانایی را نداشت که همه روزه خارکشی کند، روزی از روز ها فکری تازه به ذهـنش رسید او  همه  پسرانش را دور خود جمع نمود  وبرای شان گفت:

- پسران من! من تا امروزهرچه در توان داشتم بخاطرزندگی بهترشما بکار بردم، اما حالا پیرشده ام تاب و توانم کم شده، چشم هایم کم نور و پاهایم سـست شده اند.....بابه خارکش سکوت کرد و غرق رویاهایش شد. پسران پیر مرد نگاهای بهم تبادله کردند تا شاید به آنچه پدر پیر شان میخواهـد بگوید پی ببرند، اما چیزی دستگیر شان نشد، بناها ً با یک آواز پرسیدند:

- ما چه باید  بکنیم پدر ! بابه خارکش با شنیدن آواز پسرانش پردهء رویا هایش درید و به سخنان ناتمامش اینطور ادامه داد:

- من میخواستم تا یکی از شما را بفروشم و از پول بدست آمده باقی عمرم را باسایر پسران آرام باشم.

بابه خارکش خاموش شد و منتظر پا سخ پسرانش بود. همهمهء عجیبی بین پسران بابه خارکش اوج گرفت و همه پسرانش بجز پسر کوچکش بنام سکندر به بهانه های مختلف حرف پدر را رد کردند، اما سکندر که خورد ترین و دوست داشتنی ترین پسر بابه خارکش بود به پدرش چنین گفت:

- پدر! من حاضرم، مرا بفروش. تو تا بحال زحمت زیادی کشیده ای. من در اختیار تو ام.

    بابه خارکش که منتظر جواب منـفی از جانب پسران دیگرش نبود به سکندر گفت:

- سکندر! پسرم، من فکر میکردم برادران بزرگتر تو حاضر به فروش خواهند شد، تو هنوز خورد استی تاب و توان نداری.....

سکندر نگـذاشت حرف پیرمرد آخرشود، میان حرفش دوید و گفت:

- پدر! برادرهایم حاضر نشدند من حاضرم مرا یفروش و دغدغه خاطر را از خود دور کن. بابه خارکش چارهء جز اینکه سکندر را بفروشد نداشت. فردای آنروز سکندر را به بازار برده فروشان برد و منتظر خریداری در گوشهء ایستاد.

از قضای روزگار دختر پادشاه شهر نیز با کنیزک خود به آن بازار آمده بود تا غلامی برایش پیداکند، چشم های نافـذ و جستجو گرش چهره هارا میبلعیدند تا چشمش به سکندر افتاد بر جایش میخکوب شد و محو جمال سکندر شد که چون آفتاب میدرخشید. از  بابه خارکش پرسید:

- پسرت را برای فروش آورده ای !

صدای ملیح و آهنگین دختر پادشاه بابه خارکش را از لابلای چرت هایش بیرون کشید، با عجله و دست پاچگی گفت:

- به..... بلی میفروشم.

- چقدر پول میخواهی ؟

 بابه خارکش دختر پادشاه را نشناخت اما فهمید که او با ید دختر یکی از رجال برجستهء مملکت باشد بدون معطلی گفت:

هرقیمتی که آن بی بی لطف فرمایند مرا قبول است. دختر پادشاه را جواب  بابه خارکش خوش آمد و گفت:

- هزار دینارطلا خوب است؟

بابه خارکش که باورش نمیشد از بابت پسرش کسی به او هزار دینارطلا دهـد با ناباوری پرسید:

- هزاردینار؟!

اما دختر پادشاه وارخطاشد که قیمت کمی را برای خرید چنین یوسف جمال ِ گفته است فورا ً گفت:

- باشه پنجهـزار دینار و در حال به کنیزکش امر کرد تا پنجهزار دینار طلارا به پیرمرد بدهد و روسوی پیر مرد کرد و گفت:

- من دختر پادشاه هـفـت اقلیم هستم، ماه دوصد دینار طلا هم از بابت کار پسرت بتو از خزانه حواله میکنم، اینرا گفت و همرای کنیزک و سکندر جانب قصر روان شد.

دختر پادشاه به پرندهء میماند که یعد از سالها  از قـفس آزاد شده و بوی گل باغستان به مشامش رسیده و سرمستش کرده باشد. او با عجله نزد پدرش رفت، فریاد کنان و ذوق زنان گفت:

- پدر ! یافتم، بلاخره به مرادم رسیدم و یوسف گمشده ام را پیدا کردم. پادشاه که بدرستی متوجه هدف دخترش نشده بود و از طرف ِ مدت زیادی شده بود که دخترش را آنقدر خوشحال ندیده بود با عجله آغوشش را گشود و یگانه فرزندش را که چون جان شیرین دوستش میداشت تنگ در آغوش گرفت پیشانی اش را بوسید و پرسید:

-  دخترعزیزم ! این همه غـوغا وخوشحالی از برای چیست ؟ کدام یوسف گمشده ات را میگویی ؟

دختر پادشاه که از خوشحالی چون درخت سپید دار که از وزش باد های تند به خروش می آید، تمام اندامش میلرزید، ماجرای خرید سکندر را به پدرش تعریف کرد و افزود:

- پدر او یک غلام ویا یک برده نیست، او کسیست که من حالا نمیتوانم بگویم او کیست.....اما....

