© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

صبورالله سياه سنگ

 

 

 

 

 

 

 

بازيهای بی پايان

 

Italo Calvino

برگردان: صبورالله سياه سنگ

hajarulaswad@yahoo.com

 

 

 

 

هنگامی که کهکشانها به دوردستها ميروند، کاينات با ساختن کهکشانهای ديگر، از مواد تازه، جبران ميشود. برای برقرار نگهداشتن ميانگين انبوههء کاينات، بسنده است در هر 250 مليون سال، يک اتم هايدروجن ساخته شود. اين تيوری در برابر فرضيه يی که ميگويد کاينات در اثر انفجار بزرگی به وجود آمده، گذاشته شده است.

 

از همان روزگار کودکی اتمهای هايدروجن را ميشناختم. با يکايک شان آشنا بودم. اگر يکی از آنها از جايی سر ميزد، بيدرنگ ميدانستم. اتمهای هايدروجن يگانه سرگرمی دوران کودکی ما بود. همبازی کوچکترم "پيپي" و من هميشه با آنها بازی ميکرديم. چگونه بازی ميکرديم؟

 

از آنجا که فضا منحنی بود، اتمهای مان را مانند مهره ها در امتداد خم و پيچهای هوا می انداختيم. هر که اتمش دورتر ميرفت، برنده ميشد. هنگام پرتاب بايد از هوشياری کار ميگرفتيم، ورنه اتم از چرخ مدار و در نتيجه از مسابقه بيرون ميشد.

 

قانون بازی ما تازگی نداشت. همه اش همان اصول شناخته شده پيشين بودند، مثلاً: يک) شما حق داشتيد اتم اولی تان را با اتم ديگر به شدت بزنيد تا دورتر برود يا به اتم حريف بزنيد تا از مسير اصلی پرت شود./ دو) احتياط ميکرديد مبادا اتمهای تان به چنان قوتی با هم تصادم ميکردند که احتمالاً از آنها ديوتريوم يا حتا هيليوم ساخته ميشد. در آنصورت نيز اتمها از بازی بيرون رانده ميشدند./ سه) اگر به شدت زياد به اتم حريف ميزديد و مثلاً از تصادم آنها هيليوم به ميان می آمد، تاوانی ميشديد و بايد به حريف يک اتم تازه ميپرداختيد./ چهار) هر که اتمهايش را زودتر از دست ميداد، بازی را ميباخت.

 

البته هنگامی که مهره های هايدروجنی بازی ما پايان مييافتند، اتمهای تازه (که در مقايسه با اتمهای کهن روشن، رخشنده و اندکی شبنمزده بودند) سر درميآوردند. قانون ديگری ساختيم: يک اتم تازه مساوی است به سه اتم کهنه. پذيرفتيم که سهم بازی کنان از اتمهای تازه بايد مساويانه باشد.

 

به اينگونه، بازی ما نه پايان مييافت و نه خسته کن ميگرديد. همينکه اتمهای تازه را ميگرفتيم، روح تازه به سرگرمی ما دميده ميشد و گمان ميبرديم که هنوز در آستانهء نخستين رفتار قرار داريم. با اين حال در حاشيه بايد گفت که بازی ما با گذشت هر روز بيرونق شده ميرفت. شگفتن اتمهای تازه کم و کمتر ميگرديد. اتمهای گمشده به شيوهء پيشين جبران نميشدند. ضربه های ما نيز آهسته آهسته آرام و ناتوان ميشدند. ترس مان از پايان يافتن اتمهای دستداشته بود.

 

عادتهای پيپی هم دگرگون گشت. او ولگرد و فراموشکار شده بود. وقتی که نوبت پرتاب مهره های هايدروجنی اش ميرسيد، خودش به چشم نميخورد. صدايش ميکردم. پاسخ نميداد. پس از نيمساعت پيدا ميشد.

 

ميگفتم: "بينداز. نوبت تو است. مثل اينکه ديگر در بازی نباشي!"

