© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

صبورالله سياه سنگ

 

 

 

 

 

"بگـذار به پشت ميله هـا باشـم1"

دكـتر براهـنی در افغانســتان

 

صبورالله ســياه سـنگ

hajarulaswad@yahoo.com

 

 

 

يادداشتهای كـنونی به فشـردهء  سی و سه سال (1968 تا 2001) زندگی دكـتر رضا براهـنی با نوشـته هـايش2 در افغانسـتان و ازين ميان نه سـال حضـورش در بين روشـنفكـران آوارهء افغـان در شـهرهـای پشـاور و اســلام آباد (پاكســتان) ميپردازد.

ســياه سنگ

اسـلام آباد، 25 می، 2001

 

 

پيشــنما

پس از پديد آمـدن گـروههای هـوادار مـسـكو خـلق و پرچم (پره های حـزب دموكراتيك خلق افغانسـتان) و جـريان هواخواه پکن شـعلهء جـاويد (سـازمان جـوانان مترقي) در نيمهء پسـين دههء 60، كتابخوانی در ميان روشنفكران افغان رنگ دگری يافت. گرچه در گذشته ها نيز ادبيات و سـياسـت پيوند نزديك داشـتند ولی به در همجوشــی ســالهای "مـرده باد و زنده باد" پس از 68-1967 نبود.

 

افـزون بر آنچه كـه در داخل كـشور تهيه، ترجـمه و پخـش ميشـد، افغـانســتان دريچـه های چـشمگيری برای دست يافتن به آثار بيشــتر از بيرون داشت. زيادترين كتاب و نشـريهء فارسـی و غير فارسـی در هر زمينه (از شعر، داستان، نقد، پژوهشهای اجتماعی، اقتصادی، فلسفی و تاريخ تا نشرات حزب توده و گروههای سياسی چپ و راست پنهان يا آشكار) از كشور همزبان، همـسايه و همآفتاب ايران می آمدند و در گام نخست در كابل، هرات، بلخ، غزنی و بدخشان و سپس شهرهای ديگر خواننده مييافتند.

 

از لابلای اينهمه كاغذ ـ گذشته از نام آوران جاودان ـ اين نامها بر سر زبانها افتادند: نيما، خانلری، توللی، فروغ، رحمانی، مشيری، سايه، نادرپور، جلالی، علوی، چوبك، آتشی و ..../  پس از آنها شاملو و اخوان زبانزد شدند و به دنبال آنها بسياری ديگر.

 

رضا براهـنی

سـالهاي1967 و 1968 بود كـه نخسـتين بار نام رضا براهـنی در نقش نويسنده يی كـه ديدگاه نو و شيوهء ويژهء بررسی و نگارش دارد، از طريق نوشته هايش در مجلهء فردوسی شنيده و خوانده شد. در آن هنگام تنها چند شماره فردوسی به افغانستان می آمد و آنهم برای وزارت اطلاعات و فرهنگ، دانشگاه كابل و كتابفروشی محمد اسحاق اخباری.

 

به دنبال يا پيوست فردوسی، مجلهء تهران مصور كـه نوشته های ديگری از براهـنی در آن يافت ميشد از همان غرفهء فروش آقای اخباری و كتابفروشيهای بهزاد و زرغونه در كابل، و يكی دو كتابفروشی ديگر در بلخ و هرات به دست مردم رسيد.

 

آنچه دكـتر رضا براهـنی را چنان نويسندهء نام آور، منتقد سختگير و پژوهشگر بيرقيب در افغانستان تثبيت كرد، كتاب "طلا در مـس" بود كـه در سال 1969 نخست به كابل و سپس چند شهر ديگر رسيد. ديری نگذشـته بود كـه كـتاب "قصه نويسي" جايگاه برازنده و مطرح دكـتر براهـنی را استوارتر ساخت. با وزيدن اين دو كتاب، آب و هوای ادبيات افغانستان دگرگون شد.

 

نخستين پنج تنی كـه خواندن "طلا در مـس" و "قصه نويسي" را به شماری از روشنفكران توصيه و سفارش كردند و خوانندگان را در دشواريهای متن و حاشيه ياری رساندند، اينها بودند: واصف باختری، زنده ياد طاهر بدخشـی، زنده ياد حيدر لهيب، ســرور آذرخش و لطيف ناظـمی. (به گمان زياد، نخستين پذيرندگان براهـنی در افغانستان نيز همين پنج تن بوده اند.)

 

دكـتر براهـنی از يكسو نامهايی چون رويايی، سپانلو، احمدی، امينی، آزاد، بهرام صادقی، تقی مدرسی و ... را به جامعه افغانی شناساند و در بازشناسی سيماهای هدايت، نيما3، فروغ ، آل احمد، چوبك، دهخدا و ... خدمت بزرگی كرد و از سوی ديگر چند نام و نشان گويا آسيب ناپذير (اخوان و نادرپور) را زير پرسش برد، برخی (چون سپهری و فروغ پيش از "تولدی ديگر") را زخمی ساخت و شماری (مانند توللی، مشيری و كسرايی ) را كشت.

 

گفتنی می آيد كـه چند نويسندهء پرخوانندهء ديگر (احسان طبری، شفيعی كدكنی و پس از آنها محمد حقوقی و عبدالعلی دستغيب) بدون آنكـه نامی از هيچكدام در طلا در مـس يا قصه نويسی آمده باشد، در سايهء براهـنی پژمردند. (اگر "بررسـی برخی جنبشهـا و جهانبينيها در ايران" و "موسـيقی شـعر" نميبود، آنها نيز مانند دو تن پسين نابود و فراموش ميشدند.)

 

براهـنی در كوره سازمانهای سياسی افغانستان

گرفت "طلا در مـس" و "قصه نويسي" به خاطر ديدگاههای ويژهء هنري؛ زبان روشن، سرراست و خنجری سـياسـي؛ پرداخت خشـن، بيرحم و فشـرده، و روح انقلابی دگـرگـون كنندهء درون نوشــته هايش، بيشتر در جريان "قهرآميز" شعلهء جاويد بود تا در هواداران "همزيستی مـسالمت آميز" خلق و پرچم. ولی از آنجايی كـه گيرايی سياسی آثار (ادبي) دكـتر براهـنی نه به سوی ستالين ستايی های مائوتسه دون_ انديشه ميرفت و نه به سود لنين بازيهای روسيهء شوروی، زود ريشه گرفتن آن در ميان روشنفكران سياسی به دلواپسی و درد سر هـميشـهء رهـبران چپ روز به روز می افزود. آنهـا كـه دسـتور سـازمانی "ادبيات در خـدمت سـياست" را در كـتابهای رضا براهـنی وارونه ميديدند، ميدانسـتند كـه تنها ديباچه های طلا در مـس و قصه نويسـی ميتوانند مـايهء دهـها پرســش و چـشــمه صدهـا چون و چرای فردا گردند.

 

رهبران برافروخته اين را هم ميدانستند كـه تحريم آشكار اين كتابها به اندازه برچيدن پنهانی شان ناممكن است. خشمگينترين فرمان در پوشش بيخطرترين پيام ناگزير برای دور نگهداشتن خواهندگان براهـنی از كتابهايش چنين بود: "آثار براهـنی ثقيل اند."

 

براهـنی و ما...

ما شـانزده ـ هفده سـاله های كشـتهء شـعر و داسـتان كـه پس از چـند بار سـينما رفتن، هفتهء  يكـبار سـری به كتابخانهء عامهء شهر ميزديم و از خدا ميخواستيم آنجا از بزرگی، نقل قولی از رضا براهـنی را بقاپيم تا جای ديگر آن را از زبان خود جاری سازيم، بيشتر از روی همچشمی با همـسالان و نيشی به بزرگسالان از هر كتابداری سراغ آثار براهـنی را ميگرفتيم.

 

و ما كـه سخت آرزو داشتيم كسی بگويد "نوشتهء براهـنی برای شما ثقيل است"، همواره توهين ميشديم و در پايان ميشنيديم كـه "شما را به براهـنی چه كار؟"

 

روزی از سيد نقشبند خان، استاد ادبيات مان، كـه بچه ها او را "سيمی كولن" نام گذاشته بودند، پرسيدم: "چرا در كتابخانهء مكتب "طلا در مـس" نداريم؟"  او مانند اينكـه هيچ پرسشی را شنيده باشد، رفت و با خط زشتی روی تختهء سياه نوشت:" تو كار زمين را نكو ساختي/ كـه به كار آسمان پرداختي" و بدون اينكـه به ما نگاه كند هِرهِر خنديد و زيرلب چيزهايی بگفت كـه كمتر به خود گرفتيم.

