© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

جلال نورانی

 

 

جلال نورانی

 

 

 

 

زن برای خانه يا خانه برای زن؟

 

 

 

 

 

اين نمايشنامه ميتواند روی ستيج پياد گردد، اما در ثبت تلويزيونی آن امکانات کمره آنرا جالبتر ميسازد.

 

اشخاص:

احمد: جوان 24 ساله.

مادر: بيوهء 38 ساله.

رئيس  اپارتمان دولتی: مرد 42 ساله.

نمايشنامه با يک کنفرانسيه آغاز و با يک کنفرانسيه پايان می يابد.

 

احمد: (به تماشاگران) شما اگه عوض مه باشين چه ميکنين...؟ شايد بسياری از شما عين مشکل مره داشتين... به مه مشوره بتين که چه کنم.

بيست و چهار ساله هستم... تحصيلات خوده تمام کديم... فکر ميکنم وقت ازدواح کدنم فرا رسيده... هر جوانی بايد ازدواج کنه، فاميل تشکيل بته، صاحب چوچه و بچه و يک زندگی پر از خوشی و سعادت شوه.... از شما چه پت کنم که شريک آينده زندگی خوده هم يافتيم... يک دخترک نازنين هژده ساله است... اما بسيار محجوب اس... به مه گفت که در صورتی مره به همسری خود قبول ميکنه که مادرش رضايت داشته باشه... ازگپ هايش فاميدم که مادرش يک زن مقرراتی و سختگير اس... از طرف دگه چون بيوه اس شايد به مشکل قبول کنه که دخترش ازش جدا شوه. ده ای شهر مه هم کس و کوی ندارم که به خواستگاری روان کنم... بايد خودم برم و بر خود خواستگاری کنم... اما کو ايقه دل و گرده... شما چی ميگين؟ برم؟ چی؟ دل شيره ده دلم بسته کنم؟... خو پناه بخدا ميرم... دگه چاره هم ندارم...

 

 صحنه اول:

 

مادر: خو... پس خودت ميخواهی همراه سيما عروسی کنی؟

احمد: بلی اگه شما موافق...

مادر: نامت چيس؟

احمد: احمد.

مادر: تحيل کدی..؟

احمد: بلی...

مادر: خويش و قوم داری...؟

احمد: دارم...اما ده شهر زندگی نمی کنن... چون مه ده ای شهر کار ميکنم، مجبور هستم از خويش و قوم و فاميلم دور باشم.

مادر: ای هم خوبس... خانه داری...؟ خانه شخصی؟

احمد: نی، اما...

مادر: (فرياد) چی.. خدا نداری و زن ميگيری؟

احمد: هه هه.. صاحب فعلاً خانه کرايی ميگيرم شايد يک روز صاحب خانه شوم.

مادر: واه واه.. يک روز... يعنی وقتی که مو های دخترم ده خانه های کرايی سفيد شد باز تو خانه ميخری؟

احمد: خی مه چطور کنم؟

مادر: اول صاحب خانه شو، بعد ازو زن بگير.

احمد: دفعتاض خو نميشه... بخير عروسی که کدم غم خانه ره هم ميخورم...

مادر: اول خانه...

احمد: اما...

مادر: اما نداره... گپ مه يکی اس... تا خانه نداشته باشی ناممکن اس که با دختر مه ازدواج کنی.

احمد: آخر..

مادر: اول و آخره هم نمی فامم... اول خانه... باز زن. حداقل يک اپارتمان دولتی به قسط بگی... يک اداره دولتی اس که بر هرکس به قسط خانه ميته.

احمد: تشکر... راستی فراموش کده بودم. خير ببينين... مه فوراً درخواست ميتم، فورمه شانه خانه پری ميکنم و يک خانه قسطی ميگيرم.

مادر: و بعد ازو بيا به خواستگاری باز گپ می زنيم.

 

 صحنهء دوم:

 

(احمد پشت دروازه ای قرار دارد که روی آن اين لوحه به نظر می رسد.. «رئيس اپارتمان دولتی».. او بدر کوبيده با احتياط وارد اتاق می شود.

رئيس: بفرمائين... اسم تان احمد اس؟

احمد: بلی...

(رئيس از ميان دوسيه فورمه او را کشيده مطالعه ميکند.)

رئيس: هوم...هوم... خو... خی نداری؟

احمد: صاحب چی ندارم؟...ها... خانه ندارم.

رئيس: نداری... نداری... زن، اشتک، پشتک.

احمد: (با لبخند) صاحب آدم که زن نداشته باشه نه اشتک پيدا ميشه و نه پشتک...

رئيس: پس به شما داده نميشه.

احمد: چی داده نميشه؟

رئيس: خانه... مقرراته نخاندی؟... ما به آدم مجرد خانه نمی دهيم... برو هروقت که ازدواج کدی باز بيا که غم خانيته بخوريم...