پيپی ميگفت: "برو! چرا نباشم؟ زياد هايهوی نکن. حالا می اندازم."

ميگفتم: "اگر بار ديگر خودسرانه ناپديد شوی، بازی را پايان ميدهم."

ميگفت: "برو! ميدانم چرا سر و صدا راه می اندازی. به خاطر اينکه بازنده ميشوی."

 

او راست ميگفت. اتمهای من پايان يافته بودند؛ ولی پيپی همواره چند اتم در جيب داشت.

 

پيپی باز رفت که ناپديد شود. خموشانه با نوک پا دنبالش رفتم. در آغاز ديدم که بيهوده و بيهدف اينسو و آنسو گام ميزد. وقتی از برابر ديدگانم دررفت، پيرامونش را پاييد و مانند اينکه هدف ويژه يی داشته باشد، به گوشه يی خم شد. ميدانيد اين خاين چه هدف داشت؟ چه زود کشف کردم! او سرچشمهء اتمهای تازه را يافته بود و گهگاه که در جريان بازی ناپديد ميشد، ميرفت و تا ميتوانست اتمهای تازه را ميچيد و پنهان ميکرد. (حالا دانستيد چرا اتمهای او پايان نمييافتند؟) ميدانيد اين نيرنگباز اصلاح ناپذير برای آنکه مرا خوب فريب داده باشد، چه ترفندی به کار ميبست؟ فلم اتمهای تازه را آنقدر در لای انگشتانش ميفشرد تا شفافيتش را از دست بدهد و مانند اتم کهنه عادی به چشم آيد. پيپی هر بار وانمود ميکرد که همينها از جريان مسابقه نزدش مانده اند.

 

با خود شمردم که چه تعداد از اتمها را دزديده و پنهان کرده است. آيا او ميخواست انباری از هايدروجن داشته باشد؟ چرا؟ چه نقشه هايی ميتوانستند داشته باشند؟ نکند او از اين اتمها جهان ديگری بسازد. پس از اين شکاکيت، آرامش بر من حرام شده بود. با خود انديشيدم: اکنون که من هم سرزمين اتمهای تازه را آشنا شده ام، چرا نبايد زودتر از پيپی بروم و پيش از آنکه او دست به کار شود، اتمها را تازه تازه بچينم. نه! اين کار بی اندازه آسان است. من بايد خيانت او را با خيانت پاسخ گويم. به اينگونه آغاز کردم به ساختن اتمهای تقلبی.

 

به پنهانگاه کوچکم رفتم و همه چيزهايی را که در اختيار داشتم، برداشتم، کوبيدم و به هم آمخيتم. راست بگويم، چيز زيادی نداشتم. همه اش همان پرتوه فوتونهای الکتريک، پارچه های ساحات مقناطيسی و چند نيوترون برچيده از روی سرک بود. نخست با انگشتم مهره های کوچکی ساختم، سپس توانستم همهء آنها را به کمک لعاب دهن به هم بچسپانم. با اندکی دقت، ديده ميشد که اجسام کوچک من، کوچکترين پيوندی نه تنها با هايدروجن که با هيچ عنصر شناخته شدهء ديگر داشت. با اين حال، باور داشتم که ساخته های درخشان من برای آدم شتابزده يی چون پيپی که هی ميرفت و اتمها را دزدانه به جيب می انداخت، با هايدروجن اصلی اشتباه ميتواند شد.

 

فضا در همه جا منحنی است. در برخی جاها انحنا بيشتر بود، مثلاً در فرورفتگيهای سرشار از تهی. از همين فرورفتگيها که در هر 250 مليون سال يکبار آوای شرنگ شرنگ ميدادند، اتم تازه مانند مرواريد درون صدف سر برمی آورد.

 

با کيسهء پر از اتمهای تقلبی پيشتر از همبازيم رسيدم و همه اش را در فرورفتگيها ريختم. پيپی آمد و بدون اينکه بداند، آزمندانه و چپاولگرانه دست به کار شد و جيبهايش را با آنها پر کرد. در حاليکه آنسوتر، من گنجينهء پرورده در دامان کاينات را پاک چيده بودم.