 

يكروز بارانی بهار 1975 با دو سـه دوست ديگر رفتيم تا از محمد وارث ويس، آمر كتابخانهء عامهء غـزنی كـه دوست پدرم هـم بود، سـراغ كـتابهای دكـتر براهـنی را بگيريم. هنوز "رضا" نگفته بوديم كـه وارث برآشفت و رفت، و ما گمان كرديم كـه با چوب برخواهد گشت. او با "هنر داستاننويسي" ابراهيم يونسـی برگـشت و گـفت: "اگر هدف تان ياد گرفتن است، چرا اين كتاب را نميخوانيد؟" سپس او نيز زيرلب چيزهايی زمزمه كرد كـه به پدرهای ما برميخورد، ولی به خود نگرفتيم.

 

آثار دكـتر براهـنی برخـلاف انباری از دفتر و ديوان دسـتياب در كتابفروشـيهای شهر كم پيدا و حتا ناپيدا بود. فروشندهء كاركشته كـه شيفتگی ما را ميديد و خدا ميداند در آن هنگام چقدر ميخواست دکتر براهـنی نوشتن اينچنين كتابها را رها كند و چيزهايی مانند جنايات بشر (آدمفروشان قرن بيست) بنويسد، ميگفت اين كتابها در تهران نيز كم پيداتر و گرانتر از ديگران اند. و اگر به همه سخنانش گوش ميداديم در پايان می افزود كـه به جای سه كتاب هفتصد_هشتصد برگی براهـنی، ميتوانيم بيسـت_ سـی كتاب نازك بياوريم، بفـروشــيم و زندگی كنيم. بعد با نيرنگ ويژه كتابهای ميكی اسپيلين را به بهانه گردگيری به چشم ما ميزد.

 

بدی ديگر آنكـه كتابخانه های شهر، "طلا در مـس" و "قصه نويسي" را مانند دكشنريهای "وبستر" در بخش ريفرنس ميگذاشتند؛ بيرون بردن شان اجازه نبود. تازه آنجا نيز اژدهازادگانی روی گنج كتاب خفته بودند كـه تا ميگفتيم "براهـني"، پيش از "نه" گفتن، كوتاهی يا بلندی قامت ما را به مـسخره ميگرفتند.

 

و ما هفده_هژده ساله هايی كـه با ناشكيبايی تمام ميخواستيم هرچه زودتر شاعر و نويسندهء پرآوازه شويم، به خوار شدن به خاطر دكـتر رضا براهـنی از هر زبان و در نتيجه از دور تماشاكردن و دست نيافتن به آثارش معتاد شده بوديم. با اين حال نه از سينما دست ميكشيديم و نه از كتابخانه. گويی به اينگونه ميخواستيم هنر و دانش را آشتی دهيم.

 

"انقلاب شكوهمند ثور"

بهار 1978 بود. سال با كودتای داس چكشی جيره خواران كاخ كرملين آلوده نشده بود؛ و ما هژده_بيست ساله ها كـه آرزو و نياز شاعر، نويسنده و پژوهشگر پرآوازه شدن ديوانه مان كرده بود، به دانشگاه كابل پا گذاشتيم . يكراست رفتيم به كتابخانهء بزرگ دانشگاه و نخستين كتابی را كـه با نخستين كارت عضويت كتابخانه به خانه برديم "طلا در مـس" بود. (ما كـه آن روز "ثقيل بودن طلا در مـس" را از كتابدار نشنيديم، زير دل گفتيم كـه ديگر تا شاعر و نويسنده  شدن نبايد راه درازی در پيش باشد!)

 

طلا در مـس ثقيل نبود

ديباچهء "طلا در مـس" را كـه خـوانديم با شگفتی زياد دريافتيم كـه نه وارث ويس دشمن پدر ما بود و نه اسـتاد نقشـبند سـيمی كـولن. پيشتر كـه رفتيم باور كـرديم كـه يك دهـم اين كتاب هم با ما سخـن نميگويد. و به اينگونه نخستين ضربت "طلا در مـس" را چشيديم.

 

آنگاه ديوانگيهای پژوهشگر پرآوازه شدن چه كـه شور شاعر و نويسنده شدن نيز در ما شكست و تازه دانستيم كـه آنچه تا آن روز خوانده بوديم، نيمی خود فريبی بود و نيمی دگرفريبی. ما كـه تا آن هنگام گمان ميبرديم مطرح بودن يعنی 178 "ايزم" "مكتبهای سياسي" دكـتر بهاءالدين پازارگاد را به خاطر كور و لال ساختن همـسالان در نوك زبان داشتن؛ ديديم كـه خود را از چه هنجارهای هنر و آگاهی به فرسنگها دور انداخته ايم و چه فراوان نمازهای پشت به قبلهء فرهنگ خوانده ايم. ما هژده_بيسـت  ساله های تازه نااميد شده دريافتيم كـه آنچه به نام ســرود و فسـانه نوشـته و به چاپ داده ايم، بيشتر برای رسيدن به نام بوده، و اين را هم با پوست، گوشت و استخوان دانستيم كـه چگونه تازيانه های "طلا در مـس" هنگام هو كشيدن برای توللی، مشيری، كسرايی، احمدی و چند تن ديگر به پشت و پهلو، و سر و روی ما و رهنمايان ما هم ميخورد و چـرا نبايد ميخـورد؟

 

اين بار خود مان بوديم كـه گفتيم "طلا در مـس" ثقيل نيست، بلكـه بسيار زياد ثقيل است. بايد آن را مانند سنگ بزرگـی كـه نميشـود بلندش كـرد، بوسـيد و برجايش گـذاشت. چـه ميكـرديم؟ در مـا نيز "زندانی سـتمگری بود كـه با آواز زنجـيرش خـو نميكرد". دست بردار هـم كـه نبوديم. رفتيم و "قصه نويســي" را خـانه آورديم كـه آن هم نااميد مـان كـرد، ولـی نه به اندازهء "طلا در مـس". ســپس پی "آهوان باغ" افتاديم، از "جنگل و شهر" و "مصيبتی زير آفتاب" گذشتيم تا دست يافتيم به "گل بر گستره ماه" و تا به اين غايت كـه بينی راه پيموديم.

 

آی آدمها

زمـسـتان 1980 بود و ســپيدی برف، سـياهی ارتش ســرخ روســيهء شـوروی در كشـور مان را نمی شكيبيد. گماشـته های ك گ ب پس از بيسـت مـاه اورنگفـرسـايی يكی و يكبار پرده از رخ زرد برافكـندند و دست نشانده بودن شان را به نمايش گذاشتند.

 

آتش بود كـه آب و خاك افغانسـتان را برباد ميكرد. اين بار دگرگونه دريافتيم كـه در چنان زمـستان طبيعي_سياسی كـه بی هيچ گزافه  روز هزار بار از بالای سـر مان خمپاره رد ميشـد، بيطرفانه دست و رو شستن "در حرارت يك سيب" و خشكاندن آن در گرمای "اجاق شقايق" هزار بار پست تر از آيينه در برابر خود گذاشتن و فرق زيبايی برای گيسوان باز كردن است.

 

ديگر دريافته بوديم كـه اين كشور به چه سلاحهايی نياز دارد و چرا "شاعر روزگار من و شما خانمها و آقايان معاصر، هميشه جنازهء آن دهقان طوس را در پيش چشم داشته باشد، و اينكـه روشنفكركشی در طول تاريخ دچار چه تحولی شده" (و خواهد شد). ما "آی آدمها"ی براهـنی را از نزديكتر شنيده بوديم.

 

از مزدورشاهی تا پليس سالاری

آزاديخواهـان خواب فـرمانروايان هر دو پايتخت را آشـفته سـاخته بودند و شـبكـه های روسـی و افغانی ك گ ب نميدانستند كـه دشـمنان "انقلاب شكوهمند و برگشت ناپذير ثور" را چگونه ريشـه كن سازند.

