صبورالله سياه سنگ

 

 

 

.....

خدا حافظ گل لاله!
خدا حافظ پرستوها!
....

 

 

 

"دل آدم ميشه راز همه دلها ره بدانه ...."

سخی راهی

 

 

اگــر بهـــار نيايد

 

 

صبورالله سياه سنگ

hajarulaswad@yahoo.com

 

 

 

 

 

همينكه جنگها و بارانها به زندگی مجال ميداد، كتابهای آفتابسوختهء كتابفروشيهای "پل باغ عمومی” شهر كابل بار ديگر بر روی خاكها در زير آفتاب چيده ميشدند.

 

بسياری از كتابفروشها، بدون اينكه نام مشتريها شان را بدانند، ذوق شان را خوب ميدانستند. شايد از همين رو، شماری از كتابها بر سر ديوارها، چارپاييها و روی زمين گذاشته نميشدند.

 

كتابفروش به كارتن كوچكی اشاره كرد و گفت: "به ذوق خودت است" و آن را كشود. در روپوش چند كتاب نام يا تصوير فروغ فرخزاد را ديدم. كتابها را يكی يكی بلند كردم. در زير كارتن، ورقهای پراكنده‌ يی به چشم ميخوردند. آنها را نيز برداشتم. نوشته‌ ها به نظرم زياد آشنا بودند. او گفت: "كتابچهء خاطرات است، اما نامكمل. تصادفاً از بين همين كتابها پيدا شده ..."

 

ورقها شماره گذاری نشده بودند؛ ولی يافتن زنجيرهء خاطره ها كار دشواری نبود.

 

 

يكشنبه – ١٨ ميزان  ١٣٦٩

امروز "بهار" را در كانون شعر دانشگاه كابل ديدم. شعر غم‌ انگيزی از فروغ فرخزاد را خواند و خاموش نشست. خموشيهايش او را به شعر ناسروده ‌يی مانند ميكرد. هنگامی كه نوبت من رسيد، به جای سروده‌ های تازهء خودم، اين شعر را خواندم:

 

            "من به راز شنفته ميمانم

            تو به شعر نگفته ميمانی”

 

سه شنبه – ٥ عقرب ١٣٦٩

در سرآغاز آشنايی، بهار برايم يك شاخ پر شگوفه بود. بعدها كه دنيای شعر و افسانه ما را نزديك و نزديكتر ساخت، دريافتم كه او با همه دلتنگيهايش بيشتر به يك دشت لاله ميماند.

 

بهار تا چشم كار ميكند زيبايی، شگوفايی و غرور است. در بارهء خودش كمتر حرف ميزند؛ از پرسش و پاسخ چندان خوشـش نمی ‌آيد. گهگاهی در دلم ميگـردد كه بهــار و من سـرگذشت مشـتركی را پشت سر گذاشته ‌ايم و سرنوشت همسانی در پيشرو خواهيم‌ داشت.

 

دوشنبه – ۲۹ حوت ١٣٦٩

به ديدار دوستی كه در روزهای دشوار به يادش می ‌افتم، رفتم و گفتم: "امروز به خاطر يك پستكارت دشت پر از لاله، تمام شهر را زير و رو كردم، ولی نيافتم. ميخواستم بهترين كارت تبريكی سال نو را به كسی بدهم."

 

دوست گفت: "مگر بدون پستكارت نميشود به كسی بگوييم سال نو مبارك؟"

 

چيزی برای گفتن نداشتم. گرمای شرم را در سراپايم احساس كردم. شايد او به رازی پی برده ‌بود كه در ميان خنده‌ هايش ادامه داد: "شوخی بود. تو ميتوانی لالهء زيبايی را در كنج ورق رسم كنی و در كنارش بنويسی..."

 

برای آنكه به حالتم تغييری داده باشم، در ميان سخنش دويدم و گفتم:‌ "گپ بر سر يك گل لاله نيست، هدف من دشت پر از لاله بود." و او بی هيچ درنگی گفت: "لازم نيست دشت لاله به كوچكی مساحت يك پستكارت باشد!"  بار ديگر بی سخن ماندم و سوزشی را در سراپايم احساس كردم.