پادشاه بازهم دخترش را نوازش داد وگفت:

- دخترم ! من بیصبرانه منتظرم تا اورا بـبـیـنم، هرچه زودتر او را به دربار بیاور.

دختر پادشاه حرف پدر بشنید و باعجله به حرم سرا بازگشت و کنیزکش را امر بفرمود تا حمام مخصوص او را گرم کند و سکندر را با آب، مشک و عنبر بشوید، لباس حریر به تنش کند که پادشاه هفت اقلیم میخواهد اورا ببیند.

از طرف دیگر سکندر برای اولین بار آن قصررا با آن جاه و جلال و شکوه بدید و حیرت از سر بداد، حیران بود و منتظر که کار او چه خواهد بود، غرق در رویاهایش بود که دختر پادشاه در رسید، او بادیدن دختر پادشاه تعظیم کردو زمین ادب ببوسید و گفت: من منتظر امر والا مقام بی بی خود میباشم تا شروع به خدمت نمایم. دختر پادشاه فورا ًخودش را به سکندر برساند هردو بازوی مردانه اش را بگرفت و اشارت کرد تا او از زمین بلند شود، سکندر باعجله سر پا  ایستاد در حالیکه چشم هایش را بزمین دوخته بود منتظر امردختر پادشاه  گوشهایش را تیزکرده بود. دختر پادشاه قدمی به پیش گذاشت وبا دودست مرمرینش بازوهای مردانهء سکندر را گرفت وگفت:

- سکندر ! به چشم های من نگاه کن....سکندر این حرف از زبان دختر پادشاه بشنید و باورش نمیشد که دختر پادشاه هفت اقلیم که چند ساعت پیش اورا با پنجهزار دینارطلا از سربازارخریده است نسبت به او مهربان باشد، اما او نمیتوانست امر بی بی و صاحبش را قبول نکند، آهسته و با ناباوری به صورت دختر پادشاه نگریست ناگهان احساس کرد که چیزی مشابه جرقه آذرخش قلبش را متلاطم ساخت، ابرها پاره شدند و ماه شب چهارده ظاهر گشت، آسمان و زمین را نورانی ساخت. چشم های با حیای او نتوانستند در مقابل آن صورت زیبا و چشم های آزمند  تاب آورند، او دو باره چشم هایش را به زمین دوخت و تکرارکرد:

- من سراپا گوش و منتظر امر بی بی خود میباشم.

دختر پادشاه تبسم ملیحی نموده و گفت:

- من برای تو بی بی نیستم، بمن نگاه کن، نام من زُبـیـده است، تو پسر خوب ومهربانی استی، میخواهم بامن دوست باشی.

سکندر این حرف از زبان دختر پادشاه بـشنید حیرت کرد و گفت:

- آیا شما مرا برای غلامی  نخریده اید؟ من برده وغلام بی بی ام، مرا جرئـت آن نباشد که بی بی را بنام بخوانم و یا از بی بی خود دوستی بجویم. مرا کار بفرمایید، من حاضرم برای بی بی ام جانم را قربان کنم.

دختر پادشاه بازوهای مردانه سکندر را رهاکرد، قدمی به عقب گذاشت و به سخنانش ادامه داد:

- تو شاید فکر کنی که من دختر پادشاه هفت اقلیم داخل این همه قصرها با برج های مرمرین سر به فـلک کشیده، زر و زیور جاه و جلال خوشبختم، اگر تو اینطور اندیشه کنی  به خطا رفته ای، ای کاش پدرمن هم با با خارکشی میبود تا من هم آزاد میبودم آزاد مثل یک پرنده....اما من درون چهار دیواری این قصر های بزرگ تنها و تنها ام، این کنیزکان بامن همراز شده نمیتوانند، پسرهای وزیران پدرم چون شمع دور و برم میگردند اما من خوب میدانم که آنها نه از برای من بلکه از برای ثروت من آن چاپلوسی هارا میکنند. من مدت زیادی شده که دنبال بختم میگردم تا بلاخره امروز تورا دیدم.....

درین موقع کنیزک سر رسید و مژده داد که حمام آماده است. دختر پادشاه به سکندر گفت:

- تو حالا برو استحمام کن جامهء نو بپوش تا نزد پادشاه هفت اقلیم رویم.