 

بردنها و بردنها فزونی گرفتند. مكتبها، دانشگاهها، نهادهای مردمی و سپس گذرها، كوچه ها و خانه ها هرروز و هر شب خالی و خاليتر ميشدند. با آنكـه بحران بی باوری بيداد ميكرد، خبر زندانی و كشته شدن، باوركردنی ترين خبر شهر بود.

 

يكسـو زن و مرد، پير و جوان و كودك به زندانها افكنده ميشـدند و از آنجا به پوليگونها (كشـتارگاهها)، و سوی ديگر گله يی از آدمچهره ها برای فراگرفتن آموزش برتر در رشته های بوكشی، پيجويی، شناسايی و شكنجه به كانونهای رسوای دريژنسكی مـسـكو فرستاده ميشدند.

 

آنها كـه به گمان خود كسی شده بودند رفتند و برگشتند و اگر تا ديروز گهنكاری برتر و ته تر از ابوجهل و ابولهـب نميشناختند، اينك پس از ديدار همـسايگان و خويشاوندان به باداران شان گزارش ميدادند كـه تروتسـكی، چه گـوارا يا مائوتسـه تونگ را روی ديوار خانه هايی ديده اند. و تا طرف ثابت ميكرد كـه اين عكسهای خانوادگی يا مثلاً صادق هدايت و رضا براهـنی ربطی به آن خانه خرابهای خطرناكِ دشوارنام ندارند، بيگمان يكسال شكنجهء پيش از نان زندان را خورده بود.

 

آدم رباييها شـدت گـرفت، زندانها روزها پر ميشـدند و شـبها خـالي؛ بدون آنكـه به شـمارهء آزادگان افزوده شود. تا اينكـه ما بيست و بيست و چند ساله ها نيز به خاطر نشستهای نهانی با دوستان پنهانی در خانه هايی كـه عكسهای فراوان روی ديوار داشتند، از اينسوی ميله ها به آنسوی ميله ها افتاديم .

 

زندان و كتاب

كابل در هـفتاد ســال پسـين هـمـواره زندان بزرگـی بوده كـه زندانهـای كـوچكی چون ســرای موتی، زير زمينيهای قلعه غيبی، كوتوالی كابل، سراچهء صدارت، سياهچالهای ارگ، دخمهء دهمزنگ4، بنديخانهء پلچـرخي5 و خـدا ميداند چه گـمگوشـه ها و فرامشـخانه های هنوز رسـوا نشدهء  ديگر در دل آن جا داشته اند. 

 

بهار 1980 بود كـه رژيم وابسته ما را با گروه بزرگی از آزاديخواهان تا آنگاه سر به نيست نشده در موترهای سـر پوشـيده - مشـهور به "ديگ بخار" -  از زندان كـهنه و فرسـودهء  دهمزنگ به زندان تازه و نيمه كارهء پلچرخی برد.

 

زندانهای سـياسـی افغانسـتان از آغـاز تا امروز با همه فشار و ديده بانی زندانبانهای چهار چشـم و باداران شان هرگز بدون قلم و كاغذ نبوده اند. البته و هزار البته بدا به حال زندانيی كـه قلم و كاغذ پنهانش فاش ميشد و به دست زندانبان می افتاد. پيداست كـه با چنين نگونبختی ـ كـه بار ديگر وای به روزگارش ـ  چگونه برخوردی سـازماندهی ميشد.

 

در بهار 1981 شمار زندانيان پلچـرخی به جايی رسـيد كـه در سلولهای يك نفری، هفت تن و در پنجره های چهل نـفـره، نزديك 300 تن به خاطر كمبود جا چپ و راست و به نوبت ميخوابيدند.

 

رژيم دست نشانده كـه برای جلوگيری از فشردگی ناگزير و نزديكی تنگاتنگ زندانيان سياسی توانی در خود نميديد، بيچارگی دگری هم داشت و آن هراس پخش انديشه های چپ زندانيان6 (ساما، رهايی، پيكار، اخگر، ساوو، سرخا، و پراكنده های پيرو شعله جاويد) در ميان گرفتار آمدگان تنظيمهای هفتگانه (حزب اسلامی حكمتيار، جمعيت اسلامی ربانی، حركت اسلامی محمد نبی، حركت انقلاب اسلامی محسنی، محاذ ملی گيلانی، جبهه نجات مجددی، تنظيم اسلامی خالص) و پراكنده های پيرو خط امام خمينی (چون نصر، رعد، نهضت و شورای اتفاق يا نياكان حزب وحدت امروز) بود.

 

گماشتگان ك گ ب برآن شدند تا برخی از پيش پا افتاده ترين كتابهای چاپ بنگاههای پروگرس و نووستی روسيهء شوروی (مشهور به كتابهای پوش سرخ) را از چينل های خودشان در اختيار زندانيان بگذارند تا مگر به اينگونه آنها را ســرگرم نگـهدارند و از پيوندهـا و عمـدتاً "رابطه گـيريهای سـياسـي" بكاهند.

 

چه گامی ميتوانست نارساتر و خامتر از چنين اقدام بد فـرجام برای رژيم ننگين در آن هنگام باشد؟ همينكـه پای كتاب آشكارا به زندان كشانده شد، سران تنظيمهای جهادی (كـه آنها نيز هراس پخش و پذيرش انديشه های چپ در صفوف شان را داشتند) از حاكميت خواستند تا در كنار كتابهای زندان پسند و پوش سرخ، داشتن آثار اسلامی در زندان را اجازه دهد.

 

اين پيشـنهاد سـبز پله به پله بالا رفت. حاكميت كـه در برابر چنين خواست نازك و دشوار نميتوانست "نه" آشكار بگويد به تته پته و اما و اگر افتاد و پس از سه ماه ناگزير شد تا به خواندن قرآن مجيد در زندان، سری به نشانه "آري" تكان دهد. اين دومين شكست زندانبان در بن بست پلچرخی بود.

 

رژيم خود فروخته كـه برون از بستن و كشتن آزادی هرگز ديدگاه يگانه و پايدار ديگر نداشت، چگونه ميتوانست تنها در چارچوب اجازهء خواندن قرآن استوار بماند؟ از بالا حاكميت به پخش اجباری نشريه های همبستگی، مـسايل بين المللی، صلح و سوسياليزم، بيانيه های ببرك كارمل و زباله های حزب تودهء ايران پرداخت و از پايين فشار زندانيان از پاره های سی گانهء كلام خداوند برون زد: چنانكـه از سوی راست رفت به تراجم و تفاسير، احاديث نبوی، توضيح المـسايل و محمد در شيرخوارگی و از سوی چپ به زبان و ادبيات و ...

 

در گـرماگـرم سـرگردانی و بيچارگی رژيم مزدور، زندانيان چپ با گزينش آگاهانه از تيركش فرهنگ و كاربرد شـيوهء "ليموی شــيرين"، در سـرزمين ادبيات "همـسايهء بزرگ شمالي" سنگر گرفتند و از داستايفسكی، تولستوی، پوشكين، چخوف، تورگنيف، شولوخوف و گوركی كـه بيشتر از سر نادانی نامهای خوشايند و گوارا برای باداران روسی رژيم بودند، آغازيدند.

 

طلا در مـس ...

پاييز 1982 برگـريزان ديگری بود در كارنامهء رژيم خودكـامه. در آغاز نميدانسـتيم ناگهانی چه چيزی به سر رژيم زد كـه برداشت و سه كتاب بزرگ شهنامهء فردوسی، مثنوی مولوی و "طلا در مـس" براهـنی را بيدريغ و دوباره (البته بدون در نظرداشت حقوق مطبوعاتي) تكثير كرد.

 

خبر بازچـاپ سـه كتاب يا دشـده را پيش از آنكـه از زبان خـواهـران و برادران مـان (كـه مـاه يكبار به ديدن ما مـی آمـدند و ميرفتند) بشـنويم، از زندانيان تازه يی شـنيديم كـه هر روز به "ديدن" ما مـی آمدند و واپس نميرفتند.

 

مثنوی و شــهنامه در انديشه های زندانديدهء ما "زيرا"هـای كم و بيش پذيرفتنی مييافتند، ولی گره "چرا"ی "طـلا در مـس" و پخش آن در هــزاران نسـخه به دست رژيم داس چكشـی كابل نه با دست گشــوده ميشد و نه با دندان.