 

سه شنبه – اول حمل ١٣٧٠

هرگز نميدانسـتم كه پيام تبريكی سـال نو، با لالهء تنهايی كه در كنار آن رسـم كرده بودم، نخسـتين نامه‌ ام به بهار خواهد شد. هنگامی كه نامه را برايش ميدادم، گفتم: "تا امروز نامی به اين زيبايی نشنيده ‌ام." او غمگينانه گفت:‌ يكاش نامم پرستو ميبود."

 

بسيار زياد دلم ميخواهد بدانم چرا او چنين آرزويی دارد. نميتوانم بپرسم.  ميدانم از چون و چرا خوشش نمی ‌آيد.

 

شنبه  - ١١ جوزا ١٣٧٠

بهار هميشه به وعده اش دير می آيد. عادتش است. نميتوانم دير آمدنش را به رخش بكشم. ميترسم آزرده شود و ديگر هرگز نيايد. وقتی دلتنگ باشد، ديرتر می آيد و ميگويد:‌ "برايم شعر بخوان."

 

به خاطر ذوق بهار، بسياری از سروده‌ های فروغ را به حافظه سپرده‌ ام. برای جلب توجه او همواره وانمود ميكنم كه شعرهای فروغ را از گذشته ‌ها دوست داشتم.

 

پنجشنبه – ٢ سرطان ١٣٧٠

بهار به وعده اش ديرتر آمد و گفت:‌ "امروز دلم بسيار گرفته است." و خواهش كرد شعری برايش بخوانم. به جای شعر فروغ فرخزاد، غزلی را كه تازه سروده بودم، خواندم:

 

            دل من پيشتر از پيش پر از تو گشته

            همچو باغی كه پر از شعر پرستو گشته

 

بهار گفت: "زندگی بسيار عجيب است." گمان بردم كه به ادامه ‌اش توضيح خواهد داد كه زندگی مثلاً چگونه عجيب است. او خاموش شد. نميدانم چرا به ذهنم آمد كه امروز او ميخواهد رازی را به من بگويد.

 

گفتم: "هان! به راسـتی هم كه زندگی بسـيار عجيب است." و گذاشــتم كه او ادامه بدهد. بهــار گفت: "ايكاش ميشد نام پرستو را بدزدم." و با خود زمزمه كرد:

 

            كاش ما آن دو پرستو بوديم

            كه همه عمر سفر ميكرديم

                                    از بهاری به بهار ديگر

 

شتابزده گفتم:‌ "بهار ديگر وجود ندارد." او گفت: "چرا ندارد؟ وقتی پاييز ديگر و زمستان ديگر باشد، بهار ديگر ناممكن نيست." و من كه ناممكن رابه چشم ميديم،‌ چيزی نگفتم.

 

بهار خاموش ماند و من از خموشی او  پرواز هزاران پرستو را شنيدم.

 

چهار شنبه - ١٣ اسد ١٣٧٠

نخستين بار بود كه بهار را شاد و شگفته يافتم. همينكه مرا ديد، گفت: "فردا پرستو در اديتوريم دانشگاه كنسرت ميدهد." حدس زدم كه به دومين راز بهار دست يافته‌ ام. ای وای! او شيفتهء آهنگهای پرستو بود،  و من اين را نميدانستم.

 

پنجشنبه – ١٤ اسدد  ١٣٧٠

با هم به كنسرت رفتيم. او مانند اينكه روانش را به پرستو داده باشد،‌ محو آهنگها شده بود، و من كه تمام هستيم را بهار به گروگان گرفته بود، نميخواستم بدانم كه پرستو چه ميخواند. دلم ميشد سكوت بهار را بخوانم و بدانم كه او درين خموشيهای مرموز به چه می ‌انديشد و چرا آرام آرام اشك ميريزد.

 

يكشنبه - ٢٧ ميزان ١٣٧٠

روزهای دلتنگ فصل برگريزان سر رسيد. روزهای تلخ و دلگير پاييز، روزهای فروريختن، رفتن-‌ رفتن، مهاجرت و فرار. ميگويند اوضاع بسيار خراب خواهد شد. ميترسم. مبادا اين صاعقهء نا به‌هنگام بر پيوند بهار و من بيفتد.

 

چهارشنبه – ٤ عقرب ١٣٧٠

امروز بهار باز به وعده اش دير آمد. از دوردستها آواهايی به گوش ميرسيد. "صدا، صدای شكستن بود" و من  كه چيزی شكستنی تر  از دل نميشناسم، احساس كردم كه غم بزرگی روی قلبم سنگينی ميكند.