 

سکندر همرا با دختر پادشاه به دربار حاضر شدند، شاه از دیدن چنین یوسف جمال انگشت حیرت گزید و به دخترش گفت:

- آفـرین دخترم ! واقعا ً انتخاب عالی داری من به داشتن دختری چون تو افتخار دارم. دختر پادشاه خُـرسند شد وباسکندر از دربار به حرم سرا برگشت.

 راویان صادق روایت کنند که چند سالی گذشت سکندر به کمک زُبیـده دختر پادشاه تمام هنر و فنون دربار را آموخت، از نظر ظاهری او به شهزادهء مانند بود، اما در وجودش او خودش را همان پسر بابا خارکش احساس میکرد، متواضع و فروتن بود با تمام کنیزکان و غلامان روابط عالی داشت و همه اورا چون فرشتهء آسمانی میدانستند که خداوند برای رهنمایی آنها به راه راست به زمین فرستاده است . ضمنا ً در این مدت چند سال او تمام فـنون عـیاری و جنگی را فرا گرفت،  شمشیر باز و پهلوان ماهری شد.

و اما، پادشاه را چهل وزیر بود و هر وزیررا پسری  که مخـفـیانه عشق زُبیده را در دل میپرورانیدند، آنها از آمدن سکندر به حرم سرای دخترپادشاه آگاه شدند و در دل هرکدام اورا رقیب عشق خود و مانع بزرگی درراه رسیدن به تاج و تخت پادشاهی میپنداشتند.سکندر هم باتمام وجودش زبیده را دوست میداشت و هر لحظه حاضر بود بخاطر محبوبه اش خودش را قربان کند، اما جرئـت آنرا نداشت که آشکارا به دلداده اش اظهار عشق نماید.

وزیران در بار روزی به پادشاه گفتند که پسران آنها بزرگ شده اند و هرکدام آرزوی وصلت با زبـیده دخترپادشاه هفت اقلیم را دارند، اگرپادشاه بزرگ لطف خویش راعنایت حال یکی از آنها نموده ودختر خویش را درعـقـد نکاح آن جوان در آورند به خیردربار باعظمت آن شاه بلند مرتبت خواهد بود. پاد شاه حرف وزیران را تایید کرد و افزود:

- مگر در این کار خیر، زبیـده دخترم تمام المختار است، هر کسی را که او به همسری بپزیرد آن خواهد بود من مخالفتی نخواهم کرد، اگر آن شخص از میان پسران چهل وزیر باشد و یا نباشد. 

 چند روز بعد از آن دعوت بزرگی ترتیب شد که در آن چهل وزیر با چهل پسر و تمام رجال برجسته دربار شاه حضور داشتند. پادشاه در حضور همه به زبـیده گفت:

- دخترم ! امروز وقت آن رسیده که تو از میان چهل پسر وزیران معظم دربار یکی را به همسری ات برگزینی! زبیده پاسخ داد:

- بلی من این کار را خواهم کرد اما آنها نه چهل بلکه چهل و یک کس باشند و دردم سکندر را بخواست و به حاضرین معرفی کرد. همه از دیدن چنین صاحب جمال ِ به حیرت فرو رفـتند و همهمهء عجیبی همه را فرا گرفت. دختر پادشاه همه را فرمان سکوت داد و به حرف هایش ادامه داد:

اما همسر آینده ام هرکسی که باشد باید ثابت کند که مرا دوست دارد، و بخاطر رسیدن به من و تاج وتخت شاهی حاضربه فداکاری میباشد.  بناها ً من شرطی دارم که در مدت یک سال از امروز، هرکدام از این چهل و یک جوان که زود تر آن شرط را بر آورده سازد من  آن جوان را به همسری خود برخواهم گزید.  آن شرط این است که همهء این چهل ویک جوان با دست خالی به شهرها و مما لک دوردست سفر کنند و در مدت یک سال با چهل شترزر و جواهرات باز گردند.

 

فردای آنروزچهل جوان با اسب های چابک و خورش فراوان از شهرخارج شدند. سکندر هم لباس های حریردربارپاد شاهی را از تنش بیرون کرد وهمان لباس سادهء را که روز اول آمدن به قصرپاد شاهی به تن داشت پوشید، خـُرجینش را سر شانه انداخت و جانب نامعلومی براه افتاد. بعد از طی چندین فرسنگ راه بر سر سه راهی رسید که روی سنگی نوشته شده بود: هر کس که جانب دست راست رفت واپس آمد و اگر جانب دست چپ رفت، واپس نگشت. وقتی زیر سنگ را متوجه شد دید که پسران وزیران هرکدام طور نشانی چاقوی خویش را مانده اند ویاد داشتی هم گذاشته اند بدین مضمون:( در صورت باز گشت چاقویت را بگیر و برو ). او هم چاقویش را گذاشت و برخلاف پسران وزیران جانب دست چپ براه افتاد. اوبعد از طی چند فر سنگ دربیبانهای بدون آب وعلف بلاخره چشمش به درخت بزرگ وکـُهنی افتاد که وسط بیابان قـد کشیده بود، چون شب نزدیک بود سکندر هم بالای درخت رفت تا بخوابد و شب را به صبح برساند ودر ضمن نیروی از دست رفته اش را باز یابد.