 

چــرا طلا در مـس؟

بلند پايه ترين امضاء كـنندهء بازچـاپ آثار پيشـگـفته در شــومترين روزگـار خـود كامـگــی رژيم، محمـود بريالی عضو كميته مركزی و برادر ببرك كارمل "رئيس شـورای انقلابی و دولت جمهوری دمـوكـراتيك خـلق افغانسـتان" بود. معمـای "طلا در مـس" ازين زاويه به اندازه يی گـيج كننده ميشـد كـه در مقايسـه با آن چـاپ و پخش كتابهای براهـنی توسـط "حسـن پاكروان" دسـتگاه سـاواك منطقی تر به نظر ميرسيد!

 

طبعاً بايد جسـارت اينچنين خـطرناك (گـذر دادن طلا در مـس در بين شــهنامه و مثنوی از زير ريش حاكميت دشــمن فـرهنگ و ادب) ريشـه در يكی دو پله پايين تر از امضـای نهـايی محمـود بريالـی داشــته باشــد.

 

اينجا برميخورديم به نامهای نورالله تالقانـی (رئيس كـميته دولتی طبع و نشـر) و فدا محمـد دهنشـين (مـسـئوول كـميته تبليغ و ترويج حزب حاكم)، دو تنی كـه پيشـنهاد كتابها را بالا برده بودند. افغانهايی كـه با سـبك سنگينی انديشه های سياسی و سليقه های ادبی تالقانی و دهنشـين آشـنا بودند، هـر دو را ناتوانتر و كمـروتر از آن ميدانســتند كـه جـايگاه "شـايســـته" چند منزله شـان را با بازچاپ چنين كتاب نا سـود مند (و حتا زيانبار!) برای رژيم، دسـتخوش خشـم آتشفشـانی رهبری حزب و دولت سـازند.

 

ريشـه بايســتی ژرفتر از آن باشـد كـه به چشـم ميخورد. و به اينگونه گـزينش اين كتابها (و پس از آنها شـش اثر7 ديگر) برميگردد به دو نام بلند و پرمايه در انجمن نويسـند گان افغانسـتان: واصف باختری و رهنورد زرياب .

 

رضا براهـنی در زندان پلچرخی كابل

در زمـستان 1982 نخستين موج كتابهای طلا در مـس به زندان آمد. كتاب برخلاف پشتيهای آبی و سياه گذشته با پوش پلاستيكی زرد بازتهيه شده بود كـه زياد پرسش انگيز نمينمود؛ ولی آنچه كنجكاوی بر می انگيخت، همانا از چاپ افتادن (انداختن؟) صفحات 205 تا 207، 307 تا 317 و 323 تا 333 بود.

 

كـنجكـاوی مـا زندانيان هـنوز آزاد نشـده ـ  كـه از هــر درز ديوار تنها خيانت رژيم را ميديديم ـ حــكم ميكـرد كـه درين يازده ورق گمشــده، بايد نكته هــايی باشـند كـه گـماشـتگان ك گ ب آنها را تاب نياورده اند. با هـر تلاشـی كـه بود خـانواده هـا مان را واداشـتيم تا برگـهای افتاده را از روی "طلا در مـس" چاپ ايران پيدا كنند و رونوشت از آنها را ولو به هر دشواريی هم كـه شده ـ تا زندان برسانند، كـه رساندند.

 

برداشتها درين سوی ميله ها چنين بودند:

1) در صفحه 205  لونا چارسـكی منتقد درجه سـه خوانده شـده و چنين حكمی از زبان براهـنی، انبوهی از كتابهای ادبی لونا چارسكی به زبان فارسی، همانا سوغات توده يی ها به خلقيها_پرچميها و سپس كتابخانه ها، را از فروش و خواندن می اندازد.

 

2) برگـهای بخـش اول شـاملو (307 تا 317) به خـاطر اين پاره از بين برده شـده اند: "ياران ناشــناخته ام/ چون اختران ســوخته/ چندان به خاك تيره فرو ريختند سـرد/ كـه گفتی / ديگر زمين هميشـه شـبی بی سـتاره ماند" (اين سـروده شـاملو در روپوش "ياد نامه شـهدای ســاما" ، انتشـارات پنهانی جرقه، كابل 1980 آمده بود.)

 

3) در بخش ديگر (323 تا 333) برجسته ساختن جلوه های انقلابی زبان شاملو، برتر شمردنش از ماياكوفسكی و روشنی انداختن دوباره روی همان سروده "ياران ناشناخته ام ..."  سبب بركنده شدن گشته است.

 

ولی پاسـخ آنسـوی ميله هـا در پيرامـون برگـهای گمشـدهء "طلا در مـس" بسيار كوتاه و ساده بود: "اشتباه تكـنيكي!" (نگارندهء اين يادداشت سالها پس از خموشـی آتش روسی و حتا سردی خاكسترش از زبان كارگزاران بلندرتبهء كميتهء طبع و نشـر حـاكميت فروپاشـيدهء كابل كـه همواره خدا را گواه می آوردند، شـنيده است كـه در پشت از چاپ بازماندن يازده ورق "طلا در مـس" هيچ غرض و مرضی نهفته نبوده و اين تصادف بدنام سازنده از بی پروايی كارمندان چاپخانه است. و ما زندانيان هنوز آزاد نشده كـه گفته رژيم مزدورشاهی را به ضـريب سوگند هم باور نداريم تا امروز از خود ميپرسيم كـه چنين تصادف گلچين چرا در بخشـهای مثلاً مفتون امينی، سـيروس آتابای يا "مناجات يك جنين" رخ نداده است.)

 

طلا در مـس خوانی در زندان پلچرخی

زندانيان چه چپی و چه راستی قرآن مجيد و تفسير شريف را دسته جمعی ميخواندند. آنكـه بيشتر ميدانست بالاتر مينشست و به يكايك سادگيها و دشواريها روشنی می انداخت. ديگران گرداگرد نشسته و به او گوش ميدادند. در پايان نشست هر كـه ميخواست برای خودش تنها و بيشتر ميخواند و اگر پرسشی ميداشت از همانی كـه بالا می نشست و بيشتر ميدانست، ميپرسيد.

 

ما كـه پس از سالها بار ديگر يا بار نخست به "طلا در مـس" دست يافته بوديم در آغاز آن را تنها برای خود ميخوانديم و از آنجايی كـه مانند گذشته در هر بار خواندن به نكته های تازه و تازه تری برميخورديم كـه پيشتر درست نديده بوديم، يا ديده بوديم و گمان ميبرديم كـه دانسته ايم، پنهان از همديگر آن را بار بار ميخوانديم .

 

سپس ما نيز به همان شيوهء سودمند گروهی خواندن "طلا در مـس" (و بعدتر "قصه نويسي") رو آورديم و به آن افزوديم كـه يكی دو تن بخشهايی را با تكيه بر كـتابهای ديگـر آمادگـی گـيرند و شـرح دهند و در پايان به پرسشها نيز پاسخ گويند. ديری نگذشته بود كـه دامنهء "طلا در مـس" خوانی در زندان گسـترده و فـراگـير شـد. آنانی كـه نياز و ذوق ادبي_هنری در خـود نميديدند، نيز نزديكتر مينشـستند و گوش ميدادند تا از كاروان پس نمانند.

 

"طلا در مـس" برخلاف نامش كتابی تنها "در شعر و شاعري" نبود، بل به دايرة المعارف فشرده يی ميماند كـه بخشهايش به زبان اشاره نوشته شده باشد، يا به كلكسيونی از فصلهای گوناگون مذهب، زبان، تاريخ، سياست، فلسفه، عرفان، اقتصاد، موسيقی، زيبايی شناسی، نمايشنامه و سينما، و تازه همه اش در خدمت ادبيات. كتاب با نام فردوسی آغاز ميشد و از يك راه ميرفت به قرآن مجيد، قصص الانبياء، تذكرة الاولياء، انجيل، تورات و آيينها و باورهای فراتر و فروتر از آنها (چون بودا، كـنفوسـيوس، زردشـت و ...) و از راه ديگـر به هـومـر، سـقراط، افلاطون، ارسـطو و سـلسله های پله به پله تا هگل، هايدگر، سارتر و كامو. گاه از كنار رويايی ميرفتيم و ميرسيديم به رودكی و گاه از ادبيات ديروز پنج قاره به ادبيات فردای جهان سوم. در برگهای اين كتاب هم سيماهای راستين ستالين، موسولينی و هيتلر را مييافتيم و هم چهره های غمين فانون، لومومبا و امه سزر را . از مانی تا لوكاچ، از ســهروردی تا ازرا پاوند صدها نام و نشان ديگر می آمدند كـه نميشد با آنها نيز مانند لوگاريتم "ايزمها"ی بهاءالدين پازارگاد شوخی كنيم .

