© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ناتور رحمانی

 

ناتور رحمانی

 

 

ساربان با کاروان درد و داغش

 

 

 

 

باز روز آمد به پايان شام دلگير است و من         تا سحر سودای آن زلف چو زنجير است و من

منعم از کويش مکن ناصح که آخر ميرسم             يا به جانان يا به جان ميدان تقدير است و من

 

پيوند به نوشته ای ( فريبا آتش )

 

 

ساربان در جمع ديگر استادان هنر

 

 

من از تباری کهن جامه گان کابل زمين زنجير وار پيوسته به رگ و ريشه ای مرحوم عبدالرحيم (ساربان) ام . نام های ماما و خواهر زاده بيرنگ تر از آنست که بتواند نزديکی و پيوند ما را بيانگر شود. من تا خودم را يافتم با انگيزه های پُر رونق و سازنده ای هنر دنباله رو ساربان شدم. آهنگ موزون در حنجره و صدا نداشتم مگر پايم با گرد پاک تياتر آشنا گرديد ... چه بار ها که از انتقاد و شماتت ساربان ترسيده ام وهراسيده گوشه ای دامان هنر تمثيل را چسپيده آهسته آهسته پيش رفته ام .

بخاطرم است وقتی ساربان آگاه گرديد که من مرتکب بازيگری در تياتر استم گفت :

" بچو اين بار را بدوش بردن کار مشکل است، بگذار از يک چمن يک سمن!"

اما من ميخواستم سمنی ديگری در چمن هنر باشم. خميده از زير بار شماتت و گوشزد وی گذشتم و بکار تمثيل روی صحنه ادامه دادم. روز و روزگاری گذشت من آبديده شدم و در حلقه ای هنرمندان ورزيده  قد و قامتی افراشتم. وقتی در نمايشنامه ای ( شهری و دهاتی) که زمانی استاد گران مرتبت و همه جور در خور حرمت من زنده ياد استاد (رفيق صادق) آنرا کارگردانی و نقش آفرينی کرده بودند و با تغيير نام دوباره روی صحنه آمد من در مرکزيت نمايشنامه ای ( بی نام ) مشغول نقش آفرينی بودم . يک هول و هراس جانگير مرا ميفشرد. زيرا دانسته بودم که ساربان در جمع بيننده ها حضور دارد. وقتی نمايش به پايان رسيد و ما هنرمندان برای احترام در يک صف استاديم و چراغها همه سالون و صحنه را روشن و آفتابی کرد. ساربان آهسته آهسته پيش آمده از زينه ای کنار ستيژ بالا شد. دلم چون برگ می لرزيد زيرا خوی سختگير وی مرا در انديشه بود. کنارم ( رشيد پايا ) يکی از هنرمندان خوب و شناخته شده ای تياتر قرار داشت. بی محابا دست مرتعشم دست اورا چسپيد. شگفت زده سوال کرد : چی گپ اس؟

گفتم : ساربان می آيد. و ساربان مقابلم قرار گرفت. من از فرط احترام و زيادت ترس دستانش را بوسيدم و در دل خدا خدا ميکردم آبروی مرا پيش همه نريزد. ساربان مرا در آغوش کشيده رويم را بوسيده و گفت : بچو قبول ميکنم که هنرمند ميشوی. مگر با هنر صادق باش .

بيننده ها از صحبت ما چيزی نفهميدند مگر به حرمت شخصيت و نام ساربان که روی صحنه بود متواتر کف می زدند و من قطرات اشک شادی و پيروزی را کف دست ساربان می افشاندم و حرفهای استاد بزرگم ( رفيق صادق ) در گوشهايم اهتزاز داشت که زمانی گفته بود: تو ميتوانی. تو هنرمند استی. با باور و اطمنان پيش برو .

اين گلواژه ها را وقتی استاد آويزه ای گوشم ساخته بودند که من در گير هيولای هنر سياسی مزدوران داس و چکش بودم. آنها برای تجليل از سياه روز ( هفت ثور ) هرچه هنرمند، هنرپيشه، نوازنده  و آوازخوان را در گرو داشتند به کار به اصطلاح انقلابی گماشتند. آنوقت به تير پشتم برچه و مقابلم تاريکی های زندان بود .

چون درين راستا کوچکترين تجربه نداشتم نزد استاد گرانمايه ( رفيق صادق ) شتافتم و عرض حال کردم. تا دستم گيرد و خونم را بايگانی کند و همان بود که گفت: برو بچيم مشکل نيست. انقلاب خلق کن و ضد انقلاب. در آخر انقلاب را پيروز و ضد انفلاب را سرنگون بساز. اين ميشود درام و کارگردانی. مدلل شدی ؟ ( از تکيه کلام های هنری استاد )

و من چنين کردم. چندين بار که شرم می بردم هر لحظه ازآن کار و از آنروزگار! آنوقت مجبور بودم. اما وقتی کارد به استخوان رسيد تمرد پيشه شد و زندان انديشه ....