 

بهار آمد. سيمای بهارانهء او در پاييز بسيار ديدنی بود. ولی آنچه تماشايی ‌تر مينمود، سيمای پاييز در چهرهء او بود.

 

بهار آمد. ولی ايكاش آنگونه نمی آمد. او بيش از حد دلتنگ بود و گفت: "امروز برای شعر شنيدن و شعر خواندن حوصله نيست." و پس از درنگی افزود:‌ "... و تصميم دارم مدتی از خانه بيرون نشوم." شايد او چيزهای ديگری هم گفت كه من نشنيدم و شايد هم شنيدم صدای پرواز هزاران پرستو را.

 

دوشنبه – ٤ قوس ١٣٧٠

بهار به وعدهء امروزش هم نيامد. دلتنگيم لحظه به لحظه اوج ميگرفت. دلم ميشد كسی برايم شعر بخواند.

 

دوست را ديدم؛ همانی كه در روزگار دشوار دلتنگيهايم طلوع ميكرد. اوگفت: "شنيدم كه پرستو در اديتوريم دانشگاه كنسرت ميدهد." و به آهستگی افزود:‌ "ميگويند اين آخرين كنسرت پرستو درين شهر خواهد بود."

 

شنبه - ٢٠ قوس ١٣٧٠

باور داشـتم كه بهار به كنسرت پرستو دير نمی ‌آيد.  چشـمهايم را به دروازه دوخته بودم. همهمه ‌ها و زمزمه ‌ها دل تالار را پر كرده ‌بود. پرده‌ ها از روی ستيژ كنار زده نشده بودند. آواز خفيف گيتار از پشت پرده، مردم را به خاموشی فرا ميخواند. گيتاريست شايد آدم دلشكسته‌ يی بود كه آهنگ غمگينی را مينواخت. كسی در كنارم همنوا با تارها زمزمه ميكرد:

 

يار نيامد، نيامد، نيامد برم

شور قيامت، قيامت، به پا شد سرم

 

مردم كف ميزدند و فرياد ميكشيدند: "پرستو! پرستو!" من گمان ميبردم كه آنها ميگفتند: "بهار! بهار!" به نظرم آمد كه بهار در چارچوب دروازه پديدار خواهد شد. دروازه را بستند.

 

من در سكوت ميان دو غوغا باز هم آواهايی را شنيدم: صدا - صدای شكستن بود. آخر چرا آن روز نتوانستم بدانم كه بهار برای خداحافظی آمده بود؟

 

مردم دوباره فرياد زدند: "پرستو! پرستو!" و پرستو روی ستيژ آمد. اندوهگين به نظر ميرسيد. دلم ميشد با شتاب زياد روی برگه ‌يی بنويسم: "خواهش ميكنم امروز آهنگ «كوچ پرستو» را نخوانيد." شايد نزديك پرستو رفته بودم. او مرا نديد. هنوز كاغذ را به دستش نداده بودم. كنسرت در ميان غوغای مردم با اين آهنگ آغاز گرديد:

 

            قصهء ما قصهء عشق،

            قصهء كوچ پرستو ...

            قصهء يك جستجو بود،‌ جستجو بود

 

دستم دراز مانده بود. مردم كف ميزدند. و من ديدم كه چقدر از پرستو دور استم.

 

تا آنجا كه به ياد دارم، لحظه‌ های عمرم همواره شبانه بوده ‌اند، حتا در روزهای بلند آفتابی. شايد شبهای يلدايی من مانند دو انجام يك گره در دو سوی سپيده دم زودگذری به نام بهار، رها شده، امتداد مييافتند.