 

از همين رو "طلا در مـس" كمابيش هفت سال (از بهار 1983 تا بيمارشدن حاكميت پيش از بحران اسلامی در تابستان 1990) همانگونه كـه بايد، در زندان پلچرخی خوانده شد.

 

شايان ياد آوری است كه نخستين كانون "طلا در مس" خـوانی در زندان (سلول 247، بلاك 2) را "اتاق طلا در مـس" نام گذاشته بوديم.

 

درآمد حـلا لتر از شـير مـادر

رژيم بد بخت كـه ديگر توان برگشتن از فرمان نافرمان خودش را نداشت و همه روزه گواه كتابخانه شدن زندان پلچرخی ميبود، به شيوه يی كـه از ديدگاه ديكتاتورها خيلی هم "جوانمردانه" جلوه ميكند، رو آورد: يورشهای شبانه و چيدن كتابهای زندانيان به بهانهء مشكوك بودن آنها.

 

ســلولها كـه پر از كتاب ميشـدند، آنها مـاه يكبار، نيمه شـبها، سـي_چهـل تن ناگـهانی ميريخـتند و همه زندانيان را نيمه برهنه به حالت "دستها بالا" در دهليز دراز بيرون از اتاق به ايستادن رو به ديوار واميداشـتند. برگـپويی آغـاز ميشـد و هــر آنچه از جنس كـاغـذ به چشـم ميخورد در جـوالهـا می افتاد و ميرفت به دفـتر قـومـاندان بلاك. سـپس نماينده يا سخنگوی قـوماندان می ‌آمد، ما را به سـلولهـا مـان ميفرسـتاد و ميگفت: "گزارش رسيده بود كـه در كنج و گوشهء بسياری از كتابها رمز و رازهای ضد انقلابی نوشـته شـده، و شنيده ميشود كـه بسياری از زندانيان قلم و كاغذ سفيد هم دارند و يادداشتهای ممنوعـه را پنهـانی بيرون ميفرسـتند. اگـر چنين نباشـد كـتابها پس از بررسی به زودی به شما خواهند رسيد."

 

و ما زندانيان هنوز آزاد نشـده كـه معنای "زود" زندانبان را زودتر و بيشـتر از هر كسـی ميدانسـتيم در همان نيمه شب از كتابها مان دست ميشــستيم .

 

بی شگفت اينكـه بسياری از آن كتابهای ضبط شده ـ اگر نه زود، در فرجام پس از چندين گردش و دست به دست شـدن به مـا ميرسـيد، ولـی نه از دفـتر قـومـاندان بلاك، بلكـه از كـتابفـروشـيهای روی بازار و از دست خانواده های خودمان.

 

سلسلهء تاراج و فروش و دوباره تاراج و دوبارهء فروش كتابهای زندان درآمد چاقتر از تنخواه زندانبانهای افزونخواه ما بود.

 

برنامچه "هويت"

اگر از انگشت شمار تنی چند بگذريم، نوشته های دكـتر رضا براهـنی در افغانستان هرگز خوانندهء بيطرف نداشته است. يا ميگرفتند و رهايش نميكردند يا ميديدند و دورش می افگندند.

 

مـولـوی صـديق الله اجـميری، دسـتيار گلبدين حكـمتيار و يك تن از گـردانندگـان روزنامهء "شـهادت" (نشـريهء حزب اسـلامی افغانسـتان) نخسـتين كسـی بود كـه در تابسـتان 1984 پس از خـواندن بخشـهايی از "طلا در مـس" در زندان، آن را كـفـر بد تر از كـپيتال كـارل مـاركـس ناميد و خـواندنش را به مـريدان و حـواريون حـرام گـردانيد. نامبرده پاره هـايی از "طلا در مـس" را نشـانی كـرده بود، و هــر بار ازينجـا مـی آغـازيد كـه رضا براهـنی در سـطر يازدهـم صفحـه 166 "طلا در مـس"، عرفان را همجـنس بازی مـعنوی با خـداوند دانسـته و در ســرتاسـر كتاب دسـت كـم چهـل بار دين مقدس اسـلام را نيش زده است!

 

پس از فتوای ديوبندی مولوی اجمـيری، "طلا در مس" در كنار كتابهای پوش سرخ بنگاههـای پروگـرس و نووستی، همانند دسـتار دوقاش اهل هنود، شناسه يی شـد برای جدا ساختن بهشـتيان و دوزخيان روی زمين در زندان پلچرخـی .

 

پرتوه هـای طلا در مـس و قصه نويســی

ســی و سـه سـال است كـه دكـتر رضا براهـنی در افغـانسـتان زندگی ميكند. وی بيشـتر از دو دهه پس از "طلا در مـس" و "قصه نويسي" در انديشـهء روشــنفكـران چپ، و دوازده سـال پسـين را برون از زندان پلچـرخـی هم در شـهرهـای كـابل، بلخ، هــرات، بدخشـان، غـزنی، پروان، جـلال آباد، بغـلان، لوگـر، سـمنگان، باميان، قندهـار و فـراه زيســته و هم با خوانندگان آواره اش به كشورهای دوردست و همـسايه، به ويژه شهرهای کويته، پشاور و اسلام آباد كوچيده است.

 

نوشـته های دكـتر براهـنی به دريافتها، ديدگاهها و شيوه های پرداخت خوانندگـانش رونق بيشـتر پرخاشـگرانه داده است: اصطلاحـات نقد بيرحـم و نقد خنجـری در زندان بالا گـرفت و هوای تازهء براهـنی وار نوشتن بر قلم بسياريها چيره شد. اشاره ها و گزاره هايی چون شبانه ترين اعصار تاريخ، انقلاب در انقلاب انديشه ها، مهمانی اشياء، دور ريختن مفردات ترسو و شرطی (مانند شايد، اما، مگر، احتمالاً و ...)، ترديد در اصالت افتخارهای تحميلی و دندان پيلی، تاريخ ستيزی مـسئوولانه، آشتی ناپذيری با بيفرهنگی و كمـسواديهای روزنامه يی، معادله های شعر خوب و ذوق مردم و پيوند تغزل و حماسه (خاصه هنگامی كـه در جشن خود سانسوری قلم را با چاقوی مصلحت سر ميبرند و در بالا جيب ميگذارند) به صدها جلوه بر زبان و انگشت نويسندگان و سرايندگان زندانديده جاری شدند.

 

يكی از بهشـماره هـا در آثار براهـنی كـه گـرفت آنها را ريشـه دارتر سـاخته، پرداخـتن به جـوهـر و درون ارزشهای ادبيات و در نتيجه بيكرانی و يگانگی هنر است. درين گستره مرزی ميان شـعر امـروز (نو، سـپيد، آزاد ، ...؟) و شـعر ديروز (كلاسـيك، كـهـن، ...؟) به چشـم نميخورد. هـنگامی كـه براهـنی نيمرخی از "بايد"های زبانيت، ادبيت و ادبيات را به خـواننده مينماياند، ميبينيم كـه خطوط برجســته (فـارمـولايي) اين پرداز در بررسـی و واگـشـايی شـعر حـافـظ ، شـامـلو و اليوت كارآيی همـسـان دارند.

 

از ما بهتران را نميدانم، اما دور نه نزديك ما زندانيان هنوز آزاد نشده پيش از خواندن "طلا در مـس" در خواب هم نميديديم كـه رشتهء يگانه يی بتواند راست و درست از درون مولوی و سن ژون پرس بگـذرد، و برگـردد و اين بار از بين مـولـوی و رمبو بگـذرد، بدون آنكـه پای خوردی و بزرگـی  يا برتر نشاندن يكی و پايين كشيدن ديگری در ميان باشد.

 

جـيغ فــرابنفش!

زندانيان به شوخی ميگفتند: "دكـتر رضا براهـنی در افغانستان دو كار كرد: شماری را به كنارهء رهيابی كشاند و برخی را به ژرفای رهگمی راند!"