شب فرارسید هواکاملا ً تاریک شد و سکندر هم بیاد دلدادهء زیبایش چشمهایش را به آسمان صاف و پر از ستاره های بل بلی دوخت و به فکر فرو رفت. ناگهان صدای نالهء حیوانی  او را از گودال چرت هایش بیرون کشید، او به پایان درخت نظری انداخت گرگ ِ را دید در زیر درخت دراز کشیده و ناله دارد. چند لحظه بعد موش آمد و به گرگ سلام گفت و در گوشهء درازکشید، بعدا ًکبوتری آمد و به گرگ و موش سلام گفت. بدین ترتیب حیوانات دیگری هم آمدند سلام داده و نشستند، روباه که دید حال گرگ بسیار خراب است پرسید:

- ای گرگ ! چرا زرد و رنجور گشته ای ؟ ترا چه شده بگو شاید ما بتوانیم به تو کمک ِ کنیم. گرگ آه سوز ناکی کشید و گفت:

- چند روز شده هیچ شکاری گیرم نیامده، سخت گرسنه ام، در این نزدیکی ها یک رمه گوسـپندان چاق و چله وجود دارد اما سگ ِ که از رمه محافـظت مینماید بسیار قوی تر از من است و من را توان مقابله با او نیست، اگر کسی باشد که این سگ را بکـُشد و مغز سرش را بیرون آورد و آنرا به سر کسی که کل باشد مالش دهـد آن کل در مدت یک ماه جور وصاحب مو میشود

و من هم میتوانم از فرصت استفاده نموده گوسپندی را شکار و شکمم را  سیر کنم. بعد از گرگ کبوتر آهی کشید و گفت:

- من هم به مشکل بزرگی مواجه ام،  چند مرتبه روی این درخت بزرگ لانه ساختم، تخم گذاشتم اما وقتی چوچه هایم از تخم بر آمدند مار بزرگی که در لای این درخت زندگی دارد بر آمد و چوچه هایم را خورد، چون این یگانه درخت درمیان این دشت پهناور است من نمیدانم باز تخم هایم را کجا بگذارم. اگر کدام کسی این مار را بکـُشد و از این درخت هفت شاخه چوب قطع کند و آنرا برای تداوی دیوانهء غیر قابل عـلاج استفاده کند و از هر چوب هفت بار دریک روز آهسته بالای شانه شخص دیوانه بکوبد، بدون شک آن دیوانه در مدت هفت روز جور خواهـد شد. به همین ترتیب حیوانات دیگه هم سرگذشت روزانه خویش را بیان کردند و موش آخرین حیوانی بود که چنین قصه را بیان کرد:

- اما من زندگی جالب تری از شما دارم، چهل دانه مروارید گرانبها دارم و همه روزه آنهارا از خانه ام به بیرون میکشم و دورا دور آنها چرخی میزنم هم وقتم خوش میگذرد وهم نیروی از دست رفته ام را باز میابم، هرکسی که صاحب این مرواریدها باشد هر آرزوی که داشته باشد بر آورده میگردد.

سکندر که خاموشانه بالای درخت نشسته بود همه حرف های حیوانات را شنید و بعد بخواب رفت. فردای آنروز بعد از آنکه آفتاب جهان تاب از پس کوه ها سر برآورد از درخت پایان شد و به جستجوی رمه گوسپندان رفت، مدتی بعد آنرا یافت وبا آواز مخصوصی سگ را اغـوا نموده نزد خود خواست، باسنگ بزرگی بر سر آن کوبید و مغز سرش را کشیده در تکه ای پیچاند داخل خرجینش گذاشت  و باسرعت دور شد. بعدا ً بسراغ موش رفت،  دید که موش مـُروارید هارا از خانه اش کشید وبعد دورادور مـُروارید ها چرخی زد تا خواست آنهارا دوباره به خانه اش ببرد که سکندر دست انداخت و مـُروارید هارا جمع کرد و موش از دیدن این وضع در دم جان داد. سکندر دوباره نزدیک درخت آمد شمشیرش را آماده ساخت و برای کشتن ماردرگوشهء کمین گرفت، چند ساعتی انتظار کشید. بلاخره مار بزرگی از سوراخ که در تنهء درخت وجود داشت بر آمد و بالای شاخه های درخت خزید. سکندر فورا ً به مار حمله کرد وبا ضربات شمشیر مار را کشت  و هفت شاخه چوب از درخت برید و داخل خـُرجینش گذاشت و بازهم بالای درخت رفت و منتظر حیوانات نشست. بلاخره شب فرارسید وگرگ اولین حیوان بود که سر رسید و بسیار خوشحال بنظر میرسید.بعدا ً کبوتر آمد، روباه سر رسید وبعدا ً سایر حیوانات، اما از موش خبری نشد. گرگ پرسید:

- موش چرا به جمع ما نه پیوسته ؟ روباه پاسخ داد که کسی مروارید هایش را دزدیده و موش هم جان باخته. گرگ گفت:

- من خبر خوشی دارم اما افسوس که موش در جمع ما نیست. کبوتر فریاد زد من هم خبر خوشی دارم، ای گرگ ! نخست تو  از خبر خوشت حکایت کن. گرگ گفت باشد من حکایت میکنم :

- امروز برای شکار رفته بودم به رمهء گوسپندان رسیدم اما از آن سگ بزرگی که باعث اذیت من میشد خبری نبود؛ کدام آدم خیر خواه سرش را کوبیده بود و مغز آن را باخود برده بود. کبوتر هم قصه کشتن ماررا بدست شخص خیرخواهی حکایت کرد.

سکندر حرف های حیوانات را شنید وبعدا ً خوابش برد. فردای آنروز به سفرش ادامه داد بعد از طی راه دراز به شهر بزرگی رسید که کاملا ً خالی از سکنه بود، دکانها بسته بودند و سایهء وحشت نامعلومی از در و دیوار آن سر بیرون زده بود. سکندر کوچه به کوچه سرگردان میگشت، ناگهان بچهء  ده – دوازده ساله ای را دید که از خانهء سربیرون کرد تا چشمش به سکندر افتاد وحشت کرد و داخل خانه رفت، سکندر هم دوان دوان به دروازه خانه رسید وپسرک را بانگ زد که من مسافرم، از دیار دور آمده ام، پسرک دروازه را گشود باعجله و وحشت گفت:

- ای جوانک مسافر! اگرزندگی خودت را دوست داری فورا ً شهر را ترک کن. سکندر علت را جویا شد، پسرک گفت:

- دختر پادشاه این شهر چند سال است که دیوانه شده. پادشاه به سپاهیانش امر فرموده که هرجوانی را که در شهر دیدند فورا ً دستگیر و به قصرپاد شاه برند تا علاج دختر پادشاه کند، اگر علاج کند،  پادشاه دخترش را به عقـد آن مرد در آورد، نیمی از پادشاهی اش را با چهل شتر جواهرات بدو بخشد در غیر آن سر از تن آن مرد جداکند و بر دیوار های قصر آویزد.

سکندر این حرف بشنید و قصد رفتن به قصر پادشاه  کرد و از پسرک راه رفتن به قصر را جویا شد، پسرک که دلش به جوانی آن مرد مسافر سوخته بود گفت:

- ای جوان ! من فکر میکردم تو راه فرار از شهر را از من جویا شوی، بگو قصد تو چیست ؟ سکندر گفت:

- قصد من آن باشد تا مردم این شهر از فلاکت و هلاکت نجات دهم، من حاضرم تا علاج دختر پادشاه کنم ! این بگفت و براهی که پسرک نشانش داد روان شد. سکندر به نزدیک قصر رسید سرهای بریدهء زیادی را بر دیوار های قصر آویزان دید، اما ترسی به دلش راه نداد. سپاهیان پادشاه سکندر را دیدند فورا ً دستگیرش کردند و بنزد پادشاه شهر بردند، پادشاه از سکندر پرسید:

- ای جوان مسافر از کجا آمده ای ؟ مگر خبر نداشتی ؟ هرجوانی که پای خویش در این شهر نهد یا باید داماد من و پادشاه این شهر شود و یا سر از تنش جدا گردد و بر دیوارقصر آویزان گردد.سکندر گفت:

- بلی میدانم ! اما من آمده ام تا علاج دختر پادشاه کنم و رعـیت پادشاه را از فلاکت نجات دهم، بعد پرسید:

- دخترپادشاه کجا است من میخواهم همین حالا به تداوی و علاج شروع کنم، فـقـط هـفـت روز وقت کار دارم، اگرهـفـت روز بعد موفق به علاج دختر پادشاه نـشدم سر از تنم جدا کنید. پادشاه امر کرد تا سکندر را نزد دخترش ببرند، سپاهیان آن کردند که پادشاه فرمود. سکندر به سپاهیان گفت:

- تا خود من از حرم سرای شاه دخت بیرون نشدم، کسی حق داخل شدن ندارد حتا شخص پادشاه، این بگفت و داخل حرم سرای دختر پادشاه شد، چشمش به ماه روی افتاد که با مو های ژولیده وجامهء کـثیف درغُـل و زنجیر در گوشهء افتاده بود، در دم آن هفت چوب را که از درخت قطع کرده بود از خـُرجینش بر آورد و قرار گفته ای کبوتر عمل کرد. یکروز بعد متوجه شد حال دختربهتر شد، بهمین تر تیب تا هـفـت روز. روز هـفـتم دختر پادشاه کاملا ً جور شد و از سکندر پرسید:

- ای جوان خوش صورت ! تو کی استی ؟ به حرمسرای من چطور آمدی ؟ سکندر گفت:

- ای شاه دخت زیبا روی ! من بخاطر علاج شما اینجا آمده ام. سکندر فورا ً از حرمسرا پای بیرون نهاد و به سپاهیان گفت:

- به پاد شاه مژده برید که شاه دخت صحت خود را باز یافته است. چند لحظه بعد شاه آنجا بود دخترش را به آغوش کشید و ماجرای مریضی دخترش را به او بیان کرد و گفت:

- این جوان جانش را بخاطر علاج تو به خطر انداخت، من باید قرار وعـده  تورا به عـقـد این جوان در آورم. دختر پادشاه که در همان نگاه  نخست به سکندر دل باخته بود فورا ً موافقت کرد و پادشاه  امر جشن بزرگی را داد که تا چهل روز همه رعـیت خوشی و شادی کنند و مهمان پادشاه شهر باشند. پاد شاه نیمی از سرزمین تحت فرمانروائی اش را با چهل شتر زر و جواهرات به سکندر بخشید و لقب سلطان را به او داد.

 

القصه بعد ازدو ماه عیش و عشرت سکندر لباس سلطـنـت را از جانش دور کرد و دوباره همان لباسی را پوشید که با آن به سفر بر آمده بود و باز راه سفر در پیش گرفت. او بعد از طی راه دور،  بیابان های بی آب وعلف، کوهستانهای بلند ودهکده های کوچک و بزرگ بلاخره وارد قلمرو پادشاه دیگری شد، وقتی  دروازه های  ورودی شهر را عبور کرد و وارد شهر شد، باز هم شهر را خالی از سکنه یافت، حیران بود که چه اتفاقی افتاده است، در جستجوی مردم کوچه به کوچه سر گردان میگشت تا بلاخره چشمش به پیرزنی افتاد که از خانهء بیرون  آمـد، با عـجله خودش را به پیر زن رساند واز اوعلت را پرسید، وقتی چشم پیر زن به سکندر افتاد گفت:

- ای جوان ! مگر سرت بوی خون دهـد که بدینجا آمدی؟ سکندر با عجله پرسید:

- ای پیره زن ! مردم این شهر کجا رفته اند، چراشهر از سکنه خالیست؟ پیره زن پاسخ داد:

- ای جوان ! مگر تو خبر نداری که دختر پاد شاه این شهر مدت پنج سال است کل شده ، موی های سرش ریخته و جای آنرا دانه و زخم های خونین گرفته، دختر پادشاه که زمانی زیبا ترین دختر این سرزمین بود حالا از شرم چهره اش را در چادر پیچانده و شاه در بدل تداوی دخترش حاضر است از تاج و تختش بگذرد و تمام دار و ندارش را به شخصی دهد که علاج دخترش را کرده بتواند. سکندر وقتی این خبر از زبان پیره زن شنید بدون درنگ جانب قصر شاه روان شد، وقتی از دور برج های بلند قصر پادشاه را دید چشمش به سرهای از تن جدا شدهء جوانان زیادی افتاد که درعلاج زخم های سر دختر پادشاه نا موفق بودند و بدست جلادان پادشاه گردن زده شدند.

القصه سکندر به دروازه قصر رسید و اعلان آماده گی کرد تا دختر شاه را علاج نماید، سپاهیان هم تا اورا دیدند فورا ً نزد پادشاه بردند. وقتی چشم پاد شاه به چهره مردانه  سکندر افتاد گفت:

-  ای جوان ! اگر علاج دخترم را بتوانی کرد، دخترم از توباشد با تاج پادشاهی و قصر شاهی و اگر مانند دیگران علاج نتوانی سرت را از تن جدا و بر دیوار قصر خواهیم آویخت.  سکندر قبول کرد و یکماه مهلت خواست.