و ساربان. خاطره های زيادی از وی دارم . ساربان محموله ای از انديشه و آگاهی با کاروان می برد که سوا از حله و تار ابريشم بود. بار کاروان ساربان ما شدايد، بدبختی ها و محروميت های مردم سرزمين مان بود. او از سخت و سنگ توشه داشت و از رنج و ستم انديشه. عدالت خواهی و ستيز با جور دستگاه را از ( محمودی ) بزرگ ارث برده بود و آگاهی مبارزه بخاطر آرمان ستوده ای توده ها را از بر داشت ... چنانچه بيادم است. يکبار قبل ازينکه بزندان بروم مزدورکی معلوم الحال و چهره شناخته شده ای که وقتی ساربان بيمار بود از نام و موقف وی زياد سو استفاده کرد. در نقش راپورتر با آن مرحوم مصاحبه ای نمود که اکثر گفته ها سانسور شد.

سوال – آقای ساربان شما ساعات بيکاری را چی ميکنيد؟

جواب – من چند پرنده دارم با آنها مصروف ميشوم و کتاب ميخوانم.

سوال – چی کتابها را ميخوانيد؟

جواب – کتاب های را که شما نمی خوانيد.

ساربان شم سياسی دقيق داشت. اوضاع و رويداد های سياسی را خوب برسی مينمود. او يک وطنپرست واقعی بود . اين احساس و درک با انديشه ای برادرانش (داکتر هادی محمودی) و شهيد (انجنير دين محمد محمودی) جوشش تنگاتنگ داشت. داکتر هادی محمودی بی هراس و پيگير درفش مبارزه را تا آخر با خود داشت. مگر برادر کهتر را زمامدار فاشيست و دستگاه تحت فرمانش در زندان پلچرخی تيرباران کرد و نگذاشت آن انجنير جوان معادن دل کوه را بشکافت و دُر بدست ملت فقير بگذارد .

خاطره ديگری از ساربان يادم می آيد. روزی به خانه شان رفتم مادر موسپيد و بزرگوارش زنده بود تا مرا ديد گفت: می فامی ساربان چی کده؟ بری خود تابوت خريده اونه ده کنج حويلی اس. تابوت را ديدم که کنار ديوار حويلی گذاشته شده بود. رفتم به اتاق ساربان. آخر های زمستان بود او همانطور زير صندلی نشسته مجله ميخواند. او سخت به مطالعه علاقه مند بود اگر چيزی برای خواندن نمی يافت به مجله های ايرانی اکتفا ميکرد. سلام کردم و در يکی از پته های صندلی جا گرفتم. حرارت مطبوع صندلی کم کم پای ها و کمرم را گرم کرد .

سوال کردم : ماما ای تابوته بری چی خريدی؟

گفت: بچو! ما روز های بد و بسيار تلخی را انتظار داريم. مرده ها، اجساد پاره پاره ای کشته شده گان سرک ها و کوچه ها را پُر خات کد او وقت قيمت تابوت بلند خات رفت و مرده  مه بی تابوت ميمانه . مه ای تابوته از دکان تاج محمد نجار بسيار ارزان خريديم.  ومن دلگير از حرف مرگ و مير بيادم آمد که ميخواند .

اثری شکنج موجم خبری ديگر ندارم

نفس شرار مهرم اثری ديگر ندارم

چو ستاره می درخشم به نشاد و شوخ چشمی

رهی را روان نمايم ضرری ديگر ندارم

سالها گذشت او فرار ملک شد و من دور ستم، زنجير و زندان را گذشتاندم . ديگر در آن روزگار (مشک تازه شب به دامان کابل نمی باريد) بجای عطر لاله و گل، مرمی و خون از آسمان کابل ميباريد.

و يکروز همديگر را در پشاور ديديم. چه دردناک ديداری! لبانش به هم چسپيده و چشمانش تلالوی خوش آمد گويی داشت. رويم را بوسيد و در کاغذ پاره ای نوشت: خوشحالم که زنده ماندی. ما کشته های زيادی داديم. مه يقين دارم يکروز ملت به حق خود ميرسه. دستانش را بوسيدم و حرفش را تاييد کردم.

او ديگر نمی توانست بخواند (هر جا که سفر کردم تو همسفرم بودی / وز هر طرفی رفتم تو راهبرم بودی) فلج حتا زبانش را گرفته بود و نمی توانست صدا بکشد. مگر صدايش با همان زيبايی و گيرايی جاويدانه طنين انداز است. او همانگونه وطنپرست آزاديخواه و مردم دوست در ديار غربت جان داد. ساربان با کاروان درد و داغش جاويدانه شد. روانش شاد و نامش انوشه باد.

روزی رسيد که با آرامگاه اش در خاک بيگانه هم وداع کردم در حاليکه آهسته آهسته برای خودم ميخواندم :

 ای ساربان آهسته ران کارام جانم ميرود      آن دل که با خود داشتم با دلستانم ميرود

در رفتن جان از بدن گويند هر نوع سخن     من خود به چشم خويشتن ديدم که جانم ميرود .

 

جا دارد از شاعر گرانمايه (فريبا آتش) دختر نازنين استاد بزرگوارم زنده ياد (رفيق صادق) سپاسگزاری نمايم که با نوشته ای شان الهام بخش اين يادنامه شدند.

اپريل 2005 هانتاريو

 

 

 

 

 


صفحهء شعر و داستان

 

صفحهء اول