 

در گـروه بيراهـه پيمايان، گـرمـای فـزايندهء براهـنی وار نويسـی، رفته رفته به تب سوزان و آرام آرام به بيماری آنچنان ســرطانی در وجـود قـلمفـرســايان ناكام تشــنه نام و كـام انجـاميد كـه نخسـتين نشانه های پس دادنش شــورچشـميها، ســياهزبانيها و افـراشـتن كين توزانهء درفش گسـتاخی در ســرزمين خودسـتايي/ خـودفـروشـی بود.

 

آنها كـه در نوشته های دكـتر براهـنی بيشتر پاورقيها را ميخواندند و آنهم برای گروگان گرفتن نامهای چندين سيلابی نويسندگان خارجی، شاهينهای دست آموز دو سه رژيم پياپی و ناهمگون بودند. كارمندان اين شبكـهء "شاخ نبات" كـه هرگز زندان نديده بودند و با شنيدن نام "پلچرخي" رنگ از رخ صيقلی و آراستهء تلويزيونی و پوش مجله يی شان ميپريد، برترين هنرشان كوته داشتن زبان و دراز كردن پا به اندازه گليم حاكميت و خوابيدن بر آستان هر رژيم بود. آنها به يك چشم اشارت باداران، هزار ادای هاليوودی ضدحكومتی در می آوردند و ميدانستند كـه در هنگامهء خوشخدمتی چگونه به روی رهگشايانی چون واصف باختری، رهنورد زرياب، اكرم عثمان و محمود فارانی كـه سالهای سال خار چشم مزدوران فرهنگ ستيز و قلمفروش بودند، خنجر بكشند.

 

نا آزادگان هنوز زندان نديده كـه تنها درخشش طلای "طلا در مـس" را در انگشتر و كلاه و كمربند ميخواستند و كار چندانی به ژرفا و ارزشهای درون آن نداشتند، پس از فروپاشيدن دستگاه و پايگاه باداران شان در كابل و كرملين اينك ميروند تا با داد و بيداد های خانقاهي_ ژورناليستيك خود را از فـرامـوشی برهـانند. آنهـا در گفت و شنودهـای سازمانيافته با رنگيننامـه های برونمرزی به هر نيرنگی كـه شـده، سـخن را به اينجا ميكشـانند كـه "رضا براهـنی در "طلا در مـس" و نوشـته های تيوريك ديگر نظرياتی را طرح كرده كـه من با آن موافق نيسـتم!" و طرف كه سوادش يقيناً در سطح شاهينهای دست آموز ولی بيصاحب ديار ماسـت، برای آنكـه كـم نياورد از دسـتپاچگی زياد بيدرنگ ميپرسد: "شما شعر و هـنر را چگـونه تعـريف ميكنيد؟!"

 

دشـمنی، دوسـتی يا دوسـتدشـمني؟

دكـتر براهـنی در تابستان پنجاه با پيشبينی شگفتی گفته بود كـه شمار دشمنانش بيشتر از شمار دوستانش است. چون و چگونه اين نكته (در ايران) را نميدانيم، ليك در افغانستان همچو پيشگويی از سوی ديگرش درستتر خواهد بود.

 

برخی از خواهندگان (ناخوانندگان؟) كـه در گذشته ها با چراغ سرخ "ثقيل بودن" از پا گذاشتن در شهراه براهـنی بازداشته ميشدند، اين بار روبرو شدند با پارادوكس بازدارنده هايی كـه بيشتر تكانهء پيشرفت بودند تا سد راه؛ مانند: فراگرفتن زبان انگليسی، درآمدن به گنجينه های هنر و ادب خودی، بهره داشتن از فرهنگ جهانی، آشنا بودن با كار دستكم چند سرودپرداز، نويسنده و پژوهشگر پذيرفته در چهار گوشهء زمين، خواندن بنيادهای ظاهراً بيرابطه با ادبيات (فلسفه، سياست، اقتصاد، جامعه شناسی، تاريخ، روانشناسی و ...) در نقش شالوده هنر و فرهنگ و زبان، وانگهی پرداختن به "طلا در مـس" و نوشته های ديگر رضا براهـنی .

 

خوانندهء امروز برخلاف "طلا در مـس" خواهی نوجوانانهء ديروز ما، پيش از آنكـه توهين شود خودش را دگرگون ميكند و سپس ميرود پی "طلا در مـس" خوانی. اينست پنهانيهء دگرگون سازندهء نوشته ها و به سخن ديگر نيكی به دجله افگندهء رضا براهـنی. ورنه در عادت سنگ شدهء ما، تماشای مارش گروههای كودكانه هيتلری در دهليز "دنيای شجاع جديد" هاكسلی، به جای ديباچه پرداختن به شعر، يا قافيه بستن مثلا خيام و راسپوتين يا آلن گينزبرگ و مـسعود سعد در يك سطر به اندازه يی ناممكن مينمود كـه مثلاً سنجش زمان با سال نوری.

 

فـروپاشـی زندان پلچـرخـی

زدودن واپسين سياهی سپاهی قشون سرخ از افغانستان و دگروارگيهای رسواتر از هميشه در شاخ كاخ زمـستانی در پای سدهء بيست، زلزله يی بود كـه تهداب مزدورشاهی كابل را به لرزه درآورد. رفيق نجيب سرسپرده ترين گماشتهء ك گ ب كـه كمترين هنرش روشـنفكركشـی بود، ناگهان دستان خونالودش را با زمزم اسلام شست و نقاب آنچنان مكي_مدنی به رخ كشيد كـه گويی نامهای از هراس مـسخ شدهء چون "ماركوس، آنجيالوس، لينالينوس و مائوس چينانيوس" را حتا از زبان خروشچف و بريژنف هم نشنيده است.

 

در كشاكش سردرگميهای رژيم سراسيمه و " تام و جري" بازيهای جنرال نجيب با سازمان ملل و تنظيمهای اسلامی پشاور آشيان (كه سر انجام در بيست و ششم سپتمبر 1996 به حلق آويز شدنش از سرپايهء چراغ ترافيكـی در چند قدمی ارگ به دست طالبان انجاميد)، ما زندانيان هنوز آزاد نشده يكی پی ديگر از آنسـوی ميله هـا به اينسـوی ميله هـا آمـديم بدون آنكـه در آب و هوا، شـكـنجه و نداشـتن آزادی در دو سوی ميله ها دگرگونيی ديده باشيم .

 

كـاسـه ليسـان ك گ ب ديگــر رد پای "عـناصـر ضد انقلاب شـكـوهـمند و برگـشت ناپذير ثور" را بو نميكشيدند، بل با شرمـساری بيشرمـانه به كـرملين نشينان ديروز دشنامهای چند منزله ميدادند و از ديدن عكسـهای سـرنگـون سـازی پيكره های لنين و ستالين در روسيه لذتی ميبردند كـه آنسـويش نا پيدا.

 

سـفارت ايراندر كـابل

در واپسين مـاههای رژيم از بام افتاده (ولی به زمين نخورده)، جنرال نجيب الله تازه مـسلمان از روزنهء سفارت جـمهـوری اسلامی ايران با دولتمردان آخـوندی آن كشور پيمان دوسـتی بسـت و به داد و ستد فرهنگی پرداخت. (آنهم چه داد و ستدي: روزنامه بگير، روزنامه بده!)

 

بيداد هويت سـتيزی برنامهء هويت، سـلسـلهء ننگين "كـينهء ازلـي"، قـلمـفـرسـاييهايی چـون "ويتكـنگـهـای كـافـه نشين"، " نبيند مدعی جز خويشتن را" و وجيزه های كيهانی جباری ها، مهدی رستگارها و سعيد امامی ها (: "رضا براهـنی حقی بر گردن ادبيات ندارد") در آشفته بازار همين داد و گرفتها به افغانسـتان رسـيدند و در كانونهای ادبی سـر و صدای زيادی برانگيختند.