 

نميدانم مردم به كدام خوشی كف ميزدند. اين را هم ندانستم كه چند آهنگ پرستو را نشنيده گذشتم؛ ولی نميتوانستم نشنوم وقتی بر خرمن خاطره‌ هايم آتش افگنده ميشد. او ميخواند:

 

            يار نو سفر دارم، دانه دانه ميبارم

            دامنم پر از اشك است، تخم لاله ميكارم

 

دل من كه بهارانه ابر كرده بود،‌ باز به ياد روزگار از دست رفته افتاد و پر باريد. دلم ميشد كسی برايم شعر بخواند. آنسو پرستو ميخواند:

 

            ای اشك من!‌ چه حاصل كه ريزی ز چشمان غمديده ام

            ای خون دل! چه حاصل كه آيی ز چشمان نمديده ام

 

كسی از گوشهء تالار برخاست و ورقه ‌يی را به دست پرستو داد. گويی ما همه پشت ورق را خوانده ‌بوديم كه به گونهء غم‌ انگيزی خاموش شديم. پرستو نيز خاموش ماند. شايد او نيز رازی داشت كه ناگهان به گريه افتاد. سپس در ميان اشكهايش خواند:

 

            مگذار كه در حسرت ديدار بميرم

            در حسرت ديدار تو ای يار بميرم

            بگذار كه چون شمع كنم پيكر خود را

            در بستر اشك افتم و ناچار بميرم

 

مردم كف ميزدند. پرستو اشكهايش را پاك كرد و بدون اينكه چشم به راه فرمايش ديگری بماند، خواند:

 

            عشق،

آری يك دروغ اس،

            يك فريب اس، يك جنوان اس

 

كسی ندانست كه وقتی او عشق را جنون و فريب ودروغ ميخواند، آيا راست ميگفت. و پرستو همچنان ميخواند:

 

            كی رفته‌ ای ز دل كه تمنا كنم ترا

            كی گشته ای نهفته كه پيدا كنم ترا

 

مردم فرياد ميكشيدند، مينوشتند، ميشنيدند كف ميزدند. پرستو برای هر كدام چيزهايی ميخواند و شايد تنها برای خودش بود كه ميسرود:

 

            تو برای دل من

            شعر دريا ره بخوان ...

 

كنسرت به واپسين لحظاتش نزديك ميشد. من به دوردستترين جزيرهء خاطره هايم تبعيد شده ‌بودم. او در پايان خواند:

 

گفتی در انتظارم باشی كه بر ميگردم

            گفتی در انتظارم باشی كه بر ميگردم

 

شايد كسی جز من نميدانست كه اين كنسرت، آخرين برنامهء آوازخوانی پرستو در اين شهر خواهد بود. پرستو در ميان شور و شادمانی مردم، از روی ستيژ پايين آمد و با همه خداحافظی كرد. پرده ‌ها دوباره به هم آمدند. گيتاريست دلشكسته با بيزبانی تارها همچنان ادامه داد:

 

            گفتی در انتظارم،

گفتی در انتظارم،

گفتی در انتظارم باشی كه بر ميگردم

 

سه شنبه – ٢۹ حوت ١٣٧٠

اگر بهار بيايد، پرستو باز خواهد گشت.

 

چهارشنبه - اول حمل ١٣٧١

به ديدن دوسـت، همـانی كه در روزهـای دشـوار دلتنگيهايم طلوع ميكـرد، رفتم و برايش گفتم: "سال نو مبارك!" دوست به دستهايم نگاهی كرد و خنديد. شايد ميخواست بگويد "بدون پستكارت؟" بعد گفت: "مبارك!" و دوباره خنديد.

 

شنبه – ٦ جوزا ١٣٧١

فصلی از فاجعه پايان يافته است. مردم دسته دسته برميگردند. چشم من، در همه چشمها و در ميان همه قامتها، بهار را ميجويد. هر روز فكر ميكنم فردا همينكه از خواب برخيزم، دنيا دشت لاله خواهد بود.

 

دوشنبه –  ۲۸ سرطان ١٣٧١

فصل ديگری از فاجعه ‌ها تكرار ميشود. از زمين و آسمان آتش ميبارد. هر روز خبر مرگ يا زخم برداشتن عزيزی شنيده ميشود. شهر گليم همواره هموار فاتحه ‌های ناتمام شده ‌است.

 

به دوست گفتم: "اين شهر ديگر روی بهار را نخواهد ديد." او خنديد و چيزی نگفت.

 

پنجشنبه –  ٣ اسد ١٣٧١

دل من ديگر به شكستن معتاد شده است.

 

يكشنبه –  ١۸ سنبله ١٣٧١

دوست كه خودش يك شاخهء راز است، امروز گفت: "برخی از رازها فاشتر از رسوايی اند و برخی از صراحتها همواره پوشيده‌ تر از راز ميمانند." با آنكه هدفش را ندانستم، گفتم: "تو هميشه درست ميگويی."