 

سکندر در دم کارش را شروع کرد و مغز سر سگ را که در خـُرجینش داشت کشید و بالای پوست  سرزخمی و خونین دختر پادشاه مالید و سرش را با تکهء نخی محکم بست، بعد از مدت یک هفته موی های سر دختر پادشاه آهسته آهسته از تکه سر بیرون کشید و بعد از گذشت یکماه یک بند انگشت قـد کشید. پادشاه از دیدن موی سر دخترش به وجد آمد، سکندر را درآغوش کشید  تاج پادشاهی قلمروش را بر سر سکندر گذاشت و امر جشن بزرگی را که همه رعیت قلمرو پادشاه مدت چهل روز مهمان او باشند صادر نمود و دخترش را نیز به عقـد سکندر در آورد. بدین ترتیب سکندر صاحب قلمرو بزرگی شد و بر تخت پادشاهی جلوس نمود. یک ماه از پادشاهی اش گذشته بود که روزی جهت  تماشای شهر با تعدادی از وزیران و ندیمانش به شهر رفت و چشمش به یکی ازآن چهل جوان افتاد که جهت بدست آوردن چهل شتر زر و جواهرات که شرط زبـیـده دختر پاد شاه کشور خودش بود کاشانه اش را ترک نموده بود. فورا ً اورا نزد خود خواست و پرسید:

- ای جوان! از چهره ات شناختم که تو در این دیار مسافر استی !. پسر وزیر که نمیدانست شاه جدید این شهر همان سکندر است ادای احترام کرد و گفت:

- بخت  پادشاه بلند بادا ! بلی من مسافرم از دیار دور آمده ام. سکندر پرسید:

- آیا تنها استی ؟  وظیفه ات چیست ؟ جوان پاسخ داد:

- من تنها نیستم ما جمعا ً چهل نفر ازدیار خویش بر آمدیم اما در بین راه،  ره زنان دار و ندار ما را به یغما بردند و من حالا شاگرد کله پز میباشم، دوست های همراهم نیز شاگرد نانوایی ، سماوارچی وغیره اند. سکندر پرسید:

-  آیا میل دارید به خانه و کاشانه خویش بر گردید؟ او پاسخ داد: 

  - بلی ! بسیار آرزو داریم،  اما راه دور است و ما آذوقه نداریم، زر نداریم، اسب نداریم چطور میتوانیم بدون هـمه چیز به دیار خویش بر گردیم. سکندر گفت:

- فردا هـمرای دوستانت به دربار بیایید من میخواهم به شما کمک کنم. بچه وزیر از شنیدن این حرف پادشاه خوشـحال شد و رکاب اسب پاد شاه را بوسه زد.

فردای آنروز همه چهل نفر به دربار حاضر بودند، سکندر ایشانرا بحـضور پذیرفـت و برای شان چنین گفت:

- من برای هرکدام شما یک راس اسب چابُـک با یک کیسه زر، لباس فاخر و سایر اشیای مورد ضرورت را میدهـم تا بتوانید دوباره به خانه و کاشانه های تان برگردید، اما یک شرط دارم که باید اجرا شود و آن اینکه ران چـپ هرکدام از شمارا مهر آتشین میگذارم اگر شمارا چنین شرطی قبول باشد بمن بگویید. پسران وزیران یکصدا شرط را پذیرفتند و سکندرهم به وزیرش امر داد تا در بدل هر مـُهر آتـشین اشیای وعـده داده شده را به آنها بدهـد.

 

      و اما در سرزمین که زبیده دختر پادشاه هفت اقلیم که به سکندر دل باخته بود چه میگذشت؟ زبیده بیقرار منتظر بازگشت محبوبه اش بود و اطمینان داشت سکندر ازعهدهء شرط برمی آید، او به کنیزکانش گفته بود، اگر یکی از شما خبر بازگشت سکندر را برایم بدهد یک کیسه زر انعام خواهد گرفت. روزها هفته ها وبلاخره ده ماه از سفر سکندر و چهل نفر بچه های وزیران گذشته بود که کنیزکی دوان دوان خودش را به زبیده رساند و مژده داد که از دورگرد وخاک زیادی را که از زیر سم اسب سواران بلند میشود دیده است و زبیده برایش گفت زود تر خبر بازگشت سکندر را برایش بدهد، اما کنیزک خبرآورد که سکندر درمیان آن چهل سوار دیده نمیشود. پسران وزیران توضیح دادند که آنها هرکدام چهل شتر زر و جواهررا باخود داشتند مگر در بین راه رهزنان بر آنان تاختند و همه چیز را به یغما بردند و بعد اضافه نمودند که ما جسد سکندر را دیدیم که بدست رهزنان کشته شده بود، چون او چیزی باخود نیاورده بود. اما زبیده که به محبوب اش اطمینان داشت حرف آنان را نپذیرفت و منتظر گذشت زمان بود. دوهفته بعد از بازگشت پسران وزیران جاسوسان و چابک سواران دربار خبر آوردند که لشکر عظیمی را دیده اند با یک پادشاه که پیشاپیش لشکریان بر اسب سـپیدی نشسته و تاج بزرگ بر سر دارد که چشم هارا خیره میسازد.