 

اگرچه ما زندانيان هنوز آزاد نشده به اين باور بوديم (و استيم) كـه آفرينندهء پنجاه كتاب و ده هزار صفحه نقـد چـه نيازی به "دفـاع" خـواهـد داشت، ليك پرسشی داشـتيم كـه ميخواستيم پاسـخ آن را از هـمين روزنهء سـفارت (ايران در كابل) بشنويم: اگر آدمی با پيشينه و گسترهء خيره كنندهء كاركرد های دكـتر رضا براهـنی حقی بر گـردن ادبيات نداشته باشد، چه كسی اين حق را دارد؟

 

پرسـش مـان را با چندين گـفتنی و شـنيدنی ديگـر زير نام "گـاليلـه براهـنی و كـرويت ادبيات" در نامـه يی پيچيديم و سـپرديم به سـفارت جـمهوری اسـلامی ايران در كـابل، زيرا رژيم بيمار به خاطر آزرده نساختن سردمداران تهران نشين كـه كين كـهن شان از نهفت آن ياوه ها پيدا بود، از چاپ نيم سطر به سود رضا براهـنی نيز خودداری ميكرد.

 

ناگـفته نگذريم كـه سرانجام مـاهـنامهء "سـباوون"، نشـريهء انجـمن ژورناليسـتان افـغانستان، در مرز جسارت و مصلحـت پيام ما را پذيرفت و بخشهايی از آن را با عنوان به ظاهر تهران پسند "رضا براهـنی و جنجالهای تازه" به نام مـســتعار "س.س. حجـرالاسـود" در شــمارهء نهـم، دسمبر 1991 چاپ كرد.

 
انقلاب اسلامی افغانستان

اگر به شيطنت تاريخ نخنديم و دست به دست شدن سينی رياست جمهوری از كودتاچيان داس چكشی به امارت بارگان ستاره هلالی (در بيست و هشتم اپريل 1992)  را همزبان با تنظيمهای جهادی "انقـلاب اسـلامي" بناميم، بايد بپذيريم كـه جـا به جـا به پيشـينهء يكسـالهء پيروزی اين "انقـلاب شكوهمندتر ثور" سـتم روا داشته ايم؛ زيرا پايتخت از بهار 1991 تا بهار 92 ميزبان دو همزاد همباوری بود كـه در گذشته ندانسته با هم ميجنگيدند: دنبالهء ك گ ب (روسي) و شبكـهء آی اس آی (پاكستان).

 

يكی دو سال پيش و پس از "انقلاب بيش از حد اسلامي"، دور ديگر كتابخوانی ما بود، ليك نه به آن شور و هوای آزاد زندان پلچرخی. "طلا در مـس" سه جلدی، اسماعيل، خطاب به پروانه‌ها، رازهای سرزمين من و نوشته های پراكنده دكـتر رضا براهـنی يادگار همين روزگار دوزخی ماست.

 

آن روزها كـه گذشتن از مرزهای افغانستان به اندازهء امروز دشوار نبود، يكی دو تن از ياران را ميفرستاديم به ايران تا تازه يا كـهنه يی بياورند از براهـنی. پا فشاری روی كتابهايی بود كـه شنيده بوديم ولی نديده بوديم؛ مـانند نقـابها و بندها، غـمهـای بزرگ مـا، بيا كـنار پنجـره، نامش را نميگــويم ممنوع است، يار خـوش چـيزی است، روزگـار دوزخـی آقـای اياز، دو برادر آخـر خـط در يك خط، چـاه به چـاه، مثله، آزاده خانم و نويسنده اش، خيام و فيتزجرالد در عصر ويكتوريا، رويای بيدار، بوطيقای قصه نويسی و بررسی نامه های نيما يوشيج، شهادت در كنگره آمريكا، آدمخواران تاجدار، بازی بی بازی، و از برگردانها زندانی شن و سفر به ارمنستان.

 

ياران كـه يا پيش نرفـته به دسـت پاسـداران رد مـرز ميشـدند يا دست خـالی برميگشـتند، ميگـفتند: "يافتن نه تنها اين هژده_ بيست كـتاب، بلكـه آن بيست_ بيست و چند اثر پيشـتر دكـتر براهـنی و حتا "ابراهيم دانايي"هـايش نيز در ايران نايابتر از كيميا شـده اند."

 

و مـا با پذيرفـتن اينكـه "شـايد نصيب نبود"، مـی افـتاديم به ياد دورانی كـه به دست نيافتن به آثار رضا براهـنی معتاد شـده بوديم و حسرت ميخورديم به شب نشينيهای پارينه يی كـه نقل مجلس مان دانه های زنجير بود.

 

پس از آن هر چه خـوانديم به شـتاب و نوبت و گردش بود كـه با انفجار آغاز ميشد و بی آنكـه پايان يابد در پرواز گلوله ها امتداد مييافت. حس ششمی به ما ميگفت كه سرنوشت كينه توز آرامش ميان دو انفجار را نيز تاب نخواهـد آورد و پرتاب مان خواهد كرد به زندان بزرگـتر. زنده مانديم و ديديم که چنان شد.

 

اگر بين هـم افتادن تنظيمهای اسـلامی و در گـام نخسـت مـولوی كشـيهای درونی، روشـنفكـركـشی را به فردا نمی انداخت، "بهشـتيان زندان پلچرخي" پيشتر از هر كاری به ديدار ما "دوزخيان روی زمين" ميشـتافتند.

 

مـا كـه هـمه هـنجـارهـای امـارت شـمـشيرنشـان اسـلامی را در آيينهء "در انقلاب ايران چه شده است و چـه خـواهـد شـد" ديده بوديم و آينده سـپری شـده تر از گذشـتهء خويش را در آبگينهء لرزان اكنون ميديديم (و هنوز ميبينيم ) دانسـتيم كـه تا جشـن كتابسـوزان، سـور روشـنفكر كشـی و قتل عام تبارخونی گـلهـا چـيزی نمانده است. چشم به هم زدنی كابل سـوخت و با هيزم كتابهای ما فـروزانتر سـوخت. خانه از بدخشان تا هـرات به مـرگـامـرگـی گرفتار آمـد كـه در فـراز بی نشـيب آن هـمـدردی تا حـادثه نميرسـيد و آمين تا فـاتحـه .

 

و مـا زندانيان هـنوز آزاد نشـده كـه به جـای اشـك، چشـم ميريختيم از مـرزهـای كـشــور برون زديم. آنكـه زنجـيرش رهـا تر بود تا آسـتراليا و كـليفـورنيا رسـيد، تنی چـند زمـينگير زندانهای همـسـايه شدند و آنهايی كـه غل و آهن سـنگينتر بر دست و پا داشـتند نتوانسـتند از جـا برخـيزند و اگـر هـم برخاستند، دوباره نشستند.

 

رضـا براهـنی در پاكســتان

شمار از ما بهتران آواره در ايران را نميدانيم ولی ميدانيم كـه به اندازه افغانهای پاكستان نشين نيست. هـمپای كوچـيدن ده سـال پسين روشنفكران دار و ندار خـاكسـتر نشـدهء افغانستان نيز به پاكستان آورده شد.

 

بازار كتاب درين سوی مرز گرم شد. در كنار روزنامه ها، مجله ها و كتابهای بيخواننده (و شايد هم پرخواننده!) چاپ پاكستان، كانونهايی مانند مركز فرهنگی عرفان در پشاور، انجمن ادبی خراسان در كويته، هنركده در راولپندی، كانون فرهنگی سيد جمال الدين افغان، انجمن ادبی دانشگاه ابن سينا در اسلام آباد و اتحاديهء ناصرخسرو در كراچی كـه راه همه پيما را نميروند، پديد آمدند. برخی ازين كانونها با نشريه هايی مانند سپيده، تعاون، افرند، صدف، سايه و ... زمينهء خوبی برای آموزش ادبيات فراهم كردند و كتابهای رهگشايی به دسترس شيفتگان شعر، داستان و نقد گذاشتند.

 

شماری از كتابهای دكتر براهنی در پاكستان نيز با همـان شور و شـيوه يی خـوانده ميشـوند كـه در زندان پلچـرخـی كـابل خـوانده ميشـدند. "چـرا من ديگـر شـاعـر نيمـايی نيســتم"، "بحران نقد ادبـی و رسالهء حـافظ" و نوشـته ها و گـفت و شـنودهـای براهـنی در دوماهنامهء كـلك، دنيای سـخن، آفتاب و ...  يادگـار اين دوره است.

 

اينجا براهـنی ستيزی و سنگ اندازيهای آقای فرهمند يزدان پناه (افغانی كـه با كلكسيونهايی از كيهان فـرهـنگی و غـير فـرهنگی از تهــران آمده بود و همزمان عاشق سـروش و ســپهری و سـهيلی بود، و دكـتر براهـنی را تنها به خـاطر نوشـتن "بچـه بودای اشـرافي" نميبخشـيد!) در پاييز 1996 به فروپاشـی كـانون سـيد جـمال الـدين افغـانی انجـاميد ولی نتوانست به آمـوزش جـوانان آسيب چـندانی برسـاند.