 

چهارشنبه –  ٧ قوس ١٣٧١

اگر دوست نميبود، مدتها پيش آبم برده بود. او تكيه گاه روحم شده ‌است.

 

جمعه – ١٩ جدی ١٣٧١

شهر با بيگناهيهايش ميسوزد. از دور و نزديك صدای انفجار، شكستن، فروريختن و فروپاشيدن به گوش ميرسد. زندگی گروگان مرگ است. همينكه آشنايی را ميبينی، خبر مرگ يا زخم برداشتن عزيزی را برايت ميگويد. مردم در زير آتش نفس ميكشند و به بربادی خويش معتاد شده ‌اند.

 

بايد به دوست بگويم كه مدتی از شهر بر آيد. آيا نبايد زودتر بگويم؟

 

دوشنبه –  ٩ دلو ١٣٧١

امروز در پناه ديوار شكستهء كانون دانشگاه كابل، روبروی دوست نشستم و خواستم حرف آخر را برايش بگويم. تصميم گرفتم از گسترش سرطانيی جغرافيای گورستانها، از بلندای فرياد در دهليز بيمارستانها و از افزايش شمارهء سنگرها در كوچه‌ ها بياغازم و در پايان خواهش كنم كه مدتی چند از شهر بيرون شود.

 

دوست خاموش بود. از دور و نزديك صدای انفجار، شكستن، فروريختن و فروپاشيدن به گوش ميرسيد. نميدانستم چگونه به او بگويم كه زندگی وی با ارزشتر از زندگيی برباد و به آتش رفتهء من است. او بايد از اين شهر برود.

 

صدای پيهم انفجارها از دور و نزديك شنيده ميشد. ميديدم كه وقت بسيار كم است و زندگی گروگان مرگ. فكر كردم كه به جای اينهمه حاشيه‌ پردازی، بهتر است يكی و يكبار بگويم كه پريشانش استم. آن وقت او خواهد پرسيد: "چرا؟" و در پاسخ خواهم گفت:‌ "اگر خدا نخواسته ترا چيزی شود...؟"

 

آتش با بوی باروت، بی اعتباری زندگی و قاطعيت مرگ را اعلام ميكرد. به چهرهء دوست نگاه كردم. به هيچ چيزی شباهت داشت. ميخواست چيزی بگويد. نگفته ‌اش در پرواز گلوله ‌ها امتداد يافت.

 

باد ميوزيد و ناژوها به خود ميپيچيدند.  دوست در فاصلهء دو آتش گفت: "بسيار پريشانت استم" و بيدرنگ افزود: "اگر خدا نخواسته ترا چيزی شود...؟"

 

گمان كردم كه صدای خودم را شنيده ام. آيا بيدار بودم؟ از شگفتی زياد خاموش ماندم. سرما بيداد ميكرد. پشت سر چيزی جز دود و سياهی ديده نميشد. بايد از باريكهء كنار ديوار ميگذشتيم.

 

كسی بر ديوار شكستهء كانون شعر، با حروف ريز، نوشته بود:

 

            "خدا حافظ گل لاله!

            خدا حافظ پرسـتوها!"

 

باد هو ميكشيد. دستهای دوست گرم بود.

 

[][][][][][]

كابل، بهار ١٣٧٣

 

 


 

 

 

به عبدالله فضلی

که تا آسمان سقف زمين است، مديونش استم

 

 

خـــــدا حـــــافـظ

 

 

صبورالله سياه سنگ

hajarulaswad@yahoo.com

 

 

 

 

به جايی ميروم اما نميدانم کجا، اينگونه آواره؟

نميدانم، ولی شايد برای من به اين زودی شقايقها نميخندند

و هد هد برنميگردد

 

پرستوها شما بيهوده ميخوانيد

تلاش و جستجو تان را رواق خانه پاسخ نيست

خدا را دست برداريد ازين ديوار و سقف و پشت و پهلوها

خدا حافظ گل لاله - خدا حافظ پرستوها!