احمد: صاحب... عرض مره...

رئيس: عرض مرض بدرد نميخوره... اول زن با خانه...

احمد: صاحب ايطور اس که شما کمک کنين.

رئيس: که چی کمک کده ميتانم... زن که نداری خانه داده نميشه...

احمد: شما... صاحب کمک کنين که صاحب زن شوم.

رئيس: (با قهر مشت بروی ميز ميکوبد) چی کمک کنم که صاحب زن شوی؟... تو مره خيال چی کدی... مه چی مجبوريت دارم که به زن گرفتن خودت کمک کنم...؟

احمد: صاحب به لحاظ خدا فکر بند نکنين... قضيه ايطور اس که مه عاشق يک دختر هستم... به خواستگاریش رفتم، مادرش گفت تا خانه نداشته باشی نام دخترمه نگير...

رئيس: و تان زن نداشته باشی نام خانه ره نگير...

احمد: صاحب از برای خدا... او يک زن بسيار مقرراتی و سختگير اس...

رئيس: تو خيال ميکنی که ده اداره ما مقرارت نيس مسخره گی اس...

احمد: حالی مه بيچاره چطور کنم؟

رئيس: برو به هر وسيله ای که ميشه خشوی آينديته راضی بساز... بعد ازو مه برت خانه ميتم...

احمد: صاحب از برای خدا اگه راضی نشه... مه چطور کنم...

رئيس: برو کوشش کو...

(درين قسمت کمره احمد را در حال دويدن و ته و بالا شدن از زينه های رياست اپارتمانها و راه و زينه های منزل خشويش نشان ميدهد، صحنه با موزيک تند همراهی ميشود. احمد چند بار مقابل رئيس و چند بار مقابل خشو قرار ميگيرد. عوض ديالوگ تنها ژست ها و حرکات رئيس و خشو است که او را بطرف همديگر ميدوانند و مانند توپ فوتبال به سوی همديگر شوت ميکنند... بعد از چندين بار تکرار اين صحنه ها موزيک قطع شده و در حاليکه احمد مقابل خشوی آينده قرار دارد يالوگ دوباره آغاز ميگردد)

احمد: از برای خدا... مره خو بوتهايم پوست سير گشت و پاهايم سياه او تا کد... اما نه شما از اسب سرکش مقررات تان پائين ميشين و نه او رئيس مقرراتی و ميرزاقلم... حالی تکليف مه بيچاره چی ميشه... مه چطور کنم..؟

مادر: پرنسيپ پرنسيپ اس، مه مقررات خوده دارم.

احمد: و رئيس صاحب هم فقط پرنسيپ ميگه و مقررات.

مادر: خی مه چی کنم؟

احمد: همی شما خو يک لطف بکنين.

مادر: چی کنم؟

احمد: يک دفعه تا همو دفتر رفته بر رئيس صاحب اپاتمانها بگوئين که اگه بمه خانه بتن شما دخترتانه به مه ميتين.

مادر: (اندکی چرت ميزند) ...خو... ميرم همرايش گپ ميزنم... صبا ميرم...

 

 صحنهء سوم:

 

(تمام صحنه سوم بدون ديالوگ است. موزيک زيبايی تا آخر صحنه دوام ميکند. مادر در حاليکه خود را خوب آراسته و فيشن کرده در اتاق رئيس روی...........................................

صحبت ميکنند. صحنه صحبت آنان همراه با موزيک حدود سه چهار دقيقه دوام ميکند. حرکات هرکدام با ژست ها و اطوار طوری است که معلوم ميشود بين شان يک صحبت رومانتيک و خصوصی ادامه يافته است. زن گاهی قيافه شرم زده را به خود گرفته انگشت خود را می جود و از حرکات مرد به نظر ميرسد که در فکر جلب محبت اوست. کم کم کمره از بين صحنه روی گل ها و درختان يک بار دور خورده و سرانجام روی احمد که در پارکی روی يک چوکی نشسته زوم ميشود و احمد کنفرانسيه آخر نمايش را که صحبت مستقيم با بيننده است آغاز مينمايد.)

کنفرانسيه:

احمد: بلی دوستان عزيز... تپ و تلاش های مه بالاخره نتيجه داد... ازدواج بخير نزديک اس... ده همی روز ه.. (آه ميکشد) اما ده ای ازدواج مه داماد نيستم... دختر مورد علاقه مه هم عروس نيس... مادر دختر هم بيوه بود و رئيس صاحب اپارتمانها هم... ديدار همو و جورآمدن همو...به توافق رسيدن و باهم ازدواج ميکنن... ديدين که خواستگاری رفتن مه اگه بر خودم نتيجه نداشت بر دگر ها قدم داشت....

 

 

 

(پايان)

 

 

 

 

 

 


صفحهء مطالب و مقالات

 

صفحهء اول