 

شانسهای ما در بازی دگرگون شدند. من پيوسته اتمهای تازه را می انداختم و برنده ميشدم. ولی پيپی با هر ضربه اش خطا ميرفت. او سه بار پياپی اتمهايش را آزمود. اتمها هر بار در فضا پاشان شدند. پيپی بهانه آورد و در اخير تلاش کرد تا بازی را پايان بدهيم.

 

گفتم: "ادامه بده، ورنه برد با من است."

پيپی ناگهان قانون تازه يی را به ميان آورد و گفت: "نميشود! اگر اتمی در جريان بازی بشکند، مسابقه هيچ ميشود. بايد از صفر آغاز کرد."

 

نگذاشتم که حريف آرام بنشيند. گرداگردش رقصيدم. به پشتش خيز زدم و سرودم:

 

"بينداز و بينداز، بينداز و بينداز

ورنه اين بازيها را باز بباز، باز بباز

گر نوبتی را نميگيری، نگير هيچ نگير

آنهم ز من ميشود، بيا بگير، بيا بگير"

 

پيپی گفت: "بس است. بازی را تغيير ميدهيم."

با شادمانی گفتم: "خوب است. بيا کهکشان بازی کنيم."

پيپی گفت: "ازين چه بهتر؟ ولی تو کهکشان نداری."

گفتم: "چرا نداشته باشم؟ دارم."

پيپی گفت: "بيا ببينيم کدام مان ميتوانيم کهکشان خود را بلندتر پرواز دهيم."

 

اتمهای تازه يی را که پنهان کرده بودم، گرفتم و در هوا پاشاندم. آنها نخست پراکنده شدند، سپس به هم آمدند و ابر نازکی ساختند که بزرگ و بزرگتر ميشد. بعد از ميان ابرها انبوههء سپيدی پديد آمد و آنقدر به گرد خود چرخيد تا به صورت برج پيچاپيچی درآمد. مانند اين بود که دهانهء برج پيچاپيچ خانهء باد بوده باشد. همانگونه که بالا ميرفت، خيز برداشتم و خود را از آن آويختم.

 

ديگر من کسی نبودم که کهکشان را پرواز ميداد. اين کهکشان بود که مرا رقصان رقصان به اوجها ميبرد. آنجا پست و بلند مفهوم نداشت، هر سو بيکرانی هوا بود که موج ميزد. کهکشانی که من کوچکترين آويزه اش بودم، در دل بی نهايت پرواز ميکرد و گسترده ميشد.

 

از همان بلندا به پيپی که از من هزاران سال نوری دور بود، اشاره های تمسخرآميزی فرستادم. پيپی همينکه مرا ديد، گنجينه اش را برداشت و آن را به سوی آسمان پرتاب کرد. او گمان ميبرد که به زودی کهکشان بزرگی پديد خواهد آمد. صدای جزجزی برخاست. چيز سوختهء نه چندان روشن جلوه کرد و فرومرد. حادثه يی رخ نداد.

 

به پيپی گفتم: "آيا همه نيرويت همين بود؟"

او که از خشم کبود شده بود، گفت: "کيوکيوی مردار! خواهی ديد که چه ميکنم."

 

من و کهکشانم در ميان هزاران کهکشان ديگر پرواز ميکرديم و خار چشم سپهر بوديم. کهکشان من به خاطر هايدروجن جوان، کاربن نوجوان و بريليوم نوزادش فروزانترين پديدهء آسمانها بود. کهکشانهای کهن از حسادت زياد دور ميگريختند. ما سينهء خلاها را شگافته و پر غرور و بی پروا از کنار آنها رد ميشديم. ناگهان ديدم چيزی مانند انفجار مجهول روشنی در خلا پديدار شد. خوب نگاه کردم و دريافتم که کهکشانهای تازه و رخشانتر از کهکشانهای من پيدا شده اند. خلا مانند تاکستان پيش از فصل چيدن انگور سرشار و پر گشت. ميخواستم از درون آسمانهای ديگر نيز بگذرم. ديدم که آسمانها يکی پی ديگر به رهايشگاه آدمها تبديل ميشوند.