 

نميدارم، به تو باور نميدارم

به تو ای فصل بيفرجام يلداها به نام مستعار موسم سرما

که در نقش دگرگونه، زمستان در زمستان، چهره ات تکرار ميگردد

تراچون عکسی اندر آب

                             - وارونه -

زمينت باژگونه، سقفها پايين،

                      تو گويی خواب ميبينم

 

چی مانده استت دگر برجا ز نسل کبکها و اسپها وز تخم گلهای لب دريا؟

هلا آتش گرفته سرو آزاد و چنار و بيد و ناژوها

خدا حافظ گل لاله - خدا حافظ پرستوها!

 

تو ميدانی

چرا ای خاک آزادی

ترا در خلوت و در جرأت آيينه ها ديدم

سرايت خندق خون است و خندق ناکران پيدا

به جای عشقه پيچان، پيچ افيون رفته و تابيده تا بالا

 

چی فرقي هست

ميان شهريان کوچ بر دوش عرق آلود سرگردان

و خيز ماهی بريان - ز متن تابه - سوی کورهء آتش؟

 

مسافر تا کجاها ميرسد با قايق اسفنجی و بشکسته پاروها؟

خدا حافظ گل لاله - خدا حافظ پرستوها!

 

ترا ای ايستگاه تيشه و گردن!

ترا ای شاهراه چکمه و گرده!

به هر کنجی تبر بهر چنار و ماشه ها در حسرت انگشت

   تمام شهر گورستان، تمام خشمها در مشت

سراپا سنگ قبر و توغ و شمع و پنجه و شيون

                         دگر ماتم پی ماتم

 

کرانه تا کرانه خون، و اندوه و شقاوت تا فراسوها

خدا حافظ گل لاله - خدا حافظ پرستوها!

 

ترا ای لوح ناپيدا!

ترا ای هفتهء هفتاد شب، تاريک، بيفردا

ترا ای هر کنون و لحظه و امروز چون ديروز

ترا، ميپرسم اي تقويم:

کدامين دست، دست ناپديدار جذام آلود، بنوشته است؟

 

تو پنداری چنين تقدير رسوا هيچ اندر ناکجايی هست؟

نه نيلوفر پگاهی ميشگوفد، نه به شام تار، شب بوها

خدا حافظ گل لاله - خدا حافظ پرستوها!

 

نيايش را کسی جدی نميگيرد

تو گويی آيت الکرسی بيرون گرديده از قرآن

شنيدستم کسی گفته که رستم رفته از شهنامه ها بيرون

نه مژده ميکند مان خوش، نه ماتم ميفزايد غم

زمين سخت، آسمان دور و هوا تا عرش باروتی

 

نه زمزم بهر ما پاک است و نه گنگا به هندوها

خدا حافظ گل لاله - خدا حافظ پرستوها!

 

به جايی خوانده ام، اما دگر باور ندارم

دگر باور نميدارم که حجم قلب پرخونم، به قدر مشت من باشد

دلم تنگی گرفت از اينهمه جغرافيای قطعه قطعه در تاريخ

دلم تنگی گرفت از قطره ها وز جويه های خون روی دشت،

                                                روی سنگ

 

تو ميدانی

تو ميدانی، ترا ميپرسم، ای مادر:

 

گروپ خون من آيا نخواهد بود همگون بهر زخم سينه های بره آهوها؟

خدا حافظ گل لاله - خدا حافظ پرستوها!

 

به سويی ميروم فرسنگها، اما خلاف چرخهء ساعت

به راهی ميروم در امتداد کوچه های کاغذين بر صفحهء تاريخ سوی شرق

تو ميپرسی درين پشتارهء سنگين من آيا چه خواهد بود؟

 

سپيدی ميبرم با خود، براي چهرهء چنگيز

و سيمای جهانسوز و هلاکوها

خدا حافظ گل لاله - خدا حافظ پرستوها!

 

وزان پس باز ميگردم،

به آهنگ دگر رفتار خواهم کرد

 

به جايی ميروم کانجا نباشد آدمی معتاد آهنها

نميخواهم دگر بينم ز قلب خاکها و سنگها دزديدن الماس،

                                                      لعل و لاژورد

                                                              و يادگار رفتگانم را

 

به جايی ميروم کانجا نباشد نابرابر، کج، ترازوها

 

خدا حافظ گل لاله!

خدا حافظ گل لاله!

           خدا حافظ پرستوها!

                              خدا حافظ پرستوها!

 

[][][][][][]

پشاور - پاکستان

زمستان 1994

 

 

 


صفحهء بهارانه

 

صفحهء اول