 

آنها چـندی در خـانه ها و سـپس در گـوشـهء ديگـری از اسـلام آباد در انجـمـن ادبی دانشـگاه ابن سينا كـه از تابستان 1999 تا كنون (می 2001) مـاه دوبار، روزهـای يكـشنبه، برنامهء منظم آمـوزش "طلا در مـس" و "قـصه نويســي" برای شــاگردان فـاكـولتهء ادبيات و دوسـتداران زبان و فـرهنگ دارد، گرد آمدند.

 

و ...

آشـنا شـدن با نوشـته های دكـتر رضا براهـنی، بيدار شـدن در ســپيده دم ارزشـهاست. ميتوان آنهـا را زير بالشت گذاشت و دوباره خوابيد و ميتوان برخاست و همسفـر خورشيد شد.

 

اشــاره ها

-  "طلا در مـس" و "قصه نويسي" در كار تازه گرايان زبان پشتو نيز نقش تكيه گاهی داشته اند. از سرودپردازان زنده ياد اسحاق ننگيال، عارف خزان و غفور ليوال، و از نويسندگان عبيدالله محك و خالق رشيد كسانی اند كـه بيشترين بهره ازين كتابها را برداشته و رهنمود های دكـتر براهـنی را پيروزمندانه در زبان پشتو به كار بسته اند.

 

ننگيال كـه از پيشگامان شعر نو پشتو در افغانستان است، بار بار در گفت وشنفتهايش با نگارندهء اين يادداشت به نقش دگرگون سازندهء "طلا در مـس" در سروده هايش اشاره هايی دارد. (اين پرسش_ پاسخها در شمارهء سوم، می 1989 ماهنامهء "سباوون" آمده است.)

 

-  دكـتر رضا براهـنی با انگشت گذاری روی برخی از ترجمه های (مثلاً) بهمن شعله ور، مهرداد صمدی و چندين تن ديگر در برگردان كارهای ديگران (به ويژه اليوت) سختگيريهايی نشان داده است. خوانندگان كنجكاو ميگويند ايكاش براهـنی به جای يا در كنار كلئوپاترا و آن چند كتاب ديگر برگردانی از اليوت، پاوند، جويس، پروست، رمبو، ورلن، لوكاچ، كمپيل و ... را تهيه ميكرد تا هم خيال خودش راحت ميشد و هم خيال ديگران.

 

-  شايد خالی از دلچسپی نباشد اگر بدانيم كـه هراس و وسواس سی و چند سال پيش رهبران چپ افغانستان از پخش انديشه های دكـتر رضا براهـنی در ميان سازمانهای سياسی آنقدر هم بيجا نبود. بررسی ساده يی نشان ميدهد كـه بخش زيادی از خوانندگان براهـنی به دلايل گوناگونی از چپ سياسی بريده اند. آنها چارچوب تنگ ايديولوژی را شكسته اند و اينك تا سطح توان به ادبيات ميپردازند، بدون آنكـه از پذيرش نقش ادبيات در سياست رو گردانده باشند.

 

-  بسياری از سروده های ده دوازده سال پسين دكـتر براهـنی با خوانندهء افغانی سخن نميگويند و همينگونه اند چند يادداشت (چرا من ديگر شاعر نيمايی نيستم) و يگان  گفت و شنود در پيرامون همين سروده ها. همچو دير آشنايی با رويكرد به افسانهء "طلا در مـس" در افغانستان پديده تازه يی نيست.

 

هنگام ريشه يابی افزون بر درونمايهء ذهـني_ روانی خواننده، كمداشت تكنيكی مـسئله نيز نبايد ناديده انگاشته شود و آن اينكه كمتر از نيمه كارهای قلمـی دكتر براهـنی به افغانستان آمده است. اگر پيگـيری سلسله هـا مطـرح باشـد، کـه هسـت، كـوتهـی اينكه هيچ خوانندهء افغان بالاتر از بيست و چهار اثر و شـش ترجـمـهء براهـنی را ديده اسـت، نيمـی بيانگـر دير درنگـی مـاسـت و نيمـی نمايانگـر شـتاب ســاواك پهـلوی و ســپس سـاواك آخـوندی .

 

 

شماره ها

1)  سرنامه (بگذار به پشت ميله ها باشم) مصراعی است از شعر " اسفنديار، شايد" براهـني

 

2)  كتابهايی كـه از دكـتر رضا براهـنی در افغانسـتان يا پاكسـتان آمده اند، اينها هسـتند: طلا در مـس، قصه نويسی، آهوان باغ، جنگل و شهر، شبی از نيمروزان، مصيبتی زير آفتاب، گل بر گستره ی ماه، ظل الله، اســماعيل، خـطاب به پروانه هـا، چـرا مـن ديگـر شـاعـر نيمايی نيسـتم، آواز كشـتگان، رازهای سرزمين من، مصرع: يك منظومه وزنی بينظير، جنون نوشتن، طلا در مـس سه جلدی، كيميا و خاك، تاريخ مذكر، در انقلاب ايران چه شده است و چه خواهد شد؟، سفر مصر، جلال آل احمد و فلسطين؛ و از ترجمه ها: كلئوپاترا، ريچارد سوم، عرب و اسراييل و فانون

 

3)  نيمـا يوشـيج  پيش از "طلا در مـس" را از چشــم و قـلــم زنده ياد مـهــدی اخـوان ثالث ميشـناخـتيم در مقاله "نوعی وزن در شعر فارسي"

 

4)  زندان دهـمزنگ، بنديخانهء هفتاد و چند سـاله يی است كـه به دستور محمد هاشم، برادر و نزديكترين دســتيار نادرشـاه، در قلب شـهـر كابل سـاخته شـده بود. اين زندان اكنون تودهء خـاكـی بيش نيست.

 

5)  زندان پلچرخی، ميله زار بزرگی است كـه در 1974 به فرمان محمد داود نخستين رئيس جمهور افغانسـتان در دشت بی آب و ســبزه (پلچرخي) شـانزده كيلومتری شـرق كابل، نقشه و آغاز گشته بود. اين زندان پيشـبينی شده برای پنجهزار دشمن، در چهار سال (1979 تا 1983) به نيروی زندانيان سياسی آباد ساخته شد و چندين پنجهزار زندانی را در خود فشرد.

 

6) نامهای بلند و كوتاه سـازمانهای چـپ افغانسـتان چنين اند: سـازمـان جـوانان مـترقی (س ج م )، ســازمان آزاديبخـش مـردم افـغانسـتان (ســاما)، گـروه انقـلابی خـلقـهـای افـغانســتان (ســپس سازمان رهايی افغانستان)، سازمان پيكار برای نجات افغانستان (سپنا)، سازمان رهاييبخش خلق افغانستان (ســرخا)، سـازمان وطنپرســتان واقـعی (ســاوو)؛ و به همين گونه اند حزب كمونيست افغانستان، گـروه اخگـر، مجـاهـدين آزاد، سـازمان مبارزه در راه آزادی طبقهء كارگر و ...

 

7) شش كتاب پيشنهاد شدهء ديگر از سوی انجمن نويسندگان افغانستان: تاريخ بيهقی، تاريخ سيستان، تاريخ بخـارا، حافظ شـيراز (به كوشـش احمد شاملو)، گزيدهء غزلهای شمـس (به كوشش شفيعی كدكني) و واژه نامك بودند. (رژيم خود فروخته كـه پس از باز چاپ اين كتابها كار را از كار گذشته ديد، به چاپ دوباره و بيدريغ "پادزهر"های زيرين دست زد: بررسی برخی جنبشها و جهانبينيها در ايران، بنياد آموزش انقلابی، يادداشتهای فلسفی و مـسايلی از فرهنگ، هنر و زبان احسان طبری، صور خيال شفيعی كدكنی، داستان و رمان و قصهء جمال ميرصادقی، نقد و ادب لونا چارسكی، ماترياليزم ديالكتيك و ماترياليزم تاريخی امير نيك آئين و ...

 

 

 

 

 


صفحهء مطالب و مقالات

 

صفحهء اول