 

نميدانم از کدام گوشه شنيدم: "کيوکيوی خاين! حالا به حسابت ميرسم". آنسوتر، کهکشان تازه و درخشانی را ديدم. پيپی در کنارهء بلندترين نقطه آن لم داده بود و مرا پيوسته تهديد و توهين ميکرد.

 

مسابقه آغاز شد. جايی که فضا بالا می آمد، کهکشان تازه دم و پر انرژی پيپی پيش ميرفت، ولی در سراشيبها کهکشان سنگين من از او پيشی ميگرفت.

 

هر مسابقه راز نهفته يی دارد. راز مسابقهء ما يافتن خم و پيچ انحنا بود. کهکشان پيپی ميخواست موجهء انحنا را باريکتر سازد، در حاليکه کهکشان من تاب ميخورد. ما از جايی که انحنا بازتر ميشد، خود را آنسوی فضا انداختيم و پيش رفتيم. ديدم که پيپی چقدر عقب مانده است. بايد هر بار چنين ميکرديم.

 

در هر دو سو چشم انداز ناگواری داشتم. گسترهء هيچ در پيشرو و چهرهء شوم پيپی در پشت سر. به هر حال بهتر آن بود که از پيپی چشم بردارم و پيش رويم را نگاه کنم. پيپی جلو چشمانم سبز شد. او با شتاب زياد پيشاپيش ميشتافت.

 

فرياد زده گفتم: "آه! آيا اکنون نوبت من است که بايد از دنبال بيايم؟"

 

نميدانم از کدام سو، پاسخ پيپی به گوشم آمد: "اين منم که هنوز به دنبال تو ميدوم." گمان نميبرم آواز پيپی را از پيشرو شنيده باشم. نگاهی به قفا افگندم و ديدم که پيپی همچنان پس مانده است. بايد رو به رويم را نگاه ميکردم. پيپی را جلو چشمانم يافتم که به من پشت کرده بود. ديدم که در پيشاپيش کهکشان پيپی کهکشان خودم (که من آويزه اش بودم) ميرقصد و پيش ميرود. اشتباهی در ميان نبود. من خودم را جلوتر از خود و جلوتر از پيپی که همچنان به دنبالم سرگردان بود، ديدم.

 

پلکهايم را به هم فشردم و گشودم. ديدم که کهکشان من به دنبال کهکشان پيپی پرواز ميکند. تازه آنگاه با شگفتی زياد دريافتم که تا چشم کار ميکند، پشت هر کيوکيو يک پيپی و پشت هر پيپی يک کيوکيو که حريفش را دنبال ميکرد و خود توسط حريفی دنبال ميشد، ديده ميشود. فاصله ها گاهی کمتر و گاهی بيشتر ميگرديدند، ولی هيچيک ميتوانست برنده باشد.

 

ما همه دلخوشيهای مان را در اثر اعتياد به اين بازی کودکانه باخته بوديم. با وجود آنکه ميديديم ديگر کودک نيستيم، چاره يی جز ادامهء همين رقابت بی پايان نداشتيم.

 

[][]

 

اشاره ها
1) "بازيهای بی پايان" از گزينهء
Cosmicomics نوشته Italo Calvino برگردان شده است.

2) اين نويسنده و روزنامه نگار پرآوازهء در کيوبا در 1923 چشم به جهان کشود، و در 1985 در ايتاليا مرد.

3) زمينه آشنا شدن با Italo Calvino و کارهای ماندگارش را سپاسگزار همکارم Sarah Russell استم.

 

اسلام آباد

جولای 1998

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


ادبی ــ هنری 

 

صفحهء اول