پادشاه هفت اقلیم از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و فکر کرد این لشکرازپادشاه جهان گشای است که چشم طمع به قلمرو او دوخته، اما جاسوسان پادشاه را مطمئن ساختند که آن لشکر نه بخاطر جنگ آمده است، بلکه آمده  تا مهمان پادشاه هفت اقلیم باشند. پادشاه از شنیدن ای خبر شاد شد و امر داد تا وزیرانش با گارد مخصوص به استقبال مهمانان بشتابند و وزیران آن کردند که پادشاه هفت اقلیم فرمود.

فردای آن روز خیمه و خرگاه بزرگی در چند فرسنگی شهر برپاشد و پادشاه هـفـت کشور از پادشاه هفت اقلیم و وزیران، خادمان و کنیزکان دعوت کرد مهمان اوباشند. پادشاه هفت اقلیم قبول کرد و از دیدن آن همه زر و سیم وزرق وبرق پادشاه هفت کشور حیرت کرد. بعد از صرف نان پادشاه هفت کشور از جایش بلند شد و همه حاضرین را دعوت به سکوت نمود و بعد گفت:

- پادشاه هفت اقلیم بسلامت باشند، من شنیده ام که جناب ایشان را دختری است  بینظیر من آمده ام تا از دختر پادشاه خواستگاری کنم تا باشد که پادشاه هفت اقلیم و پاد شاه هفت کشور تجدید دوستی نمایند و درصلح و صفا زیست نمایند.

پادشاه هفت اقلیم این حرف بشنید و چنین پاسخ داد:

- اقبال پادشاه جوان بخت هفت کشور بلند بادا ! اگر دخترم زبیده را مخالفتی نباشد من با افتخار موافقم.اما یکی از وزیران پادشاه هفت اقلیم اجازت خواست تا چیزی بگوید، پادشاه گفت:

- بگو ای وزیر چی میخواهی بگویی. وزیر زمین ادب بوسید و گفت:

- بخت هردو پادشاه بلند بادا ! اما پسران ما هم خواستگار زبیده اند و زبیده قول داده بود بعد از باز گشت از سفر یکی از ایشان را انتخاب خواهد کرد. زبیده با شنیدن حرف وزیر ازجایش بلند شد در حالیکه تنها دو چشم زیبایش که چون چشمان آهویی از زیرچادر حریرش نمایان بود گفت:

-  ای پادشاه هفت کشور! از جملهء چهل و یک جوان که برای انجام شرط رفته بودند یک جوان بنام سکندر هنوز باز نگشته است و من یقین دارم که او به همین زودی ها موفقانه بر خواهد گشت و من همسر او خواهم شد، گرچه جوان های که باز گشته اند ادعادارند که سکندر بدست رهزنان کشته شده اما مرا به این حرف ها باور نباشد. پادشاه هفت کشور پرسید:

- آیا میتوانم آن چهل جوان را ببینم؟ و آن چهل جوان از جای شان بلند شدند و به شاه هفت کشور تعظیم نمودند. پادشاه پرسید:

- آیا شما مطمئن استید که سکندربدست رهزنان کشته شده است؟ آن چهل جوان یکصدا تایید کردند. پادشاه گفت:

- شما دروغ میگوئید، و بعد رویش را به حاضرین نموده و ادامه داد:

- این چهل جوان مدتی غلامان من بوده اند بازر و سیم من توانستند دوباره به خانه های شان بر گردند، اگر باور ندارید هرکدام از ایشان مـُهر در ران چپ شان دارند.

به امر پادشاه هفت اقلیم آنها رانهای چپ شانرا به حاضرین نشان دادند و حرف پادشاه هفت کشور تایید شد. بعد پادشاه هفت کشور سخنانش را دنبال کرد و گفت:

- حال خواهید دید که سکندر زنده است  و او لقب سلطان را گرفته و سلطان سکندر شده است، او پادشاه هفت کشور است. این بگفت و نقاب از چهره برگرفت، همه از دیدن چهره مردانه و زیبای سکندر به حیرت رفتند، زبیده خوشحال شد که مرد دلخواه اش برگشته و بجای چهل شتر زر و جواهر صد شتر آورده و لقب سلطان را نیز ازآن خودکرده است.

بزودی سکندر و زبیده کنار سفرهء عقد نشستند و مدت چهل شبانه روز همه رعیت نان خوردند جشن گرفتند و پای کوبی نمودند.

 

 

 

 اگست 2005 دنمارک

   

  

 

 

 

 


ادبی ــ هنری 

 

صفحهء اول